تأملاتی دربارۀ «ما و جهان اساطیری، گفتوگوی هوشنگ گلشیری با مهرداد بهار»
نوشتن تاریخ با پتک: علیه اسطورۀ خاستگاه و گفتار سلطنتطلبی
شاهد رضایی
فروید در مقدمۀ موسی و یکتاپرستی اشاره میکند که «محروم کردن یک قوم از مردی که آن قوم او را به عنوان برجستهترینِ پسران خویش میستاید کاری نیست که با فراغ بال انجام پذیرد ــ خاصه به دست کسی که خود به آن قوم تعلق دارد. با وجود این، هیچ ملاحظهای مرا وانخواهد داشت که به جهت پارهای مصالح قومی حقیقت را نادیده بگیریم»[۱]. فروید در این کتاب سودای انجام دادن چه کاری دارد که «مصالح قومی» یا «مصالح ملی موهوم[۲]» را ویران خواهد کرد؟ او در این کتاب بر موسی، «رهاییبخش قوم خویش»، انگشت میگذارد؛ موسی محوری است که هویت یهودیان حول آن شکل گرفته است، نقطهای که خاستگاه هویت یهودی است. فروید با این نقطۀ سرشار و پر چه میکند؟ اگر موسی را خاستگاه هویت یهودی بدانیم، فروید تناقض و شکاف و منفیت را به درون این خاستگاه تزریق میکند و به همین دلیل است که خود خوب میداند که «مصالح ملی و قومی موهوم» را به باد خواهد داد. قوم یهود خود همواره موضوع حملۀ فاشیسم بوده است، فاشیسمی که از طریق ساختن هویتی توپر و برساختن دشمنی خیالی کار میکند که امحایش از قرار معلوم باعث محو آنتاگونیسم اجتماعی خواهد شد. اما فروید یک گام جلوتر میرود و میخواهد خود قوم یهود را نیز از داشتن هویتی توپر خلاص کند. او برای این کار نشان میدهد موسی نه فرزند قوم یهود، بل اهل مصر بوده است. او از این نیز یک گام جلوتر میرود؛ موسی فیگوری برساخته از دو فیگور است. ما نه یک موسی بل دو موسی داشتهایم. موسی بعد از موسی و یکتاپرستی دیگر نمیتواند صخرهای استوار باشد تا هویت سرشار و پر یهودی بر آن بنا شود. خاستگاه تَرَک خورده است. آیا نمیتوان گفت مهرداد بهار نیز پروژهای مشابه را دنبال میکند؟ آیا او نیز سودای تزریق تفاوت و شکاف درون خاستگاه هویت ایرانی و ویران کردن اسطورۀ خاستگاه و درنوریدن فانتزیهای جمعی «ما» را ندارد؟
ما و جهان اساطیری، گفتوگوی هوشنگ گلشیری با مهرداد بهار
گفتوگوی هوشنگ گلشیری با مهرداد بهار پیرامون این پرسش شکل میگیرد: ما کجای تاریخ خودمان هستیم؟
مهرداد بهار، نویسنده و پژوهشگر ایرانی و پنجمین فرزند ملکالشعرای بهار در آبان ۱۳۷۳ درگذشت. این گفتوگو یک سال قبل از درگذشت او و به احتمال زیاد در نیمه نخست سال ۱۳۷۲ انجام شده است. از تمام این گفتوگوی مفصل فقط نوار آخر آن در مجله زندهرود، آن هم بعد از درگذشت هوشنگ گلشیری منتشر شد. باقی گفتوگوها بیکم و کاست در کتاب «ما و جهان اساطیری» (انتشارات نیلوفر) آمده است.
این گفتوگوها در یازده فصل ترتیب داده شده و درک مهرداد بهار از اسطوره و اسطورهباوری را نشان میدهد. از میانههای متن گلشیری مداخلۀ جدیتر میکند که نطرات او درباره اسطوره و داستان را آشکار میکند. در تمام این جلسات فریدون مختاریان، دوست تاریخدان گلشیری نیز حضور داشته است. به گفتۀ مختاریان این جلسات خصوصی بوده. البته گلشیری به بهار میگوید قرار است اینها را پیاده کند یا بهار میگوید که جملهای را باید بعداً تصحیح کند. پس قرار بوده این گفتوگو مکتوب و به دست خوانندگانشان برسد.
باربد گلشیری در مقدمه مینویسد: «در سرتاسر این گفتوگو هر دو یکسر از “مایی” تاریخی سخن میگویند». این مای تاریخی چیست؟ این «ما» را چگونه میتوان تفسیر کرد؟ آیا این ما را باید حول تدام بیوقفۀ تاریخی و فانتزی خاستگاه برساخت؟ این روزها باز عدهای مشغول تبلیغ «تقدس» سلطنت هستند و این تقدس خیالی و ایدئولوژیک را بر اساس فرض گرفتن نوعی تاریخ و هویت ایرانی ممتد و یکپارچه میسازند که حول دال متعالی و ظاهراً سرشار «شاه» ساخته میشود.
بهار مسأله و هدف بحث خود را در گفتوگویش با گلشیری با صراحت تمام تعریف میکند: «ما به کلی فراموش میکنیم. شاه و سلطنت مفهومی بوده که واقعاً به کلی کیفیات گذشتۀ مقدسش را در ایران از دست داده بود و تبدیل شده بود به چیزی که مزاحم زندگی مردم است و دیگر جنبۀ تقدسی نداشت. ولی ما به محض اینکه مثلاً سلطنت سقوط هم میکند، باز یک عده پیدا میشوند که گمان میکنند چقدر قشنگ بود. گناهان فراموش میشود».
بهار، چنانکه خود اشاره میکند، به سراغ غیرعقلانیترین وجه فرهنگ ما یعنی اسطوره میرود و سعی میکند با درنوردیدن فانتزیهای جمعی ما، اسطوره را در فضای تاریخ منحل کند، یعنی دقیقاً در جهت خلاف سلطنتپرستان حرکت کند که میکوشند ما را از عرصۀ تاریخ باز به عرصۀ اسطوره باز گردانند. گلشیری در جایی از بحث میگوید: «خیلیها… انگار که میخواهند بگویند که سلطنت با ساخت جامعۀ ما، ساخت تفکرمان، با اعصاب و زندگی ما مثلاً با شیوهای که در شاهنامه هست کاملاً انطباق پیدا میکند»؛ و بهار در پاسخ میگوید: «به خصوص در زمان محمدرضا و در زمان رضاشاه کوشش زیادی میشد که بقبولاند به همه که سلطنت یک پدیدۀ مقدس است که در تمام تاریخ همیشه این وضع را داشته. چنانکه محمدرضا خودش را با شاهنامه مربوط میدانست». اما روش بهار برای درنوردیدن این قسم فانتزیهای جمعی چیست؟
بهار با دقت تمام روش خود را توضیح میدهد: «کوشش من این است که بگویم این چه پدیدۀ کهنی است، از کجا آمده و این شکلی که پیدا کرده در جهان کهن آن بوده. و اینجا این نتیجه را باش میشود ضمناً گرفت که امروز شرایط ما متفاوت است با آن روز. دوباره بخواهیم برویم شاه مقدس درست کنیم، دنبال چیز پوچ و ابلهانهای رفتهایم که دیگر حتی نمیشود نگهش داشت، ساقط میشود، چنانکه ساقط شد». روش بهار که نوعی «حرمتشکنی» و تقدسزدایی دایمی است، حول برساختن و نشاندار کردن مناطق فرهنگیِ اختلاط شکل گرفته است، مناطقی که فرهنگهای مختلف در آنها چنان در هم تنیده شدهاند که هر نوع توسل فاشیستی به هویت ناب و پاک و خالص ناممکن میشود. ما میکوشیم دو وجه از کار این منتقد ماتریالیست فرهنگ را نشان دهیم. یک. نشان دادن تفاوت و تناقض و منفیت در خاستگاه تاریخ و هویت تاریخی ما، و توضیح مکانیزم بازگشت امر سرکوبشده در تاریخ؛ نه تنها خاستگاه و سرچشمۀ هویت ما حول نقطهای سرشار و توپر شکل نگرفته، بل عناصرِ پیش از تأسیس نظم نوین دوباره بازمیگردند و خاستگاه را منکسر و آلوده میسازند.
اجازه دهید کار را با فرایند ناخالصسازی آغاز کنیم، روشی که در گفتگوی بهار و گلشیری ساختن «موزائیک» نامیده میشود. گلشیری میگوید: «شما در کارهایی که انجام میدهید، انگار برمیگردید هربار به گرد شاهنامه و یکی از این گوشههایش را میخواهید از یک نگاه دیگر بخوانید. مثلاً جمشید را کشف کنید که کجا بوده، ریشههایش کجاست…. که پس پشت اینها کجاست؟ از کجا آمده؟… مثلاً فرض بفرمایید ــ در داستان سیاوش میگویید قضیهاش این است، عناصر این اسطوره از اینجا آمده. انگار نمیخواهید فقط تحقیقات خاص ایران باستانی بکنید و ــ مثلاً فرض بفرمایید ــ یک متن را ترجمه کنید و عرضه کنید که آن هم کار خوبی است، ولی کار شما معمولاً این جوری است».
مسألۀ بهار ریشریش کردن ریشههاست. او که به صراحت روششناسی خود را وامدار روش مارکسیستی میداند به سراغ «ریشهها» و آغازها میرود و با پی گرفتن خط تطور اسطورهها آنها را تا مناطق فرهنگی اختلاط دنبال میکند و با این کار آنها را از فضای اسطوره به فضای تاریخ وارد میکند. اما چرا؟ فانتزیهای فاشیستی معمولاً حول نقاط خیالیِ بهظاهر پاک و دستنخورده شکل میگیرند؛ بهار با تزریق اختلاط و ترکیب به درون این نقاط خیالی کارکرد آنها را مختل میکند. او در پاسخ گلشیری میگوید: «بله، دقیقاً این جوری است. علتش این است که ما در جریانهای چپ زیاد به تاریخ تحول جوامع میپرداختیم. و در واقع من این را کلاً از آنجا فراگرفتهام که یک دید تاریخی منطقی پیدا کنم. در تحلیل مسائل گذشتۀ فرهنگی، تاریخی، علمی و هر مسئلهای برای من این نکته جالب است که چه علل خاصی سبب به وجود آمدن این مسئله و سبب تحولهای بعدی آن شده است تا جایی که به ما رسیده. شما هر پدیدهای را میتوانید از جهات مختلف بررسی کنید». روش بهار نوعی تاریخنویسی تکوینی صرف نیست؛ او به سراغ ریشهها میرود تا خاستگاهِ بهظاهر سرشار را آلوده سازد.
مهرداد بهار سودای منحل کردن «تعالی» در تاریخ و تدارک دیدن امکان سیاست رادیکال و درونماندگار را دارد. گفتار سلطنتطلبی با برساختن جایگاه متعالی و بیرونی برای شاه، او را بدل به حاکمی میکند که بیرون از تاریخ ایستاده و بدنش تضمینکنندۀ تداوم و استمرار تاریخ ملی و هویت ملی و تاریخی ماست. بهار اما تعالیِ تنِ شاه و قوم برتر را ویران میکند تا راه را برای شکلگیری سیاستی درونماندگار هموار کند. هیچ اهرم خیالی و اسطورهای بیرون از تاریخ وجود ندارد که بر اساسش بتوان هویتی توپر و فاشیستی برای یک قوم تدارک دید. درنوردیدن این قسم فانتزیهای جمعی و انحلال اسطوره در فضای تاریخ شرط امکان شکلگیری سیاست حقیقی است. مهرداد بهار تاریخ را با پتک مینویسد.
بهار در مقام نتیجهگیری از روش خود میگوید: «من پس از چنین بررسیای به این نتیجه رسیدم که ظاهراً ما یک تمدن خالص نداریم، نه در ایران و نه در هند، دو نقطهای که آریاییها وارد میشوند. این سرزمینهای بومی آسیای صغیر متمدنتر از آریاییهایی بوده که وارد شدند». بهار با توضیح این «کار موزائیکی» خود، یک گام جلوتر میرود و از مثال «پیاز» برای توضیح روش خود بهره میبرد که بسیار جالب است: «خوب، این فرهنگی که ما داریم، از گاثای اوستا تا فرهنگی که در عصر اسلامی داریم در شاهنامه. من بیایم ببینم اجزا اینها از کجا آمده و در کجا سابقۀ فرهنگی این امر وجود دارد و در واقع به این نتیجه برسم که چه میزان و در کجا سابقۀ فرهنگی این امر وجود دارد و در واقع به این نتیجه برسم که چه میزان از فرهنگ ما آریایی است، چه میزان بومی آسیای غربی است، ما در فرهنگمان مدیون چه کسانی هستیم؟ این شاهنامه که یک اثر درخشان جهانی است مجموعۀ چه عناصر کهن فرهنگی ابتدایی است که هی با هم جمع شد، جمع شده، مثل یک پیاز، لایههای متعدد، متعدد و فراوان پیدا کرده تا شاهنامه، با تعصب به شاهنامه نگاه نکنم، به صورت مجموعۀ افتخارآمیزی که مطلقاً ایرانی و پاک و منزه از هر گونه تأثیر فرهنگی دیگری است».
چرا مثال پیاز مهم است؟ بگذارید این قطعه از سخنان بهار را در کنار شعر معروف بیژن الهی «تشریح پیاز» بگذاریم تا موضوع کمی روشنتر شود: «بیمغز، در عوض تودرتو./مغز، اما، چیست/ جز روابط تویهها؟». بهار به سراغ شاهنامه میرود، کتابی که بسیار مستعد تولید فانتزیهای سلطنتطلبانه است و سپس با تشریح و تجزیۀ آن تمام این فانتزیها را ویران میکند. تاریخ ما و هویت تاریخی ما مانند پیاز است، سرشار از روابط تودرتو و آمیختگیهای فراوان، و عاری از هر نوع مرکز صلب و یکپارچه که بتوان هویتی یکپارچه و فاشیستی را از دل آن بیرون کشید: «مغز، اما، چیست/ جز روابط تویهها؟». بهار میگوید: «ما در اینجا به علت عدم اطلاع، به علت جهل تاریخیای که داشتهایم و تعصبات قومی همیشه خواستهایم یکطرفه قضیه را نگاه کنیم و خودمان را پاک، فرهنگمان و نژادمان را پاک کنیم. کوشش من در این سی، چهل سالی که کار کردهام این بوده که بتوانم این برداشت غلط جاهلانه را رد کنم… اینکه اثبات کنم فرهنگ ما نه یک فرهنگ هندواروپایی است، نه یک فرهنگ حتی آریایی این منطقه است به صورت خالص، بلکه ما نه تنها از نظر نژادی، نه تنها از نظر زبانی، که از نظر فرهنگی هم عمیقاً با آسیای غربی مربوطیم. تو تمام زندگیمان شاید عمدهتر فرهنگ آسیای غربی است که اثر گذاشته تا فرهنگ آریایی و هندواروپایی» (تأکید از خود بهار). هدفِ حملۀ مهرداد بهار در اینجا نیز کاملاً مشخص است، گفتار فاشیستی سلطنتطلبی: «بگذارید علل این نوع انتخابم را برایتان شرح دهم. یک فرهنگ قلابی تبلیغ میشد در زمان رضاشاه که ما اروپایی و از نژاد آریایی هستیم. ما با این ترک و عرب و هندی و اینها که داخل آدم نیستند مربوط نیستیم و ما قوم برتریم و … اینها همان زمان خیلی واکنشهای خیلی بدی در زندگی من به جا گذاشت».
تا بدینجا دیدیم که بهار با برساختن فضاهای منطقهای اختلاط و ترکیب، هر نوع توهم خلوص و ناببودگی را منحل میکند. اما باید ببینیم او با خود خاستگاه تاریخی ما چه میکند. گفتارهای سلطنتطلبی معمولاً به سراغ دین زردشتی و دوران هخامنشی و حملۀ اعراب به مثابۀ لحظۀ افول تاریخی «ما» میروند[3]. دوران هخامنشی و تأسیس دین زردشتی و هویت آریایی به اهرمی متعالی و بیرون تاریخ بدل میشود که قرار است به هویت تاریخی ما یکپارچگی و یکدستی ببخشد. میان بهار و گلشیری بحثی دقیق در این باره شکل میگیرد که حیف است به طور کامل نقلش نکنیم. گلشیری میگوید: «من خلاصه کنم: یک کیش کهن داریم، کیش زردشتی میآید، یکتاپرستی، و بعد دوباره کیش کهن و کیشهای دیگری که اینجا بدهبستان دارند میآیند و مسلط میشوند و وقتی که میخواهند مثلاً اوستا را تدوین کنند و جمعآوری کنند، تمام آن آئینها وارد کیش زرتشتی میشود. یک بحث… بحث مغان است که در مادها حضورشان را حس میکنیم و به نظر میآید که بهحساب، مبلغان آیین کهن بودهاند و بعد مبلغان کیش زرتشتی میشوند…. مسألۀ روحانیت و روحانی در آغاز کل تاریخ ما». گلشیری از «آغاز تاریخ ما» سخن میگوید. اما در این آغاز و خاستگاه چه رخ داده است؟ یکی اینکه مغان از مبلغان دین کهن به مبلغان دین نو بدل میشوند، نکتهای که بهار استلزامات و پیامدهایش را نشان خواهد داد، و دوم، ساختار بازگشت امر سرکوبشده است. دین زردشتی هرگز نمیتواند خالص بماند؛ تمام عناصر پیش از یکتاپرستی بازمیگردند و آلودهاش میسازند.
بهار نکتۀ گلشیری دربارۀ مغان را کامل میکند: «مغان به عقیدۀ دیاکونوف حتی آریایی نیستند. [گلشیری تأیید میکند]. تا جایی که یادم است، در کتاب تاریخ ماد این بحث را میکند… او معتقد است که اینها حتی آریایی نیستند؛ یک قبیلهایاند که وارد اتحاد مادها میشوند، ولی آریایی نیستند و بومیاند و آن دین کهن بومی منطقه را داشتهاند. یعنی این درست همان چیزی است که کمک میکند به اثبات این مسأله که آقا این دین اثرات بومیها را در خودش دارد. و بیشک اگر بپذیریم که این مغان قبیلهای هستند که وظیفۀ روحانی به عهده داشتهاند در عصر پیش از دین زرتشتی و پیش از قدرت گرفتن مادها و هخامنشیان در غرب ایران و بعد که احیاناً دینهای آریایی هخامنشیان ــ اینها با دین زردشتی فرق دارد». مبلغان دین زردشتی، دینی که هویت بهاصطلاح پاک و ناب آریایی بناست حولش شکل بگیرد، خود آریایی نبودهاند. گویی مؤسس هویت آریایی خود آریایی نیست؛ تفاوت و تناقض و شکاف در خاستگاه وجود دارد، خاستگاه پاک و یکدست نیست و تمام عناصر پیشازردشتی به هیئت بازگشت امر سرکوبشده و به تأثیر مغان «غیر»آریایی به درون دین زردشتی نفوذ کرده و آن را آلوده ساختهاند: «اهورهمزدا، خدا به معنای دقیق کلمه، خدای بزرگ به معنای دقیق کلمه شده بدون اینکه بقیۀ خداها حذف شده باشند».
قرائت بهار از گذر از ساسانیان و حملۀ اعراب نیز به همین اندازه ماتریالیستی است. اگر ایدئولوژی معمولاً میکوشد مرز را بیرونی کند و لحظهای را بیابد که لحظۀ هبوط و افول تاریخی یک قوم است که توسط عنصری بیرونی مانند اعراب رخ داده، بهار راهی کاملاً معکوس را طی میکند؛ او میکوشد با قرائتی ماتریالیستی نشان دهد همیشه مرز درونی است؛ او دوران ساسانی و حملۀ اعراب را این چنین تفسیر میکند: «خیلی پیشرفته است جامعۀ آن دوران ساسانی. یک بورژوازی تولیدکننده است. تمام ثروت دهات و بازرگانی که خیلی عظیم است میآید تو شهرها مصرف میشود. اشراف آمدهاند در شهرها زندگی میکنند. تو دهاتهاشان دیگر نیستند. تو دورۀ ساسانی اشرافیت را میآورند تو شهر که زیر نفوذ باشد و نتواند شلوغ کند مثل دورۀ اشکانی… و بنابراین تمام ثروت تو شهر خرج میشود. این باعث میشود که شهرها تو دورۀ ساسانی رشد کنند، اقتصاد بالا، تولید بالا پیدا میکنند و سبب ثروتمند شدن تجار راه ابریشم و ثروتمند شدن تجار تولیدکنندۀ کالا در شهرها هستند.» از این رو باید به آنها نقش سیاسی داده شود؛ «باید بدهند اما نمیدهند بهش.» ساختار کهن مانع است. و «عرب که میرسد»، به قول بهار «یکجا باید این منفجر شود. پوک شده. و تو ایران معمولاً از خارج ضربه میزنند و ساقط میشود.». این قرائت ماتریالیستی فانتزیهای تاریخی ما را ویران میکند تا ما از فضای اسطوره بیرون بیاییم و قدم در فضای تاریخ بگذاریم.
نکتۀ نهایی. باید حواسمان جمع باشد که حملۀ بهار به اسطورۀ خاستگاه و سخن گفتن از موزاییکهای تاریخی و فرهنگی (یا آنچه گلشیری «خاتمکاری» مینامد) را نمیتوان به نوعی دفاع لیبرالی و سیاستزدوده از تکثر فرهنگی تقلیل داد. بهار سودای کاری ریشهایتر را دارد. او سودای منحل کردن «تعالی» در تاریخ و تدارک دیدن امکان سیاست رادیکال و درونماندگار را دارد. اما منظورمان از «تعالی» چیست؟ ما تعالی را در ادامۀ سنت کانتی در مقابل «درونماندگار» قرار میدهیم. در جایی از بحث، بهار با حمله به تبلیغات فاشیستی رضاشاه به «قوم برتر» و «متعالی» و «خالص» اشاره میکند. گفتار سلطنتطلبی با برساختن جایگاه متعالی و بیرونی شاه، او را بدل به حاکمی اشمیتی میکند که بیرون از تاریخ ایستاده و بدنش تضمینکنندۀ تداوم و استمرار تاریخ ملی و هویت ملی و تاریخی ماست. بهار اما راهی دیگر را میگزیند. او میخواهد تعالیِ تنِ شاه و قوم برتر را ویران کند تا با منحل کردن این قسم سیاست اشمیتی ـ فاشیستی، راه را برای شکلگیری سیاستی درونماندگار هموار کند. هیچ اهرم خیالی و اسطورهای بیرون از تاریخ وجود ندارد که بر اساسش بتوان هویتی توپر و فاشیستی برای یک قوم تدارک دید. درنوردیدن این قسم فانتزیهای جمعی و انحلال اسطوره در فضای تاریخ شرط امکان شکلگیری سیاست حقیقی است. مهرداد بهار تاریخ را با پتک مینویسد.
یادداشتها:
[۱] فروید، موسی و یکتاپرستی، ترجمۀ صالح نجفی، نشر رخداد نو.
[۲] در ترجمۀ قاسم خاتمی از این کتاب، به جای «مصالح قومی»، «مصالح ملی موهوم» آمده است.
[۳] در مقالۀ «مردم پشت دروازههایند» نشان دادهام که چطور شکوفه آذر در رمان اشراق درخت گوجۀ سبز اسیر همین گفتار میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر