انتخاب دونالد ترامپ
نویسنده: سمیر امین
ترجمه: ناصر زرافشان
ترجمه: ناصر زرافشان
انتخاب اخیر دونالد ترامپ پس از برکسیت (خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا)، افزایش آراء فاشیستی در اروپا، اما افزون بر این ها و خیلی بهتر از این ها، پیروزی انتخاباتی سیریزا و ظهور پودموس ، همه تظاهرات و نمودهای عمق بحران نظام نئولیبرالیسم جهانی شده کنونی است. این نظام که من همیشه آن را غیر ماندنی می دانسته ام در برابر چشمان ما از درونی ترین بخش آن در حال ترکیدن است. همه کوشش هایی که برای نجات این نظام- در واقع برای اجتناب از یک وضع بدتر – از طریق تعدیل های جزئی به عمل می آید محکوم به شکست است. اما ترکیدن این نظام از درون، مرادف با پیشرفت در مسیر ساخته شدن یک جایگزین واقعا بهتر برای مردم نیست. خزان سرمایه داری خود به خود مقارن با بهار خلق ها نیست. وقفه ای آنها را از یکدیگر جدا می کند، که به دوران ما حالت ابهام و انتظاری می دهد که آبستن حادترین خطرها است. اما این ترکیدن را – از آنجا که اجتناب ناپذیر است – باید دقیقاً فرصتی تاریخی به شمار آورد که نصیب مردم شده است. زیرا این رویداد، راه را برای پیشرفت های ممکن در راستای ساختن جایگزینی هموار می سازد که از دو مؤلفه جدانشدنی از یکدیگر به شرح زیر تشکیل می یابد: (1) در سطح ملی کنار گذاردن قواعد بنیادی مدیریت لیبرالی اقتصاد به سود پروژه های مبتنی بر حاکمیت مردمی که زمینه ساز پیشرفت اجتماعی می شوند؛ و (2) در سطح بین المللی، ساختن نظامی از جهانی سازی چند کانونی مبتنی بر مذاکره.
پیشرفت های موازی با یکدیگر در این دو سطح تنها در صورتی امکان پذیر خواهد شد که نیروهای سیاسی چپ رادیکال راهبردی را برای آنها بیندیشند و شکل دهند و موفق به بسیج طبقات مردمی برای پیش بردن و دست یافتن به این هدف ها بشوند. آنگونه که عقب نشینی های سیریزا، ابهامات و سردرگمی های موجود در رأی هایی که در بریتانیا و ایالات متحده داده شده است، و فقدان جسارت در وارثان کمونیسم اروپایی نشان می دهد، این مهم تا کنون تحقق نیافته است.
پیشرفت های موازی با یکدیگر در این دو سطح تنها در صورتی امکان پذیر خواهد شد که نیروهای سیاسی چپ رادیکال راهبردی را برای آنها بیندیشند و شکل دهند و موفق به بسیج طبقات مردمی برای پیش بردن و دست یافتن به این هدف ها بشوند. آنگونه که عقب نشینی های سیریزا، ابهامات و سردرگمی های موجود در رأی هایی که در بریتانیا و ایالات متحده داده شده است، و فقدان جسارت در وارثان کمونیسم اروپایی نشان می دهد، این مهم تا کنون تحقق نیافته است.
نظام حاکم در کشورهای عضو مثلث تاریخی امپریالیستی (ایالات متحده، اروپای غربی و ژاپن) بر اعمال قدرت مطلق الیگارشی های مالی کشورهای مربوطه مبتنی است. فقط آنها تمامی نظام های تولیدی این کشورها را مدیریت می کنند و موفق شده اند تقریباً همه بنگاه های اقتصادی کوچک و متوسط را در کشاورزی، صنعت و خدمات به پیمانکاران دست دومی تبدیل کنند که منحصراً در راستای منافع سرمایه مالی عمل می کنند. این الیگارشی ها به تنهایی نظام های سیاسی را که از دموکراسی انتخاباتی بورژوائی باقی مانده و به ارث رسیده است، مدیریت می کنند و توانسته اند احزاب سیاسی انتخاباتی چپ و راست را، به قیمت از میان بردن تدریجی مشروعیت شیوه ی عملی دموکراتیک آنها اهلی کرده و رام و تابع خود سازند. این الیگارشی ها به تنهایی دستگاه های تبلیغاتی را هم در کنترل خویش دارند و موفق شده اند مدیران سازمان های جدید از جمله رادیو تلویزیون های دولتی را تا سطح کارمندان رسانه ای خود تنزل دهند که در خدمت انحصاری آنها باشند. هیچ یک از این جنبه های دیکتاتوری این اولیگارشی مالی هم از سوی جنبش های اجتماعی و سیاسی جاری در کشورهای عضو مثلث امپریالیستی، به ویژه در ایالات متحده مورد تعرض قرار نمی گیرند.
الیگارشی های کشورهای مثلث علاوه بر این تلاش می کنند با تحمیل شکل خاصی از جهانی سازی، یعنی لیبرالیسم جهانی شده، قدرت انحصاری خود را به سرتاسر کره خاک هم گسترش دهند. اما آنان در اینجا با مقاومتی پیش از مقاومتی روبه رو می شوند که در جوامع عضو مثلث که وارثان «مزایای» حاکمیت امپریالیستی و برخوردار از آن مزایا هستند، وجود دارد. زیرا اگر ویرانی های اجتماعی لیبرالیسم در غرب مشهود است، این ویرانی ها در کشورهای پیرامونی این نظام ده بار بدتر است، در حدی که معدود رژیم هایی اکنون در میان رژیم های سیاسی این کشورها وجود دارند که هنوز در نظر مردم مشروعیت داشته باشند. به همین دلیل الیگارشی کشورهای کانونی هم به آن طبقات اجتماعی و دولت هایی که در این کشورها به سرمایه مالی جهانی وابسته اند و نوار نقاله هایی را تشکیل می دهند که تسلط امپریالیسم جمعی مثلث را به این کشورها وارد می کنند و به غایت هم شکننده اند، به درستی، به چشم همپیمانانی نامطمئن نگاه می کنند. از این رو منطق این نظام، نظامی گری و حقی را که امپریالیسم برای دخالت در کشورهای جنوب و شرق – از جمله از طریق جنگ برای خود قائل است، ایجاب و به این نظام تحمیل می کند. الیگارشی های کشورهای عضو مثلث همه از «بازها» هستند؛ و به این ترتیب ناتو، افزار دائمی تجاوز آنان، به مهمترین نهاد امپریالیسم معاصر تبدیل شده است. گواه انتخاب این گزینه تجاوزکارانه در لحن و کلام باراک اوباما رئیس جمهور ایالات متحده، در جریان آخرین سفر دوره ای او به اروپا (نوامبر 2016 ) آفتابی شد: دادن اطمینان مجدد به دست نشانده های اروپایی (واسال ها) خود، در زمینه تعهد ایالات متحده نسبت به ناتو. بدیهی است که این سازمان به عنوان یک افزار تجاوز – که واقعاً هست – معرفی نمی شود، بلکه به عنوان وسیله تأمین «دفاع» اروپا معرفی می شود. اما چه کسی اروپا را تهدید می کند که دفاع از آن معنی پیدا کند؟
الیگارشی های کشورهای مثلث علاوه بر این تلاش می کنند با تحمیل شکل خاصی از جهانی سازی، یعنی لیبرالیسم جهانی شده، قدرت انحصاری خود را به سرتاسر کره خاک هم گسترش دهند. اما آنان در اینجا با مقاومتی پیش از مقاومتی روبه رو می شوند که در جوامع عضو مثلث که وارثان «مزایای» حاکمیت امپریالیستی و برخوردار از آن مزایا هستند، وجود دارد. زیرا اگر ویرانی های اجتماعی لیبرالیسم در غرب مشهود است، این ویرانی ها در کشورهای پیرامونی این نظام ده بار بدتر است، در حدی که معدود رژیم هایی اکنون در میان رژیم های سیاسی این کشورها وجود دارند که هنوز در نظر مردم مشروعیت داشته باشند. به همین دلیل الیگارشی کشورهای کانونی هم به آن طبقات اجتماعی و دولت هایی که در این کشورها به سرمایه مالی جهانی وابسته اند و نوار نقاله هایی را تشکیل می دهند که تسلط امپریالیسم جمعی مثلث را به این کشورها وارد می کنند و به غایت هم شکننده اند، به درستی، به چشم همپیمانانی نامطمئن نگاه می کنند. از این رو منطق این نظام، نظامی گری و حقی را که امپریالیسم برای دخالت در کشورهای جنوب و شرق – از جمله از طریق جنگ برای خود قائل است، ایجاب و به این نظام تحمیل می کند. الیگارشی های کشورهای عضو مثلث همه از «بازها» هستند؛ و به این ترتیب ناتو، افزار دائمی تجاوز آنان، به مهمترین نهاد امپریالیسم معاصر تبدیل شده است. گواه انتخاب این گزینه تجاوزکارانه در لحن و کلام باراک اوباما رئیس جمهور ایالات متحده، در جریان آخرین سفر دوره ای او به اروپا (نوامبر 2016 ) آفتابی شد: دادن اطمینان مجدد به دست نشانده های اروپایی (واسال ها) خود، در زمینه تعهد ایالات متحده نسبت به ناتو. بدیهی است که این سازمان به عنوان یک افزار تجاوز – که واقعاً هست – معرفی نمی شود، بلکه به عنوان وسیله تأمین «دفاع» اروپا معرفی می شود. اما چه کسی اروپا را تهدید می کند که دفاع از آن معنی پیدا کند؟
مجموعه رسانه ای حاکم به ما می گویند که پیش از همه روسیه اروپا را تهدید می کند. اما واقعیت چیز دیگری است. پوتین از این جهت مورد انتقاد است که زیر بار کودتای اروپایی– نازی که در کیف به راه انداختند و حکومت کانگسترهایی که در گرجستان روی کار آوردند، نرفته است. می بایست او را – علاوه بر تحریم های اقتصادی – با تهدید به جنگ از سوی هیلاری کلینتون مجبور می کردند زیر بار آن ها برود.
علاوه بر این به ما می گویند که تروریست های جهادی اسلامی اروپا را تهدید می کنند. در این مورد هم باز افکار عمومی را پیرامون این موضوع دست کاری و آن را در جهت دلخواه خود می پیچانند. «جهاد گرایی» منحصراً نتیجه اجتناب ناپذیر پشتیبانی مداوم مثلث از اسلام سیاسی ارتجاعی است که از وهابی گری منطقه خلیج (فارس) الهام می گیرد و هزینه های آن تأمین می شود. اعمال این به اصطلاح قدرت اسلامی، بهترین تضمین نابودی کامل توانمندی جوامع و کشورهای این منطقه برای مقاومت در برابر امر و نهی های جهانی سازی لیبرالی است. در عین حال بهترین دستاویز را هم به دست امپریالیسم می دهد که به مداخلات ناتو ظاهری مشروع و به حق بدهد. در این زمینه مطبوعات ایالات متحده تأیید کردند که اتهامی که ترامپ علیه هیلاری مطرح می کرد و می گفت او فعالانه از ایجاد داعش پشتیبانی کرده است، اساس کاملاً درستی دارد.
بگذارید اضافه کنم که سخنرانی هایی هم که مداخلات ناتو و دفاع از دموکراسی را با هم یکی می کنند، از مقوله همان حرف های یاوه ای است که بر خلاف واقعیت اظهار می شود.
بنابر آنچه گفته شد شکست هیلاری کلینتون – بیش از پیروزی دونالد ترامپ – خبر خوشی است. شاید این شکست تهدید دار و دسته تجاوز طلب ترین بازها به رهبری اوباما و کلینتون را برطرف سازد. می گویم «شاید»، زیرا روشن نیست که آیا ترامپ کشور خود را به مسیر دیگری هدایت خواهد کرد یا نه.
در وهله اول، نه افکار عمومی آن اکثریتی که از ترامپ حمایت کردند، و نه افکار عمومی آن اقلیتی که علیه او تظاهرات می کنند، هیچ یک او را مجبور نمی کنند یک چنین مسیر متفاوتی را پیش گیرد. بحث آنها فقط بر سر برخی مسائل داخلی جامعه ایالات متحده (به ویژه نژاد پرستی و ضدیت با فمنیسم) است. افکار عمومی یاد شده شالوده های اقتصادی این نظام را که علت ریشه ای خرابی و افت شرایط اجتماعی لایه های مهمی از جامعه است، به چالش نمی کشد. حرمت و تقدس مالکیت خصوصی، از جمله مالکیت انحصارات دست نخورده باقی می ماند؛ این واقعیت که ترامپ خودش یک میلیاردر است برای انتخاب شدن او امتیازی محسوب می شد نه مانعی برای این انتخاب. به علاوه بحث ها هیچ گاه بر سر سیاست خارجی تجاوزکارانه واشنگتن نبوده است. دوست داشتیم ببینیم آنان که امروز علیه ترامپ تظاهرات اعتراضی می کنند، پیش از انتخابات هم برای اعتراض به برنامه ها و اظهارات تجاوزطلبانه هیلاری کلینتون هم دعوت به تظاهرات کنند. بدیهی است که چنین اتفاقی نیفتاد. شهروندان ایالات متحده هیچ گاه مداخلات نظامی این کشور در خارج، و جنایات آن علیه بشریت را که با این مداخلات همراه است، محکوم نکرده اند.
در وهله اول، نه افکار عمومی آن اکثریتی که از ترامپ حمایت کردند، و نه افکار عمومی آن اقلیتی که علیه او تظاهرات می کنند، هیچ یک او را مجبور نمی کنند یک چنین مسیر متفاوتی را پیش گیرد. بحث آنها فقط بر سر برخی مسائل داخلی جامعه ایالات متحده (به ویژه نژاد پرستی و ضدیت با فمنیسم) است. افکار عمومی یاد شده شالوده های اقتصادی این نظام را که علت ریشه ای خرابی و افت شرایط اجتماعی لایه های مهمی از جامعه است، به چالش نمی کشد. حرمت و تقدس مالکیت خصوصی، از جمله مالکیت انحصارات دست نخورده باقی می ماند؛ این واقعیت که ترامپ خودش یک میلیاردر است برای انتخاب شدن او امتیازی محسوب می شد نه مانعی برای این انتخاب. به علاوه بحث ها هیچ گاه بر سر سیاست خارجی تجاوزکارانه واشنگتن نبوده است. دوست داشتیم ببینیم آنان که امروز علیه ترامپ تظاهرات اعتراضی می کنند، پیش از انتخابات هم برای اعتراض به برنامه ها و اظهارات تجاوزطلبانه هیلاری کلینتون هم دعوت به تظاهرات کنند. بدیهی است که چنین اتفاقی نیفتاد. شهروندان ایالات متحده هیچ گاه مداخلات نظامی این کشور در خارج، و جنایات آن علیه بشریت را که با این مداخلات همراه است، محکوم نکرده اند.
کمپین انتخاباتی برنی سندرز ، امیدهای زیادی را پدید آورده بود. او که جرأت به خرج داد و یک چشم انداز سوسیالیستی را وارد بحث های انتخاباتی کرد، با این کار خود به شکل معقول و درستی افکار عمومی را سیاسی کرد، کاری که از این پس دیگر انجام آن، چه در ایالات متحده و چه در جاهای دیگر غیر ممکن نیست. تحت چنین شرایطی از کناره گیری او و حمایت او و هوادارانش از کلینتون فقط می توان اظهار تأسف کرد.
آنچه بسیار مهمتر از «افکار عمومی» است، این واقعیت است که طبقه حاکمه ایالات متحده، هیچ سیاست بین المللی دیگری را غیر از سیاستی که از زمان ایجاد ناتو در هفتاد سال پیش تا کنون دنبال کرده است – یعنی تضمین سلطه این کشور بر تمامی جهان – نمی تواند تصور کند. به ما می گویند در درون دو اردوگاه جمهوری خواه و دموکرات که بر کاخ سفید و سنا تسلط دارند «کبوترها» و «بازهایی» وجود دارند. کبوترها که اکنون یقیناً قافیه را باخته اند. اکنون فقط بازها هستند که پیش از دست زدن به یک ماجراجویی تجاوزکارانه جدید، اندکی فکر می کنند. ترامپ و برخی از اطرافیان او شاید از این قماش باشند، نه چیزی خیلی بیش از این. این را باید دانست. راجع به او نباید بیش از حد دچار توهم شد. پرهیز از چنین توهم بی موردی ضروری است. اما باید درصدد هم بود که از این شکاف کوچک در تنه ی امپریالیسم امریکا نیز برای تقویت پیشروی های ممکن در جهت ساختن شکل دیگری از جهانی سازی بهره برد که اندکی بیش تر به حقوق خلق ها و خواسته صلح احترام بگذارد. دست نشانده های اروپایی واشنگتن از این بیش از هر چیز دیگری هراس دارند. به عنوان یک واقعیت اظهاراتی که به وسیله ترامپ درباره سیاست بین المللی ایالات متحده به عمل آمده ضد و نقیض است. از یک سو به نظر می رسد او می تواند حقانیت نگرانی های روسیه را از طرح های تجاوزی ناتو در اوکراین و گرجستان درک کند و به رسمیت بشناسد و می تواند درک کند که مسکو از سوریه در جنگ این کشور بر علیه تروریسم جهادی پشتیبانی می کند. اما از سوی دیگر می گوید که می خواهد موافقت نامه مربوط به برنامه هسته ای ایران را ملغی سازد. به علاوه ما هنوز نمی دانیم که آیا او تصمیم دارد سیاست پشتیبانی بی قید و شرط اوباما از اسرائیل را ادامه دهد یا قصد دارد در شرایط این پشتیبانی تغییراتی بدهد.
بنابراین ما باید پیروزی انتخاباتی دونالد ترامپ را در چهارچوب گسترده تر مظاهر ترکیدن نظام قرار دهیم. این مظاهر و نشانه ها تا کنون همگی مبهم اند و هم از فرصت های بهتر ممکن و هم از امکان پیشامدهای نفرت انگیز در آینده حکایت می کنند.
برخی از تحولاتی که با این مظاهر و رویدادها همراه هستند به هیچ طریقی قدرت طبقه حاکم متشکل از الیگارشی ها را مورد معارضه قرار نمی دهند. مصداق این گونه تحولات، برکسیت، انتخاب ترامپ و طرح های فاشیست های اروپایی است.
برخی از تحولاتی که با این مظاهر و رویدادها همراه هستند به هیچ طریقی قدرت طبقه حاکم متشکل از الیگارشی ها را مورد معارضه قرار نمی دهند. مصداق این گونه تحولات، برکسیت، انتخاب ترامپ و طرح های فاشیست های اروپایی است.
یقیناً کارزاری که به سود خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا به راه افتاد استدلالات و بحث های نفرت انگیزی را دستاویز خود قرار داده بود. به علاوه این طرح گزینه سرمایه داری – امپریالیستی بنیادین بریتانیا را زیر سوال نمی برد. فقط پیشنهاد می کند که لندن در اداره سیاست خارجی اش باید یک حاشیه مانور داشته باشد که به آن امکان دهد مستقیماً با شرکای خود که ایالات متحده در مرتبه اول آنها است، تعامل داشته باشد. اما در پس این گزینه موضوع دیگری هم از دور پیدا است که باید از آن آگاه بود: این که بریتانیا اروپای آلمانی را نمی پذیرد. این بعد اخیر برکسیت یقیناً مثبت است.
فاشیست های اروپا که فعلاً باد به پرچم آنها می وزد، در موضع راست افراطی قرار دارند، یعنی هیچ یک قدرت الیگارشی های کشور مربوطه خود را به چالش نمی کشند. آنها فقط امیدوارند که برای اعمال قدرت در خدمت این الیگارشی ها، به وسیله آنها انتخاب شوند. البته آنها در عین حال نظرات نفرت انگیز نژادی و سایر نظرات خود را هم به کار می برند، چیزی که مانع آنان از توجه و پاسخ گویی به تغییرات واقعی که مردم آنان با آنها روبه رو هستند و به آنها نیاز دارند و انجام این تغییرات می شود.
قدرت ترامپ در همین گونه نقد قلابی جهانی سازی لیبرالی نهفته است. هدف لحن «ناسیونالیستی» او تقویت و تحکیم کنترل واشنگتن بر هم پیمانان فرودست آن است، نه دادن استقلالی به آنان که حتی خودشان هم آن را مطالبه نمی کنند. از این دیدگاه، ترامپ می تواند برخی اقدامات معمولی را در حوزه حمایت گرایی انجام دهد، چیزی که ضمناً دولت های قبلی ایالات متحده نیز همیشه، بدون اینکه به زبان آورند، آن را به هم پیمانان فرودست خود تحمیل کرده اند، هم پیمانانی که برای آنان، انجام اقدام متقابل، ممنوع است. در این جا می توان موضوع را با آنچه برکسیت انگلیسی ها می خواهد انجام دهد مقایسه کرد.
ترامپ اعلام کرد که هدف اقدامات حمایت گرایانه ای که او به آنها فکر می کند در درجه اول چین است. پیش از او اوباما و هیلاری کلینتون، با تصمیمی که در زمینه انتقال مرکز ثقل نیروهای مسلح شان از خاورمیانه به آسیای شرقی گرفتند، چین را به عنوان رقیب و دشمن اصلی و عمده خود معرفی کردند. این استراتژی تهاجمی اقتصادی و نظامی که با اصول لیبرالیسمی که واشنگتن خود پرچمدار آن است در تضاد فاحش قرار دارد، می تواند به ضد خود تبدیل شود و چین را وا دارد که در تحولی سودمند، در جهت تقویت و تحکیم بازار توده ای داخلی خود و جست و جوی شرکای دیگری برای خود از میان کشورهای جنوب پیش رود.
آیا ترامپ تا جایی پیش خواهد رفت که پیمان نفتا را لغو کند؟ اگر او چنین کاری کند با رها کردن مردم مکزیک و کانادا از موقعیت فعلی شان به عنوان دست نشانده های ناتوان ایالات متحده، خدمت بزرگی به آنان کرده است. و آنها را تشویق خواهد کرد در جهت های تازه ای که بر طرح های مستقل مردمی و مبتنی بر حاکمیت خود آن ها مبتنی است به فعالیت بپردازند. متأسفانه بعید است که اکثریت وسیع نمایندگان جمهوری خواه و دموکرات در مجلس نمایندگان و در سنا که همه آنها پشتیبانی بی قید و شرط خود را از منافع الیگارشی های امریکا ثابت کرده اند، به ترامپ اجازه دهند تا این حد پیش برود.
عواقب و پیامدهای دشمنی ترامپ با موافقت نامه زیست محیطی COP21، به آن حد که حریفان اروپایی او می گوید جدی نیست؛ زیرا متأسفانه روشن است – یا روشن خواهد شد – که این قرارداد در هر حال به صورت ورق پاره ی بی خاصیتی باقی خواهد ماند زیرا کشورهای ثروتمند قصد ندارند به تعهدات مالی خود در این زمینه عمل کنند.
از طرف دیگر، به عکس برخی مظاهر دیگر ترکیدن این جهانی سازی لیبرالی با برخی پیشرفت های اجتماعی قرینه است که بعضی آنها ضعیف و بعضی بهتراند.
در اروپا پیروزی انتخاباتی سیریزا و ظهور پودموس در این چهارچوب قرار می گیرند. اما طرح هایی که به وسیله این نیروهای جدید اجرا شده همچنان ضد و نقیض است: رد کردن سیاست تحمیلی ریاضت اقتصادی از یک سو و توهم امکان انجام اصلاحات به وسیله اتحادیه اروپا از سوی دیگر. تاریخ خطا بودن ارزیابی های خوش بینانه نسبت به این گونه اصلاحات را، که در واقع غیر ممکن است، پیش از این نشان داده و ثابت کرده است.
در امریکای لاتین پیشروی هایی که طی نخستین دهه این قرن صورت گرفته اکنون با چالش رو به رو است. جنبش هایی که این پیشرفت ها را عملی ساخته اند بی تردید خصلت ارتجاعی طبقات متوسط این کشورها را، به ویژه در برزیل و ونوزئلا دست کم گرفته اند، طبقات متوسطی که تقسیم منافع حاصل از هر گونه رشد و توسعه ای را که در خور این نام باشد با طبقه زحمت کش رد می کنند.
طرح های نو پدید – به ویژه طرح های چین و روسیه – نیز به همین اندازه با ابهام همراه است. آیا هدف آنها «رسیدن به دیگران» از راه ها و با وسایل سرمایه داری و در متن جهانی سازی است که آن نیز سرمایه داری است اما آنها مجبورند آن را بپذیرند؟ یا، با آگاهی از اینکه تحقق این طرح ها غیر ممکن است حکومت های کشورهای نوخاسته مربوطه خود را بیشتر در راستای طرح های مردمی و مبتنی بر حاکمیت خود آنها جهت خواهند داد؟
******
این تأملات کلی درباره آینده نظام ترامپ را باید با توجه به جنبه های تکمیلی تحلیل سمیر امین از ترک برداشتن سرمایه داری معاصر که در دیگر آثار او در این زمینه به طور تفصیلی تشریح شده است و در متن آنها مطالعه کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر