زن رنجدیده سرزمینم روزت مبارک
پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۱ - ۰۷ مارس ۲۰۱۳
نرگس محمدی
|
روز جهانی زن است. دوست دارم از زن بنویسم، اما کدام زن؟ میخواهم از زنی
که زیارتش کردم و گونههای استخوانیاش را بوسیدم بنویسم. نوشتن از او
برایم دشوار است. او مادر ستار است.
ابتدا میخواهم فضای خانهاش را به تصویر بکشم. از کوچه باریک که میآیی عکس ستار بر سر در خانه ۴۰ متری ساده و بیآلایشاش، آذینی دلنشین است. جوانی با تبسمی معنادار. عکس ستار را در جای جای اتاق میبینی.
عکس ستار را روی یخچال زده تا اگر جرعه آبی هم مینوشد با پسرش بنوشد. کنار تلویزیون هم عکس ستار است تا اگر تصویری میبیند ستار هم گوشهای از آن باشد. سجاده ستار را کنار سجادهاش گذاشته تا بییاد او به ملاقات معبود نرود. تکه پارچهای سفید و صورتی در گوشه اتاق پهن کرده و میگوید آقا ستار روی این مینشست. حوله ستار را لای پارچهای گذاشته تا هر دمی آن را ببوید و بوی یوسفش را بشنود.
مادر را هر دو بار سیاهبوش دیدهام. زنی تنها در گوشه خانهای فقط به مساحت ۴۰ متر، اما آن چنان با عزت نفس که گویی جهان زیر پای اوست. در هر دو ملاقات حکایتی تکان دهنده از او شنیدهام که قصد بازگو کردن آن را دارم. آرام سخن میگوید. گویی میخواهد ذره ذره درک و احساسش را با کلماتی که با غمی جان کاه بر لب میآورد به ما منتقل کند. مادر چنین میگوید: وقتی آقا ستار را بردند ظهر بود و او برای نماز وضو گرفته بود و روی همان پارچه سفید و صورتی نشسته بود. وقتی ماموران او را بردند به صورتش خیره شده بودم شاید برای آخرین بار مرا نگاه کند، اما سرش پایین بود و از خانه بیرون رفت. شب شد. دخترم به همراه فرزند ۲ سالهاش پیش من بودند. احساس کردم سینههایم پر از شیر شده و شیر پس میدهد. دستم را روی پیراهنم کشیدم با تعجب دیدم واقعا از سینههایم شیر میآید و لباسم کاملا خیس است. به سحر گفتم: مادر سینههایم شیر پس میدهند. سحر گفت مادر جان چه میگویید با این سن و سال شما؟ گفتم دخترم لباسم را ببین. دست بر روی سینهام گذاشت و با ترس و تعجب گفت مامان چرا اینطور شدید؟ رگ سینههایم بلند شده بود و چون مادری که طفلش را شیر میدهد، شیر بیرون میزد.
آن شب حال عجیبی داشتم، لباسم را چند بار عوض کردم.. حتی یک لحظه هم چشمانم را روی هم نگذاشتم، اما به وضوح و آشکارا ستار رامی دیدم. گفتم سحر جان ستار را آویزان کردهاند و میزنند. سحر میخواست مرا آرام کند و میگفت مامان شما فکر میکنید. این طور نیست. اما به خدا من ستار رامی دیدم. آنقدر کتک خورد تا بیهوش شد.... صبح روز چهارم سحر از خواب بیدار شد. گفتم سحر جان ستار آرام خوابیده است. ستار راحت شد. سحر گفت مادر این چه حرفی است که میزنید. گفتم مادرجان ستار راحت شد. تمام شد. سحر گفت مامان بلند شوید برای ناهار ته چین مرغ بپزید. ماموری آمد و...
وقتی قصه را از زبان مادری که ساده و بیپیرایه سخن میگوید، میشنوی قبل از اینکه از درد جانکاه بگریی یا حتی آهی بکشی ابتدا در بهت و حیرت غرق میشوی. شاید یک افسانه است. علی رغم شنیدنش بهتر است فکر کنم یک رویا است، اما چشمهای به گود رفته مادر ضرب آهنگی تلخ است تا خودت را به آن راه نزنی. این واقعیت است. واقعیتی تلخ و گزنده که تا مغز استخوانت را میگدازد.
نه این داستان و افسانه نیست، هنوز مادر ستار زنده است در رباط کریم در کنج آن خانه کوچک و ساده. میگویدای کاش تمام این خانه و هر چه دارم را از من بگیرند و ستار را به من بازگردانند. حاضرم در بیابان در چادری زندگی کنم اما ستار پیش من باشد. آخه ستار ازدواج نکرد تا من تنها نمانم. به عکس ستار نگاه میکند.
این حکایت یک زن است. زنی که تنها و روی پاهای خودش فرزندانش را بزرگ میکند. مسولیت زندگی را بر دوش میکشد. با عشق به فرزندش زندگی میکند. زاییده خود را محترمانه آقا خطاب میکند. و پس از اینکه او را از او میربایند روز خاکسپاری پاره تنش، نه تمام وجودش، فریاد میزند خدایا خودت دادی و خودت این گونه پس گرفتی. وقتی از ستار میگوید با احترام به راه و عقیده دلبندش تاکید میکند که او عاشق ایران بود و وطنش را دوست داشت.
گوهر عشقی یک زن است و سراسر زندگیش روایتی است از یک زن ایرانی. صبور و مقاوم با تمام ویژگیهای زنانه و مادرانه.
نمیتوان باور کرد. حق داریم اصلا مگر میتوان باور کرد؟ بازمانده چنین دردی و باردار چنین درکی چنین میبیند و میگوید و میسوزد و فریادرسی نمییابد. این یک زن است. تنها و بیپناه. پر درد وبی رفاه. اما چنان ایمانی دارد که فریاد میزند خون ستار من فروشی نیست. او که میداند هر چه تلاش کند ستار باز نمیگردد. او که پول خون فرزندش را نمیخواهد. پس به دنبال چیست که این گونه سخن میگوید.
گوهر عشقی یک زن است. او سودایی مادرانه در سر دارد. میگوید میخواهم دادگاه فرزندم علنی باشد تا شاید در این سرزمین ستاری دیگر چنین کشته نشود و این افتخار و سربلندی سزاوار یک زن است.
او هنوز زنده است و حکایت مرگ ستار را با تمام احساسش میگوید. با ستار عهد کرده بود که نگرید و اگر خواست گریه کند پرده اتاق رابکشد و آرام و بیصدا وپنهانی گریه کند. مادر هنوز بر سر پیمان خود هست و هر روز چند بار این گونه میگرید. این روزها ناامید از دادرسی از آتش زدن خود در مقابل عدالتخانه سخن میگوید.
امروز روز زن است. روز مادرآقا ستاراست. توای زن،ای مادر روزت مبارک.
ابتدا میخواهم فضای خانهاش را به تصویر بکشم. از کوچه باریک که میآیی عکس ستار بر سر در خانه ۴۰ متری ساده و بیآلایشاش، آذینی دلنشین است. جوانی با تبسمی معنادار. عکس ستار را در جای جای اتاق میبینی.
عکس ستار را روی یخچال زده تا اگر جرعه آبی هم مینوشد با پسرش بنوشد. کنار تلویزیون هم عکس ستار است تا اگر تصویری میبیند ستار هم گوشهای از آن باشد. سجاده ستار را کنار سجادهاش گذاشته تا بییاد او به ملاقات معبود نرود. تکه پارچهای سفید و صورتی در گوشه اتاق پهن کرده و میگوید آقا ستار روی این مینشست. حوله ستار را لای پارچهای گذاشته تا هر دمی آن را ببوید و بوی یوسفش را بشنود.
مادر را هر دو بار سیاهبوش دیدهام. زنی تنها در گوشه خانهای فقط به مساحت ۴۰ متر، اما آن چنان با عزت نفس که گویی جهان زیر پای اوست. در هر دو ملاقات حکایتی تکان دهنده از او شنیدهام که قصد بازگو کردن آن را دارم. آرام سخن میگوید. گویی میخواهد ذره ذره درک و احساسش را با کلماتی که با غمی جان کاه بر لب میآورد به ما منتقل کند. مادر چنین میگوید: وقتی آقا ستار را بردند ظهر بود و او برای نماز وضو گرفته بود و روی همان پارچه سفید و صورتی نشسته بود. وقتی ماموران او را بردند به صورتش خیره شده بودم شاید برای آخرین بار مرا نگاه کند، اما سرش پایین بود و از خانه بیرون رفت. شب شد. دخترم به همراه فرزند ۲ سالهاش پیش من بودند. احساس کردم سینههایم پر از شیر شده و شیر پس میدهد. دستم را روی پیراهنم کشیدم با تعجب دیدم واقعا از سینههایم شیر میآید و لباسم کاملا خیس است. به سحر گفتم: مادر سینههایم شیر پس میدهند. سحر گفت مادر جان چه میگویید با این سن و سال شما؟ گفتم دخترم لباسم را ببین. دست بر روی سینهام گذاشت و با ترس و تعجب گفت مامان چرا اینطور شدید؟ رگ سینههایم بلند شده بود و چون مادری که طفلش را شیر میدهد، شیر بیرون میزد.
آن شب حال عجیبی داشتم، لباسم را چند بار عوض کردم.. حتی یک لحظه هم چشمانم را روی هم نگذاشتم، اما به وضوح و آشکارا ستار رامی دیدم. گفتم سحر جان ستار را آویزان کردهاند و میزنند. سحر میخواست مرا آرام کند و میگفت مامان شما فکر میکنید. این طور نیست. اما به خدا من ستار رامی دیدم. آنقدر کتک خورد تا بیهوش شد.... صبح روز چهارم سحر از خواب بیدار شد. گفتم سحر جان ستار آرام خوابیده است. ستار راحت شد. سحر گفت مادر این چه حرفی است که میزنید. گفتم مادرجان ستار راحت شد. تمام شد. سحر گفت مامان بلند شوید برای ناهار ته چین مرغ بپزید. ماموری آمد و...
وقتی قصه را از زبان مادری که ساده و بیپیرایه سخن میگوید، میشنوی قبل از اینکه از درد جانکاه بگریی یا حتی آهی بکشی ابتدا در بهت و حیرت غرق میشوی. شاید یک افسانه است. علی رغم شنیدنش بهتر است فکر کنم یک رویا است، اما چشمهای به گود رفته مادر ضرب آهنگی تلخ است تا خودت را به آن راه نزنی. این واقعیت است. واقعیتی تلخ و گزنده که تا مغز استخوانت را میگدازد.
نه این داستان و افسانه نیست، هنوز مادر ستار زنده است در رباط کریم در کنج آن خانه کوچک و ساده. میگویدای کاش تمام این خانه و هر چه دارم را از من بگیرند و ستار را به من بازگردانند. حاضرم در بیابان در چادری زندگی کنم اما ستار پیش من باشد. آخه ستار ازدواج نکرد تا من تنها نمانم. به عکس ستار نگاه میکند.
این حکایت یک زن است. زنی که تنها و روی پاهای خودش فرزندانش را بزرگ میکند. مسولیت زندگی را بر دوش میکشد. با عشق به فرزندش زندگی میکند. زاییده خود را محترمانه آقا خطاب میکند. و پس از اینکه او را از او میربایند روز خاکسپاری پاره تنش، نه تمام وجودش، فریاد میزند خدایا خودت دادی و خودت این گونه پس گرفتی. وقتی از ستار میگوید با احترام به راه و عقیده دلبندش تاکید میکند که او عاشق ایران بود و وطنش را دوست داشت.
گوهر عشقی یک زن است و سراسر زندگیش روایتی است از یک زن ایرانی. صبور و مقاوم با تمام ویژگیهای زنانه و مادرانه.
نمیتوان باور کرد. حق داریم اصلا مگر میتوان باور کرد؟ بازمانده چنین دردی و باردار چنین درکی چنین میبیند و میگوید و میسوزد و فریادرسی نمییابد. این یک زن است. تنها و بیپناه. پر درد وبی رفاه. اما چنان ایمانی دارد که فریاد میزند خون ستار من فروشی نیست. او که میداند هر چه تلاش کند ستار باز نمیگردد. او که پول خون فرزندش را نمیخواهد. پس به دنبال چیست که این گونه سخن میگوید.
گوهر عشقی یک زن است. او سودایی مادرانه در سر دارد. میگوید میخواهم دادگاه فرزندم علنی باشد تا شاید در این سرزمین ستاری دیگر چنین کشته نشود و این افتخار و سربلندی سزاوار یک زن است.
او هنوز زنده است و حکایت مرگ ستار را با تمام احساسش میگوید. با ستار عهد کرده بود که نگرید و اگر خواست گریه کند پرده اتاق رابکشد و آرام و بیصدا وپنهانی گریه کند. مادر هنوز بر سر پیمان خود هست و هر روز چند بار این گونه میگرید. این روزها ناامید از دادرسی از آتش زدن خود در مقابل عدالتخانه سخن میگوید.
امروز روز زن است. روز مادرآقا ستاراست. توای زن،ای مادر روزت مبارک.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر