«جانی پُراز زخمِ بهچرک درنشسته.» (۱) نگاهی به کتاب تابوت زندگان
مهدی اصلانی
پدیدهی توابسازی را شاید بتوان مهمترین بخش از هستیی انگلیی نظامِ زندانِ اسلامی در دههی شصت خواند. سازمایهی فکریی کارورزان نظامِ زندانِ اسلامی از فردای قدرت و قوامشان، کشتن هویت انسانی در بازآفرینیی انسانهای آزمایشگاهی بوده است. خوارداشت انسان و تسخیر اندیشه و روانِ آدمی، که در مفهوم "خود نبودن" و توبهی اسلامی معنا یافت. تواب کسی است که با ضرایب مختلف و انگیزهها و شرایط متفاوت دریک همسانسازیی سیاسی ایدئولوژیک به"همکاری" با زندانبان تن داده است. تفتیش فکر و جراحیی درونیترین زوایای روح انسان در مفهوم "احراز توبه" در دفنگاهِ انسانی موسوم به تابوت و قبر قیامت، در فاصلهی سالهای ۶۲ تا ۶۳ اوج پردهی دراماتیک این نمایش مرگ را در زندانهای دههی شصت رقم زده است. قصد توابسازان آن بود تا با شیوههای ویرانگرشان نه تنها به کشتن روح معترف، که به لکهدار کردن همهگان همت گمارند. با این مقدمهی ناگزیر برگ میزنم و چشم میگردانم بر کتاب تازه منتشرشدهی « تابوت زندگان» یادنوشتههای هما کلهری که ناماش، نخست به عنوان یک زندانیی تواب با زندان زنان گره خورده. او در سال ۶۲ در دوران حاج داوود رحمانی بهعنوان مسئول بند زنان زندانیی سرموضعی به همکاری با زندانبان تن داده. دوم بهجهت اشتهار همسر سابقاش ناصر یاراحمدی (زندانیی دو نظام) که به شهادت هما کلهری در تابوت زندگان و شماری از همسازمانیها و شاهدان درجه اول، پس از دستگیری در همراهی با تیم بازجویان در شکار مبارزین دست داشته. «تابوت زندهگان» خاطرات یک زندانیی تواب است. هما کلهر به همراه همسرش ناصر یاراحمدی (همهجا در کتاب رحیم) در چهارم شهریور سال ۱۳۶۱ به اتهام عضویت در تشکیلات راه کارگر دستگیر میشود. آنها توسط سعید، برادر ناصر یاراحمدی که عضو سپاه است شناسایی و به زندان کمیتهی مشترک منتقل میشوند. مادرش خانم سرحدیزاده و خواهر کوچکاش نسیم نیز به زندان آورده میشوند. در زندان کمیتهی مشترک، هما کلهری متوجه میشود که همسرش رحیم بریده است و تن به همکاری داده. او در همین زمان در اثر خونریزی و در ماههای نخست بارداری جنیناش را بر اثر کتک (و نه کابل اطلاعاتی) میاندازد. «خونریزی بند نمیآمد. چادر گلدار غرق خون بود. آنقدر درد و وحشت در وجودم پیچیده بود که هیچ حسی نسبت به این موجودی که نیامده رفته بود نداشتم.» ص ۶۹ اولین تنلرزهها در همان ماه اول بازداشت به سراغاش میآید و چو بید بر سر ایمان خویش میلرزد: «از یک سو فشارهای روحی همهجانبه دوران بازجویی، خونریزی شدید. صدای گریههای خواهر سهسالهام در سلول، احساس گناه در مقابل مادرم و از سوی دیگر بریدن رحیم و دستگیریهایی که حاکی از ادامهی همکاریهایش با بازجوها بود سبب شد تا همه آرمانهایم را از دسترفته تلقی کنم» ص ۸۵ هما کلهری پس از حدود ۹ ماه اقامت در زندان کمیتهی مشترک به اوین منتقل میشود. «اواخر اردیبهشت ۶۲ انگار داشتند خانهتکانی میکردند تا برای تودهایهایی که تازه دستگیر شده بودند، جا باز شود» ص ۱۰۸ پس از اقامتی کوتاه و در خرداد سال ۶۲ از اوین به قزلحصار منتقل میشود: «روزی از خرداد ماه اسم تعداد زیادی از بچهها از بلندگو خوانده شد که با کلیه وسایل زیر هشت بروند. اسم من هم بود.» ص ۱۳۱ با رفتن هما کلهری به قزلحصار در دوران حاج داوود رحمانی، سرنوشتی یکسر متفاوت برایش رقم میخورد: «در قزل همه را اول میبرند بند ۷ یا بند قرنطینه، از آنجا بر اساس رفتار و کردار و چیزهای دیگر زندانیان را دستهبندی میکنند و به بندهای ۳ و ۴ و یا بند تنبیهی ۸ که بدون هواخوری است میفرستند» ص ۱۳۶ هما کلهری بهجهت رابطهی خانوادگی با داییاش ابوالقاسم سرحدیزاده، که از کاربهدستان بالای نظام است زیر ذرهبین حاج داوود قرار میگیرد: «در یکی از شبهای شکنجه حاجی (حاج داوود) داد زد کلهری کیه؟ دستم را بالا بردم. آمد پشت سرم و پرسید: خواهرزاده سرحدیزاده هستی؟ سرم را به نشانه تأئید تکان دادم. ضربه اول را پشت گردنم زد و بعد لگدزدنهایش شروع شد. پشت سرهم میگفت: وزیر کار. وزیر کار را میزنم که بقیه حساب کار دستشان بیاد. [...] از آن به بعد مرا با لقب وزیر کار صدا میکرد.[...] وزیر کار کو؟ چرا نیومد.» ص ۱۴۵ در شهریور ماه ۶۲ هما کلهر به همراه شماری دیگر از زنان زندانی باید «قیامت در تابوت» را تجربه کنند. «معصومه- م و زهره- ش، دو توابی بودند که به منظور نگهبانی از ما از واحد ۳ به آنجا آورده شده بودند» ص ۱۷۴ هما کلهری، در زمرهی اولین کسانی است که به تابوتها که هیچ تصوری از آن نداشته منتقل میشود. «حرکت ممنوع، دراز کشیدن و لم دادن، تکیه دادن، سر رو زانو گذاشتن، تکیه به دیوار قبر کناری، دراز کردن پا ممنوع، اینجا آمدهاید فکر کنید، فهمیدید فکر» ص ۱۷۵به تابوت منتقل و شبان و روزان را یکبهیک دوره میکند: «رادیو تمام مدت روز با صدای بلند روشن بود. گاهی هم مصاحبههای ویدئویی سران سازمانهای سیاسی چپ از جمله وحید سریعالقلم، قاسم عابدینی، سعید یزدیان، حسین روحانی ... ذهنمان را در گیر میکرد بعد هم مصاحبه سران حزب توده، کیانوری، طبری، عمویی» ص ۱۷۶ هما کلهری، اما هنوز نرسیده و نبریده و به نماز تن نداده است: «معصومه و زهره توابهای نگهبانمان بعد از خواندن نماز صبح میآمدند سراغ ما یکی یکی به شانههایمان میزدند که بیدار شوید بعد از دستشویی دیگر اجازهی خواب نداشتم باید مینشستم خوابآلود و منگ.» ص ۱۸۰ در تنهاییی تابوت به فکر رفته و پرسشهایی بیشمار و بیپاسخ به سراغاش آمده و چونان بختک بر جاناش میافتند. در تابوت به شریت همرزماناش میرسد. زندانیان سرموضعی و مقاومی که زیر دندان حاج داوود دریده میشوند را شرور میخواند و خود را بدهکار حاجی میشمارد: «خودم را جای حاجی میگذاشتم که اگر رئیس زندان بودم با زندانی شرور، معاند و مخالف سیاستها و نظرات خودم چه میکردم. کدام دیکتاتور مخالفانش را تحمل میکرد که از یک نظام سرکوبگر انتظار مدارا با اسیران زندانیاش را داشته باشیم.» ۱۸۸ هما کلهری آجرهای بنایی را میچیند تا توجیه همکاریی بعدی با زندانبان شود. نوعی حقانیت بخشیدن به آنچه بعدتر بدان تن داده. در تاریکیی شب و سیاهی مطلق، شومآوا نوای آهنگران و به کربلا می رویم چون پتک بر او آوار میشود. در تنهایی و سیاهیی تابوت میگرید: «خوشحال بودم که رو به دیوار بودم و چشمبند داشتم و هیچکس نتوانست ببیند که چشمهایم خیس شدهاند یاد بچهها یاد رحیم و گندی که بالا آورده بود آیندهای تلخ و موهوم و پاهای خوابرفته و دردی که در ران و پشت و شانهام جاخوش کرده بود.» ص۱۹۲ آرام و رام فرو میریزد. مطلقهای دیروزیناش را با واقعیات زمینی تاخت میزند و در تابوت گرده تعویض میکند. خدا برایش جدی میشود و به او میاندیشد: «حالا در تابوت تاریکم اما به اینحرفها نمیخندیدم. فکر میکردم بهتر است آدم دردش را ببرد پیش کسی که اسمش خدا است و هیچوقت رازت را فاش نمیکند» ص ۱۹۴ به همهچیز شک میکند و جهاناش واژگونه میشود. در جنگی که ناعادلانه میخوانده حماسه میبیند و در آن عدالت مییابد «در ایران عدالتطلبان حکومتی که ما آنها را فاشیسم میخوانیم از یکسو چنین نعره ضدانقلابکشی سر داده هموطنان خود را راهی جوخههای مرگ یا قیامت میکند از سوی دیگر در حال آفریدن حماسهای در دفاع از مملکت و مردمیاند» ص ۱۹۷ به تابوت و آرامش آن معتاد میشود و در حال بازیافتن خود است: «حساب روزها و هفتهها از دستم دررفته بود اهمیتی هم نمیدادم زمان به چه کارم میآمد» ص ۱۹۹ در تابوت اعترافات مهران اصدقی و یاران مجاهدش که سه پاسدار را شکنجه کرده و پوستشان را کندهاند میشنود: «به این میاندیشم که آنها هنوز یک نیروی اپوزیسیون تحت تعقیب بودن و با مخالفانشان چنین میکردند اگر به قدرت برسند چه میکنند؟» ص ۲۰۲ این «آنها» به شمول خود او و دیگر نیروهای مقاومت در زندان نیز هست: «مگر استالین نبود که هزاران نفر را به جرم مخالفت با عقایدش آشکار و نهان کشت.» ص ۱۸۸ برای او در تابوت و سیاهیی آن تنها یک صدا پژواک دارد. صدای قدرت. او صدای اعترافات مهران اصدقی را در تابوت میشنود، اما در سکوت تابوت به کرگوشی مبتلا شده و قادر نیست صدای همتابوتیاش که زیر دندانهای حاجی جویده و زیر پوتینهایش له میشود را بشنود! کلهری به هر صدای دیگر بیتفاوت است. «بیتفاوتیام را حس میکنم حتا حوصله دراز کردن انگشتم از سوراخ لای میله را هم ندارم تا حال رفیق کناریام را بپرسم.» ص ۲۰۳ صداهایی که در روزهای نخست آزارش میداد برایش آرامبخش و دلپذیر و گوشنواز میشوند: «شب جمعه بود شب پخش دعای کمیل. صدای محزونی که دعا میخواند از دوستی با خدا میگفت و با تأکید بر «یا نور یا قدوس» یا «اولالاولین یا آخرالاخرین» دلم را میلرزاند. این احساس که میشود با خاشع شدن در برابر خداوند از کولهبار سنگین ناآگاهیها و ترسها رها شد و مهر به خدا در دل تاریکی و ناامیدی سوسویی است ایمنیبخش دلم را اندکی آرام کرد.» ص ۲۰۸ در تابوت بدیهایی که در راه آرمان و سازماناش مرتکب شده گلدرشت جلوه میکند. او در پی ساختن شری مطلق است. شریت سازمان و آرمان و اندیشه را چنان پررنگ میبیند که تاریکیی تابوت برایش دریچهی تلألو نور میشود. در تابوتِ حاجی روحاش آزاد میشود. او در تاریکیی تابوت به اخلاق میرسد. در اثر کتکهای شبانه حالاش بد و به درمانگاه برده میشود: «دو هفته میشد که از درمانگاه آمده بودم. از روی تعداد قرصهایی که هر روز قبل از غذا میخوردم حساب زمان دستم بود. احساس میکردم دیگر نه به مارکسیسم و نه به راه کارگر کوچکترین تعلق خاطری ندارم از قید آنها آزاد شده بودم. در آن گور تنگ و تاریک اینکه به ذرهای معلق بدل شده بودم احساس خوبی بود حس میکردم به هیچ چیز و هیچکس وابسته نیستم. جسمم اگر چه اسیر گور و زندان رژیم بود اما روحم آزاد و رها بود.» ص ۲۲۶ در تابوت به نادانستگیهایش از اسلام پی برده و متوجه میشود چهقدر کم میداند در نابینایی زیر چشمبند به بینایی و نور و خداباوری میرسد: «احسان طبری در مصاحبهای گفته بود ما از اسلام هیچچیز نمیدانستیم.[...] درسهای فلسفه علامه طباطبایی و تفسیر قرآن جعفر سبحانی، بذری بود که بر فکرم پاشیده میشد و با صدای آهنگران و اشکهای دعای کمیل شب جمعه بذرها آبیاری میشد. بدین سان خدا در درونم جوانه زد و تکثیر شد. [...] معنی اعتکاف را درک میکردم. از پس چشمبند نوری سفید بر وجودم میتابید.» ص ۲۲۸ صدای مارش آزادیی خرمشهر برایش سمفونیی دلنشین زندهگیاش میشود. سخت به تردید دچار میشود و در کشاکش خواندن و نخواندن نماز سجده میکند: «در تابوت اسارت صدای اذان غروب که آمد دلم میخواست سر به سجده بگذارم اگر در انفرادی بودم حتما اینکار را میکردم اما آنموقع نمیخواستم هیچکس از شک و تردیدهایم باخبر شود قرار نبود کسی به خلوت آن حال و هوایم راه یابد خدایم فقط مال خودم و خلوت خودم بود.» ص ۲۳۰ و در نهایت پس از سه ماه اقامت در تابوت به ذات حق و حقیقت و خدا میرسد. با خدا یکی میشود. خدا اشکهایش را پاک میکند و موهایش را نوازش میدهد: «اشکهایم را پاک کرد و موهایم را نوازش داد و نوید برآمدن دنیایی بهتر بر بنای فروپاشیدهام را در گوشم خواند. نیازش داشتم برای زندگی نیازمندش شده بودم.» ص ۲۳۲ از تابوت بیرون آمده و برمیخیزد و میرسد: «از جا برخاستم چشمهایم زیر چشمبند بسته بودند سرم را رو به آسمان گرفتم دستهایم را کنار گوشهایم و نیت نماز کردم. نوری انگار محاصرهام کرده بود در دل این ویرانه در تاریکی زیر چشمبند از فشار آن نور کور شدم. انگار صدای معصومه و زهره را وقتی شنیدم که به فریادی وحشتزده تبدیل شده بود. -بشین ببینم برا چی وایستادی هان؟ باز داری خط میدی جنس خراب؟ دیگر برایم مهم نبود خیال کردند قصد شورش داشتم که برخاستم به سویم هجوم آوردند به رکوع که رفتم آرام گرفتند. سجده که کردم احتمالا مات و مبهوت مانده بودند. نمازم را که تمام کردم سرم را روی زمین گذاشتم و در سجده آرام گرفتم. [...] باز به قبر بازگشتم حالا آن قبر تاریک سرد تنها پناهگاه امن در زندگیام بود. [...] ساعتی نشد که حاجی آمد مرا برد بیرون گفت که چشمبندم را بردارم خوشحال بود برق شادی در چشمهای زاغش میدرخشید. گفت: خدارا شکر که درست شدی. میدانستم که تو عوض میشوی ذاتات خراب بود اما ریشه داشتی» ص ۲۳۳«دوست نداشتم از گورم بیرون بیایم. [...] قرآن خواستم برایم آوردند. ترجمه سوره توبه که بسمالله ندارد را میخواندم و اشکهایم میریخت روی واژههای توبه توبه توبه» ص ۲۳۴ هما کلهری میخواهد رسیدناش را تکثیر کند. آنگونه که بسیاری از توابها پس از رسیدن این شیوه آزمودند. من وقتی رسیدم همه باید برسند و همه میرسند. حاجی او را به بند ۳ که مشهور به بند توابین است میفرستد. «بعد از حدود سه ماه نشستن در قبر و غوطهورشدن در تاریکی و فراموشی گیج و منگ داشتم به طرف بند ۳ میرفتم. شنیده بودم که بهترین بند زنان قزلحصار بود. میگفتند زندانیانش یا توابند یا آرام و آهسته و بیدردسر دارند زندانیشان را میکشند. [...] وقتی زیر هشت زری را دیدم از حیرت دهانم باز ماند. بعد هم دیدن سیبا با چادر و مقنعه سفید نماز بر شگفتیام افزود [...] مهرزاد دختر با نمک و خنده رو[...] باور نمیکردم که آنها پیش از من به آن نقطه رسیده باشند.» ص ۲۳۶ و ۲۳۵ «حاجی هوای بچههایی که در قیامت تواب شده بودند را داشت. برای زری و همسرش ملاقات گرفته بود. [...] کیانا (کیانوش اعتمادی؟) چند روز بعد از برگشتن به بند نامش را به هدی تغییر داد[...] چند هفتهای از آمدن کیانا به بند نگذشته بود که یک روز در واحد سه قزلحصار مصاحبه کرد. مصاحبهاش به حدی متفاوت از سایر مصاحبهها و توابهای دیگر بود که اشک همه را درآورده بود.[...] مصاحبه هدی تاثیر خوبی بر روی بچهها داشت.[...] روند تواب شدن بچهها ادامه داشت. هر روز یک یا دو نفر بر میگشتند به بند و مورد استقبال گرم و صمیمی یاران قدیمی قرار میگرفتند.» ص ۲۴۳-۲۴۲ در تابوت زندگان چهرههای نیک مقاومت کسانی هستند که در زمانهای مختلف رسیدهاند. بقیهی زندانیان (سرموضعی) درگیر یک بازی و لجبازیی کودکانه هستند. تصویر مقاومت در تابوت دفن شده و مطلقاً غایب است. در همین دوران و برای مدتی کوتاه به اوین برگردانده میشود تا با همسرش دیدار کند. «واقعیت این بود که رحیم تا مرحله شناسایی افراد در خیابانها پیش رفته بود او در ایستگاه بازرسی سپاه که یک کانتینر بود مینشست. این ایستگاه جنب عوارضی اتوبان قرار داشت،[...] هیچ تمایلی با ملاقات با او نداشتم.» ص۲۴۴ در پائیز سال ۶۳ پیشنهاد مسئولیت بند ۷ (بند سرموضعیها) از جانب حاج داوود را میپذیرد. (پائیز سال ۶۳ بساط حاجی از قزلحصار جمع شده بود. حاج داوود در تابستان سال ۶۳ از مدیریت قزلحصار برکنار میشود. شاید خطای تایپی موجب چنین اشتباه فاحشی از جانب هما کلهری شده باشد.) «پائیز ۱۳۶۳ بود. ۲۵ ساله بودم و پرانرژی، نادم و پشیمان [...] امیدوار به لطف خدا و قبول توبهای که از ته دل بود. سرخوش از مناجات با خدا[...] باشنیدن صدای مادر یک شهید از رادیو تلویزیون، مارش پیروزی جبههها، نوحههای آهنگران و دعای کمیل [...] یکبار کسی به نام استاد هاشمی در بند ۳ سخنرانی کرده و گفته بود، توبه پنج مرحله دارد: ترک گناه، پشیمانی از گناه، تصمیم بر دوری از گناه و تلافی و جبران گناه. من در مرحله جبران گناه بودم. گوشتهایی که بر اثر اعمال حرام بر بدنم رشد کرده بود، با اندوه بر گناه، با روزه در ماههای پیاپی آب کرده بودم[...] حاجداوود مرا به زیر هشت خواست[...] میخواهم تو را به جای سهیلا بگذارم مسئول بند. میدونم تو از عهده این کار برمیآیی، جنسِ خراب اینها را میشناسی[...]تابوت زندگان، حقانیت بخشیدن به یک ساخت است. پایان هستی مخالفین و صدایی که نه تنها حذف که انکار میشود. زمانی که حاج داوود به او میگوید: «شوهر اون دختره اسمش چیه، شکوه خودشو به درودیوار میکوبه برای ملاقات حضوری، اون اصلا حالیش نیست، شوهر چیه، بچه چیه؟» ص۲۶۰ هما کلهری شکوه را را انکار میکند. او به خوانندهاش نمیگوید شکوه کیست! نمی گوید مراد حاجی از شکوه گفتن شکوفه سخی است که بیش از هشت ماه تابوتنشین بود و سرافراز از تابوت بیرون آمد. ای کاش کلهری در پانویس به مثل میآورد که این شکوه چپول بود، بدفهم بود و با چپرویاش اوضاع را خراب کرده بود. او سکوت میکند و با سکوتاش شکوهها را حذف نه، انکار میکند. هما کلهری هیچ نامی از نازلی و بنفشه و زهره و بسیارانی که دست کم دوبرابر او در تابوت بودند نمیبرد. کلهری در عوض رسیدن را تقدیر ناگریز میداند! گویی همه میرسند یا باید برسند و از رسیدن گریزی نیست، مسئله زمان است نه مفهومِ رسیدن: «با دیدن هشتنه نفر دیگر از بچهها که با هم تا قبرها رفته بودیم بازهم تعجبم بیشتر شد. تمام آن مدت فکر کرده بودم فقط خودم برگشتهام» «تنها من نبودم اینجور شده بودم. تقریبا اکثریت بچههایی که ز گروه ما برگشته بودند توی بند سه همینطور بودند. هیچکس نقش بازی نمیکرد، تاکتیک نبود، تابوتها اینجور اثری را روی بچهها گذاشته بود بیشتر از همه روی سیبا که حالا اصرار داشت زینب صدایش کنیم.» ص ۲۳۸ مسئولیت بند را برای رفرم و ایجاد تغییرات میپذیرد: «حالا بهنظر تو با اینها چکار باید کرد؟ هر راهی رفتیم درست نشدن. اگه اوین بود تا حالا همه را اعدام کرده بودن. من خیلی زور زدم اینجا بمونن.» ص ۲۶۳ کلهری متوجه نیست که با عملاش در آن لحظه و پذیرش مسئولیت بند در عمل کنار قدرت میایستد. کلهری میتوانست مسئولیت بند را نپذیرد و در نهایت امروز از او مانند شماری دیگر از همسرنوشتاناش بهعنوان کسی که تابوت را تاب نیاورد (و یا خود رسید) نام برده شود. تمام تلاش او آن است تا بگوید من نبریدم و نشکستم! من رسیدم و این رسیدن را در کنار پوتین حاجی تداوم میبخشد و میرود تا به دیگران بگوید همهگی خطا میکنید و بیراه میروید. باید بپیوندید و تعقل کنید! او اگر در تابوت و پیش از آن همکار حاجی نبوده، پس از رسیدن و بیرون آمدن از تابوت سفرهاش را جدا میکند و در کنار تازیانهزن میایستد. برای زنان زندانی مقاوم مهم نیست تازیانه در دست کلهری باشد یا حاجداوود. مفهوم تازیانه غیرانسانی است. تازیانه بر بدن یک جهان وجودی شیار میشود. در تابوت زندگان یک صدا بلند است و پژواک دارد. کتاب در نفی و حذف و انکار صدای کسانی است که در تقابل با قدرت بهیمیی زندانبان مقابل نکبت قدرت سپر انداختهاند. در تابوت زندگان خوانشی از توابیت وجود دارد که بهتمامی در توجیه خود است. ما در کتاب با دو خوانش از توابیت مواجه هستیم. توابیت از نوع رحیم (ناصر یاراحمدی) که برای حفظ خود سرنشینِ ماشین سپاه به شکار آدم میرود. و توابیتی از نوع نویسنده که تلاش در اثبات این مهم دارد که توابیت من فروش آدم نبوده. در کتاب ما تواب بد نداریم. تمام توابها به مهر «بچهها» خطاب میشوند. توابیت من (رسیدن) جستوجوی آرامش و برآمده از پرسش است. من بازگشت میکنم به خدا که برایم پرسش ساخته تا برگردم. هما کلهری پس از بازگشت و رسیدن به نور به حاج داوود مشاوره میدهد که اگر فشار نیاورید، برمیگردند. چرا که چپ بودن خطای جوانی و نادانستهگی است. نویسنده تابوت زندگان، افراد را میخواند و نه سیستم را: «رهایشان کنید به حال خودشان. نگذارید سرشون به درگیری با توابها و آب گرم و قانونهای مندرآوردی جورواجور گرم شه[...] اگه کاری به کارشون نداشته باشین، تو خودشون گیر میافتن.» ص ۲۶۳ کلهری به نور میرسد. او شکنجه میشود و تابوتنشین اما شکستن را محصول تابوت نمیداند. تازیانه خوردناش را به حقیقت رسیدن فرموله میکند. با این خوانش (فارغ از هر نیتی) پلیدی به حقانیت بدل میشود. چرا که خطای جریانهای سیاسی آنقدر برجسته است که همه دیر یا زود باید بدان میرسیدند. مهم رسیدن است که دیر و زود دارد. در خوانش نویسندهی تابوت زندگان، چپروی یک بازی است. باید زمین بازی را از آنها گرفت. گویی شلاق من نوازش است نه براندن. آنچه در این توجیه مفقود است ایستادن در کنار شلاقزن است. در روایت کلهری همه جا خدا برجسته است. خدایی که بیشتر متعلق به خداسالاران است نه آنکس که در تابوت به نور رسیده. او در تابوت و لابد با تعقل به عرفان میگرود. نه با شمس و مولانا که با آهنگران و کمیل و حاجداوود. حاجداوودی که از یک سو نماد درندهگی است و از دیگر سو شبیهساز است. حاجی میدرد تا شبیه شوی. کلهری تواب شدن و رسیدن را گونهای نیاز درونی میپندارد تا فشار بیرونی. او مسئولیت بند را پذیرفته و به انتصاب از جانب حاج داوود تن میدهد: «حاجی قبول کرد[...] یکباره که نمیشود بند را به امید خدا رها کرد. دوازده نفر را به انتخاب خودت ببر به بند ۷ و در هر سلول یک نماینده بگذار تا ببینیم چی میشه. با هدی (کیانوش اعتمادی؟) که حالا مسئول بند سه بود مشورت کردم و لیستی از بچههایی که میتوانستند شرایط بند ۷ را و زندگی با دوستان سابق سرموضعی را تاب بیاورند و در عین حال منطقی و تاثیرگذار هم باشند... هدف ما ایجاد جو دوستانه و همزیستی مسالمتآمیز و بحث و گفتگو با دوستان سابق...» ص ۲۶۳ در تابوت زندگان قدرت ستایش میشود، اما به روش قدرت انتقاد هست! انگار حاج داوود باید شبیه دایی (سرحدیزاده) رفتار میکرد تا فاجعه رخ ندهد. هما کلهری نمیتواند ببیند جانمایهی زندان دههی شصت، در بند کشیدن اندیشه است و له کردن کرامت انسانی. حاج داوود بهترین انتخاب لحظهی نظام بوده آنگونه که خلخالی و لاجوردی. هما کلهر در مقام مشاور حاج داوود در زنجیر بودن را میپذیرد، تنها شدت زنجیر برایش مورد پرسش است. نویسنده تابوت زندگان، در جای جای کتاب سخن از تعقل میزند و چپها را بازیخورده و بیتعقل میخواند. گویی چپها یک مشت مریخی هستند که با عقلشان عمل نمیکنند و کلهری فهم آن نمیکند. وقتی کسی به سپاه زخمزنها میپیوندد و در کنار پوتین قدرت میایستد، در جایی که میدرند و میزنند و تختهبند میکنند، سخن گفتن از تعقل به شوخی پهلو میزند. تعقل را برجسته کردن نوعی ایدهآلیزه کردن قصه است. گویی همهی شخصیتهای قصه شبیه هم هستند. هرکس قدرت بگیرد همین است. سپس کلهری در پی یافتن شباهت در مخالفان بر میآید. کلهری متوجه نیست او و هر تواب دیگری در موقعیت مساوی با حاجی نیست. اندیشهی برآمده از تابوت فاقد اندیشهگی است. کسی که از تابوت بیرون میآید تنها اندیشه را نمیخواند، که نخست تابوت را باید خواند. هما کلهر فهم آن نمیکند که او انتخاب حاج داوود برای مسئولیت بند بوده. او بله را با این منطق فلج به حاجی میگوید که به دیگران کمک کند که آنها نیز برسند! حاج داوودی که با آن میزان از درندهگی و توحش، گرگ ناقلای قصه در مقابلش برهای معصوم را میماند. کلهری فهم آن نمی کند که در کنار قدرت ایستادن در فضای زندان دههی شصت، تنها تازیانه زدن بر بدن یار نیست. تازیانه بر یک جهان وجودی است که هزار بار از شلاق به دست گرفتن و تازیانهزنشدن بدتر است. او پوتین برپا ندارد، اما با کفش کتانی همشانهی تازیانهزن، گام قدمهایش را با حاجی تنظیم میکند. و به زندانی سرموضعی میگیود عاقل باشید! بر مبنای این منطق که این برای بچهها بهتر است، میتوان تازیانه به دست گرفت و بر پشت همرزم دیروز فرورد آورد و اگر صدای یار بلند شد، گفت من تازیانه را آرامتر از جلاد بر پشت تو فرود میآوروم و تو باید تعقل کنی و اینرا بفهمی. انگار در این بازی یک سوی بازی تقابل را بردارد بازی تمام میشود. هما کلهری دست کم بعد از خروج از تابوتها و شرایط زندان در هیچ کجای کتاب نمیگوید مجبور شدم همشانهی حاج داوود راه بروم. او مدافع راه رفته است و این راه ستایش صدای قدرت است. در همین دوران با تحولات در ادارهی امور زندان حاج داوود از مدیریت قزلحصار برکنار و ادارهی زندان به میثم و تیماش واگذار میشود. بخش فرهنگیی جدید زندان به سرپرستی برادر معصومی (حسن شایانفر) مستقر شد. فعالیت آنها با سخنرانی برادر حسین (شریعتمداری) آغاز شد. بساط و سیطرهی توابها به آرامی رو به کمرنگ شدن میرود: «از آنجا که چپها با نبودن توابها در بند دیگر بهانهای برای نمایش مبارزهجویی خود نداشتند به شدت در صدد بودند با انجام بعضی حرکات کاری کنند که ناچار شویم توابها را به بند برگردانیم» ص ۲۸۱ هما کلهری پس از برچیده شدن بساط توابها حضور خود در عرصهی فرهنگی را میآزماید. در کلاسهای داستاننویسیی زندان که زیر نظر فریدون عموزاده خلیلی اداره میشد شرکت میکند: «ظاهرا محسن مخملباف چند بار از قزلحصار دیدن کرده و ایده برگزاری کلاسهای داستاننویسی و گروه تئاتر و نمایش ... را داده بود.» در اسفند سال ۶۴ ناماش چونان بسیاری از زندانیان تواب در لیست عفو قرار گرفته و پس از سه سالونیم از زندان آزاد میشود. پس از آزادی به عنوان مسلمانی دوآتشه و نمازخوان و روزهگیر و با حجاب کامل پا به دنیای آزاد میگذارد. برخوردهای اطرافیاناش برایش اهمیتی ندارد :« برایم رضایت خداوند از همهچیز مهمتر بود. هنگام احساس ضعف با یادآوری جملهی امام (خمینی) با آن مقابله میکردم: عالم محضر خدا است در محضر خدا معصیت نکنید.» ص۲۹۸ بر خلاف خواست خانواده، بهویژه مادرش به ملاقات همسرش رحیم (ناصر یاراحمدی) رفته و به او میگوید بهخاطر کارهایی که کرده میخواهد از او جدا شود. رحیم التماس میکند که تا زمانی که اعدامش نکردهاند با او بماند و او میگوید به یک شرط که دیگر کار اطلاعاتی انجام ندهی و بروی درسات را بخوانی و رحیم قول میدهد که همین کند. ص ۳۰۳ «چند بار رفتم به مساجدی که بر سر در آن تابلوی اعزام به جبهه نصب شده..گفتند برای خواهرها نیست.»ص ۳۰۶ هما کلهری، در خرداد سال ۶۵ به کیهان هوایی رفته و در دیداری با عباس سلیمینمین همکار کیهان هوایی و سلیمینمین میشود. تصویری که وی از سلیمینمین ارائه میدهد تصویر یک شورشی و عدالتجوی فرهنگی است. سلیمی به او اطمینان میکند و پشتاش میایستد: «او (سلیمینمین) امکان شرکت در دورههای روزنامهنگاری، خبر... در وزارت فرهنگ ارشاد اسلامی را برایم فراهم کرد.» ص۳۱۹ در یکی از ملاقاتهای حضوری (شرعی) با همسرش رحیم با او درهم میتند: «دیگر بدم نمیآمد چند ساعتی دور از چشم دیگران سر بر شانهاش بگذارم... و کنارش لختی آرام گیرم [...] ما را در آن سلول یا اتاق تنها گذاشتند و در را از پشت بستند. رحیم آمد کنارم دستم را گرفت بعد چادر و مقنعه را از سرم برداشت ... بوسه بارانم کرد.[...] قرارمان این بود که تا روشن شدن وضعیتش صبر کنم حالا در آغوشش بودم. تنگ و گرم، صدای نفسهایش تند و تندتر میشد. تمام بدنم را با دستها و لبهایش لمس کرد. عطشانی به آب رسیده را میمانست.[...] زیر پتوی بیملافه در همآمیختیم.[...] اذان صبح که شد، رحیم رفت برای غسل کردن و نماز خواندن. من نماز قضا را بر آن غسل پر از حقارت ترجیح دادم.» ص ۳۲۴ از منزل بیرون میزند و مدتی در منزل داییاش (ابوالقاسم سرحدیزاده) سکنی میگزیند: «زود متوجه بارداریام شدم در همان سلول نمور تاریک بار گرفته بودم.» سرانجام رحیم که «دیپلمش را در زندان گرفت» سه ماه پیش از کشتار بزرگ زندانیان سیاسی در اردیبهشت سال ۱۳۶۷ آزاد میشود. هما کلهری پس از ۷ سال همکاری با کیهان هوایی به استخدام رسمی در میآید. برای تهیه گزارش نمایش معرکه در معرکهی سیاوش طهمورث با بازی رضا رویگری و پرویز پرستویی در جشن سفارت در شهر کلن به آلمان میرود. در مراسم جشن سفارت با مسئول سابقش مواجهه میشود: « مردی جلو آمد و گفت تو فرزانه نیستی؟ تعجب کردم اسم مستعار دوران راهکارگریم بود. رضا بود. از زندانیهای زمان شاه. تصور کرده بود که من هم از ایرانیهای مقیم آلمان مدعوین سفارت ایران هستم ... زود گموگور شد نفمیدم خودش در مهمانی سفارت ایران در آلمان چه میکرد.» ص ۳۴۹ دختر دوم هما کلهری و یاراحمدی دنیا میآید. در سال ۱۳۷۱ رحیم تصمیم گرفت پزشکی بخواند. با همیاریی سلیمینمین به تاجیکستان میروند. رحیم در تاجیکستان به تجارت میزند: «رفت دنبال تجارت، از آوردن دانشجو تا ثبت شرکت صادرات و واردات. روراست نبود با هیچکس،...به آسانی دروغ میگفت.» ص ۳۵۰ «رحیم با دلارهای حاصل از کار شرکت، تازه یادش آمد که جوانی نکرده. ... لباسهای شیک و گرانقیمت... مرسدس خاکستریاش را سوار میشد و می رفت پی عیاشی.[...] چندی بعد فهمیدم با منشی روس خود که دختری هجدهساله بود ازدواج تاجیکی کرده و دخترک باردار است [...] با دختری روس که فقط هشت سال از دخترش بزرگتر بود.» ص ۹-۳۵۸ علت جدایی هما از رحیم اما نه سیاسی و گذشتهی وی که جفای رحیم و خیانت او به چیزی است که هما عشق میپنداشته. کلهری به اروپا میآید و حجاب را کنار میگذارد: «حجاب را کنار گذاشتم. دیگر انگیزه و اعتقادی برای حفظ آن نداشتم[...] در همان روزهای غمزده آوارگی بود که اسماعیل هم پیدایش شد [...] سالهای زیادی بود که در آلمان کار و زندگی میکرد[...] در ایران از هواداران چریکها بود. [...] تماسهای تلفنی شبهای سرد تنهایی هر دو ما را پر میکرد. [...] عاشق شدیم. بعد مسافت و عدم امکان زندگی در یک کشور... ما را از هم دور کرد.» ص ۳۷۱ و ۳۷۴ هما کلهری، در اروپا همکیشان و همبندان سابقاش ربابه، که همسرش عبدالله از اعضای راه کارگر اعدام شده بود و کیانا (کیانوش اعتمادی) را مییابد و به واسطهی کمکهای آنها به منچستر آمده و ساکن آنجا میشود. به فصل پایانیی کتاب می رسیم و فراز آخر که جان کلام نویسنده است را برگ میزنیم: «در برهنگی این سرزمین دلم هوای آن پیراهن گشاد خاکستری جیبدار چینی را دارد که سه سایز بزرگتر از خودماست و کفشهای تخت بنددار کتانی که مرا همهجا فرز و چابک در کوچههای پر از وحشت و سرکوب سیاست می برد. رهایشان میکنم اما در دل صخره و زیر باران. چادر و مقنعهام را به باد میسپارم. باد آنها را در هم میپیچد و تا دوردستها میبرد آنقدر که سایهاش را هم نمی بینم. برهنه ماندهام ... آفتاب درآمد و روشنم کرد.» هوای پیراهن گشاد چینی و کفشهای کتانی (دوران چپ بودن) را زیر باران و در زیر صخره رها میکند. چادر و مقنعهاش را نیز به باد میسپارد. (دوران توابیت) برهنه مانده. بهظاهر با چادر و پیراهن چینی و مقنعه و کفش کتانی وداع میکند و بهناگاه آفتاب در میآید و روشناش میکند. او چادر و مقنعه را به باد میسپارد خدا را اما؟ خدا در برگ آخر کتاب نماد همان آفتابی است که از تابوت طلوع کرده است. ۱– احمد شاملو سه تابوت فریب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر