حکم تخلیه
چندی پیش رفتم خانه ی امیرحسین دولت پناه. شاید این
پیرمرد را کمتر کسی بشناسد. خانه اش؟ یک آپارتمان شصت هفتاد متری فرسوده در
غرب تهران. فرسوده که می گویم، شما عمری پنجاه و سه ساله را برای این
آپارتمان تصور کنید که پنجاه سالش را همین امیرحسین دولت پناه در آن ساکن
بوده است و از آن بیرون نیامده. یک بازنشسته ی زلال، که گمان نمی کنم در
همه ی عمرِ رفته اش خاطری را آزرده و یا برای کسی جز خیر خواسته باشد. این
آپارتمان اما از خودش نیست. به داییِ ارتشی اش تعلق دارد که سالها پیش از
دنیا رفته و اینجا را به او سپرده است. امیر حسین دولت پناه با همسر و دو
فرزند دختر و پسرش در این خانه ی قدیمی با هم زندگی می کنند.
حالا بپرس من این امیرحسین دولت پناه را از کجا شناختم؟
شاید ماجرا به اینجا بازگردد که دوستانی پی در پی و پراکنده از من می
پرسیدند: شما که یا به سفر می روی یا جلوی وزارت اطلاعات قدم می زنی،
امورات زندگی ات از کجا تأمین می شود؟ ومن پاسخ می دادم: هزینه ی سفرهای
من مختصری بیش نیست. چرا که دوستانی در هر شهر و درهر استان مرا با
اتومبیل های خود جابجا می کنند یا اگر دوستی در کار نباشد با اتومبیل های
کرایه از جایی به جایی می روم. و این که: هرازگاهی یکی از تابلوهایم را می
فروشم و ….
از اینجا به بعد بود که دوستانی از هرکجا با من تماس می
گرفتند که فلانی اگر نیازی بود بگو. که من می گفتم: نه، سپاس. حتی بانویی
جوان در یک روز سرد زمستان به قدمگاه آمد و روز بعدش برای من نوشت که
من فلان قدر اندوخته دارم اگر بخواهید تقدیم می کنم.
در قدمگاه، یک روز که باد سردی می وزید و من کوله به
دوش قدم می زدم دیدم پیرمردی از پله های پل عابر به زیر آمد و سراسیمه یک
کارت بانکی کف دستم نهاد و گفت: من تصمیم دارم نامه های شما به
رهبری را به زبان فرانسه ترجمه کنم. و ادامه داد: ” تراژدی شلر” را
شروع کرده ام. بعدش می روم سراغ نامه ی نخست تا….. نامه ی سی ام. و
گفت: دو میلیون تومان داخل این کارت است. رمزش هم سال تولد من 1325
است. برای چه؟ یکی از تابلوهای ارزانتان را برای من کنار بگذارید.
او رفت و ردّی از خویش بجای ننهاد و هیچگاه نیز سراغی از
تابلوی سفارشی اش نگرفت. تا این که ترجمه ی ” تراژی شلر” را برای من
ارسال کرد. اینجا بود که من سرنخی از وی بدست آوردم. و بعد، ترجمه ی نامه ی
نخست و چندی بعدش نیز ترجمه ی نامه ی دوم را فرستاد. عجله ای برای تحول
تابلو نداشت. نشانی منزل؟ انتهای شهر زیبا.
یکی از تابلوهای متفاوتم را بسته بندی کردم و درهمین
تعطیلات عید رفتم به دیدنش. کمی که با او و همسرِ همدل و همراهش، و
دختر و پسر جوانش آشنا شدم، نامه ای نشان من داد که از دادگاه برای وی
ارسال شده بود. دادگاه برای چه؟ این که این آپارتمان در فهرست
مصادره است و باید مصادره شود و شما باید هر چه زودتر اینجا را تخلیه
کنید. چرا مصادره؟ چون این خانه به داییِ ارتشیِ شما تعلق دارد و اسم
وی در فهرست مصادره شوندگان است. اما آن مرحوم که چیزی جز همین
آپارتمان نداشت. خود ما نیز پنجاه سال است که همینجا ساکنیم و جایی جز
اینجا نداریم. خب این دیگر مشکل شماست و به ما مربوط نمی شود.
امیر حسین دولت پناه به من گفت: دهم خردادی که در پیش
است، روزی است که من باید به دادگاه بروم. اگر حکم تخلیه را به دستم
دادند ، اسباب و لوازم زندگی ام را همینجا جلوی خانه می چینم تا یکی
بیایید و یک فکری بحال ما بکنید که ما هیچ توش و توان و جایی
نداریم که برویم. به چشم دیدم: گرچه تأثیر روانیِ نامه ی دادگاه ،
بر جمال همه ی اهل خانه غباری از اندوه نشانده است، لبخندشان اما
پایدار بود. به امیرحسین دولت پناه گفتم: دهم خرداد، من هم با شما به
دادگاه می آیم. و گفتم: می خواهم آن روز در کنارتان باشم. وی، یک
نویسنده ی پر احساس نیز هست. با سرمایه ی اندک خود رُمانی نوشته و
چاپ کرده. اسمش؟ ” انبساط ربانی”. یک داستان محضِ ایرانی. همه ی کتاب
ها اما گوشه ی اتاقش انبار شده و هیچ ناشری پخش آن را نپذیرفته است.
بی نشانی یعنی همین دیگر!
از همه ی اینها به کنار، من در خانه ی امیرحسین دولت
پناه، یک بلندای انسانی دیدم نشسته بر کناره و کنجِ کمال. او، تمثیلی
از پاکی و پاکدستیِ مفرط است. یک جور پاکباختگیِ ناشی از سلامتِ
انسانی. او، به مختصر اندوخته ی زندگی اش دست برده بود و برای همچو منی
ارمغان آورده بود به بهانه ی خرید تابلو. چیزی که مطمئناً خودش و
خانواده اش بدان نیازمند تر بود. من همانجا در خانه ی امیرحسین دولت پناه،
به این اندیشیدم: ببین چه زمانی و در چه دادگاهی، حکم تخلیه ی چه
جماعتی به دستشان داده شود!؟
محمد نوری زاد
چهاردهم فروردین نود و سه – تهران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر