آگاهی طبقاتی
عباس منصوران
عباس منصوران
در ایران، مفهومهای مبارزه طبقاتی نیز همانند بسیاری از عنصرهای دیگر، در یک جایگزینی آگاهی ستیزانه، از ماهیت تهی ماندهاند. در این میان، به ویژه، حافظهی تاریخی در برابر آگاهی تاریخی،نشانیده شده است. هدف این نوشتار، بازنگری مفهومهایحافظه تاریخی و آگاهی تاریخی و طبقاتی است. هدف نگارنده تلاشی است در بازنگری این مفاهیم .
فاجعه، دشمنخویی و انتقام سه
شاکلهی اسلامی- شیعهگری است. حاکمیت سرمایهداری در ایران، مجهز به دین،
اکنون، مسلح به سلاحی ویرانگرانهتر از بمب اتم، به سود سرمایهی جهانی،
نابودی به بار می آورد و بشر را به تهدید گرفته است.
آگاهی تاریخی: حقیقت جویی
نزد هگل، طبیعت مطلق بستر
ایده شده و به سوی تکامل روح مطلق میگراید. این مونیسم، اما ایدهآلیستی
است. هگل، ایده مطلق را حقیقتی ابدی و نوعی قدسیت میبخشد. این یک تناقض
در نظام هگلی است. اگر انسان، قلمرو تکامل ایدهی مطلق است و ماده نیز
شناخت پذیر است، ایده ی مطلق، این نیروی ماورایی و ازلی «بیرون» از ماده،
با تکامل خویش در طبیعت و شناخت انسان در بازتاب فرایند تکامل در خویش،
فلسفهای است به پایان رسیده! حقیقت در این روند، پایان کار است. به یک
حقیقت مطلق رسیدن، در این فرایند، جزم گرایی است و با روش دیالکتیک خود هگل
در تناقض. زیرا که دیالکتیک هگلی، در فراشد نفی در نفی، در آوردگاه آنتی
تز بر تز و انقلابِ سنتز است که جزمیت را انکار می کند. دانش مبارزه طبقاتی، سویهی ایستا و تثبیت گرای تز را محتوم و دترمینیست، به نفی بی چون و چرا میشمارد.
فوئرباخ، این دیدگاه را تکامل بخشید:
نقش اندیشمندانه فوئرباخ در
نقد این ایدآلیسم هگلی درخشان است و راه گشا. وی، انسان را پارهای از
طبیعت می داند و برهانی فلسفی می آورد که ذهن از ماده بر میخیزد. اینگونه
است که تناقض و تضاد کانتی دوآلیسم ذهن و عین،انسان و طبیعت در این مونیسم
حل میشود. انسان یک هستی واقعی و مادی است. این بیانیه علمی نقدِ هگلیسم است.
برای فوئرباخ، دین، آگاهی
ناخودآگاه یا شعور ناخودآگاه آدمی است. گوهر خدا، نه آن خدای ابراهیمی ذهن
قبایل بدوی، بل که خدای فلسفی، یونانی، اسپینوزایی، هگلی، گوهر انسان است
ولی گوهر رها شده از حوزهی فرد، یعنی گوهر کل اجتماع مفروض یا گوهر نوع.
با تغییر اجتماع و مناسبات و جفرافیا و زمان، صفات خدا نیر تغییر مییابد.
خدایان بردهداران با خدای سرمایه داران همانند نیست و چهرهی خدا با
تمامی صفات یک ابربرده دار به یک ابرسرمایهدار، و بسته به مکان، جغرافیا،
رشد فرهنگی و اندیشه سیاسی متفاوت است.
آٔدمی در دین، به خود حالت
خدایی میبخشد و به خویش گوهر خدایی میدهد. آدمی، والاترین و پرتوانترین
صفات خود را به ماوراء میبخشد و خویش را چندپاره و متلاشی میسازد. او،
سرانجام، خویش را خدا مینامد. این دیدگاه فوئرباخ است.([1])
انسان، خدا است. و نیچه است که به پیروی از هگل، بیانیه مرگ خدا را صادر
میکند- خدا مرده است! خدا و دین فوئرباخ، اما به دینی دیگر، که عشق
مینامدش و رمز رهایی انسان از خود بیگانه در چنبره دین و نه مناسبات
طبقاتی و مالکیت خصوصی، جابجا میشود. انسان با آیین عشق به رهایی نمیرسد.
مارکس و انگلس در این دو راهی از فوئرباخ نیز جدا میشوند.
چیستی یا کیستی خدا؟
در عربستان و ایران، الله
توحیدی، که به بیانی دیگر خدایی مونیستی نیست، ثنویت (دوآلیسم) الله-
شیطان- دو ابرمرد- را به نمایش میگذارد. خدای از خانه کعبه ساخته شده از
سنگ وگل وخرما و نقره و طلا ووو به آسمان گسیل شده، آفریننده ی «هستی از
نیستی» است و نیز شر و شیطان. الله، بتی در کعبه، که از سوی طایفه بنی
هاشم، از جمله پدر محمد، عبدالله برده و نگهباناش بود، به آسمان فرستاده
میشود و طایفه در این مهاجرت تا بی کران ذهن و آسمان، این بار به زبان
شمشیر به نیایشاش مینشیند. پیامبر، رسولِ الله میشود و بزرگترین تاجر
عرب، یعنی عموزادهی خویش، ابوسفیان را به زانو در میآورد. ابوسفیان،
بهسان پراگماتیستی دوراندیش، با تغییر ایدئولوژی پیشین بت پرستی، با
پذیرش ایدئولوژی اسلام، مسلمان میشود و حاکمیت اقتصادی و سیاسی طبقه خویش
را بیمه میکند. فرزندنش، معاویه (کاتب قرآن) به خلیفهگری مینشیند تا
امیر مؤمنان دو قاره شود.
الله در این قبیله، مفهومی
است قبیلهای که هستی و نیستی، کون و مکان در خدمت اوست. الله قدرت مردانه و
بردهدار- مردی است پاتریارکال، بیرحم، قادر و قهار، با جاسوسان بیرون و
درون تن و جان، شکنجه گاه ابدی، بخشاینده مال و جاه به برتران، «قوامون» را
میآورد تا بعضی بر بعضی و تبعیض در جنسیت، نژاد و قوم([2]).
و محکوم کننده بندگان به پرداخت مالیات و خمس (یک پنجم از مال خویش) و
بندگی و عبادت یعنی عبد بودن، بندگی و پرستش در همهی عمر. اللهِ محمد که
در مکه روزهای پیش از مهاجرت و زمان تنهایی محمد، بخشاینده و مهربان
خوانده میشد، با فتح مکه و بازگشت او از مدینه به مکه، این بار به صورت
حاکمی فاتح، از مهاجرتِ مدینه، قاسم جبارین میشود و از آیههای مکّی و
نخستین قرآن خبری نیست. همانگونه که خمینی خلافتاش را با این آیه، بر
مسلخ ایران، با عبای مرگ گشود، محمد عفو عمومی میدهد و تنها نویسنده (کاتب
قرآن) و شاعرانی زن ومرد را اعدام می کند[3]. الله، بخشندهی مال و جا و قدرت به هواداران خویش و مکارترین مکاران([4])
در برابر تنناسپاران خویش است، به بیان قرآنی، الله در این ایدئولوژی،
مرکز هستی در نیستی است. اگر عاشورا را از ملایان شیعه، الله را از
مسلمانان، عیسی را از کشیشان و موسی را از کنیسهها بگیرند، تمامی
دکانهای فریب و سموم اجتماعی دینی تعطیل میشود.
در غرب، خدا پانصد سال
پیش، از کانون رانده شد. همانگونه که زمین و واتیکان از کانون هستی رانده
شدند. کپرنیکها و گالیلهها پیشتاز این جابجایی بودند. اینک، مدتهاست که
خدا در قلمرو دانش، دیگر نمیتواند قهار و مقدس و قدر قدرت باشد و سرنوشت
ساز. خدا، یا انکار شده یا دستکم، جانبی و بی بال و پر گردیده است. با این
همه خدای کلیسا، روزی رسان کشیشان است! ماتریالیستهای سدهی ۱۶ تا ۱۷ در
انگلستان، جان لاکها، هیوم، توماس هابس و نیوتن ها پیشتازان روشنگری بودند
و انقلاب فرانسه و دوران روشنگری و رنسانس در فرانسه از این بستر سرچشمه
گرفت و انقلاب اجتماعی در پی آمد کنش انسان در سال ۱۷۸۹ به تاریخ آمد.
انقلاب فرانسه به پیروزی رسید.
آگاهی طبقاتی
حقیقت نسبی است و در فرایند شناخت و به یاری مفهوم های فلسفی و علمی، به دست می آید.
به بیان گئورگ لوکاچ، زاده مجارستان، از نظریه پردازان جنبش شورایی کارگران:
«آگاهی طبقاتی، «اخلاق» پرولتاریا است؛ وحدت نظریهی کردار او، همان نقطه ای است که در آن ضرورت اقتصادیِ پیکارِ رهاییبخشِ وی به نحوی دیالکتیکی به آزادی بدل میشود.»[[5]]
مارکس در فرایند شناخت
فلسفی، در رسالهی پایان نامهی دکترای خویش، با تز اپیکوروسی "آزادی
آگاهی" (سال ١٨۴١) در برابر بیان جبر گرایی یا دترمینیسم دموکریتوسی و بی
توجهی دموکریت به نقش عنصر آگاهی، به نقد مینشیند. مارکس در این تلاش، از
نقش زندگیبخش عنصر آگاهی انسان در روند دگرگونی طبیعت میپردازد. وی سپس
با "نقد فلسفهی حقوق هگل" به واژگونهگی واقعیت یا ایدئولوژی در جامعهی
بورژوایی میپردازد، به دریافت ماتریالیسم و تاریخ میرسد و تاریخ را
فرایندی از کنش آگاهانه انسان می شمارد.
کارل مارکس در ایدئولوژی
آلمانی (١٨۴۶- ١٨۴۵)، مفهوم آگاهی را به هستی آگاه، تکامل میدهد اﮔﺮ «در
اﻳﺪﺋﻮﻟﻮژﯼ ها، رابطه و مناسبات بین افراد، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺗﺼﻮﻳﺮ ﻳﮏ دورﺑﻴﻦ ﻋﮑﺎﺳﯽ
واژﮔﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ رﺳﻨﺪ، اﻳﻦ ﭘﺪﻳﺪﻩ، ﺑﻪ همان اﻧﺪازﻩ ﮐﻪ واژﮔﻮﻧﮕﯽ اﺷﻴﺎء ﺑﺮ روﯼ
ﺷﺒﮑﻴﻪ [چشم] از جریان زﻧﺪﮔﯽ مادی ﺁنها ﻧﺘﻴﺠﻪ ﻣﯽﺷﻮد، از ﻓﺮایند زﻧﺪﮔﯽ ﺗﺎرﻳﺨﯽ
اﻧﺴﺎن ها و رواﺑﻂ ﺷﺎن است که سرچشمه ﻣﯽگیرد."[6]
و از این روی: «اﻳﻦ ﺁﮔﺎهﯽ ﻧﻴﺴﺖ ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯽ را ﺗﻌﻴﻴﻦ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺑل که زﻧﺪﮔﯽ اﺳﺖ
ﮐﻪ ﺗﻌﻴﻴﻦ ﮐﻨﻨﺪهی ﺁﮔﺎهی اﺳﺖ. در ﺣﺎﻟﺖ نخست، ﻧﻘﻄهی ﺁﻏﺎز ﺁﮔﺎهﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﺑﻪ
ﺻﻮرت ﻓﺮد زﻧﺪﻩ ﻓﺮض ﻣﯽﺷﻮد؛ در ﺣﺎﻟﺖ دوم، ﮐﻪ ﺑﺎ زﻧﺪﮔﯽ واﻗﻌﯽ ﺗﻄﺎﺑﻖ دارد،
ﻧﻘﻄهی ﺁﻏﺎزین، همانا که ﺧﻮد اﻓﺮاد زﻧﺪﻩ هستند و ﺁﮔﺎهی ﻓﻘﻂ ﺁﮔﺎهی اﻳﻦ اﻓﺮاد
اﻧﮕﺎﺷﺘﻪ ﻣﯽﺷﻮد.»[7].
با این بیان، آیا پرولتاریا که به عنوان "طبقهای از جامعهی مدنی که طبقهای از این جامعه نیست"[8]،
میتواند رهایی بخش و خودآگاه شود! مارکس در دستنوشتههای پاریس، به
این پارادایم میپردازد که آیا میتوان از طبقهای که از فرودست ایدئولوژی و
فرهنگ حاکم، با فرهنگ مسلط طبقهی حاکم مبارزه کند و خود و جامعه را رها
سازد؟
بورژوازی، بازتاب واقعیت را وارونه و دروغ نشان میدهد تا آگاهی بازتاب نیابد:
در هر دورﻩاﯼ، ﻋﻘﺎﻳﺪ
ﻃﺒﻘهی ﺣﺎﮐﻢ، ﻋﻘﺎﻳﺪ ﺣﺎﮐﻢ اﺳﺖ: ﻳﻌﻨﯽ، ﻃﺒﻘﻪاﯼ ﮐﻪ ﻧﻴﺮوﯼ ﻣﺎدﯼ ﺣﺎﮐﻢ در ﺟﺎﻣﻌﻪ
اﺳﺖ، در ﻋﻴﻦ ﺣﺎل ﻧﻴﺮوﯼ ﻓﮑﺮﯼ ﺣﺎﮐﻢ ﻧﻴﺰ میباشد. ﻃﺒﻘﻪاﯼ ﮐﻪ وﺳﺎﺋﻞ ﺗﻮﻟﻴﺪ ﻣﺎدﯼ
را در مالکیت دارد، وﺳﺎﺋﻞ ﺗﻮﻟﻴﺪ ذهنی را ﻧﻴﺰ ﮐﻨﺘﺮل ﻣﯽﮐﻨﺪ.
«افکار طبقه حاکم
در هر عصر، افکار حاکم آن عصر است، یعنی طبقه ای که نیروی مادی حاکم در
جامعه است در عین حال نیروی معنوی حاکم آن نیز میباشد. طبقهای که وسایل
تولید مادی را در اختیار دارد، در عین حال وسایل تولید معنوی را نیز در دست
دارد...»[9]
مارکس در نقد دیدگاه هگلیان
چپ به رهبری برونو باوئر، در "خانوادهی مقدس" استدلال میآورد:
«پرولتاریا، مجری حکمی ست که مالکیت خصوصی با ایجاد پرولتاریا بر ضد خود
صادر کرده است... مساله این نیست که در لحظهی معین این یا آن پرولتر و یا
حتا کل پرولتاریا چه چیزی را هدف خویش می داند، مساله این است که
پرولتاریا چه هست و بر اساس هستی خویش از نظر تاریخ چه کاری را ناچار است
انجام دهد.»[10]
فوئرباخ، با نگارش «گوهر
مسیحیت»، طبیعت را از هر گونه فلسفه ای مستقل می داند. با تز هستی مستقل،
او، ایده مطلق هگل را اختراع ذهن آدمی میشمرد. در این برهه، هگلیان جوان و
چپ، به بیان انگلس «ما همه بیدرنگ فوئرباخی شدیم».[11]
اما،نقد فوئرباخ، و برادران باوئر به هگل، هرچند لازم، اما ناکافی بود.
نارسا و ناپحته بود. مارکس باید در باره تزهای فوئرباخ مینوشت و نیز
«لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی» را و به همراه مارکس ایدئولوژی آلمانی
و مارکس پیش از آن «خانواده مقدس» در نقد برونو باوئر، این چپ هگلی
رادیکال را نگاشته بود. سوسیالیسم حقیقی پرهوادارهگلیان چپ به ویژه فوئرباخ
را نقدی جانانه میخواست. ایده مطلق و دین هگلی، با واژه و صفت عشق، دینی
دیگر شده بود. عبارت پردازی به جای شناخت علمی نشسته بود. عشق به جای
رهایی پرولتاریا و دگرگونی اقتصادی تولید، دین مردمان و رهاننده بشر تبلیغ
شد. با نقد فوئرباخی هگل، فلسفه هگلی نقد شد ولی از بین نرفت، زیرا که نفی
فلسفی نشد هرچند از میدان به در رانده شده بود.
فویرباخ، اسارت انسانها
را، زندان دین پنداشت، مارکس و انگلس، دین را بازتابی از مناسباتی یافتند
که در تاریخ و گذر و دگرگونی مناسبات، رنگ پذیرفته و به ضرورت، مناسبِ
مناسبات حاکم گردیدهاند. آدمیان در یک جامعهی مفروض، نه مجزا و مستقل و
منفرد و نه همگی همسان، و نه همبسته به پایگاهها و خاستگاههای همانند،
بلکه برآمده از طبقات و لایهها و منافع متضاد و خود نمایندگان مجموعهای
از مناسبات اجتماعی و آشتی ناپدیراند. مارکس و انگلس از فوئرباخ گذر کرده و
پراتیک را در فلسفه یافتند. فلسفه تنها تبیین جهان را در وظیفه ندارد، سخن
بر سر دگرگونی جهان عینی و ذهنی است.
مارکس به رهیافت انقلاب،
این بن بست را سرانجام میگشاید. تضادها غلبه پذیرند. و مناسبات و حکومت که
از جمله تضادهای جامعه ی بشری اند نیز. این گونه است که فلسفه هگل به
پایان می رسد، زیرا که راه خروج از بن بست و پایانه هگل، به سوی شناخت مثبت
واقعی جهان هستی یک ضرورت و عقلانیت انقلابی مییابد. فلسفه پایان می
پذیرد و فلسفه آغاز می شود.
ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻓﻠﺴﻔﮥ ﺩﻳﺎﻟﮑﺘﻴﮏ، ﻫﻴﭻ
ﭼﻴﺰ، پایانی، ﻣﻄﻠﻖ ﻭ ﻣﻘﺪﺱ ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﻦ ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺧﺼﻠﺖ ﮔﺬﺭﺍی ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ
ﭼﻴﺰ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﻫﻴﭻ ﭼﻴﺰ ﺟﺰ ﺭﻭﻧﺪ همواره و درنگ ﻧﺎﭘﺬﻳﺮِ ﺷﺪﻥ و گشتن نیست.
ﺧﻮﺩ ﻓﻠﺴﻔﮥ ﺩﻳﺎﻟﮑﺘﻴﮏ ﭼﻴﺰی ﺑﻴﺶ ﺍﺯ بازتاب ﺭﻭﻧﺪ ماده ﺩﺭ ﻣﻐﺰ ﺍﻧﺪﻳﺸﻪ ﻭﺭﺯ ﻧﻴﺴﺖ.
ﻗﺎﻧﻮﻥ ﻋﻴﻨﯽ ﺩﺭ ﻁﺒﻴﻌﺖ ﻭ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺩﻳﺎﻟﮑﺘﻴﮑﯽ ﺿﺮﻭﺭﺕ ﺑﻪ ﺁﺯﺍﺩی ﺍﺳﺖ بهسان ﺗﺒﺪﻳﻞ
«ﺷﻴﺌﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ» و ﻧﺎﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺍﻣﺎ ﻗﺎﺑﻞ ﺷﻨﺎﺧﺖِ کانت، ﺑﻪ «چیزی ﺑﺮﺍی ﻣا».
ﺭﺍﺑﻄه ی ﺑﻴﻦ ﺁﺯﺍﺩی ﻭ
ﺿﺮﻭﺭﺕ، را مارکس بازمیگشاید: «ﺁﺯﺍﺩی ﺩﺭک ﺿﺮﻭﺭﺕ ﺍﺳﺖ» و به بیان انگلس،
«ﺿﺮﻭﺭﺕ، ﺗﻨﻬﺎ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻮﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻓﻬﻤﻴﺪﻩ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ».[12]
آگاهی طبقاتی در فرایند
ساختاربندی طبقات اصلی، همان روند جاری ماتریالیسم تاریخی و منطق دیالکتیکی
تضاد تز و آنتی تز به سنتز را گردن می نهد.
آگاهی طبقاتی، شناخت، ابزار
عمل را بنیاد می گذارد. در این روند دیالکتیکی، تنها، طبقه ی کارگر،
توانایی پیوند فلسفه دگرگونی جامعه و مناسبات حاکم را دارد و اوست که نیروی
دگرگون خواه و دگرگون ساز جهان سرمایه داری.
ضرورتِ پویهی دیالکتیکی
تئوری به عمل، شکل گیری انقلاب اجتماعی است؛ آگاهی پرولتاریا فلسفه یا جهان
بینی ونیروی معنوی طبقهی اوست و پرولتاریا نیروی مادی چنین فلسفه ای
است. پرولتاریا و فلسفه یک مونیسم جدایی ناپذیرند:
«همان گونه که فلسفه سلاح های مادی خود را در پرولتاریا میجوید، پرولتاریا نیز سلاح معنوی خود را در فلسفه می یابد»[13]
عقل، یگانه معیار می شود.
مغز انسان یگانه معیار شناخت. همه چیزى در فرانسه مورد نقد قرار می گیرد.
حکومت، نماینده خدا، مقدس ترین پدیده، دین، علم، جامعه. هنر ووو همه چیز
باید بازنگری شوند. تعصب، دگماتیسم، دین و دنیا مورد نقد قرار می گیرد.
خدا جز خرد انسان نیست
خدا، آفریدگارجلوه داده می
شود و از این روی مقدس و خلاق. چه خدایی جز ماده خاکستری مغز یعنی عقل،
خرد، توانایی خلاقیت دارد؟ خلاق مادهای است که آفریننده باشد، خلاق اوست.
نه موهومی در آسمانها بدون هیچ مادیت و هستی. دین، توهم تام است و
هدفمندانه برآوردن منافع طبقاتی سلطه گران را وظیفهمند و دنبال می کند.با
پدیداری طبقه کارگر، وظیفهی تاریخ و فلسفه فرا میرسد، یعنی با ناپدیدی
دنیای غیرحقیقی، وظیفهی تحقق حقیقت این جهانی. و فلسفه در خدمت تاریخ
قرار میگیرد «تا با برملا شدن از خود بیگانگی انسان در شکل مقدساش، از
خودبیگانگی در شکلهای نامقدسِ آن را نیز افشا کند. بدینسان، نقد آسمان
به نقد زمین، نقد دین به نقد حقوق، نقد یزدان شناسی به نقد سیاست تبدیل
میگردد.»[14]
هدف دین، ایجاد شرایط ذهنی
برای حفظ امور دنیوی به آن گونه است که سلطه گران میخواهند. دین، جدا
از افیون تودهها، خود در مناسبات حاکم، سهم می رباید.
یک سوم مساحت ایران "وقف" است
افزون بر ۳۳٪ از مساحت کل
ایران در دست الیگارشی روحانیت به رهبری باند رهبری ولی فقیه به گزارش خود
حاکمیت اسلامی است. ارزش اقتصادی این مساحت عظیم، این شبکه مافیایی را به
بزرگترین سرمایه دار جهان تبدیل کرده است. این انحصار و مالکیت، تنها به
یاری دین و تباهی و بیگانه ساحتن انسان از انسان و تهی ساختن جامعه از ارزش
ها و آگاهی امکان پذیر شده است.
در حال حاضر دین است که به
نمایندگی ایدئولوژیک حاکمیت سیاسی و طبقاتی در ایران، از زبان سرپرست
اوقاف، به نهادی مخوف و عظیم سرمایه داری و استثمار تبدیل می شود. علی
ربیعی در پست مدیرکل روابط عمومی و امور بینالملل سازمان اوقاف در سال
گذشته در نهمین نشست شورای سیاستگذاری سمپوزیوم بینالمللی روابط
عمومیها با همت سازمان اوقاف و امور خیریه در هتل ارم تهران گزارش می دهد:
« در حال حاضر ۱۲۷ هزار
موقوفه در سراسر کشور وجود دارد ضمن اینکه بر اساس اسناد موقوفات، یک سوم
مساحت ایران نیز وقف است... همچنین در کشور ۸هزار ۵۱ بقعه متبرکه وجود دارد
که سازمان اوقاف وظیفه مدیریت و اداره آن را برعهده دارد... در کشور ۶۰
هزار مسجد نیز داریم که قرار است تا پایان برنامه توسعه به این تعداد ۲۰
هزار مسجد اضافه شود. همچنین تا پایان این برنامه دانشکدههای علوم قرآنی
نیز تا ۳۰ درصد افزایش خواهد یافت.»[15]
وقف دینی، یعنی مالکیت ابدی روحانیت بر ملک و مالکیت.
دین، خود را با شرایط حاکم بر جامعه سازگار می سازد تا ستیز طبقاتی را با منافع ستمگران دمساز گرداند. به بیان مارکس اعتقاد به خدا یا خدایان محصول تضاد طبقاتی است.
دین، خود را با شرایط حاکم بر جامعه سازگار می سازد تا ستیز طبقاتی را با منافع ستمگران دمساز گرداند. به بیان مارکس اعتقاد به خدا یا خدایان محصول تضاد طبقاتی است.
دین است که به سود طبقه
حاکم، با هر سلاحی، سود و زیان حاکمان را با امر و نهی «نهی از منکر و
امر به معروف»، را از دریچه سود سلطهگران، تشخیص می دهد و صواب و ناصواب،
و ثواب و گناه را جدا می کند . و بنابر روایات و کتاب هایی که رهبران دین
نوشته اند، فرمانهای «آسمانی» برای محافظت از مالکیت و قدرتهای زمینی
نازل و اجرای آنها را اجباری میشمارمد. لشگریان دعا، جارچیان این از خود
بیگانگی آدمی از خویشتن خویش هستند. در ایران، هرم روحانیت، از ولی فقیه تا
قاعده، در پیرامون قدرت و یا در جایگاه قدرت سیاسی طبقه حاکمه، خادمان حرم
ستمگران به شمار می آیند. تئوكراتها در ردای آیت الهی با سلطان در هم می
آمیزد تا نابرابریها را توجیه كند و سرسپاری را وظیفه شمارد. آیت الله
خمینی، آیه اطاعت از ولی امر([16])
را در قرآن بر گردهی قیام مردم در برابر سلطان آوار کرد وبا سلطان
نساخت، زیرا که رای و اراده قیام سرنگونی سلطان بود و سران ۸ کشور جهان
سرمایه در گوادولوپ، رای به وی دادند تا استبداد دیگری را برپا سازد. الله
برای نجات کعبه از شیطان یاری خواست بود.
- ادامه دارد....
- عباس منصوران
- اکتبر ۲۰۱۳/ آبان ماه ۱۳۹۲
- a.mansouran@gmail.com
[1] با بهره گیری از گئورگ پلخانف لودویگ فوئرباخ و ایدئووژی آلمانی،ترجمه پرویز بابایی، نشر چشمه، ۱۳۸۹، تهران.
[2]
قرآن، سوره آل عمران (آیه۱۰۶) از قول الله: "بعضی از مردم که چهره هایشان
سفید شده در رحمت خداوند خواهند بود و جاودانه در آن می مانند".
و سورة النساء : از قول الله " الرجال قوامون على النساء بما فضلالله بعضهم على بعض "
[3] مغازی واقدی ج ۲ ص ۸۳۵؛ ابن کثیر ۳:۲۲ «محمد دستور به کشتن دهتن از جمله عکرمة بن ابوجهل، عبدالله بن سعد و لیثی
داد. در میان کسانی که اعدام شدند، چهار زن نیز بودند. از این ده تن
عکرمه، اسلام آورد و کشته نشد.». اینان شاعر، نویسنده و یا کاتب قرآن
بودند.
[4] قرآن آیه ) سوره آل عمران آیه ۵۴، وَمَكَروا وَمَكَرَ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَيرُ الماكِرينَ.
[5]گئورگ لوگاچ، تاریخ و آگاهی طبقاتی، ترجمه محمد جعفر پوینده، نشر تجربه تهران، ۱۳۷۸ چاپ دوم.، ص ۱۴۹ .
[6] مارکس، انگلس، ایدئولوژی آلمانی ترجمه زوبین قهرمان ص ۷۴
[7] مارکس، انگلس، ایدئولوژی آلمانی ترجمه زوبین قهرمان ص ۲۵
[8] مارکس، دستنوشتههای فلسفی، اقتصادی، ۱۸۴۴،
[9] کارل مارکس، فریدریش انگلس، ایدئولوژی آلمانی، برگردان از آلمانی و چاپ از نشر کارگر اول ماه مه ۱۹۷۶، بخش اول، ص۳۲.
[10] مارکس، انگلس خانواده مقدس.
[11] انگلس، لودویگ فوئرباخ و ایدئولوژی آلمانی، ترجمه پرویز بابایی، نشر چشمه تهران،ص ۲۴، چاپ چهارم ۱۳۸۹
[12] انگلس، آنتی دورینگ.
[13] مارکس، مقدمه سهمی در نقد فلسفه حقوق هگل، ص:١۴٢، ترجمه سهراب شباهنگ، و بهروز فرهیحته. نشر آلفابت ماکزیما، سوید، ۲۰۰۳.
[14] مارکس، مقدمه سهمی در نقد فلسفه حقوق هگل، ص:۶۷ ترجمه سهراب شباهنگ، و بهروز فرهیحته. نشر آلفابت ماکزیما، سوید، ۲۰۰۳.
[15] خبر گزاری فارس (وابسته به سپاه پاسداران) 90/08/12
[16]
قرآن ، سوره النساء آیه : ۵۹ یَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُواْ أَطِيعُواْ
اللّهَ وَأَطِيعُواْ الرَّسُولَ وَأُوْلِي الأَمْرِ مِنكُمْ فَإِن
تَنَازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللّهِ وَالرَّسُولِ إِن
كُنتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللّهِ وَالْيَوْمِ الآخِرِ ذَلِكَ خَيْرٌ
وَأَحْسَنُ تَأْوِيلاً( ترجمه آیتالله مشکینی)
«اى كسانى كه ايمان
آوردهايد، خدا را اطاعت كنيد و از فرستاده او و صاحبان امرتان (كه
جانشينان معصوم پيامبرند) اطاعت نماييد. پس اگر درباره چيزى (از
امور دين يا دنيا) نزاع داشتيد آن را به خدا و رسولش برگردانيد (اختلاف در
دين را به وسيله فقيه و اختلاف در دنيا را به واسطه قاضى به كتاب و سنّت
بازگردانيد) اگر ايمان به خدا و روز واپسين داريد، اين (براى شما) بهتر و
خوش عاقبتتر است) »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر