۱۳۹۶ اسفند ۱۲, شنبه

«اسلحه را گذاشت روی شانه‌ی من و رفیقم را تیر باران کرد.» این گفته‌ی مردی محکوم به اعدام است که پس از سه بار سکته‌ی مغزی، در حالی که فلج شده بود، آزاد شد و چندی بعد در نهایت فقر درگذشت.

جواز شکنجه و شخصیت شکنجه‌گر- فریبا داودی مهاجر


«اسلحه را گذاشت روی شانه‌ی من و رفیقم را تیر باران کرد.» این گفته‌ی مردی محکوم به اعدام است که پس از سه بار سکته‌ی مغزی، در حالی که فلج شده بود، آزاد شد و چندی بعد در نهایت فقر درگذشت.
روایت‌های ایرانیانی که شکنجه‌های داخل و حتی خارج از زندان را تحمل کرده‌اند بی‌شمار است. شکنجه‌هایی که آثار روانی و جسمی‌اش، حتی بر خانواده‌ی آن‌ها و نسلی که شاهد این شکنجه‌ها بوده، آثاری بلند مدت دارد؛ زخم‌هایی که سالیان متمادی می‌طلبد تا تبعاتش از ذهن و جان قربانیان پاک شود. مارچلو ویگنار، روانکاوِ اهل اروگوئه که سال‌ها در پاریس در تبعید به سر برد، شکنجه را هر حالت‌ تعمدی‌ای می‌داند که در آن هر شیوه‌ای به کار می‌رود تا باورها و آرمان‌های قربانی، نابود و از هویت و شخصیتش خالی شود.
همچنین شکنجه بر اساس ماده‌ی یکم کنوانسیون منع شکنجه سازمان ملل متحد (۱۹۸۴) این گونه تعریف می‌شود: هر عملی که به واسطه‌ی آن و تعمداً درد و رنجی شدید، خواه جسمی یا روحی، بر فرد اعمال شود، آن هم برای اهدافی چون کسب اطلاعات یا اعتراف‌گیری از او یا از یک شخص ثالث، یا با هدف تنبیه او به دلیل انجام عملی که او یا شخص ثالثی مرتکب شده، یا مظنون به ارتکاب آن است، یا با هدف ارعاب و واداشتن او یا شخص ثالث (به انجام کاری)، و بنابر دلایل تبعیض‌آمیز از هر نوع؛ به ویژه هنگامی که چنین درد و رنجی از سوی یک مقام یا فرد دیگری، برخوردار از سمتی رسمی یا به تحریک، رضایت یا قبول وی، اعمال شده باشد. شکنجه شامل درد و رنجی نیست که صرفاً منبعث از احکام قانونی یا ذاتی این احکام یا بخشی از آن‌ها باشد.
پس از این کنوانسیون، سازمان ملل متحد در قطعنامه‌ای در سال ۱۹۸۷ اعمالِ هر گونه اذیت، آزار و رفتار غیرانسانی و بشری را محکوم کرد و در منشور قطعنامه‌ای با همین نام، خواستار پیوستن کشورهای جهان به معاهدهی منع شکنجه (UNCAT) و مجازات و پیگیری عوامل شکنجه (مخصوصاً شکنجه‌های دولتی) در سرتاسر دنیا شد. 
می‌توان گفت که آثار شکنجه‌های روانی یا سفید کمتر از شکنجه‌های جسمی نیست و بسیاری از کارشناسان، آثار تخریبی آن را برای فرد و جامعه مهلک‌تر می‌دانند؛ به این معنا که در این نوع شکنجه پس از اعمال شکنجه، نشانه‌ا‌ی فیزیکی که نشان‌دهنده‌ی شکنجه باشد بر جای نمی‌ماند، ولی می‌تواند شکنجه‌گر را به اهدافش برساند و بر جسم و روان قربانی، که از هم جدا نیستند، تأثیر عمیق داشته باشد.
اما سؤال اساسی اینجاست که چگونه شکنجه در نظام‌های مختلف «مجاز» شناخته می‌شود، آن‌چنان که شکنجه‌گر عمل خود را نه تنها «مجاز» بلکه  خدمت به خدا، خلق ، وطن و آرمان‌های مختلف می‌شمارد. آیا چنین افرادی تنها به دلیل بیماری‌های بالینی و روانی شکنجه‌گر می‌شوند یا اینکه مطالعه‌ی نظام اجتماعی، سیاسی و ایدئولوژیکی، که شکنجه را مجاز جلوه می‌دهد، برای فهمِ این رفتار اهمیت بیشتری دارد، نظامی که زنجیره‌ای از جانیان را در کنار هم قرار می‌دهد تا برای استقرار یا تداوم  حکومتی مشخص از اِعمال هیچ شکلی از شکنجه، قتل، ترور و جنایت دریغ نکنند و خود را «مجاز» و محق  بدانند که با اعمال فشار زیادِ جسمی و روحی، قربانی را به پذیرش خواسته‌های بازجو و انتخاب میان بد و بدتر وادارند؟

خشونت سازمان‌یافته 
جواز شکنجه همان مبادا خشونت سازمانیافته است که صادر میشود تا شکنجه برای شکنجهگر عادی شده و سیستم سیاسی با پشتیبانیِ همهجانبه، شبکهی پیچیده و مخوفی از جنایت ایجاد کند. بسیاری از روان‌شناسان معتقدند انسان‌ها شکنجه‌گر به دنیا نمی‌آیند، ولی به نظر نمی‌رسد که آموزش و تربیت و شستشوی مغزی تنها عواملی باشند که می‌تواند انسانی چنان درنده‌خو تربیت کند که از رنج دیگری برای رسیدن به هدف یا مقصدی استفاده کرده و از آن لذت برد. وقتی به مجموع نظریات پیرامون روانشناسی شکنجه نگاهی گذرا میاندازیم نمیتوانیم به این نتیجهی یکسان دست یابیم که تنها با آموزش میتوان جانیان زنجیرهای تربیت کرد، جنایتکارانی که قادرند هزاران هزار انسان را در اردوگاه‌های مرگ روانه‌ی اتاق‌های گاز کرده و یا در  سال ۶۷ در جمهوری اسلامی ایران در کمتر از یک هفته هزاران انسان را به دار آویزند. 
اریک فروم  در کتاب «آناتومی ویرانگری» می‌نویسد: افرادی که به طور مستقیم در سرکوب، شکنجه و همین‌طور از میان برداشتن انسان‌های دیگر شرکت می‌کنند، دچار انحراف شخصیتی هستند و یا این که در کودکی از کمبودهای عاطفی و نارسایی‌های تربیتی رنج برده‌اند. اما در مقابل، زیگمونت باومن در کتاب «مدرنیته و هولوکاست» و در بخش «جامعه‌شناسی پس از هولوکاست» می‌نویسد: «امروزه دیگر همه می‌دانند که اولین تلاش‌ها برای توضیح هولوکاست به مثابه جنایتی که به دست جانیان مادرزاد، دیگرآزاران، دیوانگان یا هر نوع آدم مبتلا به نارسایی‌های جدی اخلاقی  رخ داده ، در عمل تأیید نشده است. » در واقع وی به محیط، آموزش و انگاره‌هایی که مجوز شکنجه و جنایت را صادر می‌کند  توجه می‌کند، یعنی نقشی که ساختار قدرت از طریق آموزشِ افرادِ مستعدِ جنایت برای آنها در نظر گرفته و آن را آموزش میدهد. به عبارتی می‌توان گفت، حاکمان می‌توانند انسان‌هایی بیافرینند که حلقه‌های تو در تو و پیچیده‌ی  نظامی جنایتکار را شکل دهند، افرادی که با انواع و اقسامِ امکانات و به دلایل و عقاید گوناگون و نیز در سایه‌ی حمایتِ کامل سیستماتیک با اعمال شکنجه‌های روحی و روانی می‌توانند شخصیت یک انسان را ویران کنند و حتی او را با هدف تواب‌سازی شستشوی مغزی داده و در خدمت خود بگیرند. اگرچه هدف می‌تواند تخلیه‌ی اطلاعاتی و حتی وادار کردن به دروغگویی علیه خود نیز باشد. 

آموزش سیاه
برای تحلیل شخصیت شکنجه‌گر  باید سلامت روان و حتی فیزیولوژی مغز را هم سنجید. البته نقش آموزش را هم نباید دست کم گرفت. به قول آلیس میلر، «آموزش سیاه» در ارتکاب جنایت توسط نیروهای امنیتی در کشورهای گوناگون به این افراد مهارتی می‌دهد که می‌توانند شخصیت متهم و حتی ملتی را از درون خالی کنند. بر اساس این نظر، برای آن که فردی عادی به شکنجه‌گر تبدیل شود باید از تعلیم و آموزشی ویژه متأثر شود. آموزشی که در نهایت به او قدرت می‌دهد که از هیچ عمل خشونت‌آمیزی دریغ نکند.
بازجو و یا شکنجه‌گر تا جایی پیش می‌رود که فرد مورد نظر فرو ریزد و برای رسیدن به این هدف از انواع و اقسام روش‌های فیزیکی و روانی استفاده می‌کند تا متهم کاملاً در دست بازجو قرار بگیرد. بازجو بر اساس شخصیتِ افراد و اهدافِ بازجویی از روش‌های مختلف بهره می‌برد: تهدید می‌کند و تا سر حد مرگ می‌ترساند، ناسزا می‌گوید، تهمت می‌زند و خانواده‌ی قربانی را تهدید به مرگ می‌کند، اعدامِ نمایشی ترتیب می‌دهد  یا با تشویق،  تلقین و جدل پیش می‌رود. بی‌خوابیِ طولانی، بازجویی‌های شبانه، حبس‌های انفرادی‌ بلندمدت و محرومیت از درمان و امکانات بهداشتی از دیگر ترفندهای بازجویی است. 
شکنجه‌گر می‌تواند با خشونت رفتار کند، ساعت‌ها سؤال تکراری بپرسد، در نقطه‌ای ثابت قربانی را نگه دارد و حتی از داروهای روان‌گردان استفاده کند تا خرد شدن متهم را در فرآیندِ ویرانگری ببیند و لذت ببرد، رفتارهایی پر از کینه که نه تنها نشان‌دهنده‌ی تمایلات سرکوب شده، عقده‌ها و بیماری روانیِ بازجو بلکه حاکی از بازی او در نقشی است  که حاکمانی بیمار و روان‌پریش به او سپرده‌اند.
یکی از زندانیان سیاسی ایرانی که دو سال در سلول انفرادی به سر برده می‌گوید: «بازجو به تو می‌فهماند که قدرت تام دارد. تیم بازجویی من را از دنیای بیرون جدا کرد، از همه‌ی امکانات حداقلی که یک زندانی باید داشته باشد، مانند رفتن به توالت و یا هواخوری، محروم بودم. ساعت بیولوژیک بدنم به هم ریخته و کاملاً ذهنم خالی شده بود. نمی‌دانستم شب است یا روز و کجا نگهداری می‌شوم و به جز نگهبان و بازجوها فردی را نمی‌دیدم. اگر می‌خوابیدم مرتب من را بیدار می‌کردند و سعی داشتند من را خسته و ناتوان کنند. آن‌ها آموزش دیده بودند که چطور احساس بی‌پناهی و تنهایی مطلق را در من درونی کنند. دیوانه‌هایی خطرناک دور هم جمع شده و از شکسته شدن افراد احساس قدرت می‌کردند.
نورایمان قهاری، روان‌شناس، در گفت و گو با وحید پور استاد معتقد است که گاهی زندانی برای اینکه اطلاعاتی به زندان‌بان ندهد دست به خودکشی می‌زند و آن را تنها راه نجات خود و/یا دیگران می‌بیند. قهاری با توجه به  تحقیقات مربوط به زندانیان عادی، چنین ادامه می‌دهد: «در سلول‌های انفرادی دیده شده است که برخی از زندانیان به خودآزاری و خودکشی دست می‌زنند و رسیدن به مرز توهم و از دست دادن تمرکز ذهنی برای آن‌ها می‌توانسته عاملی باشد که به زندگی خودشان پایان دهند. اما خودکشی اصولاً در بسیاری موارد در جامعه اتفاق می‌افتد وقتی که افراد به مرز ناامیدی می‌رسند. اما‌‌ همان طور که گفتم در زندان‌های سیاسی در بخشی از موارد در اوج مقاومت این اتفاق افتاده است تا دیگران را از خطر تحمل شکنجه و زندان نجات دهند.»

جلادان و قربانیان
به اختصار می‌توان گفت، شکنجه‌گر و نظامِ شکنجه‌پرور از نوعی پلیدی یا ناهنجاریِ روانی رنج می‌برند که آن‌ها را از دیگر انسان‌ها متمایز می‌کند. در چنین نظامی قانون  چنین خلقیاتی را موجه می‌شمارد و حتی به آن‌ پاداش می‌دهد. مراحل آموزش شکنجه‌گر نیز از رویه‌ی خاصی پیروی می‌کند که  فرانسوا سیرونی، روان‌شناس فرانسوی، در کتاب جلادان و قربانیان: روان‌شناسی شکنجه به تفصیل از آن سخن می‌گوید. مراحل مختلف این آموزشها دست کمی از شکنجه ندارد و هدف از آن اطاعت بی‌چون‌وچرای فرد مستعد از دستور مافوق و/یا رهبر است.  از جمله مواردی که سیرونی به آن اشاره می‌کند جدا کردن این افراد از خانواده و آموزش زندگی دسته‌جمعیِ مبتنی بر نظام سلسله‌مراتبی است تا فرد خود را دارای رسالتی بزرگ بپندارد که برای تحقق آن مجاز به اِعمال شکنجه است.  قربانیان این افراد و نظام‌های سیاسی ناگزیر سال‌ها با پیامدهای چنین رفتارهایی دست به گریبان خواهند بود و به گروهی بیمار تبدیل خواهند شد، گروهی که در ایران به «نسل سوخته» شهرت یافته‌اند.

هیچ نظری موجود نیست: