به پیش و پس از خویش تقسیم می‌کند.
از نیمه خرداد، فضای سیاسی به شکلی آشکارا ملتهب‌تر، تنگ‌تر و بسته‌تر شده است. صحبت از کودتا علیه رئیس‌جمهور است. مجلس طرح «عدم کفایت سیاسی بنی صدر» را برای ۳۰ خرداد در دستور کار روز قرار می‌دهد. پنج روز پیش‌تر (۲۵ خرداد)، برنامه تظاهرات جبهه ملی علیه لایحه قصاص شکست خورده بود. مجاهدین نیز ۲۸ خرداد در بیانیه‌ای نسبت به پیامد عزل رئیس جمهور هشدار و اخطار داده بودند که «ملت تحمل نخواهد کرد». اسدالله لاجوردی حکم دستگیری رهبران مجاهدین را صادر کرده و در جستجوی محل سکونت مسعودی رجوی و موسی خیابانی است. هواداران بنی‌صدر و مجاهدین مصمم‌اند که همزمان با طرح مجلس دست به یک راهپیمایی گسترده بزنند. برخی از هواداران گروه‌های چپ‌گرا نیز آنها را همراهی می‌کنند.
آنچه پیش‌رو دارید، نگاهی است بر وقایع ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، با نوشتار‌ها و گفتارهایی از مجتبی طالقانی، مهناز قزلو، فرخ نگهدار، محمدرضا شالگونی، حسین نوش‌آذر، منیره برادران، حسین ‌دولت‌آبادی و…

درگیری خیابانی ۳۰ خرداد ۶۰
مهدی ابریشمچی (از مسئولان سازمان مجاهدین): اتمام حجت در صفوف مجاهدین در آستانه یک لحظه تاریخی
مهدی ابریشمچی در مورد زمینه ۳۰ خرداد ۶۰ گفته است:
«اگر من بخواهم یک لحظه تاریخی را تشریح بکنم، نشست مرکزیت مجاهدین با حضور برادرمان مسعود بود که درباره این موضوع بحث و بررسی می‌شد که چه باید کرد؟… مسعود سؤال اصلی را مطرح کرد و گفت که اگر ما وارد ۳۰ خرداد شویم و رژیم همین طور که انتظار می‌رود، متقابلاً وارد شود و تظاهرات مسالمت‌آمیز مردم را به رگبار ببندد، شما مسئولان مجاهدین چه کار می‌خواهید بکنید؟ تصمیم‌تان را پیشاپیش بگیرید تا در فردای ۳۰ خرداد حیران و سرگردان نمانیم. کسی که می‌خواست وارد ۳۰ خرداد شود، باید قدم بعد از ۳۰ خرداد را هم محاسبه می‌کرد. این همان جلسه‌ای بود که اتمام حجت مقدمتاً در داخل مرکزیت مجاهدین و به دنبال آن در صفوف مجاهدین انجام گرفت.»

نشریه «مجاهد»-۲۸ خرداد
اکبر هاشمی رفسنجانی (رئیس وقت مجلس): «گروهک‌های مجاهدین خلق و پیکار و رنجبران و اقلیت فدایی و… تدارک وسیعی برای ایجاد آشوب و جلوگیری از کار مجلس دیده بودند.»
اکبر هاشمی رفسنجانی، رئیس وقت مجلس شورای اسلامی در خاطراتش در مورد ۳۰ خرداد ۶۰ می‌نویسد:‌
«من به مجلس رفتم . طرح “عدم کفایت سیاسی آقای بنی صدر” در دستور بود…جمعیت عظیمی از حزب اللهی‌ها در بیرون مجلس جمع شده بودند و خواستار سرعت کار بودند…
گروهکهای مجاهدین خلق و پیکار و رنجبران و اقلیت فدایی و… تدارک وسیعی برای ایجاد آشوب و جلوگیری از کار مجلس دیده بودند و به نحوی اعلان مبارزه مسلحانه کرده‌اند. ازساعت چهار بعدازظهر به خیابان‌ها ریختند و تخریب و قتل و غارت و آشوب را در تهران و بسیاری از شهرستان‌ها آغاز کردند. کم کم نیروهای سپاه و کمیته‌ها و حزب‌اللهی‌ها به مقابله برخاستند. من در مجلس بودم. صدای تیراندازی از چندین نقطه شهر به گوش می‌رسید. خبر از جراحت و شهادت عده‌ای نیز می‌رسید…
اوائل شب، آشوبگران شکست خوردند و متفرق شدند، بدون اینکه کار مهمی از پیش ببرند؛ به جز تخریب چند ماشین و مرگ و جرح چند نفر از طرفین. شب را در مجلس ماندم. 
اولین جلسه شورای ریاست‌جمهوری به خاطر عدم دسترسی به رئیس‌جمهور (متواری است) با حضور آقایان بهشتی و رجائی و من ـ در دفتر من ـ تشکیل شد….
خبر رسید، خانم بنی صدر را هم بازداشت کرده‌اند. نظر دادیم ایشان را آزاد کنند و در خانه تحت نظر داشته باشند.»

مجتبی طالقانی : «پدر بزرگ دستور تیر داده است»
فعال‌ سیاسی و فرزند آیت‌الله طالقانی

مجتبی طالقانی از خاطراتش از ۳۰ خرداد، از حضور مادران مجاهد روبروی منزل آیت‌الله طالقانی و از مکالمه‌ای می‌گوید که از یک رادیو ترانزیستوری شنیده است. رادیو ارثی بوده که از پدر به او رسیده است و با آن امکان شنیدن مکالمات بی‌سیم نیروهای کمیته و سپاه را داشته است. ساعت حدود ۵ یا ۶ است و آنچه مجتبی طالقانی از رادیو شنیده، این کلمات است:‌ «پدربزرگ دستور تیر داده است. »
پدر بزرگ اسم رمزی است برای آیت‌الله خمینی.
■ خاطرات مجتبی طالقانی از ۳۰ خرداد ۶۰ را از زبان خود او بشنوید:


مهناز قزلو : ضرب‌وشتم، فحش و صلوات- گزارشی از حوالی سیدخندان
هوادار سابق مجاهدین و زندانی سیاسی سابق

جمهوری اسلامی از آغاز سال ۶۰، سرکوب فزاینده‌تری را ادامه داد. دهها تن از هواداران مجاهدین کشته و هزاران تن دیگر در درگیری‌های مختلف مجروح و صدها هم زندانی شده بودند. این آمار البته منهای هواداران گروه‌های چپ بود. در ۳۰ خرداد یک تظاهرات بزرگ سازماندهی شد.
من با گروهی از هواداران مجاهدین قرار بود در خیابان سیدخندان تهران باشیم تا با بخشی از چماقداران و حزب‌اللهی‌ها مقابله کنیم و موجب پراکندگی آنها از تظاهرات اصلی شویم که با مانع کمتری انجام شود. ما تعدادی دختر دانش‌آموز دبیرستانی بودیم و آنها مردانی قوی جثه و لمپن و بی‌رحم. زدوخورد پراکنده از بعدازظهر بین ما شروع شده بود. این درگیری‌ها به طرف خیابان فرح (سهروردی) کشیده شد و هر چه زمان می‌گذشت بر شدت پرخاشگری و تهاجم آنها افزوده می‌شد تااینکه ناگهان صدای تیراندازی شنیدیم، صداهای تیرهایی که به‌سوی ما شلیک می‌شد. خمینی دستور تیر داده بود. نفراتی که با هم بودیم به یکباره مجبور به پناه جستن در یکی از فرعی‌های خیابان فرح شدیم که شیب تند سربالایی داشت. من اما یک لحظه صبر کردم تا شاید جایی را برای کمین کردن پیدا کنم و همین مکث، مرا از بقیه عقب انداخت. اما ناگزیر همان راه را انتخاب کرده و شروع به دویدن کردم که ناگهان از پشت سر توسط چند حزب‌اللهی متوقف شدم. شاید هفت یا هشت نفر بودند. با خشونت هیستریکی با لگد و سنگ و چوب و قنداق اسلحه مرا می‌زدند و فحش‌های رکیک می‌دادند. دقایقی ‌گذشت تا اینکه همچنان که خشمگین‌تر شده بودند یکی از آنها یک موزاییک بزرگ از جایی از زمین برداشت تا آن را روی سر من بزند. در حالی‌که به‌شدت مجروح شده و توانی در خود نمی‌دیدیم با خود فکر کردم دیگر تمام شد. اگر آن موزاییک روی سر من زده می‌شد بی تردید مرگم حتمی بود. اما ناگهان یک زن با چادر مشکی که خود را بسیار هم محکم پو شانده بود به من نزدیک شد و در حالیکه سعی می‌کرد دست مرا در آن میانه بگیرد خطاب به مردان حزب‌اللهی عباراتی با این مضامین گفت: «برادرا، این منافقین از خدا بی‌خبر فریب خورده‌اند. صلوات بر امام خمینی بفرستید…» آنها هم با عربده پی‌درپی صلوات می‌فرستادند. راستش اصلا خوشحال نشدم به‌دست آن زن افتادم. مردان حزب‌اللهی به من دست نمی‌زدند به‌خاطر باور ایدئولوژیک‌شان و فقط با سنگ و چماق و قنداق تفنگ و لگد و غیره به جان من افتاده بودند اما به نظرم آمد که دیگر از دست آن زن رهایی نخواهم داشت. ماشین پلیسی برای دستگیری و انتقال من و دیگران هم آمده بود. آن زن مرا که اسیر چند چماقدار و یک پلیس مسلح شده بودم از میان آنها بیرون آورد و همچنان با صدای بلند در رسای خمینی از آنها می‌خواست که صلوات بفرستند و الله اکبر بگویند. او دست مرا محکم گرفته بود و با خود می‌کشید و من هم که توانی نداشتم و سرم به‌شدت گیج می‌رفت، نمی‌توانستم موقعیت خود را به‌درستی تشخیص دهم. در حالی که مردان حزب‌اللهی مشغول فرستادن صلوات و الله‌اکبر گفتن و شعار مرگ بر منافق بودند ناگهان آن زن درب باز خانه‌ای را نشانم داد و زیر گوشم گفت: «دستت رو که ول کردم می‌روی داخل اون خونه!» به جایی که نشانم داده بود نگاه کردم. دختری جوان در میان درب نیمه‌باز ایستاده بود و با نگاهش مرا به درون می‌خواند. به سوی او رفتم بلافاصله مرا به درون خانه پناه داد و در را بست. او و مادرش مرا به طبقه بالای خانه‌اشان بردند و لباس‌های خونین و خاکی‌ام را در آوردند تا زخم‌ها و آسیب‌های مرا پانسمان کنند. چند جای سرم و پشت گردن، شانه‌ها و کمرم از ضربات زنجیر تسمه‌ای و دیگر آلات تیز و تیغ اوباش زخمی و خونین شده بود. قنداق تفنگ را هم چند بار به صورت و دیگر اعضای بدنم زده بودند. چند بار هم به زمین خورده بودم و پایم خونین و زخمی بود.
تمام زخم‌های مرا شسته، ضدعفونی و پانسمان کردند. مادر و دختری به غایت مهربان و دوست‌داشتنی. آن مادر چندین بار مرا در آغوش گرفت و آنها را نفرین کرد. خواستم پس از پانسمان‌ها خانه را ترک کنم اما آن دو نگذاشتند. دختر مدام از پنجره گزارش وضعیت کوچه را می‌داد لحظه‌ای با نگرانی گفت: «به درون چند خانه حمله کرده‌اند… چند نفر از دوستانت را گرفتند.» لباس‌های مرا پنهان کردند. دختر، یکی از لباس‌های خودش را به من داد و گفت: «اگر به داخل خانه حمله کردند این‌طور ایمن هستی.»
وضعیت کوچه بسیار وخیم بود تا جایی‌که دختر دوباره گزارش داد که به درون چند خانه گاز اشک‌آور پرتاب کرده‌اند. «اصلا صلاح نیست الان بروی، صبر کن.» بالاخره شاید ساعت شاید حدود ۲۱ بود که آن مادر چادر مشکی‌اش را به من داد که البته برای قد من بسیار کوتاه بود ولی چاره‌ای نبود چون دخترش که طرفدار سازمان راه کارگر بود اهل چادر نبود. او به همراه من آمد و در تقاطع عباس‌آباد – سهروردی برایم یک تاکسی گرفت و حتی کرایه تاکسی را هم پرداخت، زیرا من قبل از زدوخورد و درگیری با حزب‌اللهی‌ها مجبور شده بودم کیف مدرسه و پول و کتاب‌هایم را که جلوی دست و پایم را می‌گرفت دور بیندازم.
از فردای آن روز چهره‌ی ایران به‌طور کلی تغییر کرد. سرکوب و وحشت و سیاهی و مرگ. از آن پس وقتی با بسیاری از دوستانم که هوادار سازمان‌های سیاسی بودند تماس می‌گرفتم یک عبارت مشترک می‌شنیدم: «رفته مسافرت!» و این به معنای دستگیر و زندانی شدن هریک از آنها بود.
مدتی پس از اعلام مبارزه فاز نظامی توسط سازمان مجاهدین، خبر فرار مسعود رجوی و دیگر اعضای مرکزی مجاهدین را شنیدم

در جریان حوادث خرداد ۶۰، نیروهای چپ‌گرا دوپاره و در دو سوی جبهه درگیری بودند:


محمدرضا شالگونی: اشتباه مجاهدین، خودکشی سازمان فدائی و تسریع روند سرکوب
از بنیان‌گذاران و رهبران سازمان راه کارگر

محمدرضا شالگونی، معتقد است که سرکوب از قبل در برنامه و دستور کار خمینی بود. اشتباه مجاهدین این فرصت را برای خمینی فراهم آورد تا سرکوب را زودتر انجام دهد.
شالگونی همچنین از اشتباهات هولناک سازمان فدائی و حزب توده می‌گوید، از اینکه چگونه این دو سازمان به ‌دلیل ضدیت کور با امپریالیسم هم زمینه اوج‌گیری مجاهدین را فراهم آوردند و هم میدان را برای خمینی و هواداران او خالی کردند.
■ تحلیل محمدرضا شالگونی از ۳۰ خرداد ۶۰ و زمینه‌های آن را از زبان خود او بشنوید:


حسین نوش‌آذر: نان و نمک در تابستان کودتا
نویسنده و مترجم

سرنخ ۳۰ خرداد ۶۰ را باید در تابستان ۵۸ جست. من در آن زمان نوجوان نوخط سرگشته‌ای بودم در کرمانشاه. نشانم کرده بودند و روزی نبود که جنازه‌ای را در بیابان‌های کرمانشاه یا در رودخانه قره‌سو پیدا نکنند. این بود که به تهران رفتم و سال آخر دبیرستان را در تهران گذراندم. بهترین کار در آن زمان این بود که جایی دست خودت را به کاری بند کنی که هم کمتر به چشم بیایی و هم اینکه زندگی را بگذرانی. دانشگاه‌ها را هم بسته بودند.
 ۳۰ خرداد ۶۰  برای من یک روز به یادماندنی است. کاملا گیج و ترس‌خورده بودم و قدرت درک وقایع را نداشتم. همین‌قدر به فراست و شاید هم از روی تجربه سرکوب‌ها در کرمانشاه به ویژه بعد از جنگ پاوه دریافته بودم که در تهران هم هوا پس است. کتابخانه کوچکی فراهم کرده بودم که با خودم به تهران آورده بودم. 
غروب ۳۰ خرداد من شبکار بودم. در کارخانه‌ای در کیلومتر شش جاده ساوه. در آن زمان از اسلام‌شهر که امروز یکی از خاستگاه‌های اعتراضات است، نشانی نبود جز چند خانه که با بلوک و تیرچه بلوک سرهم کرده بودند. گروهی از کارگران مهاجر که اغلبشان از آذربایجان به تهران مهاجرت کرده بودند، در آن حوالی زندگی می‌کردند و همان‌جا هم به انتظار کنار خیابان می‌ایستادند و گاهی هم اگر کارگر کم بود، در همان شرکتی که من کار می‌کردم، به کار گمارده می‌شدند. من سرکارگر بودم و ملقب بودم به حسین دیپلمه. دیپلم دبیرستان یک امتیاز به شمار می‌آمد.
 در دنیای من، در کیلومتر شش جاده ساوه نشان چندانی از ناآرامی‌ها مشاهده نمی‌شد. دنبای بسته و درخودفرورفته‌ای بود که از بوی مازوت و غرش کوره و بوی سولفات سدیم و خستگی و داد و بیدادهای الکی و شوخی‌ و خنده و گاهی هم درماندگی نشان داشت. مدیر کارخانه هم مثل امروز قدر قدرت نبود. در بین کارگران یک کارگر فنی حزب‌اللهی عرق‌خور بود با ریش و کله طاس و یک بنز ۱۷۰ کهنه که سرویس ما هم بود. 
من آن شب که مجلس به عدم کفایت بنی‌صدر رأی داد، کتاب‌هایم را ریختم توی گونی و گذاشتم صندوق عقب سرویس و رفتم سر کار. راننده هم طبعا کنجکاو شده بود. سرراست و بی‌دروغ گفتم یک گونی کتاب است که می‌خواهم توی بیابان بیندازم. گفت چرا توی بیابان؟ بینداز توی کوره متروکه شاید روزی به کارت بیاید و همین‌کار را هم کردم. خوب به یاد دارم که دوره کامل روزنامه انقلاب اسلامی را که صحافی کرده بودم در بین آن کتاب‌ها بود. یک بار هم در چهارراه قصر رفته بودم به سخنرانی بنی‌صدر. در آن زمان امثال من او را لیبرال می‌‌پنداشتند.  
سال‌ها بعد من رمانی نوشتم به نام سفرکرده‌ها که چاپ دوم‌اش در راه است. فصلی از تاریخ ایران را از درون خانواده یک نماینده مجلس به نام خسرو پورداوود روایت می‌کند. در فصلی از رمان، پورداوود به کلمه مردم فکر می‌کند. با خودش می‌گوید:   
 «مردم. وکیل و نمایندۀ مردم. مجلس و حکومت مردمی. این کلمه، مردم، چه معنایی داشت؟ مفرد بود و می‌شد آن را جمع بست. مردمان. اما به تنهایی هم جمعی را نمایان می‌کرد. مردم. خلق. توده. گروهی که به هدایت، به رهبری احتیاج داشتند. گروهی که اگر اجتماع می‌کردند، می‌بایست آن‌ها را پراکند. اگر منزوی می‌شدند، می‌بایست آن‌ها را تهییج و تحریض کرد. مردم. همه به ظاهر می‌خواستند به خواست این “مردم” عمل کنند. مردم، که از گروه‌ها و صنف‌ها و جمعیت‌هایی تشکیل می‌شد. مردم، که می‌شد آن‌ها را به جبهه‌ها فرستاد. گروه‌ گروه. می‌شد آن‌ها را به خیابان آورد. دسته ‌دسته. می‌شد رأی آن‌ها را خرید و به وکالت مجلس رسید. مردم. شاید هم مراد از مردم میلیون‌ها نفر از آدمی‌زادگانی بودند که هر یک خواسته‌ها و توقعات و نیازهایی داشتند که سخت می‌شد برآورد. شاید برای همین می‌گفتند “مردم” که مثلاً خلیل‌نامی با آن هیکل تنومند فراموش شود، از یاد برود، به حساب نیاید. مردم زحمتکش. مردم شاه‌دوست. مردم استعمارزده و آزادی‌خواه. مردم غیور. این‌ها کلمات و عباراتی بود که همیشه به هر مناسبت به کار می‌آمد. نمی‌شد گفت: خلیل زحمتکش یا شاه‌دوست، استعمارزده یا آزادی‌خواه است. نمی‌شد گفت من به خلیل که غیور و ملی‌خواه است تکیه دارم. من با رأی خلیل به مجلس آمده‌ام. خلیل یک نفر بود. مردم هزاران نفر، میلیون‌ها تن بودند.»
من در آن زمان یک نفر بودم. اما آن کارگر حزب‌اللهی که راننده سرویس هم بود و عرق‌خور هم بود یک نفر نبود. هزاران نفر بود. او مقابل من نایستاد. من در کنار او ایستادم. اگر وقایع به شکل دیگری رقم می‌خورد، برای مثال اگر کسی را در تهران نداشتم و در کرمانشاه می‌ماندم، ما مقابل هم قرار می‌گرفتیم. سال‌ها پیش هوشیار دربندی در «معنای تمشیت» این مفهوم را که ما در بزنگاه‌های تاریخی ساده در کنار هم یا در مقابل هم قرار می‌گیریم بیان کرده. نمی‌دانم او زنده است یا نه. همین‌قدر می‌دانم که در سه‌راه آذری زندگی می‌کرد. در محل کیا و بیایی هم داشت و دست به چاقو بود و با همه غرور و سرکشی زندگی‌اش مختصر بود. من یک شب سر سفره او هم نشستم. نان و نمک در تابستان کودتا.

روزنامه جمهوری اسلامی-۳۰ خرداد ۶۰
منیره برادران :‌ «پایان قطعی رویاهای ۵۷»
پژوهشگر و زندانی سیاسی سابق

خبر آمد که آن روز سازمان مجاهدین خلق تظاهرات بزرگی را تدارک دیده اند. دوره پخش علنی نشریه و اعلامیه سرآمده بود و خبرها دهان به دهان می‌گشتند. همه چیز حاکی از آن بود که سرکوب گسترده و خشن‌تری در راه است. پنج روز پیش هم تجمع اعتراض به بستن روزنامه میزان در میدان فردوسی به‌شدت سرکوب شده بود. باید مقاومت می‌کردیم. 
حوالی ساعت ۴ بعد از ظهر آن روز ۳۰ خرداد از خانه بیرون آمدم. زمان و محل دقیق تظاهرات را نمی‌دانستم. لازم هم نبود. خیابان پر از جمعیت بود. من سوی چهارراه جمهوری روان شدم. می‌خواستم راهم را به‌طرف چهارراه ولیعصر ادامه دهم، ولی انبوه جمعیت مانع بود. صدای تیراندازی بلند بود و دود و آتش، آن عصر تابستان را تیره کرده بود. 
دوروبرم کسی مسلح به سلاح گرم و سرد نبود. فکر کنم آنها هم مثل من آمده بودند، چرا که نگران یورش رژیم به دستاوردهای هر چند لرزان انقلاب بودند. قصد مجاهدین هم همین بود؟ مجالی برای شعار و پلاکارد نبود. گاه کسی فریاد می‌زد: «آمدند»، جمعیت رود می‌شد، رود چند شاخه می‌شد و باز کپه کپه تنگ هم. با نزدیکتر شدن غروب، فضا به میدان جنگ می‌مانست. «آمدند!» گروه های چماقدار نزدیک بودند. دختری که پوشش زن‌های مجاهد آن زمان را داشت، خود را به جوی پیاد­ه‌رو انداخت. ما به دویدن ادامه دادیم. دکانی کرکره‌اش را لحظه‌ای بالا کشید. داخل شدیم و کرکره پائین افتاد. نگاه‌های نگران به یکدیگر گره می‌خورد. شاید بخت یارمان بود و آشنایی می‌یافتیم و حس امنیت. من یک “ناآشنا” را دیدم، از مدیران “انقلابی” کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان که اخراج من  و همکارانم را در تابستان دو سال پیش  امضا کرده بود. مرا شناخت؟ آن دو سال، چه زیر و رو شدن‌ها را که به خود ندید! “همسنگر” دیگر زهرا خانم بود، مانده بود هاج و واج. این بار برای ناسزاگوئی و زدن ما نیامده بود. شاید آمده بود تا باور کند دور او دیگر تمام شده. 
همه چیز تمام شد، بر “سابق”ها افزوده شد. اعدام دسته جمعی فردای آن روز پایان قطعی رویاهای ۵۷ بود. 

درگیری خیابانی ۳۰ خرداد ۶۰
حسین دولت‌ آبادی:‌  « جلاّد، جلاّد مرگت باد!»
نویسنده

پاره‌ای از رمان « گُدار» (جلد سوم) نوشته حسین دولت‌آبادی که بر مبنای مشاهدات نویسنده از وقایع ۳۰ خرداد ۶۰ نوشته شده است:
… خدایا، هرگز فراموش نمی‌کنم. نه، نه، هرگز! جلو قناّدی و شیرینی فروشی فرانسوی، درست سر نبش چهار راه کالج، دو تا فرشته آسمانی، چپ و راست روی سنگفرش پیاده‌رو افتاده بودند و کشاله خون از زیر کتف و کمر آن ها می‌جوشید و به چرکاب و گنداب جوی می ریخت. حادثه گویا تازه رخ داده بود، چهار راه خلوت بود، سکوت مرگ حکم فرما بود. مردم، تک وتوک، در سکوت از کنار فرشته‌های آسمانی رد می‌شدند و  ترس خورده و از  گوشه چشم به آن ها نگاه می کردند و بعضی‌ها حتّی نگاه نمی‌کردند. وحشت، مردم وحشت زده، بهت زده و خاموش بودند و من هنوز تب داشتم و گاهی خیال می‌کردم که دوباره خواب خون می‌بینم، خواب پلشت. بُشگه مدام لیچار بار منافقین می کرد و رو به میدان ولیعهد بالا می رفت. به زعم بُشگه مجاهدین به طرف درّه های شمیران و تپّه‌های دربند عقب نشینی کرده بود. حماقت! مجاهدین که از آسمان نیامده بودند، مجاهدین مردم ما بودند، فدائی‌ها مردم ما بودند، توده‌ای‌ها، دموکرات‌ها … مگر، مگر  می‌شد ریشه همه آن‌ها را از خاک در آورد و سوزاند؟ مگر می‌شد یک نسل را بی باقی کشت و نیست و نابود کرد؟ امر الهی؟ الله؟ آن فرشته‌ها چه گناهی به درگاه الله مرتکب شده بودند؟ گناه؟ پیچ خطرناک؟ حاجی دم از پیچ خطرناک می‌زد و من بعدها به منظور او پی بردم، زمانی که با همه مخالفین حکومت تسویه حساب کرده بودند و تسمه از گرده همه حزب‌ها و سازمان‌ها و به قول حاجی آقا «گروهک‌ها» کشیده بودند. من توی معرکه آن ها بودم، چیزی نمی‌دیدم و نمی‌فهمیدم. می‌بینی؟ من به خونخواهی صابر و برای ایجاد حکومت عدل علی تفنگ برداشته بودم  و به جائی رسیده بودم که به روی‌کسانی سلاح می کشیدم که روزگاری در زیرزمین کمیته برایی معراج خَرکُش کف می‌زدند و سرود می‌خواندند:  
« حرمت حریم انسان، شنیدم سلاّخ شدی معراج؟»
 صدای فلک با شلیک گلوله‌ای توی گوشم منفجر شد و بُشگه فریاد کشید:
– خوابی معراج؟ بجنب، مگه نمی‌بینی؟
نمی‌دیدم، در واقع چشم هایم تار شده بود و از انفجار ناگهانی یکّه خورده بودم و نمی‌فهمیدم که صدای گلوله از کجا می‌آمد؟ از کدام طرف شلیک می‌کردند و چرا باند بُشگه مثل بوزینه‌های جنگل آمازون جیغ می‌کشیدند؟ جیپ آمریکائی کمانه کرد، بوزینه‌ها پائین پریدند و در پناه تنه درخت‌ها سنگر گرفتند و من ماندم با بُشگه که با صدای بلند آیه قرآن می‌خواند: 
« بجنب معراج!» 
هدف در تیر رس قرار گرفته بود و انگشتم روی ماشه می‌لرزید: «معراج!» از نوک مگسک آن‌ها را می‌دیدم که از حاشیه جوی رو به میدان ولیعهد می‌دویدند و مدام به عقب بر می‌گشتند و به ما نگاه می‌کردند. تردیدم چند ثانیه به درازا کشید. جلیقه تاجیکی یک لحظه از نظرم گذشت و پشت تنه درخت گم شد: «نه فلک مجاهد نبود!» ماشه را کشیدم، دخترکی که مثل غزال دشت توی پیاده رو  می‌دوید، یک دور تمام دور خودش چرخید و توی جوی آب افتاد: مینو؟ خدایا، من مینو، دوست فلک را شناخته بودم و باز هم انگشتم را از روی ماشه  بر نمی داشتم. هیزم خشک و تنوره گردباد! خشم و نفرت و استفراغ! لیچ عرق بودم، حال تهوّع داشتم و انگشتم انگار روی ماشه خشک شده بود. گلوله‌ها پیاپی می‌ترکیدند، پوکه‌ها مثل هسته خرما به اطراف می‌پریدند، بُشگه آیه «قُتُلوا تَقتیلا…» را قرأت می‌کرد و من مثل ورزا عرق می ریختم و دار و درخت و زمین و آسمان را به رگبار می‌بستم: «حلقه گمشده داروین!» خدایا، چقدر از اولاد نرینه هاجر نفرت‌ داشتم. چقدر از معراج خَرکُش بیزار بودم، بیزار! خدایا کی، کی به این جا رسیده بودم؟ چرا نمی‌توانستم جلو خودم، جلو این حیوان وحشی را بگیرم؟ چرا؟ نه نتوانستم. زخم کهنه قلبم تیر می کشید، زخم کهنه و چرکی ترکیده بود و بوی نفرت و باروت درهم آمیخته بود و دم به دم بیشتر نشئه و گیج و منگم می کرد. نشئه و منگ! عرق سرد توی چشمم چکید و روی مژه‌ام حباب بست، هدف  از  پناه  تنه درخت بیرون آمد: فلک؟ فلک را از پشت پرده اشک و عرق دیدم و انگشتم را از روی‌ِماشه بر نداشتم. دختری که جلیقه تاجیکی پوشیده بود، روی مینو خم شد و آیه « قتلوا تقتیلا »‌ی بُشگه به آخر رسید:
 « جلاّد، جلاّد مرگت باد!»