سخنرانی ناصر زرافشان در دانشگاه الزهرا درباره کتاب «سرمایه در سده بیستویکم»
کتاب «سرمایه در سده بیستویکم»، نوشته توماس پیکتی پرخوانندهترین کتاب اقتصادی چند دهه اخیر است و از زمان انتشار در سال ۲۰۱۳ به بیش از ۴۰ زبان ترجمه شد و بیش از دوونیم میلیون نسخه فروخت. موضوع اصلی این کتاب ۹۰۰ صفحهای چگونگی رسیدن به بیشترین میزان نابرابری از ابتدای قرن بیستم تاکنون با بررسی مقادیر زیادی اطلاعات و دادههای آماری در طول ۲ قرن گذشته است. بهخاطر مشابهت سیاستهای نولیبرالی در همه جهان که نتیجه آن گسترش فقر و نابرابری بوده، استقبال از کتاب در ایران هم زیاد بود.
چهارمین نشست مطالعاتی “فلسفه، سیاست و اقتصاد” با موضوع بررسی انتقادی کتاب “سرمایه در سده بیست و یکم” نوشته توماس پیکتی و با ترجمه دکتر ناصر زرافشان در روز دوشنبه ۱۷ تیرماه ۱۳۹۸ در سالن گردهمایی دانشکده علوم اجتماعی و اقتصاد دانشگاه الزهراء برگزارشد. زرافشان و راغفر سخنرانان این میزگرد بودند. روزنامه ی شرق گزیدهای از سخنان مشروح ناصر زرافشان در این نشست را منتشر کرده است.
هر فرد فارغ از شغلی که دارد، حق دارد بداند در اقتصاد مملکتش چه میگذرد، چون باید بداند صورتحساب نهایی را بابت چه چیزی پرداخت میکند. برای شروع بحث ابتدا چکیدهای از کار پیکتی ارائه میکنم. «سرمایه در سده بیستویکم» کتابی است که در دنیا بین اقتصاددانان بسیار خوانده شده است. اگر خیلی کوتاه بخواهم عرض کنم مضمون این کتاب چیست و پیکتی چه کرده باید بگویم ایشان اولا ساختار نابرابری را تشریح کرده است. دوما سیر تحول نابرابری را در اقتصادیترین و پیشرفتهترین جوامع که مدارک و مستندات و مصالح کارشان بیشتر به دست آمده، دستکم از قرن هجدهم بهبعد، با انبوهی از مدارک و مستندات نشان داده است. و نهایتا آثار و پیامدهای اقتصادی و اجتماعی این نابرابری را در شرایط حاضر و تا جایی که از لحاظ علمی و منطقی مقدور بوده برای آینده ترسیم کرده است. اساس بحث ایشان مبتنی است بر این فرمول ساده که نرخ رشد سرمایه و درآمد سرمایه بیشتر و بالاتر از نرخ رشد عمومی اقتصادی جوامع مورد بررسی است و این موضوع موجب شده نهتنها امروز فاصله طبقاتی و تراکم سرمایه در بالاترین دهکها و صدکها به رکورد آغاز قرن بیستم، از ۱۹۰۰ تا ۱۹۱۴، نزدیک شود بلکه این خطر وجود دارد که از این رکورد تاریخی هم بالاتر رود. در نتیجه باید این چوبپنبه نظریه کوزنتس و آن منحنی معروفش را از گوش بیرون کنیم که سالهایسال تبلیغ میکردند توسعه اقتصادی خودبهخود اختلاف طبقاتی را از بین میبرد و تعدیلکننده است. واقعیات و مستندات کتاب نشان میدهد که تاریخ واقعی خلاف این جریان حرکت کرده و ما نه به سوی تعادلی که کوزنتس پیشبینی میکرد بلکه به سوی آخرالزمانی که مارکس و ریکاردو گفته بودند در حال حرکت هستیم و اگر فکری برای این مشکل نشود آینده بسیار بحرانیتر و وخیمتر از زمان حال خواهد بود.
ساختار نابرابری
اگرچه پیکتی در کتاب حاضر ساختار نابرابری و سیر تحول این ساختار و نتایج و چشمانداز آتی را توصیف میکند، بحثی در زمینه منشأ و سرچشمه پیدایش این نابرابری مطرح نمیکند. انتظار این است که وقتی یک نظریهپرداز نابرابری را توضیح میدهد به دنبال ریشههای آن هم برود و توضیح دهد این ساختار چگونه به وجود آمده و چه علل و دلایلی پشت آن پنهان بوده است. همانطور که پیکتی توضیح میدهد این ساختار در قرن نوزدهم موروثی بود. در یک مقطع این موضوع کمکم تغییر کرد و بهتر شد و به این سمت پیش رفت که شایستگیها و قابلیتهای فرد در همان چارچوب سرمایهداری آثاری بیش از رابطه ارثی داشته باشد. امروز دوباره سرمایهداری موروثی قرن نوزدهم با همه آثار و عواقب نامطلوبش دارد زنده میشود. همه این موارد مستند در کتاب آمده است. اما این نکته ضروری است و جای طرح و کنکاش دارد که اصلا این ساختار چرا به وجود آمده است. مگر نهاینکه اگر دنبال راهحلی برای نابرابری هستیم، باید علل و منشأ آن را پیدا کنیم. پیکتی به منشأ و عوامل شکلگیری این ساختار نمیپردازد.
کتاب ۱۶ فصل دارد. در ۱۲ فصل اول، که مستندتر و دلچسبتر است، ساختار نابرابری توضیح داده میشود و تحول این ساختار از قرن هجدهم تا به امروز و پیامدهای اقتصادی و اجتماعیاش، آنچه از چهار پنج دهه گذشته تاکنون صورت واقعیت به خود گرفته، و آنچه میتوان به روشهای علمی پیشبینی کرد، توضیح داده میشود. پیکتی در ۴ فصل آخر، یعنی از فصل ۱۲ تا ۱۶، بر اساس تحلیلی که در ۱۲ فصل قبلی به دست داده راهحل خود را ارائه میدهد. این راهحل هم به طور خلاصه پیشنهاد یک مالیات تصاعدی جهانی است که از درآمد سرمایه باید گرفته شود تا نابرابری تعدیل شود. از همینجا پیداست که آقای پیکتی سراغ معلولها میرود، یعنی فرمول «r>g» (بازگشت سرمایه همواره بزرگتر است از رشد اقتصادی) در سیستم عمل میکند و بنا نیست این سیستم را تغییر دهیم. بناست آن مازادی که همهچیز را بههم میزند و مایه دردسر و بحران میشود از طریق مالیات تصاعدی جهانی اخذ و صرف خدمات اجتماعی، بهداشت، درمان، آموزش و پرورش و تعدیل این وضعیت شود تا جلوی این بحران گرفته شود. خودبهخود پیداست که هیچ امکان عملی برای این پیشنهاد وجود ندارد و خود پیکتی هم در چند جای کتاب میگوید این یک راهحل خیالی است. در تمام تاریخ و تمام جوامع، ما همواره «مالیاتستانی» داشتهایم نه «مالیاتدهی». پرداخت مالیات هیچگاه اختیاری نیست. هم در جامعه ما و هم در جوامع پیشرفته اقتصادی همیشه محصل اقتصادی (کسی که مالیات میگرفت) را به همراه میرغضب و شکنجهچی برای اخذ مالیات میفرستادند. مالیات همیشه گرفته میشده و داوطلبانه پرداخت نمیشده است.
در چارچوب ملی وقتی مالیاتی وضع میشود، قدرت حاکمه پشت این مالیات است و مالیات وضعشده را وصول میکند. کجاست آن اقتدار بینالمللی که پیکتی هیچ صحبتی از آن نمیکند و بناست مالیات تصاعدی جهانی را از سرمایههای بزرگی بگیرد که تمام دنیا را اداره میکنند و رؤسای جمهور را به کاخ ریاستجمهوری میفرستند و هزینه انتخاب نمایندگان کنگرهها و مجالس پارلمانها را تأمین میکنند؟ بسیار طبیعی است که وقتی آن نماینده هم انتخاب شد، سرمایههای بزرگ انتظار داشته باشند آن نماینده و رئیسجمهور در خدمت منافع آنها باشد. این همان مشکلی است که نظریه کینز را نیز به وضعیت امروزی انداخت. این اقتدار کجاست؟ آنهم در دنیایی که با وقاحت از مالیات تنازلی صحبت میکند. از روزی که مالیات در تاریخ اندیشه مدون اقتصادی وضع شده، همواره یک قاعده ذاتی داشته است: مالیات یا تناسبی است یا تصاعدی؛ یعنی همان فرمول عامیانه معروف که «هر که بامش بیش، برفش بیشتر». هر کسی که از جامعه بیشتر خورده و پول روی هم گذاشته، طبیعتا مالیات بیشتری هم باید برای ارائه امور عمومی جامعه پرداخت کند. مالیات در برخی موارد نیز تصاعدی بوده؛ یعنی نرخ وصول مالیات با توجه به میزان درآمد مشمول مالیات، بالا برود. حالا ۱۰، ۲۰ سال است که نظریهپردازان سرمایه مالی بینالمللی با کمال وقاحت نرخ تنازلی را پیش کشیدهاند؛ یعنی هرچه پول و اندوختهها بیشتر باشد، نرخ پرداخت مالیاتیاش باید کمتر باشد و عمده مالیات باید از پایینترین طبقات جامعه گرفته شود. استدلالشان هم این است که اینها کارآفرین و موجب توسعه و اشتغال و رونق و رفاه و آبادانی جامعه هستند و باید به آنها جایزه دهیم. یکی از شعارهای انتخاباتی آقای ترامپ قبل از انتخابات این بود که میزان ۳۵درصدی مالیات شرکتها را به ۱۵ درصد میرسانم.
راهحل پیکتی در عمل
فارغ از وجهه نظری این موضوع، آیا شرایط عملی دنیای امروز بهگونهای است که بتوان مالیات تصاعدی جهانی وضع کرد و این مالیات را وصول و صرف بهبود اوضاع کرد؟ آقای پیکتی معتقد به تغییر ساختار سرمایهداری نیست. او از هواداران حزب سوسیالیست فرانسه است. وابستگیهای سیاسی به کسی که کار علمی میکند، همیشه آسیب میرساند؛ چون مجبور است در چارچوب تشکیلاتی حرکت کند و اگر جایی تعارض و تضادی بین آنچه اندیشه و حاصل تحقیقاتش میگوید، با خط حاکم تشکیلاتی به وجود آمد، مجبور است نتایج تحقیقات خود را فدای مناسبات سیاسی کند. این همان بلایی بود که بر سر آمارتیا سن هم آمد. سن در دفاع از لیبرالیزهکردن تجارت جهانی میگوید مبادله کالاها به همان اندازه عادی و معمولی است که مبادله کلام و حرفزدن و مگر میتوان مانع حرفزدن آدمها با هم شد؟ آمارتیا سن زمانی چپ بود و به خاطر جایزه نوبل مواضعش را تغییر داد. انسان نمیتواند تصور کند کسی مثل سن نفهمد که کالا حامل ثروت اقتصادی و کار انسان و وسیله مبادله این کار است. کالا بستری است که استثمار انسان از انسان روی آن صورت میگیرد و همه روابط اجتماعی دیگر در آن پنهان و پوشیده و متجسد است. چگونه میتوان مبادله کالا را با مبادله حرف مقایسه کرد؟ اگر هایک بود، این حرف قابل درک بود؛ ولی درباره آمارتیا سن نه. پیداست که سن این موضوع را میدانسته و حالا دارد اندیشهاش را قربانی وابستگیهای سیاسی میکند؛ پس وابستگی سیاسی سم مهلک اندیشه است. همه کسانی که در تاریخ پیامی برای آینده داشتند و توانستند حرفی بزنند و چند قدم جلوتر از خودشان را ببینند، کسانی بودند که از اینجا و اکنون بیخبر بودند. بههمیندلیل فکر میکنم تعلق پیکتی به حزب سوسیالیست فرانسه تا حدودی در خط تحقیقاتیاش اثر میگذارد. پیشنهادی که پیکتی میدهد، شباهتهایی با پیشنهاد خانم سوزان جورج و سازمان اتک دارد. کینز هم در مقطع سالهای پایانی جنگ جهانی دوم این پیشنهاد را مطرح کرد. آن زمان مقطعی بود که سرمایهداری سه شوک بزرگ را از سر گذرانده بود: جنگ اول جهانی که نتیجه تختگاز رفتنهای سرمایهداری بین سالهای ۱۹۰۰ تا ۱۹۱۴ بود؛ انقلاب اکتبر؛ و پیامدهای جنگ جهانی دوم. پیکتی نشان میدهد چگونه این سه واقعه سرمایهداری را در موضع ضعف قرار داد. از سوی دیگر وقتی جنگ تمام شد، نیروهای دموکراتیک و مردمی در وضعیت مسلط بودند؛ چون در سالهای اشغال نازیها، بهویژه در مرکز و شرق اروپا، با نیروهای اشغالگر و مسلح جنگیده بودند. وقتی هیتلر در هم شکسته شد، طبعا نیروهای مردمی در موضع قدرت بودند و فضا دموکراتیک و مردمی بود. کینز که انتقاداتی هم به پیمان صلح داشت، میگوید «من با گوشت و خونم بورژوا هستم، بنا به زندگی و شرایطم نمیتوانم مدافع بورژوازی نباشم؛ ولی گوشتان را باز کنید. الان وقت امتیازدادن است؛ وگرنه موقعیتتان به خطر میافتد». نتیجه تسلط شرایط دموکراتیک بعد از جنگ جهانی دوم و ضعف سرمایهداری مجموعا چیزی بود به اسم «دولت رفاه». در دولت رفاه یک سلسله مأموریتها در زمینه آموزشوپرورش، بهداشت و درمان، بیمه اجتماعی، خدمات عمومی، خدمات شهری و… برعهده دولت گذاشته شد. این یک نوع عقبنشینی سرمایهداری به دلیل ضعف موقعیت و برتری طرف مقابل در فضای سیاسی بینالمللی در آن مقطع خاص بود. برخی تصور کردند این وضعیت دائمی است. شعارهایی داده شد و کتابهایی با مضمون پایان ایدئولوژی نوشته شد؛ مبنی بر اینکه دو بخش جامعه در حال حرکت به سمت هم هستند و کمابیش یکی خواهند شد؛ ولی بعدها معلوم شد که دولت رفاه یک میانپرده موقت بوده است. از دهه ۱۹۷۰ و پس از سقوط دیوار برلین وقتی سرمایهداری در موقعیت مناسب قرار گرفت، ضدحملهاش را برای پسگرفتن مواضعی که در پایان جنگ دوم از دست داده بود، شروع کرد. حرف کینز این بود که دولت دخالت کند تا سرمایهداری از حدود مشخص عبور نکند و کار دوباره به آنجایی نکشد که در آن ۴۰ سال کشید و باعث جنگ و بحرانهای شدید شد؛ اما دیدیم دولتی که بنا بود ناظر بر کار سرمایههای بزرگ باشد، خودش تبدیل به کارگزار این سرمایههای بزرگ شد؛ بنابراین توصیه آقای پیکتی نیز که نسخهای دیگر از نظر کینز یعنی سرمایهداری تحت نظارت و تعدیلشده است، مشمول همان حکمتی است که آزموده را آزمودن خطاست. به نظرم این سیستم کارش را در تاریخ کرده است.
وضعیت امروز از همه جوانب بحرانی است و این نیازی به توضیح و تفسیر ندارد و همه شاهد آن هستیم. امروز به تغییر ساختار احتیاج داریم و کسانی که به هر حال نمیتوانند شعار تغییر ساختار را در نظام سرمایهداری سر دهند، تحلیلشان هر چه هم باشد، دست آخر به یکسری راهحل میرسند که در آنها هدف معلول است نه علت. این سیستم نابرابری ایجاد میکند و این نابرابری روزبهروز بیشتر میشود. مشکل خود سیستم است. راهحل پیکتی راهحلی نیست که در خود سیستم تعبیه شده باشد و به صورت خودبهخودی عمل کند. مارکس سرمایه را ارزش خودافزا تعریف میکند. سرمایهداری مکانیسمی است که اصلا کارش ایجاد تبعیض و اختلاف است و آنچه به وسیله این تبعیض ایجاد میشود ارزش اضافی است که مرتب به سرمایه تبدیل میشود و به صورت متزاید روند انباشت اتفاق میافتد. برای این موضوع چه فکری میتوان کرد؟ بنابراین به نظرم توصیههای تعدیلی و پیشنهاداتی که افرادی مثل آقای پیکتی و گروه اتک و آقای چانگ از موضع کینز، بدون دستزدن به ترکیب و ساختار نظام سرمایهداری اما با شناخت و آگاهی از فاجعهای که پیش روی بشر است، مطرح میکنند غیرعملی است.
نقدی تاریخی بر پیکتی
ایراد اصلی در کار پیکتی مربوط به دستگاه تحلیلی اوست که نهایتا در چارچوب نظام سرمایهداری قرار دارد. مثلا پیکتی درآمدها را در دو دسته تعریف میکند: درآمد حاصل از کار و درآمد حاصل از سرمایه. او معتقد است این دو مقوله ذاتا و ماهیتا متفاوت از یکدیگرند و هر کس که صاحب مقدار معینی سرمایه باشد، اگر این سرمایه را در گردش و تولید قرار دهد، بدون اینکه خودش کار کند، باید بابت این آورده سهمی از ثروتی را که در نتیجه این فعالیت تولیدی به وجود میآید تصاحب کند. در فصول پنجم و ششم با درآمدهای حاصل از کار که در قالب دستمزد پرداخت میشود و درآمدهای حاصل از سرمایه طرفیم و پیکتی تاکید دارد که این دو نوع درآمد ذاتا با یکدیگر متفاوتاند. اما سوال اینجاست که این سرمایه و آنچه در قالب نقدینگی یا وسایل تولید و ماشینآلات و تجهیزات یا مواد و مصالح خام در آغاز فرایند تولید مورد نیاز است، خودش از کجا آمده است؟ برای شناخت سرشت و ماهیت واقعی هر پدیدهای باید دید نطفه آن کی بسته شده و در مسیر خود چه تحولاتی را از سر گذرانده است، و از این طریق به وضعیت فعلیاش رسید. در ابتدای کار، انسان و طبیعت را داریم. انسان برای برآوردن نیازهای خود و افزایش قدرت و سلطه به محیط طبیعی اطراف و محافظت در برابر بلایای طبیعی، خطرات حیوانات وحشی، عوارض طبیعی و… شروع میکند به مداخله در طبیعت برای بهزیستی و به ایجاد آنچه برای ادامه زندگی نیاز دارد. طبیعی است که انسان این کار را با دست خالی نمیتواند انجام دهد. حتی ابتداییترین انسان هم یک سنگ در مشت داشت تا بتواند با آن زمین را بکند. به این دلیل بین انسان و طبیعت، یا بین نیروی کار و موضوع کار، یک عامل سوم به اسم افزار کار حائل و واسط قرار میگیرد. قویترین انسان هم نمیتواند یک مهره ساده را که در یک پیچ زنگخورده سفت شده با دستش باز کند. ولی همین که شما یک انبردست انداختید آن مهره باز میشود. انسان به مدد افزار بر روی طبیعت کار میکند. این افزار دقیقا از خود طبیعت و از مواد و مصالح طبیعی گرفته شده و انسان با فکر و جسم و عضله و اعصابش، تغییر شکل لازم را به آن داده و از آن افزار ساخته است. بنابراین سرمایه شکل تکاملیافتهتر افزار است. سرمایهای که در قالب افزار تولیدی بین انسان و موضوع کارش قرار میگیرد خود در نهایت چیزی نیست جز کار متبلور نسلهای پیشین انسان. یعنی سرمایه در نهایت خودش کار متبلور و کار قبلی متجسد است. چگونه میتوان به تبعیت از الگوهای متدوال سرمایهداری، درآمد حاصل از کار و درآمد حاصل از سرمایه را دو جنس کاملا متفاوت در نظر گرفت که با هم ذاتا متفاوت هستند و آنها را جداگانه در ساختار درآمد بررسی کرد؟ این یکی از اشکالات اساسی است که به دلیل دستگاه تحلیلی و فکری پیکتی که به هر حال همان دستگاه سرمایهداری است در کار او وجود دارد.
پیکتی بعد از توضیح ساختار نابرابری، تحول این ساختار را از قرن هجدهم به بعد، ابتدا در انگلستان، فرانسه و تا حدودی آلمان (هر چه جلوتر میآییم سهم مواد و مصالح تحقیقاتی متعلق به آلمان بیشتر میشود) و بعد در حدود شانزده هفده کشور با همین تعداد تیم تحقیقاتی که با او همکاری میکردهاند توضیح میدهد. در این تحول مهمترین مسئله ازبینرفتن آن طبقه متوسطی است که سرمایهداری فکر میکرد شاهکار قرن بیستمش بوده است. در آن زمان بین لایههای بالایی و پایینی جامعه، ۴۰ درصد میانی به صورت ضربهگیر به وجود آمد. پیکتی در کتاب این تحولات را به صورت دقیق نشان میدهد. شعار جنبش تسخیر والاستریت یادتان میآید؟ «ما ۹۹ درصدیها هستیم». یعنی یک درصد بالا و ۹۹ درصد پایین قرار دارند. طبقهای که در قرن بیستم در میانه تشکیل شده بود در این چند دهه تحلیل رفت. پیکتی آثار و نتایج این تحول را هم توضیح میدهد. امروز اختلاف طبقاتی بسیار زیاد شده و اختلاف صدک بالایی و پایینی (شامل ۹۹٫۹ درصد از مردم) به مراتب بیش از بقیه دوران است و چشمانداز آینده نیز فاجعهبارتر است. پیکتی به یک قدمی نتایجی میرسد که خط قرمز ساختار سرمایهداری است. اما در دستگاه تحلیلی او کلیت این ساختار نباید تغییر کند و بناست همه مشکلات با مالیات تصاعدی جهانی حل شود. اینکه چه کسی مالیات را وضع کند، چه کسی مالیات بگیرد، چگونه هزینه شود و سوالاتی از این دست هم در عمل و هم در نظر به درستی مشخص نمیشود. با اینحال، به نظرم ۱۲ فصل اول کتاب در بحث بررسی نابرابریها بینظیر است و انبوهی از مدارک و اطلاعات ارزشمند مهیا میکند که ما هرگز نمیتوانستیم به آنها دسترسی داشته باشیم. گیرم این کتاب فقط وضع موجود را توصیف کرده باشد و تحلیلی نباشد که به ریشهها برود و مشخص کند این نابرابریها چگونه به وجود آمده و آن سیستمی که این نابرابری را میزاید و مرتب افزایش میدهد چه سیستمی است و چگونه باید آن را تغییر داد.
مسئله نابرابری مسئله دیرینه تاریخ بشر است. تمام ادیان، فلاسفه، مصلحان و اندیشمندان هدفشان این بوده که این معضل دیرینه و بزرگ را به نحوی حل کنند. تا حرمان و نابرابری هست، تا جوانی نشسته پشت اتومبیل میلیاردی و در زعفرانیه عقده خالی میکند و کنارش یک بچه ۱۰ ساله شانهاش را در سطل زباله کرده تا رزق و روزیاش را در بیاورد، تا اینها هست، دعوا هم بر سر جای خود باقی است. این اساس قضیه است و فرارکردن از آن با کاغذ سیاهکردن افرادی امثال هایک حل نمیشود. بشر گرفتار است و همه شئون زندگیاش بحرانی است. ببینید در پیشرفتهترین جوامع سرمایهداری چند درصد زیرپلخواب و بیسرنوشت و جرم و جنایت و مواد مخدر و فحشا وجود دارد. ببینید گردش سرمایه فقط در قاچاق جنسی در اروپا چه میکند. اگر اینها بحران و مسئله نیست پس مسئله چیست؟ بنابراین این وضعیت نمیتواند دوام داشته باشد. پیکتی میگوید شش، هفت آدم خاص در مجموع بالای ۵۰ درصد ثروت خصوصی جهان را در تصاحب دارند. بنابراین ساختار بیمار است. هدف انسان است و امروز انسان دارد تباه میشود. هدف سود نیست. اگر از رفاه، سود، سرمایه و آرامش صحبت میکنیم برای انسان است. محور همه اینها انسان است و آنچه به تباهی خود انسان بینجامد محکوم است و باید تغییر کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر