مادر امامی و آغوش پر از عشقاش
گریز به پناهگاه همهی دردمندان
ایرج مصداقی
وقتی که دلتنگ میشوم، وقتیکه فشار کار و زندگی در غربت و اندیشیدن به مشکلات مردم ایران چشمانداز را
تیره و تار میکند و یأس میکوشد در گوشهی تنهایی برای همیشه خفهام
کند، به سراغ مادر میروم. همیشه در چنین حالوهوایی ناخودگاه خود را پشت
در خانهی مادر میبینم که منتظرم هر چه زودتر در را و آغوشاش را بگشاید.
چه پناهگاه امنی است آنجا. نگاهات که میکند، صدای مهرباناش که سلام
خسته و پر کسالتات را پاسخ میگوید، گویی بر ساحل آرامش و پر آفتاب و نسیم
قدم گذاشتهای. اصرار
مادرانهاش که از همه شیرینیها و میوه ها و ... بخوری و محبت بیدریغی که
نثارت میکند باعث میشود همهی غمهایت را فراموش کنی. و در این تجربه و احساس، من تنها نیستم. همسرم نیز همین را میگوید، دوستانم نیز همین را میگویند. هر یک از آنها هم به بهانهای به آغوش او میگریزند. به
آغوش بزرگ و گرم مادر امامی که گویی برای پناه دادن به همهی دردمندان
دنیا گنجایش دارد. نه فقط برای خلاص شدن از ترس و خورهی ناامیدی، که برای
روحیه گرفتن، برای نیرو و انرژی گرفتن، برای شور و امید؛ برای چیره شدن بر
خستگی و ادامه دادن راه.
مادر با آن جسم لاغر و ضعیفاش، با آن قد کوتاهش، با آن نگاهاش که همه ازعشق است.
برای
من، همسرم و بسیاری دوستانم در استکهلم، عید نوروز با مادر امامی شروع
میشود و آغاز سال نو را با شیرینیهای خوشبو وخوشمزهاش تحویل میکنیم.
شیرینیهای مادر،
شیرینی معمولی و عادیای که همهجا یافت میشود نیست. شیرینی مادر بخشی
از کیفیت عشق مادر امامی را در خود دارد. مزه کردن از شیرینی مادر،
مهربانات میکند،. آنچنان که میخواهی با همهی دنیا دوست شوی و همه را
دوست بداری.
مادر از هفتهها
پیش از فرا رسیدن نوروز، شور و حالی دیگر مییابد، لبریز از انرژی میشود،
همهی مشکلات و دردها و غصههایاش را به یک سو مینهد و خود را برای
تهیهی وسایل شرینیپزی آماده میکند. این کاری است که سالهای سال تکرارش
کرده است. در این روزها چهرهی زیبای مادر دیدنی است، بهار در آن موج میزند. زندان
که بودم هر سال عید را با نام شهدا و جاودانه فروغها و به ویژه با نام و
یاد موسی خیابانی آغاز میکردیم. حالا فکر میکنم شهدا نیز از خدا
میخواهند که عید را با نام مادران شهدا و به خون خفتگان راه آزادی، آغاز
کنیم.
* * *
مادر
معصومه کنگرلو (امامی) ، ۱ مهر ۱۳۰۹ در ورامین به دنیا آمد. در سال ۱۳۲۷
با سیدحسین امامی کارمند وزارت دادگستری ازدواج کرد. حاصل این ازدواج، ۵
فرزند به نامهای عطیه، مرتضی، مصطفی، محمد و علی بود.
زندگی
مادر در سال ۵۳ با دستگیری پسر بزرگش مرتضی دچار تحول شد و او پا در مسیر
بیبازگشتی گذاشت، مسیری که سراسر درد بود و رنج، غم بود و هجران. مادر از
آن پس درگیر آتش شد و آفتاب.
خانهی
مادر که در روزهای پرالتهاب انقلاب ضد سلطنتی، یکی از مراکز اصلی مبارزه
در کرج بود، پس از پیروزی انقلاب نیز با توجه به این که مرتضی مسئول جنبش
ملی مجاهدین کرج و مصطفی[1] کاندیدای مجاهدین خلق برای نمایندگی اولین دورهی مجلس شورای ملی بود، به یکی از کانونهای پرتپش مبارزه با ارتجاع تبدیل شد.
خوشنامی
و اعتبار خانوادهی امامی در کرج نمیتوانست از نظر حزباللهیها و
نیروهای رژیم دور بماند و آنها همچنان در پی این بودند که در اولین فرصت
زهرشان را به کام این خانوادهی شریف بریزند.
پس
از ۳۰ خرداد ۶۰ و آغاز یکی از وحشیانهترین سرکوبهای تاریخ معاصر، کانون
گرم خانوادهی امامی مانند بسیاری از خانوادههای ایرانی در اثر شقاوت رژیم
جمهوری اسلامی از هم پاشید و جنایتکاران رژیم در مدت کوتاهی چند داغ بزرگ
بر دل مادر گذاشتند. ابتدا علی [2]
فرزند کوچک مادر در ۸ شهریور ۶۰ در زنجان دستگیر و پس از تحمل ۴ روز شکنجه
و آزار و اذیت در ۱۲ شهریور اعدام شد. جنازهاش را مادر از سردخانهی
پادگانی در زنجان تحویل گرفت و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرد.
علی
چندماه قبل برای ادامهی مبارزه به زنجان منتقل شده بود. سپس مرتضی که در
شهریور سال ۶۰ دستگیر شده بود، پس از تحمل شکنجههای بسیار در ۷ مهر ۱۳۶۰
اعدام شد. [3]
عطیه،[4] تنها دختر مادر نیز در آذر
۶۰ درحالی که از ناراحتی قلبی رنج میبرد، دستگیر شد و بیش از ۵ سال را در
زندانهای مختلف تهران و کرج تحت فشارهای مختلف جسمی و روحی گذراند. مادر
که پس از حمله گروه ضربت اوین به خانهشان در آذر ۶۰ مخفی شده بود،
هیچگاه نتوانست برای ملاقات با دخترش به زندان برود. خودش
میگوید:«هندوانه شب چله را هم خریده بودم که مجبور شدم دست پدر را
بگیرم و خانه و کاشانه را ترک کنم».
محمد [5] در ۲۳ خرداد ۱۳۶۱ دستگیر شد. دیری نپایید که به جوخهی اعدام
سپرده شد. از تاریخ دقیق اعدام او اطلاعی در دست نیست. با آن که وی در
زندان قزلحصار دیده شده بود اما دادستانی و مقامات قضایی رژیم، مسئولیت
دستگیری و اعدام او را نپذیرفته و اعلام کردند که وی به خاطر استفاده از
سیانور به هنگام دستگیری جان سپرده است. تصور وضعیت مادری که در مدت
کوتاهی داغ سه فرزند بر دل دارد و از دیدار تنها دخترش در زندان نیز محروم
است، به سختی امکان پذیر است. رنج مادر تمامی نداشت ولی استوار ایستاد.
این همهی ماجرا نبود، فاطمه استاد حسن[6] تنها عروس مادر نیز در عملیات فروغ جاودان به شهادت رسید. مادر ماند و نوهی کوچکش مرتضی.
عاقبت پدر امامی[7]
نیز در ۳۰ دیماه ۷۰ در عراق درگذشت و در قطعهی «مروارید» قرارگاه اشرف به
خاک سپرده شد. مادر نیز در سال ۷۱ همراه دخترش عطیه به سوئد آمد.
مادر
سالهاست درد را چون «سوز هجران آزادی» به دل میکشد و خم به ابرو
نمیآورد. او میداند که «عاشقان فروغ جاودانهی آفتاب دوباره به سایه باز
نمیگردند.»
مادر
گنجینهای از فراز و نشیبهای گفته ناشدهی یک مقاومت را در سینه دارد.
حیف! تاریخ مقاومت یک ملت از زبان آنها که خود به طور مستقیم درگیر آن
بودند و «مظلوم» ترینها هستند، بازگو نشده است. افسوس که جهان نمیداند
بر این مادران چه رفته است.
هر
بار که مادر لب به سخن میگشاید و از گذشته میگوید، غمگین میشوم، اما
احساس غرور میکنم. از این که سکوت نکردم، خشنودم. با همه فراز و نشیبها،
فکر میکنم راهی که رفتهام بیهوده نبوده، همصحبتی با مادر مرا به این
نتیجه میرساند که باید کاری کنم. «سکوت یعنی سفر به سرای سقوط». همیشه
امثال مادر برای من منشاء انگیزه بودهاند.
مادر
یک روز زیر چادر و دور کمرش برای فرزندان و جگرگوشههایش گلوله و نارنجک
هدیه میبرد. و روز دیگر در مجلس عروسیشان با شیرینیای که خود پخته
بود، کامشان را شیرین میکرد. مادر هر گاه به این جا که میرسد با غم و
اندوه از نوعروسانی یاد میکند که شیرینی مراسم ازدواجشان را پخته بود و
میگوید: «مادر چه کار کنم نوعروسان شیرینیهایم را دوست داشتند و سفارش
میدادند»
از
نظر من فرقی بین گلوله و شیرینی نیست، هر دو برای آن بود که کام ملتی را
شیرین کند. مادر که همیشه خانهاش پر از پرنده و گل و گیاه بود، پس از ۳۰
خرداد و در روزهای خون و جنون، پرنده را به تفنگ و گل را به گلوله تبدیل
کرده بود. چارهای نداشت، لهیب آتش خمینی همه چیز را میسوزاند. مادر ساک
بر دوش در حالی که قطار فشنگ به کمر داشت، مسیر کرج - تهران را میپیمود تا
گلوله و سلاح را به فرزندانش برساند.
وقتی در سال ۶۱ به هنگام خروج از کشور[8] همراه همسر ۷۲ سالهاش از کوه و کمر میگذشت، بازهم قطار فشنگ و نارنجک به کمر داشت و برای عزیزانش سلاح و مهمات هدیه میبرد.
به
اینجا که میرسد با خنده تعریف میکند، چشمانش میدرخشد، غرور را در آنها
میتوان دید. مادر سالهاست که «چادر خانگیاش را به کمر پیچیده و به
کوچهها کوچ کرده تا پیام جگرگوشههایش را بر دیوارها و دروازهها نقش بزند
و سلام آنها را به سپیدی لبخند کودکان برساند.»
مادر
همچنان بیدریغ است، هر وقت که به فروشگاه میرود اول شکلات و آبنبات
میخرد تا به بچههایی که به ملاقاتش میروند و یا در کوچه و خیابان،
اتوبوس و قطار میبیند، هدیه کند. خیلی موقعها زیرچشمی او را نگاه میکنم،
وقتی آبنباتی دست کودکی میدهد شادی و نشاط را در تمام چهرهاش و لبخند
رضایتمندانهای که بر لبانش مینشیند میبینم. در این موقعها همیشه
چهرهی او به هنگام رساندن ساک سلاح و فشنگ به دست فرزندانش پیش نظرم مجسم
میشود. پیش خودم میگویم چهرهی مادر آن موقع چقدر زیبا و دلفریب میشد.
خودش میگوید: خیلی روزها غذا نیز میپختم و به خانهی تیمی آنها در
میدان گمرگ تهران میبردم. مادر روی ظروف شیرینی که مخصوص در و همسایه تهیه
میکند، اسم کودکان را مینویسد و نه بزرگسالان را. مادر کودکان را به
رسمیت میشناسد.
من که فرقی بین گلوله و نارنجک آن روز مادر با شکلات و آبنبات و شیرینی امروزش نمیبینم.
روزگار غریبی است و غریبی مادر نمونه ندارد. مرتضی[9]
تنها نوهی مادر نیز در کنارش نیست. پس از جنگ خلیج در سال ۹۱ او نیز
همراه تعدادی دیگر از کودکان به آلمان منتقل شد. مادر، مرگ خواهران و
برادرانش را نیز ندیده است. مادر تنهای تنهاست. او از این بابت همیشه دلگیر
است.
به
مادر فکر میکنم و به فرزندانش؛ «همه بیکفن، در سرزمین خویش و
بیوطنعاشقتر از مجنون و مهجور، جنگجوتر از هزار سالار و بیسلاح، همه بر
خاک
خفتهاند» و مادر در غربت
به امید بازگشت و غرق بوسه کردن مزار عزیزانش همچنان مویه میکند. ۲۵ سال
است که خاک عزیزانش را نیز از او دریغ کردهاند. او وقتی دلش میگیرد حتا
نمیتواند بر سر مزار همسرش که در قطعه «مروارید» خاک است، برود. وقتی در
سال ۲۰۰۳ خبر رسید که هواپیماهای آمریکایی، قرارگاه اشرف را بمباران
کردهاند و تصاویر تلویزیونی، ساختمانهای مخروبه را نشان میداد، مادر با
غمی جانکاه از من پرسید: «آیا قطعهی مروارید[مزار شهیدان] را هم بمباران
کردهاند»؟ آیا چیزی از مزار «پدر» باقی مانده است؟ در پاسخاش چه
میتوانستم بگویم؟
مادر
خودش گل است، خانهاش هم سراسر گل است، طوری که جایی برای نشستن نیست.
خمینی باغش را پرپر کرد برای مادر هیچ چیزی فرحبخش تر از قدم زدن در باغ و
گلستان و مغازه گلفروشی نیست. تنها جایی است که از آن دل نمیکند و از
پرسه زدن در آن خسته نمیشود.
مادر با گلهایش زندگی میکند. با آنها حرف میزند، درد دل میکند و...
من
هم تا میتوانم سر به سرش میگذارم. یک بار برایم تعریف کرد که آنها را
به حمام میبرد و میشوید. حتماً هر کدام اسمی دارند ولی در این
مورد به من چیزی نگفت. شاید این راز بین او و گلهاست. شاید نامشان «مرتضی»، «علی»، «محمد»، فاطمه و... است. شاید از این بابت به کسی نمیگوید که مبادا آنها را از او بگیرند. پارسال یکی از قشنگ ترین و بهترین آنها را به من هدیه داد که برای همسرم ببرم. این بزرگترین هدیهای بود که درعمرم گرفته بودم.
* * *
مادر
برای آن که کاممان را شیرین کند هنوز هم شیرینی میپزد. در خانهی آنهایی
که دوستشان دارد، همیشه یک ظرف شیرینی دست پخت مادر هست. پیش از عید از
جنب و جوش مادر برای تهیه شیرینی، میتوان به جنب و جوش طبیعت و بهار رسید.
در
این غربت، هر سال سفرهی هفت سین ما از هفت سین تشکیل شده است و یک شین؛
شیرینی مادر. در نگاه من شیرینی مادر است که به هفت سین هویت میدهد و
همسرم هر سال قبل از هر چیز شیرینی مادر را برای تبرک در سفره میگذارد.
امسال مادر متوجه شده بود که قندم خونم بالاست؛ از آنجا که میدید قند
نمیخورم از قبل بهم خبر داد که برای تو به جای شیرینی چیز دیگری درست
میکنم. این بار برایم پنیر درست کرده است. قبلاً هم بارها این کار را کرده
بود. اما این بار ویژهی عید است. نمیدانم پنیر را بخورم یا تماشا کنم.
دلم نمیآید تمام شود. اگر میدانستم خراب نمیشود برای همیشه آن را نگاه
میداشتم. وقتی هم که میخورم انگار لذیذترین غذای دنیا را میخورم. پنیر
که نیست، یک دنیا عشق و محبت است. امسال هم شیرینی را میخورم و هم پنیر
را. مادر دیده است قند نمیخورم اما مگرعقلم کم شده که شیرینی او را
نخورم.
پختن شیرینی عید برای مادر مثل نماز و روزه واجب است و هیچ چیز نمیتواند او را از انجام این تکلیف باز بدارد.
سال
گذشته ماهها بود که تنها دخترش عطیه بیمار بود. گذشته از بیماری قلبی و
روزی سه بار دیالیز در خانه، عطیه هر از چندگاهی در بیمارستان به خاطر
عفونت مثانه و کلیه و چندبار عمل جراحی کتف و شانه بستری بود. شنیدنش نیز
سخت است، برای من که از نزدیک مشکلات را میدیدم این همه مصیبت باورنکردنی
بود و برای آنها که تحملاش میکردند، چه بگویم؟ روحیه عطیه خوب و ستودنی بود. از دست من کاری بر نمیآمد الا این که سر به سر او و مادر بگذارم.
مادر
هر روز بعد از نماز ظهر، به بیمارستان میرفت و تا شب کنار تخت عطیه
مینشست. اما بازهم در فکر پختن شیرینی عید بود. باور نمیکردم در این
شرایط هم به فکر شیرینی پختن باشد و یا حال و هوایی برای انجام این کار
داشته باشد. یک شب وقتی از بیمارستان بر میگشتیم خسته و کوفته در حالی که
نای راه رفتن نداشت، از آنجایی که عید نزدیک میشد به خواست او، برای
خریدن آرد به فروشگاه رفتیم. میدانستم که کره و شکر و دیگر موارد مورد
نیاز را در طول سال خریده و در فریزر و یخچال نگاهداری میکند.
هنوز
یادآوری این صحنه که یک شب مادر در تنهایی، دخترش عطیه را روی ویلچیر
گذاشته و در بیمارستان از این سو به آن سو میبرد، مرا رنج میدهد. این همه
غربت را به کجا باید شکوه کرد؟ از که باید نالید؟
اگر
از من بپرسند کدام ویژگی مادر تو را بیش از همه تحت تأثیر قرار میدهد،
بدون معطلی خواهم گفت: غرور مادر؛ غروری که او را همچنان سرپا نگاه داشته
است. ای کاش میشد همهی غماش را بازگفت.
مادر یک جمله از زبانش نمیافتد. او همیشه میگوید: «از اسب افتادهام از اصل که نیافتادهام». مادر فکر میکند که از اسب افتاده، در نظر من او هنوز یکهسوار سرزمین ماست. یکه سوار عرصه «مقاومت». این را چگونه میشود به او فهماند.
مادر ۲۵ سال است که در به در میگردد و با کوبهی دلش بر آن میکوبد و ...
مادر
هر روز اخبار میهن را دنبال میکند، اخبار عراق و منطقه را ریز به ریز
میداند، آخرین تحلیلهای مربوط به جنگ و درگیری در منطقه را از حفظ دارد.
خیلی موقعها به ویژه وقتی اوضاع بحرانی میشود آنها را با من مرور میکند
و تحلیلاش از اوضاع را به من میگوید و نظر من را میپرسد. با اکثر قریب
به اتفاق تحلیلها و نظراتش موافقم. حقیقت را نمیتوان از او کتمان کرد،
راست و دروغ را به سادگی در مییابد. ۳۵ سال گذشته را درگیر مسائل سیاسی
بوده است. خیلی وقتها سکوت میکند اما پشت سکوتش دنیایی از فریاد است.
مادر
«با آنکه زندگیاش گورستان لبخند بود و امید، پیش پیراهنش حریر عاطفه،
پوستین پوسیدهایست» این را هر کس که او را میشناسد، تصدیق میکند. مادر
بزرگوار است؛ هرگاه که در انجام وظیفهام کوتاهی میکنم، این اوست که زنگ
میزند و حالم را میپرسد و مرا غرق در خجالت و شرمندگی میکند. به هنگام
سال تحویل بیش از هر چیز به یاد مادر هستم و به این امید که گلولههایی که
کاشته بود روزی گل دهند. و تا آن روز تلاش میکنم «از اصل نیافتم».
وقتی که سال تحویل شد، شما هم سال نو را با یاد مادران شهدا و به خون خفتگان خلق آغاز کنید. بزرگداشت آنها قدرشناسی از شهداست.
۲۶ اسفند ۱۳۸۵
ایرج مصداقی
Irajmesdaghi@yahoo.com
پدر
امامی در شعری که سروده بود، داستان غم خود میگوید. این شعر بعد از خروج
از کشور، سروده شده است و پدر هنوز خبر شهادت پسرش محمد را دریافت نکرده
بود. مادر همچون گنجینهای گرانبها این شعر را حفظ کرده است. هر گاه که دلش
میگیرد آن را زمزمه میکند. مادر از گذشته و یک عمر زندگی در کنار پدر
امامی، برایش همین مانده است و عطیه.
ز ظلم ظالم خونخوار بی پسر شدهام به کوه و دشت و بیابان چو دربدر شدهام
کسی ز حال من رنج برده مخبر نیست که زیر کوه و جبل، زار و خون جگر شدهام
نه لانه است مرا و نه آشیانه بود نه همدمی که مرا یار محرمانه بود
فقط مراست توکل به ذات پاک خدا همانکه در صفت خلقتش یگانه بود
اگر مثل من، داغدیده بسیار است که روز و شب به چنین درد من گرفتار است
ولی زیادی آنان مرا علاجی نیست چرا که زخم دلم، چون ستاره بسیار است
نه مادریست مرا تا نظر کنم سویش نه خواهریست مرا تا ببینمی رویش
برادری نبود تا که گیردی دستم نه هست برگ کلی تا نمایمی بویش
عطیه دختر من هست و توی زندان است چو یوسفی که مکانش به چاه کنعان است
من از مفارقتش روز و شب همی سوزم بدان خوشم که مطیع خدای سبحان است
ستوده است مرا آنکه ماهرخ پسر است سمی ختم رسل هست و جامع هنر است
همیشه بر بدنش هست جامه تقوی بدان لباس ز آسیب دهر بی خطر است
فقط مرا هست امامی که همسرم باشد بروز و نیک و بد یار و یاورم باشد
دیگر مرا پسری مصطفی به لطف خداست که سایهاش همه جا تاج بر سرم باشد
[1] مصطفی متولد
۱۳۳۱، لیسانسیه جامعه شناسی، همراه مادر و پدر امامی در سال ۶۱ از کشور
خارج شد. همسر وی در عملیات فروغ جاویدان به شهادت رسید و فرزندش مرتضی در
آلمان زندگی میکند.
[2] متولد
۱۷ اسفند ۱۳۳۹، دیپلم ریاضی فیزیک. در زنجان پاسداری به مادر گفته بود
فرزند شما هنگام اعدام اجازه نداد که دست و پا و چشمهایش را ببندیم و خودش
فرمان تیر داد.
[3] مرتضی
متولد ۱۳۳۰، در رشته مهندسی معدن دانشکده فنی تهران درس خواند. در ۲۳
خرداد ۱۳۵۳ به زندان رفت. و پس از تحمل سه سال زندان در ۹ خرداد ۱۳۵۶ آزاد
شد.
[4] عطیه
۱۸ ماه از دوران زندانش را در سلولهای انفرادی گوهردشت گذراند. وی که در
طول زندان از ملاقات با خانواده محروم بود، پس از آزادی از زندان به سرعت
مخفیانه از کشور خارج شد و برای ادامه مبارزه به ارتش آزادیبخش ملی پیوست.
[6] متولد ۱۳۳۴، فوق لیسانس کتابداری.
[7] سیدحسین امامی(پدر امامی)، متولد ۱۲۸۹- کارمند وزارت دادگستری، در قطعه شعری زیبا، آنچه در دل داشته را بیان کرده است.
[8] مادر
از راه کردستان ابتدا به ترکیه و سپس به اسپانیا و فرانسه رفت و عاقبت در
سال ۶۵ به منطقهی مرزی عراق رفت و به ارتش آزادیبخش ملی ایران پیوست و در
سال ۷۱ علیرغم میلی باطنیاش به سوئد آمد.
[9] مرتضی
در اردیبهشت ۶۳ به دنیا آمد، دوران کودکی را در عراق گذراند و امروز که
جوانی برومند شده است تحصیلات آکادمیک خود را همزمان در چند رشته دنبال
میکند.
منبع: ایرج مصداقی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر