۱۳۹۱ بهمن ۱۲, پنجشنبه

سلسله ياداشت هاي مستند پيرامون سلسله ي پهلوي (1)

سلسله ياداشت هاي مستند پيرامون سلسله ي پهلوي (1)
در آمد
يكي از مائوئيست هايي كه به عنوان «عنصر نفوذي» در دستگاه شاه كار مي كرد تا حد معاون وزير هم «ارتقاع» يافت و در كنفرانس موسسه اَسپن آمريكايي (ASPEN) كه، دوسال پيش از انقلاب در شيراز برگذار شد، در كنار وزير متبوعش (يا مطبوعش؟) در  مدح «دست آوردهاي انقلاب سفيد» داد سخن مي داد. پس از لودادن سازمان متبوع (مطبوع؟) اش توسط هوشنگ نهاوندي با يك كشيده در ساواك روي گرداند و حاضر شد در تِلِويزيون شاه همه ي اپوزيسيون، از جمله رفقاي پيشين خود، را به دشنام گيرد و عُمال دول خارجي معرفي كند. كتاب او در توجيه نخست وزير «انساندوست» شاه هويدا (و نيز يطور ضمني ماستمالي وادادن خود) كه با حساب معيني براي «تجديد نظر» در تاريخ دهه ي آخر پهلوي نگاشته شد هم در آمريكا و هم در تهران (با عنايت وزارت ارشاد اسلامي) به چاپ رسيد. «سوكسه» ي اين كتاب برخي در ها را به روي او باز كرده است. اكنون، بنابر گفته ي بخش فارسي راديو فرانسه كه با او در روز جمعه نهم ماه مه مصاحبه كرد، او اكنون در موسسه ي هوور (Hoover Institution) در شهر استانفورد به كار گرفته شده است. اين خبر اقوال برخي از دوستان پيشينش را كه هنوز با او مراوده دارند تاييد مي كند كه او به دريافت يك بودجه ي «تحقيقاتي» پانصدهزار دلاري مفتخر شده است. (معمولا بودجه هاي اعطايي براي نگارش يك كتاب تحقيقاتي، آن هم به اساتيد سرشناس از پنجاه هزار دلار تجاوز نمي كند!) با اين بودجه ي گزارش شده يا كمتر يا بيشتر از آن او اكنون دست اندر كار نگارش سر گذشت محمد رضا شاه شده است. حتي اگر پيشينه هاي «افتخار آميز» اين «مورخ موفق» را در نظر نگيريم، از رقم اعطايي بودجه و محلي كه مهمان اوست، موسسه ي هُووِر (Hoover Institution) در شهر استانفورد، به خوبي روشن است كه هدف ازين كتاب چيست: در يك كلام توجيه حكومت استبدادي محمد رضا شاه و زينت بخشيدن به او از طريق مداحي «اصلاحات» وي. كتابي كه در دست دارد بايد دوقلوي كتابي باشد كه مسئوول سابق بخش ايرانِ آن، يعي آقاي لنچاوسكي، نزديك به محافل امنيتي آمريكا در آستانه ي انقلاب بيرون داد كه البته بخاطر انقلاب ايران با شكست مفتضحانه أي روبرو شد (Iran under the Pahlavis, Hoover Institution Press, Stanford, 1978). نكته اي كه بايد بويژه بدان توجه داشت اين است كه اين موسسه زير نظر آقاي شولتس، وزير كابينه ي ريگان و از مشاوران نزديك بوش پدر و پسر و پَروَرنده ي خانم گوندوليسا رايس (مشاور امور بين المللي بوش)  اداره مي شود. دور است كه حضور اين «مورخ موفق» در اين موسسه در اين زمان تصادفي باشد.
لذا با توجه به تبليغات بيش از پيش گسترده اي كه از جانب هوادران پهلوي به مدد لابي اسراييل و راست ترين جناح دستگاه حاكمه آمريكا در انجام است و هدف آن جواناني است كه كمتر ازين گذشته آگاهند، ما به پيشينه هاي حكومتي مي پردازيم كه موجب اصلي پديد آمدن جنبش نئواسلامي در ايران (و فراتر از آن) شد. ما با اين سلسله از يادداشت هاي تاريخي پيرامون خانواده ي پهلوي، مي كوشيم چهره ي پشت پرده ي محمد رضا شاه و دستگاه او را از طريق اسناد غير قابل انكار (عمدتا از بايگاني بريتانيا) بشناسانيم، تا مردم ما، از فرط بي بديلي و بي دليلي، ديگر بار خود از چاهي بيرون نكشند و به چاهي ديگر در نيافكنند.

***

يكي از كارداران سفارت بريتانيا در تهران درآغاز اشغالِ ايران به هنگامِ جنگ جهاني دوم در يادداشتي سري و (بدون تاريخ، كه اما بايد متعلق به سال 1943 پس از بازگشت سيد ضياء به كشور بوده باشد) تاكيد ورزيد كه مادامي كه بريتانيا در «هندوستان و نفت منافع» صاحب منافع بود نميتوانست نسبت به «وضعيت داخلي» ايران بي تفاوت بماند.  به نظر او يكبار اين رفتار در زمان رضا شاه، يعني پس از قرارداد 1933، پيش گرفته شد و «نتيجه اش بد بود.». «نه فقط رضا شاه ما را از همه ي [كذا] امتيازتمان محروم كرد، كه موجب ايجاد احساسات بيش از پيش ضد انگليسي در اين كشور شد، و ما ايستديم و نظاره كرديم.» با توجه به ضعف كابينه هاي ايران در زمان جنگ، اين كاردار بر اين نظر بود كه به هيچ وجه فرض نبود كه كار درستِ بريتانيا در اين زمان اين مي بايست بود كه شاه را تا پايان جنگ حفظ كند. او نگران دست اندازي شاه بر فرماندهي ارتش بود، زيرا چنين امري احتمال كودتا عليه او را افزايش مي داد. او ضمن تاكيد بر اين كه قانون اساسي 1907 ايران در وضعيت نو براي ايران ديگر نا مناسب بود، پرسيد آيا بايد بريتانيا به جهت رضا شاه متمايل شود. و جواب داد «خدا نكند!» زيرا اگرچه «حكومت او موجب برخي دست آوردهاي چشمگير بود [كذا]، اما براساس پايه هاي بي ثباتي، نفرت ظلم، ولع، و شك.» استوار بود. و اما محمد رضا شاه چطور؟ «من متقاعدم كه او قادر نخواهد بود» از عهده ي اين كار بر آيد. كاردار به نظرات افرادي چون مصطفي فاتح اشاره برد كه نمونه ي كمال آتاتورك را مد نظر داشتند، امري كه به نظر اين كاردار به «يك شخصيت استثنايي» بستگي داشت. او سپس پرسيد كه آيا اين مرد سيد ضياء مي توانست بوده باشد. «شايد.» اما اين انتخاب مخاطراتي نيز در برداشت. او سپس اين احتمال را پيش كشيد كه محمد رضا را بعنوان «شاه مشروطه، با نخست وزيريِ سيد ضياء با قدرتي نظير آنچه كه چرچيل داشت» حفظ كنند. اين ديپلمات انگليسي خواستار بحث پيرامون «اين مسئله ي مهم» پيش از پايان جنگ بود. او هشدار داد كه «اگر ما اكنون حوادث را مهار نكنيم، حوادث دست ما را خواهند بست.» (FO 248/1419)
از اينجا روشن مي شود كه نه تنها كارگزاران حكومت فخيمه خود معترف بودند كه رضا خان را آورده بودند، بل در صدد تامين منافع خويش از طريق عمال شناخته شده ي خود سيد ضياء با لعاب «شاهنشاهي» بودند. تا آغاز جنبش ملي كردن نفت آنان حوادث را مهار كردند. اما در اثر رشد جنبش عظيم مردم نتوانستنذ تا سه سال «حوادث را مهار كنند» تا اينكه آنان موفق شدند با استفاده از ضعف هاي جنبش و نفاق در ميان نيروهاي مترقي، يك بار ديگر «حوادث را كنترل كنند،» اما تا آغاز انقلاب.
لكن از همان سال هاي جنگ هويدا بود كه شاه معزول، همانند پدرشمعزولش، قصد نداشت نقش شاه مشروطه را ايفا كند. سفير بريتانيا در 29 ژوئن 1943 اضهار نظر كرد كه «شاه اميد داشت كه نقش بزرگتري را در امور ايران ايفا كند.» او افزود كه «دلايل روشني وجود دارد كه شاه به برخي روزنامه ها كمك مالي مي رساند و اميدوار است بر انتخابات مجلس از طرق مختلف، از جمله از طريق رهبران مذهبي، تاثير بگذارد. او مهار ارتش را در دست دارد، و به منظور حفظ حمايت آن از خود از استفاده از قدرت خويش براي تعديل خواست هاي اغراق آميز آن رويگردان است، و با مجازات افسران خاطي مخالفت مي ورزد.» سفير بريتانيا سِر ريدر بولارد، كه مي دانست كه شاه بر اين پندار بود كه متولد شده بود تا «مستبد خيري» باشد، بر اين راي بود كه «مادامي كه روس ها در ايران اند، هر كوششي براي استقرار يك نظام استبدادي در ايران با مخالفت آنان روبرو خواهد شد.» (منبع: 0(FO 248/1423 در ادامه ي همين تمايل بود كه شاه، پس از كوته مدتي بعد از تخليه اذربايجان توسط روس ها، با همدستي برخي از درباريان، چون اشرف خواهرش، دكتر اقبال، ابتهاج، و رزم آراء نخستين كودتاي دوران خود را در 15 بهمن 1327 سازمان داد، و پس از قلع و قمع و ساكت كردن همه ي مخالفان استبداد فردي خود، حتي قوام و سيد ضياء، اين دو عنصر خادم امپرياليست ها، دست به تغيير قانون اساسي زد و براي خود حقوق جدبدي تراشيد، و مهمتر از همه خق انحلال مجلس. (در اين مورد به كتاب تحليليِ مستند زير نگاه كنيد: THE SHAH’S FIRST COUP D’ETAT, 1949, An Inquiry into the “Perfect Crime” That Changed the Course of Iran’s Modern History, in: iranebidar.com.
لكن در اوضاع و احوالي كه مُدل شوروي بسيار ي را مدهوش خود كرده بود، همين محمد رضا در عين حال كوشيده بود سفير بريتانيا را بفريبد كه گويا او «قهرمان [نسل] جوان و طبقات فرودست و هوادار اصلاحات اجتماعي» و « نخبگان جوان متمايل به سوسياليسم» بود منبع:. (FO 248/1423. 15.1.1943)
در سايه ي سوسياليسم ورشكسته و بَد نام شده ي شوروي و سياست تجاوزكارانه ي آمريكا تحت نام «دمكراسي»، امروز پسر كه فارغ از هر گونه قدرتي است، همچون پدر در سال هاي جنگ، تلاش مي كند خود را «قهرمان» آزادي و دمكراسي، و دلسوز فرودستان ايران معرفي كند، اما به مدد كي؟ اين بار، اربابان جديد جهان، آمريكاييان!
جالب توجه است كه شاه معزول در مصاحبه اي با يك مجله ي آمريكايي، كه هفت ماه پس از ديدارش با پرزيدنت كارتر در واشنگتن كه در نوامبر 1977 و پس از تظاهرات عظيم و تكان دهنده ي دانشجويان عضو كنفدراسيون بر ضد رژيم ديكتاتوري او، انجام شد، ضمن اظهار اين كه «من صاحب قدرت هستم و هيچكس مرا واژگون نخواهد توانست كرد»، در پاسخ سئوال خبرنگار آمريكايي در مورد جانشيني فززندش رضا، گفت « دوره ي آموزش او هنوز واقعا رسما شروع نشده است. او تقريبا 18 ساله است و تازه دارد امتحانات نهايي خود را مي دهد. پس از آن او براي يك سال به ايالات متحده اعزام خواهد شد تا در آنجا دوره ي هوانوردي را ببند، و به هنگام بازگشت ما دوره ي تعليم مبادي [سلطنت] براي او را آغاز خواهيم كرد. (منبع: US News & World Report, 26 June 1978).
البته چون در زمان سقوط پدر پسر در ايالات متحده مشغول تعليمات نظامي بود، او هرگز فرصت اين را نيافت كه مبادي سلطنت را از پدر بياموزد. بدين سان، دانش او تنها به خلباني هواپيماي محدود مي شود. علاوه بر اين، پسر كه بيش از 25 سال در آمريكا زيسته و آمريكا را كشور متبوع و مطبوعخويش مي داند مسلما بيش از پدر خود را نسبت به آن كشور متعهد مي بيند و احساس اهليت مي كند. پدرش محمد رضا در دومين سفر خود به آمريكا بسال 1333، يعني پس از كودتاي بيست و هشتم مرداد، از جمله چنين گفت: «بايد اعتراف كنم كه در اين سفر دوم به اينجا من احساس مي كنم كه در منزل خويش هستم.»  (منبع: FO 371/110093). اين احساسِ درست پدر بود، چه او، برغم تظاهر به «قيام مردمي» 28 مرداد، بيش از هر كس ديگري مي دانست كه تاج و تخت خود را مديون همان كشوري بود كه در آن احساس اهليت مي كرد، يعني آمريكا. از همين رو بود كه فرزند خود را مثلا نه به سوييس براي آموزش فوتبال(چون نوجواني خودش)، كه به آمريكا براي آموزش جنگنده هاي آمريكايي فرستاد.
در همين سفر به آمريكا كه شاه طي آن خود را در خانه ي خويش احساس مي كرد، محمد رضا، نه به اربابان خود كه به مردم آمريكا دروغ هم گفت. او اظهار داشت كه: 
 «... پايان جنگ جهاني دوم به پيدايش تدريجي اما عميق بيداري اجتماعي در ميان مردم ايران انجاميد. با دريافت اينكه چه نقش مهمي نفت ايران در پيروزي متحدين ايفا كرده بود، طبيعتا مردم ايران چنينن احساس ميكردند كه بايستي ار منابع نفتي خويش سهم عادلانه و مشروعي دريافت كنند. اين بيداري اجتماعي شتاب گرفت و افق خود را گسترش داد. آزادي سياسي و اقتصادي به جزئي تفكيك ناپذيري ار خواست هاي ملي ايران بدل شد. اين نمودي راستين از جنبش ملي در ميان همه ي طبقات [كذا] ايران و تداوم منطقي تحول اجتماعي در ميان مردم ايران بود. اما مشتي عناصر خرابكار (اما بسيار سازمان يافته) در ايران كوشيدند از اين بحران اجتماعي سود بجويند و برنامه هاي مدوني تنظيم كردند تا صنعت عظيم نفت ايران را داغان كنند. به غير از اين تعدادِ محدود،ِ متعصبانِ گمراه و طرفداران [حزب] توده، هيچكس در سزاسر ايران خواهان اين نبود كه پالايشگاه عظيم آبادان از كار بيفتد و نفت ايران بكلي از بازار هاي جهان حذف شود.» در اينجا البته او تلاش مي كرد كه مصدق و همكارانش را «خرابكاراني» بنامد كه با برنامه مي خواستند صنعت نفت ايران را داغان كنند!  و چنان وانمود سازد كه رهبري نهضت مردمي با خود او بود. او سپس افزود كه:
«در ماه اوت سال گذشته [مرداد1332] ايران در آستانه ي فاجعه قرار داشت، اما در لحظات آخر به عنايت خداوند [كه بايد منظور از آن سيا بوده باشد] و كوشش ميهن پرستانه ي مردم ايران [اشاره البته به برادران رشيديان و دسته هاي اوباش شعبان جعفري و طيب است] و وفاداري آنان به تاج و تخت ايران از ار سرنوشت فاجعه آميز نجات يافت.» او افزود كه:
«جاي شگفتي نيست. آناني كه اين توطئه ي شيطاني [چقر اين انديشه به تفكر خميني نزديك است!] را چيده بودند توجهي به واقعيت نداشتند كه يك اتحاد و يك دليِ ننوشته اي بين مردم [بخوانيد ايالات متحده و سازمان جاسوسي آن در ايران تحت فرماندهي كرميت روزولت] و من وجوددارد.» او سپس به خو باليد كه از تاريخ كودتاي 28 مرداد به بعد «بسيار كارها شده است. نخست و مهمتر از همه، نظم و قانون مستقر شده اند.» يعني نيروهاي مخالف دربار و اربابان امپرياليسم آن سركوب شده بودند. و «مناسبات دپلماتيك با انگستان از سر گرفته شده است. و مسئله ي مزاحم (thorny) نفت با [ايجاد] يك كنسرسيوم بين المللي حل شده است.» (يگذريم كه در سال هاي 1970 شاه اين قرارداد ننگين را به حساب علي اميني نوشت!) و اين طبيعي بود كه او سپس بخواهد «سپاس قلبي خود را نسبت به كمك هاي بسيار ارزشمند و سخاوتمندانه ي ايالات متحده در زمينه هاي فني [بخوانيد نظامي وپليس سركوب] و مالي و ديگر زمينه ها [كودتا!] ابراز» دارد و بيفزايد كه « بين ما يگانگي عميق و اساسي در منافع ملي وجود دارد كه همه چيز را تحت الشعاع قرار مي دهد. ... دوستي نزديك بين دو ملت ما تا حد زيادي بر اساس ارثيه اي مشترك[كذا] و سنت هاي دمكراتيك استوار است. ... آنچه كه قدرت هاي غربي را در ايران به هماوردي مي طلبد عبارت است از همگامي [شگفتا!] با انقلاب اجتماعي و انساني مردم ايران و تشويق و كمك رساني به [تحقق] خواست هاي ملي مردم ما براي زندگي بهتري» (منبع: FO 371/110093). كه عواقبش را مردم ايران در 24 سال گذشته پس از گذر ار دروازه ي «تمدن بزرگ» شاهد بوده اند!
حال بد نيست ببينيم اين مردي كه اين چنين خود را دلسوز مردم ايران و منافع ملي ايشان و «داغان» نشدن صنعت نفت ايران وانمود مي كرد، درست در آن هنگامي مردم ايران در گير ملي كردن نفت و دفاع از آن بودند در خفا چه چيزي به گوش اربابان خود نجوا مي كرد.
در 11 فوريه 1951، يعني در بُهبُه ي مبارزه براي ملي كردن نفت به رهبري مصدق شاه به هنگام ديدارش توسط آقاي فورلانژ از سفارت بريتانيا گفت كه «نگراني اصلي اش اين بود كه مبادا كميسيون نفت مجلس قطعنامه ي ملي كردن نفت را فورا و پيش از بحث پيشنهاد هاي ديگر [شركت استعماري نفت] به تصويب برساند. او نمي خواست كه در موقعيت نا مطلوبي قرار گيرد كه مجبئر شود مجلس را [با تكيه به همان قانون اساسي پس از كودتاي 15 بهمن] بخاطر مسئله ي نفت منحل كند». 371/91522) FO)
در 15 ماه مارس 1951 پس از تصويب پيشنهاد كميسيون نفت به رياست دكتر مصدق توسط مجلس شوراي ملي، آن هم به اتفاق آراء ، سفير بريتانيا به ديدار شاه شتافت، شاه به او گفت كه تصويب قانون ملي كردن صنايع نفت تو سط مجلس امري بود « موجب تاسف بسيار»، «زيرا هيچ مجلسي پس از اين نخواهد توانست آن را لغو كند.» بدين سان روشن مي شود كه چگونه شاه از تصويب و عدم امكان لغو اين قانونِ حافظ منابع طبيعي ايران نزد ارباب اظهار تاسف مي كرد. شاه به سفير گفت كه نمي دانست گام بعدي در زمينه نفت چه خواهد بود. «او اضهار تاسف كرد كه ممكن نشده بود جنبشي را كه جبهه ي ملي [يعني همان «خرابكاران»] در مورد ملي كردن نفت آغاز كرده بود متوقف كرد.» سپس سفير بريتانيا و شاه پيرامون نخست وزير آينده كه جانشين نخست وزير مقتدر مقتول رزم آراء مي توانست شد به مذاكره پرداختند. سفير به لندن گزارش داد كه او شاه « به اين موافقت رسيديم كه تنها نامزد هاي ممكن عبارتند از قوام السلطنه و سيد ضياء [الدين طباطبايي] . شاه قوام را نمي تواند خواست، بعضا بخاطر نامه [تند] اش به شاه و بعضا بخاطر اين كه او سياستمداري غير قابل اعتماد بود و كشور را، بنابر خطوط بسيار شناخته شده، دچار فساد بيشتري مي كرد. او با سيد ضياء به توافق رسيده بود، اگر چه او را سياستمداري آبديده نمي دانست و شواهدي دال بر توانايي او براي اداره ي مملكت در اين وضعيت سخت وجود نداشت. با اين همه، او [را] مردي درستكار مي دانست، اگر چه برخي از دوستان اش اين چنين نبودند.»  (Lunch with the Shah, FO 248/1518)
ازين گزارش سري سفير بريتانيا به خوبي روشن مي شود كه چه كسي ار ملي كردن ثروت ملي ايران مي هراسيد و دل به دل ارباب انگليسي مي داد. و اينكه اين ادعا چقدر نادرست است كه خانواده ي سلطنتي أي كه به قول مصدق و شواهد انكار ناپذير تارخي مخلوق بريتانياست مي تواند حافظ منافع مردم بلاديده ي ايران باشد.
خسرو شاكري (زند)
پاريس، دهم مه 2003

هیچ نظری موجود نیست: