پنهان در پشت خود (۲)
گفتگوی بهرام رحمانی با عباس سماکار در نقد کتاب «یک فنجان چای بی موقع»
گفتگوی بهرام رحمانی با عباس سماکار در نقد کتاب «یک فنجان چای بی موقع»
• پنهان در پشت خود (۲) - گفتگوی بهرام رحمانی با
عباس سماکار ...
دادگاه دوم: عباس سماکار، کرامت دانشیان، منوچهر سلیمی، خسرو گلسرخی، طیفوربطحایی
اخبار روز- در یک فنجان چای بی موقع» چه رازی نهفته است که عباس سماکار یکی از بازماندگان گروه گلسرخی-دانشیان ضروری دیده با نوشتن کتاب «پنهان در پشت خود» به رمز گشایی از آن بپردازد. «یک فنجان چای بی موقع» را امیر فطانت نوشته است. چهره ای که سماکار او را «جاسوس» می خواند و خودش ارتباط با ساواک و همکاری برای دستگیری «گروه ۱۲» را رد نمی کند.
درباره «گروه ۱۲»، معروف به گروه گلسرخی- دانشیان تا به حال چندین کتاب، مقاله و گزارش نوشته شده و هریک از بازماندگان این گروه روایت خود را از آغازتا فرجام آن عرضه کرده اند. عباس سماکار یکی از این ۱۲ نفر که به همراه سایرین دستگیر و در دادگاه نظامی به اعدام محکوم شده بود بعد از کتاب و مقالاتی که تا کنون در باره ی جزئیات ماجرا نوشته است این بار در گفتگو با بهرام رحمانی به نقد نوشته کسی پرداخته که می گوید ارتباط او با گروه نقشه ساواک بود. در ادامه گفتگو ونقد نوشته ی فطانت، اسنادی به «پنهان در پشت خود» ضمیمه شده اند که هریک به نوعی در ارتباط با گروه ۱۲ نفر می باشد. اخبار روز این کتاب را به صورت پاورقی منتشر می کند. قسمت دوم کتاب «پنهان در پشت خود» را می خوانید.
***
البته امیر فطانت در صفحه ۹۷ کتابش در زمینه علت تهیه اسلحه برای گروه می گوید؛
«ص ۹۷ برای این که فرصت باشد تا گروه شناسائی شود و احتمالا دیگر به جستجوی اسلحه نروند به پیشنهاد آرمان که به نظر من هم معقول و منطقی به نظر میرسید با دادن اعلامیههای قدیمی و بی مصرف چریک ها اطمینان و الزام به وجود می آمد و اعضای گروه شیفته و مفتون و مسحور می شدند و جای دیگری به جستجوی اسلحه نمی رفتند و خیلی زود هم همه شناسائی می شدند.»
سماکار- مگر دستگیری گروه ما چه قدر وقت لازم داشت؟ ساواک می توانست بی درنگ ما را شناسائی و دستگیر کند. کنترل روابط کسانی که به قول خود امیر فطانت، نه چریک بودند و نه مخفی کار و زندگی علنی داشتند خیلی ساده بود و نیازی به ترفندهائی نظیر اسلحه در اختیار گذاشتن نداشت. ضمن این که همان طوری که قبلا شرح دادم؛ موضوعِ دادن اطلاعیه چریک های فدائی به ما، اصولاً مربوط به یک سال پیش از این تاریخ است. بنابراین مسئله دادن سلاح به ما از طرف ساواک، بر سر پیدا کردن زمان لازم برای شناسائی نبود؛ زیرا با گرفتن ما و اطلاعاتی که از طریق امیر به دست آورده بود و یا با شکنجه (همانطور که پس از دستگیری دیدیم) به راحتی می توانستند موضوع را ثابت کنند. بنابراین، این ماجرا برای هرکس که اندکی مسائل سیاسی را در آن زمان می شناخت از جمله برای امیر فطانت، کاملا بدیهی بود که سرنوشت این گروه پس از درگیری و دستگیری دیگر به «دو ماه و شش ماه یا دو سال زندان و کمی کتک» محدود نمی شد. و دیدیم که نه تیراندازی شد و نه ما را در صحنه ی عمل گرفتند؛ ولی با این حال، در دادگاهی که حتی دست ما به اسلحه های بی خطری که خود ساواک روی میزش نمایش می داد نرسیده بود، 5 نفر محکوم به اعدام شدند و بقیه به زندان های دراز مدت دچار آمدند، دو نفر از ما را کشتند و حتی به کسی مانند ایرج جمشیدی با آن ندامتنامه شدید و غلیظش که هیچ پیشینه زندان سیاسی قبلی هم نداشت ۱۰ سال زندان دادند.
در همان زمان کم نبودند زندانیان سیاسی که فقط به خاطر خواندن یک جزوه سیاسی و یا در دست داشتن یک اعلامیه سیاسی به زندان های دراز مدت ده تا پانزده سال محکوم شده بودند. در آن زمان هرگونه مخالفتی با رژیم شاه با شدت هرچه شدیدتر سرکوب می شد و زندانیان سیاسی زیر شدیدترین بدرفتاری ها و شکنجه ها بودند؛ بهطوری که چریک ها به خاطر گریز از شکنجه و برای لو ندادن رفقای شان، با قرص سیانور در زیر دندان حرکت می کردند.
لطفا توضیح بده که در دادگاه اول و دوم چه کسانی به اعدام محکوم شدند
رای دادگاه اول و دوم به این قرار بود:
طیفور بطحائی اعدام، خسرو گلسرخی اعدام، منوچهر مقدم سلیمی اعدام، کرامت دانشیان اعدام، عباس سماکار اعدام، رضا علامه زاده اعدام، ایرج جمشیدی اعدام، ابراهیم فرهنگ رازی و شکوه میرزادگی ۳ سال زندان، مریم اتحادیه و مرتضی سیاه پوش ۵ سال زندان و فرهاد قیصری ۳ سال زندان.
دادگاه دوم:
طیفور بطحائی اعدام، خسرو گلسرخی اعدام، منوچهر مقدم سلیمی ۱۵ سال زندان، کرامت دانشیان اعدام، عباس سماکار اعدام، رضا علامهزاده اعدام، ایرج جمشیدی۱۰ سال زندان، ابراهیم فرهنگ رازی و شکوه میرزادگی ۳ سال زندان، مریم اتحادیه ۳ سال زندان، مرتضی سیاهپوش ۵ سال زندان و فرهاد قیصری تبرئه از شرکت در طرح گروگانگیری و ۱ سال زندان به خاطر سابقه فعالیت پیشین.
در مورد مسائل روز تحویل اسلحه و ادعای امیر فطانت مبنی بر این که؛ ساواک میخواسته او را در آن صحنه بکشد نظر شما چیست؟
این یکی، دیگر خیلی خنده دار است. من اصولاً به این مطلب که او در آن کافه با ثابتی و دادرس ملاقات داشته مشکوکم، چه رسد به این که بخواهند او را بکشند. من فکر می کنم ایجاد این صحنه از سوی امیر فطانت یک سناریوی قلابی است.
چرا قلابیست؟
من برای این حرفم چندین دلیل دارم؛ امیر فطانت این صحنه را چنین می چیند که گویا آن روز ساواک قصد داشته به هنگام تحویل اسلحه، او را بکشد و بقیه ما را هم بی درنگ دستگیر کند و صحنه «خنثی کردن یک توطئه» را کاملاً واقعی نشان دهد.
بیائید فرض را بر این بگیریم که ساواک در آن روز قصد داشته که همه ما را دستگیر کند و برای چاشنی قضیه هم امیر فطانت را در تیراندازی در زمان تحویل اسلحه بکشد. ولی چرا برای انجام چنین کاری، ملاقات امیر فطانت با ثابتی به عنوان رئیس کل اداره استراتژیک ساواک در صحنه ی عملیات ضرورت داشته است؟ یک مامور معمولی عملیاتی ساواک هم میتوانسته همه آن مطالبی را که ظاهرا ثابتی به امیر فطانت گفته به او بگوید. بنابراین، حضور یک مقام مهم استراتژیک ساواک در این صحنه عملیاتی چه مسئله ای را حل می-کرده است؟
توجه داشته باشید که این صحنه، مطابق گفته خود امیر فطانت صحنه درگیری نظامی یک گروه با تجربه و مسلح چریکی با افراد ساواک نبود، بلکه یکی از افراد غیرمسلح گروه ما برای تحویل گرفتن اسلحه به آن جا می رفت.
داستانِ قلابیِ آن فرد مشکوک ساواکی هم که گویا ثابتی توجه امیر فطانت را به او جلب می کند نیز عجیب است. این فرد چه کسی بوده؟ اصلاً چرا با آن حالت عجیب و شک برانگیز آنجا نشسته بوده است؟ و چه ضرورتی داشته که ثابتی توجه امیر را به او جلب کند؟
همه این ها، صحنه سازی یک سناریوی تخیلی و باسمه ای از جانب امیر فطانت است تا موضوع طرح ترور خودش در آن روز را قابل باور کند. اگر می خواستند او را بکشند، آیا نیاز به این صحنه سازی ها و حضور فرد اول ساواک در این صحنه بود؟
امیر فطانت در اینجا خود بزرگ بینی می کند که با سران ساواک در ارتباط بوده ولی در عین حال موقع نوشتن این مطلب، به قلابی بودن حضور ثابتی در این صحنه تخیلی پی برده است و میگوید؛
«چرا این قضیه اینقدربزرگ شده بود؟ مگر چه کاری قرار بود انجام شود که حضور شخص ثابتی را طلب میکرد؟ چرا به من گفت اگر صدای تیراندازی بلند شد فرار کنم؟ دلیلی وجود نداشت که صدای تیراندازی بلند شود. این بچهها که اسلحه نداشتند.»
و بعد از این مقدمهچینی، گوئی ناگهان رمز قضیه را درمی یابد و می گوید؛
«ص ۱۰۴ همه این صحنه سازیها برای قتل من حین فرار بود. ثابتی کاملاً بر این باور بود که این پرونده احتیاج به خون داشت تا از کاه کوهی ساخته میشد. صدای تیراندازی بلند میشد. من فرار میکردم و در حین فرار کشته میشدم. تنها کسی که حقیقت را میدانست من بودم. اگر من به عنوان رابط چریکها و تهیهکننده سلاحها کشته میشدم تنها شاهد این ماجرا از بین میرفت.»
یعنی چون کشتهشدن او مهم بوده!! بنابراین لازم بوده که ثابتی در این صحنه حضور پیدا کند و همه صحنه سازی ها از اینجا سرچشمه می گرفته است!!
بهجز مطالبی که در بالا گفتم، بقیه این صحنه را مرور کنیم تا مسئله روشن تر شود که امیر فطانت تا چه حد راست می گوید:
طبعا اگر قصد ساواک این بود که به هنگام تحویل اسلحه با کشتن امیر فطانت و احتمالا فرد تحویلگیرنده اسلحه صحنه ی قابل باوری بسازد، میبایست از قبل محل حضور همه اعضای گروه ما را هم در آن روز و ساعت بهخصوص، دقیقا زیر نظر می داشت تا بتواند بی درنگ و بدون دادن مهلت فرار به ما، همگی را در یک زمان دستگیر کند.
ولی چنین چیزی اتفاق نیفتاد؛ به این معنی که برای مثال، سه روز طول کشید تا مرا دستگیر کردند؛ چون من به شکل روزانه تحت تعقیب و مراقبت قرار نداشتم و درست در آن زمان برای فیلمبرداری به شهر سرخس رفته بودم و ساواک از آن اطلاع نداشت و تازه پس از مراجعه به منزل من و پس از آن، با مراجعه به تلویزیون متوجه شده بود که من در تهران نیستم.
همچنین، کرامت دانشیان سه روز تمام تحت مراقبت ساواک قرار گرفت و همان روز اول او را دستگیر نکردند.
افزون بر این اگر ساواک می خواست، سناریوی ادعائی امیر فطانت را به اجرا درآورد مگر برایش مشکل بود که امیر و یکی از ما را در صحنه دیگری بکشد و سپس ماجرا را علنی کند؟ شرح صحنه های درگیری ساواک با چریک ها که در مطبوعات آن زمان انتشار می یافت مگر تا چه حد به واقعی بودن توضیحات حمله ساواک و صحنه های زد و خوردش برای مطبوعات نیاز داشت؟
ولی امیر فطانت می گوید برای فرار از نقشه قتلش ماشین تحویل اسلحه را در یک خیابان دیگر پارک کرده است تا تحویل اسلحه انجام نشود.
بله این هم باز یک نکته دیگر از دروغهای امیر فطانت در همین صحنه این است. من شرح خواهم داد که انجامنشدن تحویل اسلحه علت دیگری داشت؟ امیر فطانت می گوید؛
«ص۱۰۵ ماشین را زیر تیر سوم چراغ برق پارک کردم و از آن دور شدم. مطمئن بودم که تمام محوطه پر است از ماموران ساواک و مطمئن بودم که هیچ کدام قبل از اتمام طرح به من نزدیک نخواهند شد. تصمیم درستی بود که پیکان سفید را به جای تیر سوم خیابان ایرانشهر زیر تیر سوم خیابان بعدی پارک کرده بودم. همه قرارها را من گذاشته بودم.»
امیرفطانت ضمن دادن این توضیح که ماشین را در یک خیابان دیگر پارک کرده که محل درگیری نباشد و بتواند از شر حمله ساواک در امان بماند، فراموش می کند که در همین لحظه دارد توضیح می دهد که: «مطمئن بودم که تمام محوطه پر است از ماموران ساواک.» و این حرف به این معنی ست که ساواک از قبل محل قرار و توقف اتومبیل حامل اسلحه ها را میدانسته و در آن محل حضور داشته است. یعنی در محلی که ظاهرا امیر برای رد گم کردن جا عوض کرده است. و طبیعی هم بود که ساواک از قبل محل تحویل اسلحه را بداند و خودش را برای درگیری احتمالی و یا شناسائی افراد در آنجا از قبل مخفی و آماده کند.
در واقع، محل قرار تحویل اسلحه از طریق درج یک آگهی در صفحه تسلیت و برگزاری ختم و سوگواری در روزنامه به آگاهی ما رسیده بود و طبعا ساواک هم این آگهی و نوع قرار را میدانست و امیر نمی توانست با عوض کردن محل پارک ماشین حامل اسلحه، رد گم کند. یعنی در اینجا هم برای واقعی جلوهدادن طرح ساواک برای کشتنش یک دروغ آشکار دیگر گفته است.
منظورت «از طریق درج یک آگهی در صفحه تسلیت و برگزاری ختم و سوگواری در روزنامه... .» چیست؟
بله این توضیح ضروریست؛ امیر فطانت به توصیه ساواک و ظاهرا به خاطر رعایت مسائل امنیتی چریکی، که ما مستقیما با اعضای سازمان فدائی تماسی نداشته باشیم و کسی از آنان را هنگام تحویل گرفتن اسلحه نشناسیم، با ما چنین قرارگذاشته بود که؛ محل و ساعت تحویل اسلحه به ما از طریق آگهی مجلس ختم یک فرد مشخص در روزنامه به آگاهی مان می رسد، و رابط گروه ما، ابتدا در محلی، علامت سلامتی را می زند و پس از زمان کوتاهی به سراغ ماشین مشخصی که آن جا پارک شده می رود و در صندلی عقب آن اسلحه ها را که در یک کیف قرار داشته برمی دارد و به گروه تحویل می دهد. او به این ترتیب، چریک تحویلدهنده اسلحه را نمی بیند. طبعا ساواک نیز که از طریق امیر فطانت در جریان این موضوع بود، می دانسته که محل قرار کجاست و امیر به میل خود نمیتوانسته محل را عوض کند و ساواک متوجه نشود و همانطورهم که خود او نوشته؛ «مطمئن بودم که تمام محوطه پر است از ماموران ساواک.» ساواکی ها از پیش در آنجا بوده اند. و طبعا این حضور به این خاطر نیز بوده است که ساواک دقیقا فرد رابط گروه ما را ببیند، احتمالاً عکس او را هنگام برداشتن کیف حاوی اسلحه از ماشین بگیرد و با تعقیب او، بداند که اسلحه ها دقیقا به دست چه کسانی می رسد.
پس علت رد و بدل نشدن اسلحه چه بود و چرا ساواک سه روز کرامت را زیر تعقیب و مراقبت گرفته بود و همان روز اول او را دستگیر نکرد؟
تمام ماجرا این بود که چون ایرج جمشیدی برای تحویل اسلحه سر قرار نرفت، اسلحه ای هم رد و بدل نشد و برای ساواک این ظن پیش آمد که گویا ما متوجه نفوذ ساواک در میان خود شده ایم و به همین دلیل هم از صحنه گریخته ایم.
برای ساواک این ظن پیش آمده بود که تنها فرد با سابقه گروه ما، یعنی کرامت دانشیان، ممکن است روابطی سیاسی داشته که از امیر هم پنهان کرده است و همین روابط می توانسته زمینه ی پیبردن ما به نفوذ ساواک در میان مان باشد.
به همین دلیل پس از حاضر نشدن ایرج جمشیدی در سر قرار تحویل اسلحه، کرامت را سه روز زیرنظر گرفته بود تا اگر رابطه ای با کسان دیگری غیر از افراد شناخته شده برای ساواک، برقرار کرد دستگیرشان کند. افزون بر این، ساواک حتی در آن روز مشخص، نفهمیده بود که ایرج جمشیدی که سر قرار نیامده، فورا از تهران دور و به همدان رفته است. دستگیری ایرج جمشیدی هم (پس از جستجوی فراوان ساواک در پی او) بعد از بازگشتش به تهران صورت گرفت. و این هم باز نشان میدهد که ساواک چون قصد نداشته در آن روز ما را دستگیر کند کسی را آن روز از قبل زیر مراقبت نداشته، و سناریو امیر فطانت قلابی ست. درواقع، ساواک قصد داشت که ما را در صحنه عمل، در جریان جشنواره فیلم مورد حمله قرار دهد و دستگیر کند.
شما اشاره کردی که ممکن است امیر فطانت از زمان زندان با ساواک همکاری میکرده است، چرا چنین تصوری داری؟
کسی که این طور در مورد تاریخ همکاری اش با ساواک و در رابطه با پرونده ما دروغ می گوید، آیا می-تواند همکاریش با این سازمان فقط به همین مورد محدود باشد؟ طبیعی ست که وقتی او جاسوسی می کرده، و جاسوسیاش هم درازمدت بوده، قبل از آن هم علیه دانشجویان با ساواک همکاری داشته باشد. اصولا امیر فطانت به شکلی از رابطه اش با مامور ساواک شیراز حرف میزند که معلوم می شود از مدتها پیش با هم ارتباط داشته و خودمانی بوده اند.
و باز هم طبیعیست که او بعداً در جمهوری اسلامی هم با ساواما همکاری کند.
اگر به مطالبی که امیر در مورد بازجوئی هایش در زمان دستگیری اش در ساواک نوشته توجه کنید شما هم دچار این تردید می شوید.
ص ۳۲. کتاب امیر: «... . یک سیلی به صورتم زد و گفت: آخه مادر قحبه تو خوشکلی؟ پولداری؟ بچه ک... رحیم سلیقه را میشناسی؟
گفتم: آره
- میخواستی هواپیما بهدزدی؟ گفتم: این حرفها چیه... بخدا من با رحیم فقط بچه محلیم.
گفت: نشونت میدم. برو حالا صورتت رو بشور. کدومشون زدنت؟ گفتم: نفهمیدم.
اینطور شد که من با پیرهن خونآلود و پاهای برهنه وارد انفرادی قزلقلعه شده بودم. دو ماهی را در انفرادی گذراندم.»
ص ۴۰.
«بهجز عضدی، بازجوی دیگر من مرد سی و چند سالهای بود بسیار خوشپوش، معطر و متین به اسم آقای مصطفوی که مادرش را خیلی دوست داشت و همیشه با قسم به جان مادرش سعی میکرد اعتماد مرا جلب کند و نقش پدرخوانده و حامی مرا بازی میکرد. شرح بازجوئیها خارج از مقوله است. بخش اعظم بازجوئی به ارتباط با هواپیما ربائی و اعتصاب دانشگاه مربوط میشد.»
می بینید که در واقع او اصلاً از بازجوئی حرف نمی زند و نخ نمی دهد. اگر این مطالب را با دقت بخوانید، و کمی هم با فضای بازجوئی های ساواک برای پی بردن به مسائل پرونده مهمی مثل «هواپیما ربائی» آشنا باشید، درمی یابید که امیر فطانت چیزی را در این میان پنهان می کند. وقتی او جزئیات فرارش از دست ماموران ساواک به هنگام دستگیری را لحظه به لحظه و با ذکر همه دیالوگ های فرعی شرح می دهد، چرا در مورد بازجوئی شدنش (آن هم به دست شکنجه گر خشن و با سابقه ای مثل عضدی) و مسائلی که از او می پرسند و بهخصوص شکنجه هائی که معمولا در چنین مواردی نصیب زندانی می شود سکوت می کند؟ آیا در چنین مواقعی آدم را فقط با زدن یک مشت تنبیه می کنند و او را به سلولش میفرستند؟ آیا او از همان اول وانداده و به همین خاطر هم شکنجه نشده؟ و جالب است که بازجوی بعدیش هم یک فرد تحبیبیست، نه یک بازجوی مهاجم که مسئول پرونده آدم های مقاوم می شوند.
بعد هم توضیح می دهد که فقط به خاطر قرارگرفتن در سلول روحیه درهم شکسته ای پیدا کرده و از هرگونه عمل سیاسی پشیمان شده است.
شرح برخورد او با عضدی در لوس آنجلس هم جالب است. عضدی همین که او را باز می شناسد به اسم کوچک «امیر» خطابش می کند. معمولا این نوع خطاب کردن ها نشان از خودمانی بودن طرفین است.
او حتی در پاریس هم باز می خواسته با سلطنت طلب ها (از جمله با آزاده شفیق) و آن هم فقط به خاطر پول همکاری کند که در واقع آن ها طرح او را نپذیرفته اند. من حتی به همکاری او با سازمان اطلاعات و امنیت جمهوری اسلامی هم شک دارم.
امیر فطانت در رابطه با بازجوئی و عضدی مینویسد؛
«ص ۴۰.
از عضدی دو خاطره دارم. دومین خاطره از روزی است در سال ۱۹۸۴ یا ۱۳۶۳ که سلطنت طلبها در محلی در یک جای لوسآنجلس جمع شده بودند و من هم برای تماشا رفته بودم و اتفاقا عضدی را دیدم. پیر شده بود، خیلی پیر. نزدیک رفتم و گفتم آقای عضدی مرا میشناسید؟ نگاهی کرد و به یاد نیاورد. برایش توضیح دادم و یادآوریش کردم. گفت: امیر حالا دیدی حق با ما بود... .»
«ص ۴۴.
داستان طرح هواپیماربائی داستانی بود که از همان ابتدا همه چیزش طراحی ساواک بود برای جوانهائی که بالقوه ممکن بود یک روزی به نوعی خطرناک بشوند. حال چه خطری فقط ساواک میدانست. من هم یکی از کسانی بودم که در این دام افتادم و به دو سال زندان (۴ تیر ۱۳۴۹ تا ۱۹ خرداد ۱۳۵۱) محکوم شدم اما باعث شد که نه در کوههای سیاهکل با مهدی اسحاقی کشته شوم و نه با امیرپرویز پویان در شهر. بعضی وقتها حادثهها میتوانند مسیر یک سرنوشت را تغییر دهند.»
«ص ۷۴.
دوران ایام زندان شماره چهار و در سکوت و زندگی با مردان اسطورهای مرا بر هرآن چه بودم و گذشته خود مردد کرده بود. به راحتی میتوانستم زمان تولد و تاریخ مرگ زودرس و نزدیک خود را را بر سنگ قبر خود ببینم و داستان زندگی خود را از تولد تا مرگ بر این سنگ قبر بنویسم اما داستان این زندگی آن چیزی نبود که از زندگی انتظار داشتم و شروع کرده بودم به فکر کردن به این که چطور شد که به عالم مبارزات سیاسی کشیده شده بودم.»
طبعاً همین روحیه است که امیر فطانت را، آن هم فقط به خاطر طی کردن 2 سال محکومیت زندان، به همکاری با ساواک کشیده و این مسئله می تواند از همان زندان رخ داده باشد و فقط به ارتباط یک ساله و چند ماهه ی جاسوسانه با کرامت دانشیان در شیراز خلاصه نشود.
امیر فطانت، هیچجا از این که عمل کثیف جاسوسی برای رژیم شاه انجام داده ابراز پشیمانی نمی کند؛ بلکه برعکس؛ خوشحال هم هست. او فقط در رابطه با لودادن کرامت (ظاهراً) دچار عذاب وجدان شده است.
در دقیقه 13:۱۰:۱۳ در نوار ویدئوئی اش می گوید؛ «من متهم به این خیانت هستم، اما از کرده خودم خوشحالم.»
یا در دقیقه ۲۹:۳۰ نوار می گوید: «من از آنچه که کرده ام اصلا پشیمان نیستم، چون کاری را بر اساس اعتقاداتم کردهام.»
می بینید؟ او حتی فراموش می کند که قبلا گفته که؛ از کشتهشدن کرامت ناراحت است و احساس عذاب وجدان دارد. او در مورد چپ های ایران هم می گوید؛
دقیقه ۱۶ مصاحبه:
«اگر همه آن ها روی هم جمع شوند فکر نمی کنم بیش از ۵۰۰ نفر بشوند، فکر نمی کنم... . چپ در ایران با این نسل هیچ کاری نمیتونه بکنه، این نسل آزادهتر از اون هست که خودشو درگیر قالبهای چپ بکنه.»
در واقع امیر فطانت، جدا از ترس از حرکت های سیاسی، حتی از عقاید اولیه خودش هم برگشته است. اما آن جا که می خواهد به چیزی در زندگی اش افتخار کند در همین ویدئو می گوید؛ از ۱۲-۱۳ سالگی وارد کار سیاسی شده و در ۱۹سالگی رهبر اعتصاب دانشجویان دانشگاه شیراز بوده و کلی ارتباط سیاسی با فعالان سیاسی چپ داشته است. همچنین در کتابش با یادآوری از تماسش با افراد درجه اول چریک، خودش را با تجربه و مهم جلوه می دهد. و باز علی رغم این، با وقاحت علیه همان چریک ها موضع می گیرد و در توجیه خیانت و رذالتش در نوار ویدئوئی میگوید:
«من هیچکس را در چپ ها در قواره ای نمی بینم که بیاید بنشیند برای من قضاوت بکند. چه کسی وجود دارد که امیر فطانت را با این گذشته و تجربیات زندگی به قضاوت بکشد. فریبرز سنجری به من می گوید خائن، ولی با کلام او ده ها تن از جوانان مملکت ما به خاک و خون کشیده شده اند. چه کسی خائن است؟»... . «به آن-جائی رسیده ام که مسائل سیاسی کوچک است. من به مسائل بشری فکر می کنم. تقدیر به من درس داد که عزت را در ذلت ببینم. و من می خواهم این درس ها را در اختیار نسل بعد از خودم بگذارم.»... . «اگر نسل جوان ایران این کتاب را بخواند و قضیه را از زاویه من ببیند و آن ها را به تفکر وادارم کار خودم را کرده ام.»
معلوم نیست دیدن قضیه از زاویه او یعنی چه؟ یعنی تائید جاسوسی و خیانت به نزدیکترین دوست و کشتن او؟
امیر فطانت به خاطر اینکه زمانی (به قول خودش) انقلابی بوده است؛ ساواکی شدن بعدیاش را حق خودش می داند و ضمن این که گاهی از خیانتی که به نزدیک-ترین دوستش (کرامت دانشیان) روا داشته ظاهرا در عذاب وجدان است، ولی در مقابل هر انسان انقلابی که او را خائن می نامد، به شدت بر میآشوبد و می کوشد همین لقب را متقابلا به خود او برگرداند. امیر فطانت فراموش می کند که در همین کتاب گفته است:
«برای زنده بودن و زندگی کردن به ساواک اعتماد کرده بودم. خواسته بودم زندگی کنم، خواسته بودم با عقاید خودم زندگی کنم هرچند منفور باشم، تا با عقاید دیگران بمیرم.»
این حرف ها نشان می دهد که او از ابتدا هم به این مبارزات و افکار، عقیده نداشته و آن ها را افکار خودش نمی دانسته است. دقت در گفته های امیر فطانت، و ساواکی های دیگر و بررسی زندگی آن ها همچنان نشان می دهد که آنان موجوداتی مفلوک و در سایه اند. آن ها همیشه خود را از دید مردم پنهان می کنند و ساواکی بودن حتی برای اعضای خانواده شان هم موضوعی شرم آور و غیرانسانی است که باید پنهانش کرد. اگر آدمی مانند ثابتی به ساواکی بودنش افتخار می کند و اعمالش را خدمت به مردم کشورش می داند؛ چرا حتی در این زندگی تبعیدی هم خودش را از دیگران مخفی می کند و حاضر نیست حتی در مصاحبه هایش جلوی دوربین قرارگیرد؟ امیر فطانت هم مانند همه ساواکی ها و بازجوها و شکنجه گران دیگر، بیش از سی سال در گوشه ای شرمنده و مخفیانه زندگی کرد و جرات نداشت خود را به هیچ انسان شریفی معرفی کند (و این در حالیست که او خودش را به جمهوری اسلامی معرفی کرد و تسلیم آنان شد). بنابراین افتخار امروزش به ساواکیبودن و خوشحال بودنش از «خیانت به دوست» آیا نوعی واکنش سرخورده نیست؟ واکنشی که در نتیجهٔ هجوم تازه سرمایه داری به دست آورد مبارزات طبقاتی مردم، به امثال او اجازه داده است از مخفی گاه شان بیرون بخزند و به دیگران پارس کنند و دوباره به سوراخ خود پناه ببرند؟ شما کجا می توانید از عضدی شکنجه گر و یا رسولی، جلاد ساواک خبری بگیرید؟ چرا هرمز آیروملو یا همان «دادرس» بازجوی پرونده ما و قاتل خسرو و کرامت و حمید اشرف و ده ها زندانی سیاسی دیگر، تا آخر در سوراخ زندگی مخفی اش ماند و در اوج خفا مُرد؟
آیا هیچ یک از این ها شهامت این را دارد که حتی به همسر خود بگوید که «شکنجه گر» است؟ اجازه بده در این جا در وصف این «آدم های در سایه» عبارت «پنهان در پشت خود» را به کار بگیرم؛ زیرا، تبه کاری درونی آن ها در پشت چهرهٔ ظاهرشان پنهان شده است.
امیر فطانت، در عین حال، هیچ توضیحی در مورد اعمال جاسوسانه اش در زمان بعد از دستگیری گروه ما تا زمان انقلاب و روابطش با دانشجویان نمی دهد. طبعاً وقتی او با ساواک همکاری می کرده و این همکاری تا زمان انقلاب هم ادامه داشته، باید گروه های دیگری؛ از جمله، فعالان دانشجوئی را هم لو داده باشد که در باره آن-ها لب به سخن باز نمی کند. او حتی وقتی بعد از انقلاب خود را به زندان اوین معرفی می کند، طبعاً موضوع به این سادگی که می گوید نبوده که بدون هیچ گرفت و گیری و تعهدی آزادش کنند. او آدمی ست که طاقت دو سال زندان کشیدن را نداشته است؛ بنابراین تنها انگیزه اش برای تسلیم خود به جمهوری اسلامی، امید همکارشدن با بازجوهای تازه و رهائی از بدبختی و نکبت آن روزگارش می توانسته بوده باشد. آیا اصولاً چنین فرد فرصت طلبی که شخصیتی متزلزل و مفلوک دارد، می-توانسته بدون هیچ قول و قرار و تعهد همکاری با ساواما، از چنگ بازجوهای هار و درنده ی زندان جمهوری اسلامی بی دردسر رها شود؟ چنین امری را بیشتر، کسانی باور می کنند که از تبه کاری جمهوری اسلامی بی-خبر باشند. او می گوید:
دقیقه۳۰:۱۹ نوار ویدئو «خودم را به زندان اوین تسلیم کردم که غیاباً مرا به اعدام محکوم کرده بودند. و در بازجوئی ها یک فیلم تلویزیونی از اعترافاتم تهیه شده است.» آیا کسی را که غیاباً به اعدام محکوم کرده اند به این آسانی آزاد می کنند؟
افزون براین، همان طور که بسیاری از بازجوهای ساواک همکار ساواما شدند، همکاری او هم با ساواما طبعاً نمی توانسته برایش فرقی با همکاری با ساواک داشته باشد. هر دو این ها او را از وضعیت مفلوکانه و جهنمی اش نجات میداده است.
امیر فطانت در زمان دربدری اش در پاریس هم، حاضرمی شود که فقط به خاطر پول، دوباره با سلطنت-طلبان از جمله آزاده شفیق (دختر اشرف پهلوی) همکاری کند. ولی آن ها او را نمی پسندند و طرحش را عملی نمی-دانند و ردش می کنند. و الی اگر او را می پذیرفتند، چه بسا اکنون هم در دم و دستگاه آن ها می پلکید و همکارشان بود. بنابراین عذاب وجدان او در رابطه با کرامت هم قلابیست و همکاری با عوامل رژیم گذشته به یک امر خصلتی و نهادی در او تبدیل شده است.
پرسش- خوب آیا شما جمع بندی مشخصی از این مجموعه داری؟
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر