روایت سپیده قلیان از زندان (بخش دوم)؛ مکیه، زهرا و تنهای کبود
«سپیده قُلیان» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و در عینحال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است.
«سپیده قُلیان»، فعال مدنی و یکی از محکومان پرونده اعتراضات کارگری «هفتتپه» در کتابی با نام «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد»، در ۱۹ روایت از بازداشتگاه اطلاعات اهواز و زندان «سپیدار» این شهر، تصویری دقیق و در عینحال تلخ از تجربه اسارت ارایه داده است. او در این روایتها، علاوه بر دادن تصویری بیواسطه از چهره سرکوب، ما را درگیر سرنوشت نامهایی میکند که اسارت آنها همچون زندگیشان، به حاشیه انکار و فراموشی رانده شده است.
هر روز یکی از روایتهای کتاب تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد که «ایرانوایر» ناشر آن است را میتوانید در این وبلاگ بخوانید. «ایرانوایر» پیشتر نسخه کامل پیدیاف این کتاب را اینجا منتشر کرده است.
بازداشتگاه؛ روایت دوم
هنوز نفهمیدهام کجا هستم. خونریزیام بیشتر شده است و تمام شب کابوس مرگ «اسماعیل» را دیدهام. بعد از اینکه زندانبان با لگد در را باز و شروع به فحشدادن میکند، میفهمم مقنعهام عقب رفته است! دیگر موقع دراز کشیدن هم مقنعهام جلوی جلو است. زیر لب مویه لری سر میدهم؛ انگار مادری که فرزند جوانش -اسماعیل- را از دست داده باشد. از چشمانم ولی اشکی نمیآید.
دلم میخواهد پیش «مکیه نیسی» برگردم. کاش میدانستم که او روزانه برای چند نفر گریه میکند. کل خانوادهاش را گرفتهاند. بعد حس میکنم طوری افتادهام درون یک سیاهیِ کشدار که بیرون آمدنم محال است. مساحت سلول پنج متر هم نیست با یک موکت قهوهای کثیف و دو پتوی کثیفتر.
اوایل از بوی بد حالت تهوع میگرفتم اما کمکم دیگر این بو برایم عادی شد. یک کلمن آب گرم گوشه سلول است اما هنوز نه آب خوردهام و نه غذا. فقط میگویم اسماعیل روله، اسماعیل روله. پنجمین بار است که با فحاشی درب سلولم را باز میکنند و میگویند: «کمونیست نجس! اینجا خونه آخرته!»
هنوز نمیتوانم صداها را درست از هم تشخیص بدهم. دنبال صدای اسماعیل هستم فقط. مرده است؟ نمیدانم! دوباره در باز میشود. خودم را برای کتک خوردن آماده کردهام.
«چشمبندت رو بیار پایینتر و بیا بیرون عصا رو بگیر.»
کمکم به عصا عادت میکنم. دنبال صدای یک کفش زنانهام. مرا به سمتی میبَرد که نمیدانم کجا است اما همان مسیر دیشب است انگار.
«سوار ماشین شو.»
سوار میشوم و میترسم باز بهخاطر خونریزی، مرا به باد فحش بگیرند. صدایی میگوید: «تو هم سوار شو.»
یک نفر بغل دستم مینشیند. نفر سوم هم میآید. هیچکدام حرف نمیزنیم. نفر سوم فقط گریه میکند. مسیر طی میشود و نفر سوم در تمام این مدت (حول و حوش ۳۰ دقیقه) یکدم گریه میکند. هیچکدام حرف نمیزنیم.
به جایی میرسیم. میگویند چشمبندهای خود را در بیاورید و پیاده شوید.
«با هیچ احدی صحبت نکنید، حتی با هم.»
بغل دستی من مکیه است. یواشکی به هم میخندیم. هر سه وارد اتاق افسر نگهبانی میشویم. بعد یک مامور زن ما را میبَرد سمت بند نسوان سپیدار. مکیه و نفر سوم دیوانهوار همدیگر را بغل میکنند. مکیه نفر سوم را «امالسرا» صدا میزند و او مکیه را «اماقصی». بعد عربی حرف میزنند و من دیگر چیزی نمیفهمم.
به سمت اتاقک انگشتنگاری میرویم. متوجه میشوم امالسرا نامش «زهرا حسینی»، متولد ۱۳۷۴ است و شوهرش با شوهر مکیه دوست بوده است. هر دو اتهام «عضویت در گروهک داعش» را دارند. زهرا ۲۵ آبان بازداشت شده است و مکیه ششم آبان. زهرا را گرفتهاند تا شوهرش خودش را تسلیم کند. مکیه را هم گرفتهاند که «صادق»، شوهرش، تسلیم شود. دستهای زهرا از ضربات کابلی که دیشب حین بازجویی خورده است، تکهتکه شدهاند.
مکیه از برادرها و برادر شوهرهایش میگوید که در بازداشتگاه اطلاعات هستند. نگران مرا نگاه میکند و میپرسد به نظرت اسماعیل و خانواده من زندهاند؟ خنده یادم رفته و از اینکه هنوز نام اسماعیل در خاطرش مانده است، لبخند میزنم. مکیه و زهرا با تن کبودشان کنارم ایستادهاند و برای دستان کبودم گریه میکنند. مکیه میگوید کاش میتوانستیم برایت شهادت دهیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر