۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

معرفي کتاب «نقد و تحلیل جباریت» نوشته «مانس اشپربر»

سپینوزا

این روانشناس آلمانی این کتاب را در سن 32 سالگی و در دهه 30 میلادی (هفتاد سال پیش) یعنی پیش از آن که هیتلر جهان را به کام جنگ جهانی دوم بکشاند، نگاشته است. او حتی در کتاب خود از روی تحلیل روانی رفتار دیکتاتورها، پیش بینی کرده است که کسی مثل هیتلر سرانجام خودکشی خواهد کرد. وقتی این کتاب منتشر شد نویسنده اش نه تنها مجبور شد برای مصون ماندن از خشم نازیها، به زندگی پنهانی روی آورد بلکه حتی کمونیست های پیرو استالین نیز خواندن این کتاب را ممنوع کردند و پیروانشان حتی از دست زدن به این کتاب هم پرهیز می کردند.

این کتاب توسط کریم قصیم به زبان فارسی ترجمه و در سال 1363 توسط انتشارات دماوند به چاپ رسیده است. به علت استقبال از کتاب، ظرف یک سال به چاپ سوم رسید و پس از چاپ سوم همین کتاب در سال 1364 بود که پس از سه سال فعالیت، انتشارات دماوند تعطیل شد.

اشپربر در این کتاب، که متنی بسیار روان و جذاب دارد، با تحلیل روانشناختی شخصیت و رفتار جباران، نشان می دهد که جباران به خودی خود جبار نمی شوند بلکه آنها محصول رفتار توده هایی هستند که خلق و خوی جباریت بخشی از وجود آنهاست. برای آن که جباریت و دیکتاتوری برای همیشه از جامعه ای رخت بربندد باید روحیه جباریت توده ها از بین برود (یادمان نرود که ما ایرانی ها رابطه خوبی با موجودات ضعیف تر از خودمان نداریم. ببینید بچه هایمان خیلی راحت به سوی گربه ها و سگ ها سنگ می اندازند، سوارها به پیاده ها رحم نمی کنند، همه مان در موضع شغلی خودمان حکومت می کنیم. بقال حاکم است نانوا حاکم است رانند تاکسی حاکم است. مامور پلیس و قاضی و همه وهمه در موضع شغلی خود می خواهیم حکومت کنیم. وقتی در خیابان دزد را می گیریم به جای آن که تحویل پلیس اش بدهیم اول به او کتک مفصلی می زنیم، پلیسمان وقتی خطاکاری را دستگیر می کند اول او را می زند و این مثالها الی ماشاء الله وجود دارد. این ها همه نشانه های جباریت نهفته ای است که در همه ما وجود دارد).

اشپربر نشان می دهد که چگونه شخصیت روانی یک جبار به تدریج و در طول زمان تحول می یابد و او را از یک زندگی معمولی محروم می کند به گونه ای که جبار به تدریج دچار سادیسم (دیگر آزاری) و در مراحل بعدی دچار مازوخیسم (خودآزاری) می شود. در واقع از نظر اشپربر، جباران بیمارانی هستند که بیماریشان در هیاهوی توده ها، برای خودشان و برای دیگران مخفی می ماند و به همین علت فرصت درمان نیز از آنها ستانده می شود.

اشپربر با دسته بندی انواع ترس نشان می دهد که جباران دچار «ترس تهاجمی» هستند و در واقع بخش بزرگی از رفتار آنها ناشی از این نوع ترس است. اشپربر معتقد است اعتیاد به دشمن تراشی و ایده «دشمن انگاری هر کس با ما نیست» از سوی جباران محصول ترس عمیقی است که در وجود آنها نهفته است. او از قول افلاطون می نویسد «هر کس می تواند شایسته صفت شجاع باشد، الا فرد جبار». و بعد خودش به زیبایی و با تحلیل روانشناختی نشان می دهد که این سخن افلاطون چقدر دقیق است. در واقع نشان می دهد که جباریت ویژگی است که جایگزین فقدان شجاعت می شود. و این رفتار در همه سطوح قدرت (پدر، معلم، رئیس اداره، پلیس محله و ....) نمود دارد. اما وقتی احاد توده های شخصیتاً جبار در عالم واقع با یکی از جباران همراهی می کنند و او را حمایت می کنند، از او یک حاکم به تمام معنی دیکتاتور می سازند.



اشپربر نشان می دهد که چگونه ترس در طول زمان به نفرت تبدیل می شود و آنگاه توده ها برای ارضای حس نفرتشان از عده ای، جباری را یاری می کنند تا آنان را نابود کند. و بعد دوباره زمانی می رسد که توده ها به علت نفرت از همین جبار، او را به کمک جبار دیگری به چوبه دار می سپارند.

او به زیبایی نشان می دهد که چگونه جباران با ساده کرده مسائل پیچیده زندگی، راه حل های عامه پسند ـ اما غیر قابل اجرا ـ می دهند و اصلا هم نگران عدم قابلیت اجرای این ایده های خود نیستند چرا که آموخته اند وقتی راه حلشان به نتیجه نرسید به راحتی می توانند با انداختن مسئولیت این ناکامی به گردن دیگران (دشمنان فرضی)، این ناکامی را تبدیل به فرصتی کنند تا نشان دهند که دشمنانشان چقدر قدرتمند اند و نمی گذارند تا آنها به اهدافشان برسند.

اشپربر البته تحلیلش را معطوف به شخصیت سیاسی خاصی نمی کند اما برخی مثالهایش را از رفتار دیکتاتورهای زمانه اش (استالین و هیتلر) می آورد. با این حال، زیبایی این کتاب به این است که وقتی نام هیتلر و استالین را حذف می کنیم و نام هر دیکتاتور دیگری را می گذاریم می بینیم چقدر تحلیل تازه است، گویا اشپربر آنها را همین دیروز و برای تحلیل رفتار دیکتاتورهای این زمانه نوشته است.
سعی کنید این کتاب را بخوانید. همچنین برای دوستانتان بفرستید و آنان را به خواندن این کتاب توصیه کنید.

برای اصلاح کشورمان هیچ کاری موثرتر از آگاهی بخشی نیست. دیکتاتورها بر امواج ناآگاهی سوار می شوند.

به پیوست این ایمیل، فایل پی دی اف کتاب «نقد و تحلیل جباریت» تقدیم شما می شود.

منبع: http://friendfeed.com/spinooza/42d7a7ec


آطلاعات بیشتر در باره «مانس اشپربر»

مانس اشپربر (Manes Sperber 1905-1984) اندیشمند، نویسنده، فعال سیاسی و روانشناس، در سال 1363 خورشیدی، به همت كریم قصیم، با ترجمه‌ی كتاب بسیار مهمش «نقد و تحلیل جبّاریت» به روشنفكران و اندیشمندان ایران شناسانده شد. «نقد و تحلیل جبّاریت»، چنان‌كه از نامش برمی‌آید، در نقد و تحلیل جبّاریت است توسط كسی كه چماق دو جبّار بسیار مهم و تأثیرگذار تاریخ معاصر جهان بر سرش فرود آمده است: استالین و هیتلر. دو كسی كه جهان را در دهه‌های سی و چهل شكل دادند و در حقیقت از شكل انداختند و دامنه‌ی تأثیر جبّاریت این دو را امروز هم می‌بینیم و چنین كه پیداست (جهان خودكامه‌هایی از هر دو نوع –با یك ریشه- را در خود می‌پرورد.) در آینده نیز خواهیم دید.
اشپربر خیلی زود –در پانزده شانزده سالگی- وارد كار فكری/سیاسی/روانشناسی شد و به همان زودی نشان داد كه آدمی‌ست با آینده‌یی موثر و درخشان، درخششی كه البته خود نصیبی از آن نمی‌برد.
او پس از چند دهه كار سیاسی از همه‌ی ایدئولوژی‌ها دست شست و به كار ادبی پرداخت و در سال‌های پایانی عمر پرمحنتش كه «انجمن بورس كتاب آلمان» جایزه‌ی صلحش را به او اهدا می‌كرد، در لوح این جایزه آوردند: «جایزه‌ی صلح سال 1983 به مانس اشپربر اهدا می‌شود، نویسنده‌ای كه از میان آشفتگی‌های ایدئولوژیك قرن ما گذشت و خود را از قید آن‌ها رهانید.» من كه در سال 1363 بسیار جوان بودم و داغی سال‌های اول پس از انقلاب را در درون خود حس می‌كردم، هیچ این حرف را نپسندیدم و فكر كردم كسی كه كتابی تا این حد درخشان و كامل نوشته چرا باید به ایدئولوژی پشت كند؟ مگر می‌توان بدون ایدئولوژی كار و زندگی كرد؟ البته آن موقع ایدئولوژی از نظر من همان ایدئولوژی سیاسی بود و نه چیزی دیگر والّا درواقع كسی نمی‌تواند بدون ایدئولوژی (غیرسیاسی) زندگی كند. زندگی هرروزه‌ی ما انباشته است از رفتارهایی ناشی از ایدئولوژی. پس از آن روزها چند سال طول كشید تا به نتیجه‌ای برسم كه اشپربر رسیده بود.
كتاب، به‌طرزی عمیق و روشنگر به جبّاریت می‌پردازد و شخصیت آدم جبّار را بررسی می‌كند و نشان می‌دهد كه هر یك از ما خوانندگان نیز تا چه حد مایه‌های جبّاریت را در خود حمل می‌كنیم و چه‌طور به آن امكان حیات و قدرت‌گیری می دهیم و ... در اینجا قصد ندارم كتاب را نقد و بررسی كنم كه آن را كار خود نمی‌دانم، بهتر آن می‌بینم كه با یك بار دیگر خواندنش لذت عمیق آن را ببرم و به خوانندگان این سطرها توصیه كنم كه آن را بخوانند. اطمینان می‌دهم كه از خواندن آن زیان كه نمی‌بینند، هیچ، سود سرشاری نیز خواهند برد.
كتاب در سرآغاز فصل‌هایش یك یا چند گزین‌گویه دارد كه معرف بسیار خوبی‌اند بر آنچه در كتاب می‌گذر (متن اصلی كتاب نیز جمله‌ها و گفته‌های بسیاری دارد كه می‌توانند در نوشته‌های دیگران به‌عنوان گزین‌گویه به‌كار روند.) اینك چند نمونه از گزین‌گویه‌ها:
«افلاطون درضمن گفت‌وگو با دیونیزیوس برهان می‌آورد كه هركس می‌تواند شایسته‌ی صفت شجاع باشد، الّا فرد جبّار.» (پلوتارخ: دیون)
«اشتیاق تسلط بر روح دیگران، قوی‌ترین امیال است» (ناپلئون: «اندرزها و تفكرات» با انتخاب اونوره دو بالزاك)
بالاترین خطر سقوط و واژگونی در خود رم كمین كرده بود، جایی كه تضاد بین غنی و فقیر از همه جا شدیدتر بود... تنها تلنگری كافی بود تا شهر به دامن كسی افتد كه جرأت اقدام به واژگونی نظام را در خود نشان داده بود، چرا كه شهر تا مغز استخوانش فاسد شده بود.» (پلوتارخ: سیسرون)
«مغز متفكر آن‌ها لولیوس كاتیلینا بود، ماجراجویی متهور و مكار. او بدنام بود و در مظان اتهام زنا با محارم و قتل برادر خویش... زمانی كه جماعت گدایان و اوباش او را به‌عنوان سرور خود برگزیدند، همه‌ی آن همدستان دسیسه‌باز، سوگند سنگین خوردند و با هم پیمان بستند، تا آنجا كه حتا انسانی را قربانی قسم‌های خود نمودند و همگی از گوشت او تناول كردند.» (پلوتارخ: سیسرون)
«قدرت زیاده از حدّ و طولانی حتا شریف‌ترین انسان‌ها را نیز فاسد می‌كند»
« هیچ چیز به اندازه‌ی ضعف و حقارتی كه به حمایت زور و خشونت پشت‌ گرم می‌دارد، سلطه‌طلب نیست.» (ناپلئون)
گزین‌گویه‌ی اخیر من را یاد مقاله‌ای می‌اندازد كه خود كریم قصیم نوشته است، در جُنگ چراغ (كه به همت خانم سیما كوبان منتشر می‌شد، چه پِروپیمان و چه ممتاز)، شماره‌ی پنجم، به‌نام «اقتدار و عرصه‌ی ناخودآگاه». این مقاله با كلام هانا آرنت شروع می‌شود كه از رساله‌ی «قدرت و قهر» وی نقل شده است: «نشانه‌ی بارز آتوریته قبول و به‌رسمیت شناختن بی‌چون‌وچراست از جانب مخاطبین. آتوریته نه به جبر و عنف نیاز دارد و نه به اقناع و استدلال.»
نوشته شده توسط یوریك كریم‌مسیحی در 24.12.09
كلیدواژه: اقتدار و عرصه ناخودآگاه, جباریت, خودكامگی, كریم قصیم, مانس اشپربر, نقد و تحلیل جباریت

قسمتی از کتاب


آیا از فردی که فکر می کند تمام بی رحمی و سفاکیش برای پیشبرد رسالتی است که بر عهده دارد ، می توان کسی را بی رحم تر سراغ گرفت ؟
برای فهم این نکته که چرا آدم قدرت طلب به هر وسیله ممکن در صدد تصاحب قدرت است نیاز چندانی به روان شناسی نیست. اما وقتی کسی حاضر است از فرط گرسنگی بمیرد ولی دست به دزدی نزند و یا به چماقی که بر سرش فرود می آید به چشم عصای اعجاز گر نگریسته و آن را می بوسد ، برای فهم و توضیح چنین حالاتی به روان شناسی نیازمندیم.*
این تنها آدم های احمق و خود خواه و یا افراد خودکامه هستند که می توانند آن قدر ترسو و بزدل باشند که نخواهند اقرار کنند زمانی آنان نیز ترس را تجربه کرده اند. چرا که ترس رایج ترین دریافت حسی است که عموم مردم آن را تجربه می کنند. از طرف دیگر هراس موضوع دیگری است که می بایست آن را از ترس به وضوح متمایز کرد. مفهوم ترس ارزیابی کم و بیش واقعی از میزان خطرات احتمالی در یک موقعیت خاص است ، در حالی که مفهوم هراس انعکاس وضعیت انسان در یک موقعیت خاص است که آن موقعیت الزاما خطرناک نیست ، ولی به علت هراس ، منجر به ادراکی ناقص ، مخدوش و جهت دار می شود. ترس ، زاده ادراک است؛ در صورتی که هراس ، ادراکی را پدید می آورد که توجیه کننده این حالت باشد. گستره ترس ، متناسب با حدود و اندازه خطرات احتمالی محدود است ، در حالی که هراس همان گونه که اشتباه و خطا کردن حدو اندازه خاصی ندارد ، نامحدود است.

... فرد مبتلا به هراس معطوف به اجتماع در جست و جوی شان و مقام است . شان و مقامی که به قدرت منتهی می شود... اما فردی که دچار هراس پرخاشگرانه می شود خواهان قدرت تامه است ، زیرا در فرهنگ او قدرت تقسیم ناپذیر تلقی شده و تقسیم آن بی معنی است. او اگر صاحب تمامیت قدرت نباشد خود را عاجز و ناتوان می بیند و این شرایطی است که او نمی تواند تحمل کند ... او برای رهایی از دست چنین هراسی ، باید به نابودی هر آنچه "هراس انگیز" است بپردازد... فرد مبتلا به "هراس اجتماعی" موضوعی برای عشق ورزیدن ندارد. عشق به نوع بشریت ، دوست یا آشنا و حتی نسبت به خویشتن در نظر چنین فردی موضوعیت ندارد و تمام نیرویی که در دعوت به عشق و محبت و هرگونه پذیرش مثبت نهفته است ، در وجود او صرف جست و جوی قدرت می شود. سرچشمه پویایی و حرکت این قدرت نیز تلاش بی وفقه او در انکار و نفی ضعف و ناتوانی است... کسی که تشنه احترام و اعتبار و خواهان مرتبه و مقام است ، همواره محتاج دیگران است ، حتی اگر مجبور باشد همان شان و مقام دلخواهش را هم به پای آنان بریزد. چنین فردی برای رسیدن به منظور خود بایستی به دیگران احترام گذاشته و شان آن ها را نگه دارد ، چرا که اگر آن ها را یکسره تحقیر کند ، در واقع اعتبار و مقبولیتی که از آن ها نیز انتظار دارد حقیر شمرده است . بدین خاطر است که او پس از طی کردن په هایی از نردبان ترقی در صدد احترام گزاردن به افرادی است که او را محترم می شمارند و در این جا بر مبنای اصل "از ندا آید به سوی ما صدا " عمل می کند... لذا این نوع هراس لزوما با سو استفاده از رفتار های اجتماعی همراه نبوده و لذا قرین با تحقیر انسان ها و ناچیز شمردن معنویات نیست...
... "نقد" آموزه ای است که ضمیر هوشیار در فرآیند بحران آن را به دست آورده و به یاری آن بحران را از سر می گذراند. کسی که حاضر نیست خویشتن را نقد کند یا خود را در معرض نقد و بررسی دیگران قرار دهد ، با نا دیده گرفتن بحران در واقع روند بحران را تداوم می بخشد. فرد قدرت طلب همواره در وحشت از انتقاد به سر می برد و آن را وهن شان و منزلت خود تلقی می کند.
... در کنار ما افرادی زندگی می کنند که بسیار عادی به نظر می رسند و هیچ خصوصیت متفاوتی را به نمایش نمی گذارند. حال آنکه همه چیز را به دقت زیر نظر داشته و تمام جزئیات را به خاطر می سپارند ، همانند خدایان کینه جویی که مخفیانه به میان جمعیت کفار و ملحدین می روند.
حال اگر چنین فردی بر اسب قدرت سوار شود آنگاه در کمال تعجب خواهیم دید که در حافظه او هر رخداد کوچک و بزرگی که از دیدگاه او به نوعی توهین آمیز بوده یا هر چیزی که خاطر او را آزرده کرده ، در ذهنش حک شده است. این افراد رنجیدگی را هرگز از یاد نمی برند. برخی از نویسندگان تمایل دارند اراده قدرت طلب را نشانه توان تصمیم گیری ، شهامت ، جسارت و عزم و قهرمانی بدانند ، اما تنها همین یک جنبه ، یعنی حس انتقام جویی بیمار گونه که از متن آزردگی و رنجش بیش از حد نشات می گیرد ، کافی خواهد بود تا هرکسی را که کمترین اطلاعی از خلق و خوی انسان ها دارد متقاعد کند که اراده و عطش قدرت طلبی ، بیماری افراد ضعیف و ناتوانی است که کینه همه را به دل گرفته اند و به خاطر ضعف و زبونی درونی به هیچ انسانی رحم نمی کنند که در واقع ناشی از انزوا و عدم وجود "رغبت و علاقه اجتماعی " و هجوم ترس و ناتوانی اخلاقی است.
... آنانی که به جنون قدرت مبتلا هستند ، اگر بخت آنها را یاری کند و نحوه تفکرشان با نیاز تحولات اجتماعی زمانه هم خوانی داشته باشد ، آینده بسیار درخشانی در پیش خواهند داشت. سرنوشت این افراد زمانی رقم می خورد که علاوه بر داشتن این باور که آن ها ویژگی های خاصی داشته و بار رسالت مهمی را بر دوش می کشند ، پیام آور یک نظریه ریشه دار اجتماعی نیز شوند که درآن شرایط خاص اجتماعی قابلیت پاسخ دهی به برخی از مسائل را داشته باشد. در چنین شرایطی پس از مدت کوتاهی فرد قدرت طلب را در راس یک تشکیلات یا جنبش می بینیم. او به سرعت رشد می کند. او از آرمان انقلاب سخن خواهد گفت و خود را پیام رسان و مبلغ آن آرمان معرفی خواهد کرد. او در حالی که خود را تجسم آن "آرمان" می داند ، فریاد خواهد زد : " برای استقرار آرمان های مقدس انقلاب به پیش !" که البته مقصود آن است که با "تلاش خود مرا بر اسب قدرت بنشانید" و چون این گونه شد ، یک بار دیگر تاریخ فرصتی خواهد یافت تا به خیل بی شمار انسان ها در خصوص "نظام استبداد و خود کامگی" درس عبرتی دیگر بدهد.
زمینه های پشتیبانی مردم از فردی مقتدر و توانا و ایجاد حکومت خودکامه آنان عبارتند از :
1- کمبود عنصر شادی در زندگی مردم :
امروزه شدت بیگانگی بین انسان و حرفه اش ، درست به میزان شدت اختلاف بین فقر و غناست. از این روست که به دست آوردن معاش زندگی به جای آنکه منشا شعف و شادمانی باشد ، برای اکثر مردم منشا خستگی است... از طرفی بیشتر خانواده های شهری یک واحد مصرفی هستد که به همین علت برخلاف خانواده های تولیدی ، پدیده جالب توجهی برای اعضای خود ندارند... مشکل دیگر کمبود خوراک فرهنگی و نبود شرایط و زمینه لازم برای این مساله است که خود آن باعث محرومیت خانواده ها از مهم ترین سرچشمه های لذت و شادی می شود. افرادی که در دامنه های وسیع و روشن زندگی ، روزگار سپری می کنند از بدبختی و ظلمتی که زندگی اکثر مردم را فرا گرفته است اطلاعی ندارند.
2- احتما ل رسیدن به منزلت اجتماعی :
تعداد زیادی از افراد با آنکه صاحب مشاغل مفیدی هستند و کار های سودمندی انجام می دهند ، اما همواره حس می کنند مانند موجودانی اضافی و قابل تعویض در آمده اند. این احساس منفی به سختی آزارشان می دهد... هنگامی که جنگ شروع می شود یونیفورم نظامی مزین به درجه و نشان جایگزین لباس بی رنگ و نشان فرد می شود... نشان درجه داری او با آنچه در زمان صلح به عنوان جزیی گمام در انبوه توده بوده است فرق دارد . از آن گذشته در چنین شرایطی امید و آرزو های بزرگی که در دل این درجه دار می گذرد موجب می شود که او خود را در نقش منجی خلق تصور کند.
3- تمایل به گسستن بند های زندگی اجتماعی :
زندگی روزمره ، به گونه ای غیر قابل تصور شور و هیجان و حتی بنیاد و اصل وجود هر حادثه ای را بلعیده و در خود هضم می کند. تنها این رویدادهای اجتماعی است که با آنکه پیامد هایش به خوبی روشن نیست ، بیشتر از هر ماجرا و رویداد دیگری از خود جذابیت نشان می دهد... قدرت طلبان نیز از این شور و شوق آتشین مردم به ماجرا جویی و نفرت از روزگار ناسازگار به خوبی آگاه هستند و از آن سود می جویند.
4- عدم توانایی در ریشه یابی پدیده های اجتماعی :
میلیون ها نفر از همنوعان ما در تمام طول عمرشان اطلاعات و آگاهی شان نسبت به جهان و روابط حاکم برآن تنها به دانستن تاریخچه ای ناقص از محل زندگی شان ختم می شود. آن ها در واقع زمانی می توانند بحران های جامعه شان را درک کنند که از دیدگاهی جهانی به آن بنگرند. در صورتی که آن ها با ذهنیات و پیش فرض های بسیار محدود خود و از افق وقایع جاری در محیط کوچک خود به جهان می نگرند . در چنین شرایطی فرد قدرت طلب خودکامه ، حل سریع بحران و ایجاد رفاه و آسایش ابدی را بشارت می دهد . وی عامل بسیار مهم و اساسی را پیش می کشد : اسطوره دشمن ! این دشمن کیست ؟ همسایه نزدیک ! و هرکسی همسایه ای دارد که از او بدش بیاید ! دشمن نامبرده ، عینیت همان خاکستر حقارت هاست...
جادوگری که مردم در زندگی امروز به او احتیاج دارند ، البته اسمش ساحر نیست ، اما تاثیر عمل کردهایش بر همان باور ها و اعتقادات جادویی و خرافی استوار است. فرد قدرت طلب خود کامه در واقع مدعی پاسخ گویی به همان نیاز های جادویی است. زمانی این نوع نیاز ها از میان می رود که آرزومندان معجزه به جای دست روی دست گذاشتن و انتظار ظهور قهرمان ، برای تحقق آرزو هایشان به شناخت و آگاهی و اعتماد به نفس لازم دست یابند.
* برگرفته از فصل دوم و سوم کتاب «بررسی روان شناختی خود کامگی » از (Sperber- Manes مانس اشپربر ) روانشناس اتریشی یهودی ( متولد 1905 ) - ترجمه دکتر علی صاحبی

منبع:

http://book20.mihanblog.com/post/2429

هیچ نظری موجود نیست: