۱۱,۰۶,۱۳۹
ترجمه: بهرنگ رجبی
هیچ کشوری بیش از ایران مشتاق و بیقرارِ نشان دادن و نمایشِ آزادیاش نیست، هیچ حکمرانی در جهان بیش از والاحضرتِ همایونی رضا شاهِ پهلوی، شاهنشاه، آگاه به شأن و جایگاهِ خودش نیست، مراقب و حافظِ استقلال و اختیارِ تامَش نیست.
این هفته شاهنشاهِ شصتساله که شش پا قدش است و سبیلش دیگر جوگندمی شده، سالگردِ تاجگذاریاش را جشن میگیرد. افسرِ سابقِ قزاق، از خانوادهای زمیندار و متعلق به طبقهٔ متوسط در کنارههای دریای خزر، دوازده سال پیش در پنجم آوریل تاجی منحصربهفرد مخصوصِ خودش به سر گذاشت، تاجی از الماس و زّمرد و یاقوت.
این هفته پادشاهی که خیلی از ایرانیهای تملقگو «والاترین انسانِ زندهٔ دنیا» و «نایبِ آسمان بر زمین» و «برادرِ ماه و ستارهها» میخوانند به نشان شکوه و جبروتِ سلطنتی با ماشین در خیابانهای عریضِ تهران خواهد گشت تا در نهایت به کاخِ معروفِ گلستان برسد. آنجا شاهنشاه با کمالِ میل جلوی تختِ طاووس قرنِ هفدهمیِ پنجاه میلیون دلاریاش خواهد ایستاد و صفی از دیپلماتها، وزرا، افسرانِ ارتش، و آدمهای سرشناس را تماشا خواهد کرد که دستهایشان روی هم (تا نشان بدهند اسلحه ندارند)، همگی سرهایشان را ــ به درجاتِ مختلف ــ در برابرِ هیبت پُراُبهتِ شاه خم کردهاند. کلی آدمهای پایینمرتبهتر هم هستند که اتفاقی ممکن است بهعوضِ «والاحضرتِ همایونی» بگویند «والاحضرت» یا از دهانشان بهجای «ایران» کلمهٔ «پرشیا» بیرون بپرد.
رهاییبخشِ کشورش از سلطهٔ انگلیسیها، رضا شاه با کارهایی که طیِ دوازده سال گذشته کرده به دنیا هشدار داده، کارهایی که اگر زمانهای دیگر بود احتمالاً نیروی دریایی و نظامیِ بریتانیا را تحریک به واکنش میکرد. گواهِ حّیوحاضر اینکه پرشیای پیشتر تنها و درمانده، حالا تبدیل شده به ایرانی متهور و پُرنظامیای که میتواند دلیرانه در برابرِ اربابِ سابقش قد علم کند، اوایلِ همین ماه رخ نمود؛ یک هواپیمای تکبالهٔ سهموتورهٔ آلمانی، با نشانِ صلیبِ شکستهای که روی دُمش میدرخشید، غُرّان در فرودگاهِ تهران فرود آمد، و بدین ترتیب خطِ هوایی جدید لوفتهانزا را میان ایرانِ پرتافتاده و کوهستانی با خاورِ نزدیک و اروپا افتتاح کرد.
تجارِ فعالِ امریکایی و اروپایی که برای مراسمِ افتتاحیه به ایران رفته بودند، خوشحال بودند که از سفرِ چهل و هشت ساعتهٔ ناگزیر و خستهکنندهٔ بغدادِ عراق به تهران، از طریق خطوطِ آهنِ کمسرعتِ عراق و جادههای کوهستانیِ کثیف و اغلب دشوارگذرِ ایران خلاص شدهاند. تازه از این هم بهتر، دیگر مجبور نیستند یک شب را در اقامتگاههای پُر از حشرهٔ ایران سر کنند. معنیِ فرودِ هواپیما برای دیپلماتهای خاورمیانه اما این بود که لوفتهانزای تحت مدیریتِ دولتِ آلمان نبردِ مهمِ توافقاتِ هوایی را از خطوطِ هوایی سلطنتیِ بریتانیا بُرده.
سایهٔ خداوند
ایران پیش از این تحتِ تأثیر و نفوذِ هم بریتانیایِ کبیر و هم روسیهٔ کبیر بود، اما با بازنشسته کردنِ افسرانِ قزاق پس از جنگِ جهانی خودش را از شرِ نفوذِ روسیه خلاص کرد. با این حال ولی پنج سال منتظر شد تا نیروی مسلحِ بریتانیا را در جنوب ایران منحل کند. ایران با ارتشِ تازهٔ چهل هزار نفریاش که بهفرمانِ شخصِ خودِ رضاخان عمل میکرد و اسلحههای دستدوم، مسلسل و تانک داشت، اول مشغولِ کُردها، قشقاییها و بختیاریهای شورشی و متخاصمِ خودش شد و بعد شروع کرد مشتِ تهدید به بریتانیای کبیر نشان دادن.
نخستین خبرِ حسابی غافلگیرکنندهای که از تهران به نخستوزیر بریتانیا رسید، لغو یکطرفهٔ قرارداد با شرکتِ نفتِ ایران و انگلستان بود. قرارداد طبقِ مفادش باید تا ۱۹۶۱ ادامه میداشت. دولتمردانِ بریتانیا شگفتزده شدند و ناگهان دریافتند شاید حفظِ این قراردادِ نفتی نیازمندِ عملیاتِ نظامیِ حسابی و خرجِ مفصل و در نهایت مذاکره باشد. سهمِ شرکتِ نفتِ ایران و انگلستان بهشدت کم شد و شاه حق و حقوقِ بیشتری از سهم و درآمد نفت گرفت، پولی که درجا صرفِ ارتش شد. این ابزارِ رهاییِ ملیِ ایران، که حالا صد هزار نیرو دارد، کماکان هم دستورهایش را روزبهروز از والاحضرتِ همایونی میگیرد.
در اقدامی دیگر ایرانیها به نیروی دریاییِ سلطنتی بریتانیا که در خلیجفارس مستقر بود، تذکر دادند پایگاهشان در آبهای ایران را دیگر تحمل نخواهند کرد. در نتیجه پایگاهِ نیروی دریاییِ بریتانیا منتقل شد به آنسوی آب، به جزایرِ نفتخیزِ بحرین، قلمرو مستقل و مطیعترِ والاحضرت حَمَد بن عیسی الخلیفه؛ بریتانیا نمایندهٔ دیپلماتیکش در حوزهٔ خلیج فارس را تک و تنها و مغموم در اقامتگاهِ بریتانیاییها در بوشهر رها کرد.
همان هنگام خطوطِ هواییِ سلطنتیِ بریتانیا که اصل و اساسش بر ایمنی است در مسیرِ پروازش به هند تجدیدنظر کرد و ایستگاهِ دائمیِ سوختگیریِ هواپیماهای آبنشینش را به عوضِ ایران، در بحرین قرار داد. از آنجا که ایران قاطعانه در پی اثباتِ استقلالش بود، مستشارانِ بریتانیایی سودی بسیار اندک و محدود برای کسبوکارِ بریتانیا در آتیه میدیدند. از ایتالیا کشتی سفارش داده بودند و افسرانِ ایتالیایی استخدام کرده بودند تا به ایرانیهای ناآشنا به دریا راهورسمِ دریانوردی آموزش بدهند. بابِ تبادلات پایاپای با اتحاد جماهیر شوروی برقرار شده بود و کالاهای ایرانی بعدِ توافقی علنی که دکتر هیالمار شاخت منعقد کرد، به طرف ایران سرازیر شده بودند. در میان نخستین ازراهرسیدهها صد هواپیمای جنگیِ آلمانی برای نیروی هواییِ ایران بود.
دانمارکی، چک، سوئدیها، ایتالیاییها، همه جمع آمده بودند تا کارخانههای تازهٔ قندِ چغندر، نیروگاه و کارخانهٔ نخریسی بسازند. راهسازها از اروپا و آمریکا رسیدند و شرکتهای ساختمانسازی خیلی طولی نکشید تا فهمیدند تهران، «شهرِ حکمرانیِ سایهٔ خداوند»، قرار است عملِ جراحیِ صورت کند. شاهنشاه قولِ دستمزدِ سرِوقت به پول خارجی داده بود.
ایرانِ نو
بهار که رسید منطقهٔ پرتراکمِ بازارِ تهران از رده خارج و خراب شد و بهجای خیابانهای تا پیشترش باریک و کجو معوج گذرهای عریض و سرراست ساختند. جای آلونکهای تکطبقهٔ داغونِ قدیمیِ دولت را ساختمانهای مجللِ چندطبقهٔ پراتاق گرفت. الان یک راسته از خیابانی در شهر را ساختمانهای جدیدِ ادارهٔ پُست گرفته و ساختمانِ وزارتِ جنگ را نیروهای پُرشمارتر از همیشه اما کماکان اندکِ ایرانی پُر کردهاند، ساختمانی که جای کافی برای استقرارِ همزمانِ ژنرالهای آلمانی، فرانسوی و بریتانیایی دارد.
بانک شاهنشاهی ایران که ساختمانش از بَرِ خیابان عقبنشینی کرده، کلِ یک میدان را لازم دارد. در تکمیلِ همهٔ اینها آرامآرام دارد تالار اپرای سلطنتی هم سر بَر میکشد تا خوراکِ ذائقههای موسیقاییِ تابهحال کشفنشدهٔ ایرانیها را تدارک ببیند.
کمبودها و نواقصِ دوجین سال حضورِ شاه در رأسِ امور، نابهنجاریهای مضحک، سوءاستفادهها و مصائب و گرفتاریهای جمعیِ ایرانیها فقط به چشمانِ غربی خنده یا اشک میآورد. با معیارهای شرقی، با معیارهای خودِ شاه، او در خاورمیانه مردِ مردانِ نسلش است.
ساختوسازِ ساختمانهای دولتی و عمومی در ایران مستقیماً طبقِ دستوراتِ شاه صورت گرفته، نقشهها را تأیید کرده و جزئیات را تغییر داده. بهنظر میآید جزئیات و ریزهکاری خیلی برای شاهنشاه مهم نیست که معماری سرِ ساختنِ هتل اندازهای را اشتباه کند، که تأمینِ آبِ تهران هنوز از وسطِ خیابان و تقریباً جلوی چشم مردم است و خیلی راحت امکان دارد کانالهای سیمانیاش آلوده شود، که نیروگاه برقِ قدیمیِ تهران ظرفیت محدودی دارد. یک شب که والاحضرتِ همایونی خیابانی را با ماشین رفت و دید آن اندازهای که دلش میخواهد نور ندارد، دستور داد چراغهای پُرنورتری نصب کنند. نتیجه این شد که باقیِ تهران تقریباً در تاریکی فرو رفت.
والاترین
به تاج و تخت که رسید تقریباً بیسواد بود، فقط فارسی و کمی روسی بلد بود حرف بزند. برای رضا شاه تاریخ خیلی مهم بود، حتی وقتی هنوز کلنلِ سوارهنظام بود خودش را داریوشِ قرن بیستم میدید. وزیرِ جنگِ حکومتِ بیشاه که شد (شاهِ بیعملِ سابق رفته بود به پاریس) رفتارش بیشتر شبیه یک پادشاهِ بزرگِ ایرانی بود. خواستش را به عشایرِ تا آنموقع مستقل تحمیل کرد، دوجین روحانیِ مخاصمهجو را دار زد، باقیِ خانهای بومیِ مشکوک را «مهمانِ» دائمی خودش کرد. چندتایی روحانیِ سرکش و نافرمان را خودش شخصاً شلاق زد. در راهش مصمم بود؛ پیروانِ صحیح و سالمِ احمدشاهِ غایب، که رضاخان بعدتر به زیرش کشید، بیماریهای مرموزی گرفتند که هیچگاه دیگر ازشان خلاص نشدند. یکی از رؤسای نظمیه خودکشی کرد، و یک مستشار خارجی که در ایران بود بابتِ بیماری ناشناختهای زیرِ تیغِ جراحی رفت، عملی که به مرگش منجر شد. «والاترین انسانِ زندهٔ دنیا» خودش چند سال پیش ماجرا را جمعبندی و خلاصه کرد: «من یک سربازم ــ یک سربازِ ساده ــ و عاشقِ شغلمام.»
غربی شدن
شاهنشاه دانستههایش از روشهای دیرپای سیاستورزیِ ایرانی را با شور و شوقش برای اصلاح و علاقهٔ علاجناپذیرش به طرحهای بزرگ در هم میآمیزد. دولتهای مداخلهگر و زورگوی غربی را تحقیر میکند، اما بهرغم این ستایشگر رسم و رسوم و پوشاکِ غربیها و دستاوردهای صنعتیشان است. درست عینِ کمال آتاتورک در ترکیهٔ چند سال پیشتر، رضا شاه پهلوی هم برای عمامهپوشها حکم زندان داد و حجاب را برای زنان ایرانی ممنوع کرد. روحانیهای عبا و عمامهپوش مجبور به دریافت و حملِ مجوز شدند. شاه رسمِ ایرانیِ ازدواجِ موقت را که شیعیانِ مسلمان مجازش میدانند، چنان محدود و قدغن کرد که چندهمسری برای مردانِ ایرانی سخت شد. تعدادِ همسران کم شد و در میان جمعیتِ زنان ایرانی شمارِ روسپیها بالا رفت.بهعوضِ مدارسِ مذهبی زیرِ نظرِ دولت تحصیلاتِ غیرمذهبی را ترویج کردند. از جنبش پیشاهنگی حمایت شد و برنامه گذاشتند ارتشیها خواندن و نوشتن بیاموزند. قانونِ اسلام را تا حّدِ زیادی کنار گذاشتند، مشکلِ نگرانکنندهٔ حقِ مالکیتِ زمین در کشور هم حل شد؛ یکی از نتایجِ اصلی حل شدنش هم این بود که ناگهان مناطقی گسترده و حاصلخیز «اموالِ سلطنتی» شدند ــ یعنی خیلی ساده شاه آنها را گرفت.
رضاشاهِ سابقاً سرحال و سالمِ مقتصد به فکر ممنوع کردنِ استعمالِ تریاک افتاد، اما وزنِ عواملی جز خواستِ اصلاحِ کشور هم سنگین بود. مهم بود که حدوداً نیمی از جمعیتِ بزرگسالِ کشور تریاک میکشیدند. برای قربانیانِ قحطی تسکین بود، از آن برای ساکت کردنِ گریهٔ نوزادان و کودکانِ بهانهگیر استفاده میکردند و برای فروخواباندنِ درد و رنجِ جمعیتِ عظیمِ آکنده از بیماریای که دکتر و بیمارستان نداشتند، لذتِ صِرف هم که بود. مهمتر اینکه دادوستدِ تریاک، که از طریقِ قافلههای شتر به روسیه منتقل میشد و بعد روسهای مهربان از طریقِ خط آهنی که سراسرِ سیبری را میپیمود به چین میبردند، بیش از نیمی از صادرات ایران را شامل میشد (عایدیِ نفت مستثنا بود و صرفاً خرج ارتش میشد) و همین یعنی شاهنشاه با قطعِ سودِ تجارتِ تریاک محتاجِ خارجیها میشد.
دخل و خرج
پول لازم بود تا بتوان تهران را شهری درخورِ اقامتِ «والاترین انسان زندهٔ دنیا» کرد. جادههای سفرهای گاهبهگاهِ والاحضرتِ همایونی به کاخِ تابستانیاش در ساحلِ خزر باید از سنگِ گرانقیمت ماکادام میبود ــ کاخی که میشد وقتهایی که اربابِ مملکت ساکنش نبود، به هتلی تابستانی برای اقامتِ عامهٔ مردم تبدیلش کرد.
اما گرانتر از مجموعِ همهٔ اصلاحاتِ دیگر، خط آهنی بهطولِ ۸۶۵ مایل است که طبقِ برنامه صد و شصت میلیون دلار خرجش میشود (نزدیکِ سهبرابرِ درآمدِ سالانهٔ ایران). قرار است هیچ کشورِ خارجیای صاحب هیچ بخشی از این خط آهن نباشد. قرار است هیچ وامِ خارجیای نگیرند. این خط آهن مهم و حساس تلقی میشود چون ایران را قادر به مقابله و دفعِ حملهٔ احتمالیِ بریتانیاییها از سمتِ خلیجِ فارس و حملهٔ روسها از سمتِ جمهوریِ سوسیالیست ترکمنستان میکند. خط آهن از روی احتیاط از هیچکدام از شهرهای بزرگِ ایران جز تهران رد نمیشود، از مناطقِ حاصلخیز و کارآمدِ امپراطوری نمیگذرد، روی رودخانههای پُرآب پل میزند، دلِ کوههایی حتی بهارتفاع هفتهزار و دویست پا را میشکافد، چندتایی تونل حفر میکند، به هیچ خط آهن خارجیای متصل نمیشود. مهندسانِ فرنگی، که سیاست و تدبیر این کشور برایشان هیچ اهمیتی ندارد، یواشکی پوزخند میزدند که این خط آهن از «ناکجا به ناکجا» میرود. همین بهار مهندسانِ اسکاندیناویایی داشتند دو شیفت کار میکردند تا پیش از پاییز فاصلهٔ دویست مایلیِ میان دو سوی خط آهن را تکمیل کنند و والاحضرت همایونی بتواند همین زودیها با قطار از املاکش در کنارههای خزر به زمینهایش در ساحلِ خلیج فارس برود.
پول چندصد مایلِ نخستِ اسباببازیِ گرانقیمتِ شاهنشاه، راهآهن، از مالیاتِ سنگینی بهدست آمد که به چای، نوشیدنیِ محبوبِ ایرانیها بستند. این مالیات پولِ کافی برای انجام همهٔ طرح به بار نداد و بنابراین بخشهایی از ذخیرهٔ نقرهٔ ایران را فروختند. ریال ایران بیش از نصفِ ارزشش را از دست داد (ارزشش امروز حدودِ شش و نیم سِنت است) و همین دولت را ملزم کرد حقِ انحصاریِ واردات و صادرات را مالِ خود کند؛ ورود و خروجِ کاغذ و پولِ نقرهٔ ایران را هم ممنوع کرد. قیمتِ موادِ غذایی دوبرابر شد، مالیاتها سهبرابر شدند. برای تأمینِ کالاهای ملزومِ قراردادهای خارجیشان، بخشِ عظیمی از ذخایرِ غلات، برنج و میوههای خشکی را که بخشیشان برای مصرفِ داخلی لازم بود، صادر کردند. در یک منطقه والاحضرتِ همایونی امر کردند بهجای گندم پنبه بکارند. کوران آمد و محصولِ پنبه نابود شد و صرفاً برای اینکه اوضاع بدتر بشود، بازارِ جهانیِ پنبه هم سقوط کرد. ماجرا برای بسیاری از ایرانیان برابر با فقر و محرومیت بود. در دهاتِ ایران مناظری شکل گرفتند که برای مسافرانِ خارجی بهتآور بود.
مردمانِ فراموششده
امسال بهار مدیرانِ شرکتِ نفتِ ایران و انگلستان شروع کردند به گزارش دادن به بالادستیهایشان که دیگر نمیتوانند برای کارمندانشان سبزیجات بخرند. موادِ غذاییِ دیگر هم موجود نبودند، قیمتِ مرغ رقمِ نخستین روزهای کشفِ نفت را به یاد میآورد. خیلی زود تخممرغ نایاب شد. البته که هیچکدام از کارفرماهای شرکتِ نفتِ ایران و انگلستان از کمبودِ مواد غذایی چندان اذیت نمیشوند چون پول دارند؛ از سودِ فروشِ نقدی سه سال پیششان به ایتالیای دشمن میتوانند انبوهی غذاهای کنسروی وارد کنند. اما در تمامِ جنوبِ غربِ ایران آن پدیدهای که سالها قحطیِ همیشگی و دائمی میخواندند، حالا وخیمتر شده و به گرسنگیِ حادّ رسیده. در خیابانها و درگاهها میتوان ایرانیان لاغر و نزاری دید که استخوانهایشان از پوست و چشمشان انگار از صورت بیرون زده و حتی توان ندارند فوجِ مگسهای روی تنشان را بپرانند. خیلِ گداها به مسافرانی که میرسند خوشامد میگویند. هنوز گُلِ خشخاش میکارند، خشخاش کوران را تاب میآورد و از حملهٔ ملخها در امان است. بهرغمِ پیشرفت و ترقیِ پُرسروصدا و ظاهریِ تهران، هفتهٔ پیش در امپراطوریِ شاهنشاه اوضاعِ همهچیز روبهراه نبود.
هنوز اندک احتمالاتی از ظهورِ شورش و ناآرامیِ اجتماعی هست و گواهش هم اینکه والاحضرتِ همایونی کماکان زمامِ ارتش را شخصاً سفتوسخت در دست دارد و بیستهزار نفر از سربازهایش را در تهران نگه داشته، سربازهایی که بهترین لباسها را دارند، بهترین غذاها را میخورند، و بهترین دستمزدها را میگیرند. این هفته مردانِ خشنِ دیکتاتور داشتند ساکنانِ خانههای مسیرِ مقررِ حرکتِ والاحضرتِ همایونی را دانهبهدانه سر میکشیدند و به شهروندان هشدار میدادند که باید پارچه بزنند و پرچم بیاویزند.
این اواخر وقتی یک دلالِ آمریکاییِ ماشین به شاهنشاه پیشنهادِ ماشینی ضدِگلوله شبیه ماشینی داد که آلکاپون قدیمها استفاده میکرد، پادشاهِ حساس و زودرنج از این مقایسهٔ نهچندان ظریف و هوشمندانه دلگیر شد. منشیِ چندزبانهٔ شاه مختصر و بهکنایه جوابِ دلال را داد: «والاحضرتِ همایونی محبوب و عزیزِ مردمشان هستند، به مهر و محبتِ زیردستانشان یقین دارند، و درک نمیکنند چرا باید چنین وسیلهای لازمشان باشد.»
منبع:سایت تاریخ ایرانی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر