۱۴۰۰ دی ۱۸, شنبه

سخنی در بارۀ صاحب ابن عُبّاد (۳۲۶-۳۸۵) دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰ - ۲۰ دسامبر ۲۰۲۱

سخنی در بارۀ صاحب ابن عُبّاد
(۳۲۶-۳۸۵)

دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰ - ۲۰ دسامبر ۲۰۲۱

بهزاد کشاورزی

new/behzad-keshavarzi1.jpg
صاحب ابن عباد (وزیر سلاطین آل بویه و از نزدیکترین کسان مؤیدالدوله و فخرالدوله)، یکی از سیاستمداران مشهور زمان خویش بود. علاوه برآن، مقام دانش و ادبی او بی نظیر بود. علی اصغر فقیهی، مؤلف کتاب «آل بویه واوضاع زمان ایشان» در این مورد می نویسد:

« ... علاقۀ او به امر تدریس به اندازه ای بود که در جبهۀ جنگ نیز جلسۀ درس تشکیل می داد و در این حال، لباس رزم را از تن خارج می کرد و به رسم علما، طیلسان می پوشید و تحت الحنک می انداخت. در مجلس درس او دانشمندان بزرگ حضور می یافتند و تقریرات او را می نوشتند...» [۱]

در مورد فضل و دانش وی نیز گفته اند:

«صاحب در فضل و هنرپروری یگانۀ روزگار بود. بین وزراء آل بویه از حیث تدبیر و سیاست نظیر نداشت و رسائل و نوشته های او بین ارباب فضل و ادب شهرتی به سزا دارد. این وزیر همواره با شعرا و ادبا و اهل علم و فضیلت دمساز و معاشر بود و علاقۀ مفرطی به جمع آوری کُتُب و نُسَخ نفیسه داشت. می گویند کتابخانۀ وی را تا آن تاریخ هیچ یک از پادشاهان و وزراء نداشته است و مشهور چنان است که کُتُب وی را چهارصد شتر حمل می کرد.»[۲]

ذبیح الله صفا نیز در مورد عظمت کتابخانۀ او نوشته است:

« ... وقتی نوح این سامانی او را به وزارت خود دعوت کرد از عذرهائی که آورده بود یکی آن بود که حمل اموالش برای او دشوار است، زیرا فقط از کُتُب علم چهارصد بار شتر یا بیشتر دارد. فهرست کتب او در ده مجلَّد بود...»[۳]

صفا در مورد سرنوشت کتابخانۀ صاحب ادامه می دهد:

« ... این کتابخانۀ عظیم بعد از صاحب ابن عباد هم باقی ماند چنانکه وقتی محمود غزنوی ری را تصاحب کرد، از آن خزانۀ کتب، تمام کتب مربوط به کلام را بیرون کشید و آتش زد و باز در حوادث مربوط به غلبۀ سلطان محمود بر شهر ری نوشته اند که او از کتابخانۀ بزرگ شهر ری تمام کتب فلاسفه و مؤلفان معتزله و کتب نجوم را سوخت [سوزانید] و از بازماندۀ کتب صد بار کتاب از ری به غزنین برد.»

درمورد کاردانی و مدیریت وی نیز گفته اند:

« ... وی در مقام وزارت، از لحاظ حسن تدبیر و درایت و دوراندیشی، کم نظیر بود، از همین جهات مؤیدالدوله و فخرالدوله برای او احترام زیادی قائل می شدند. و بدون مشورت و موافقت او، کاری انجام نمی دادند. صاحب در مقام لشگرکشی و امور جنگی و تدبیر سپاه، چنان مهارت و کاردانی از خود نشان می داد که باعث تعجب همگان می گردید، کمتر اتفاق افتاد که در جنگی شکست بخورد، در زمان فخرالدوله، پنجاه قلعه را فتح کرد و در تصرف وی قرار داد.»[۴]

در بارۀ قدرت سیاسی و احترام درباری و نظامی و اجتماعی او چنین می خوانیم:

« ...عضدالدوله برای صاحب احترام زیادی قائل بود. هنگامی که در سال ۳۷۰ق صاحب از طرف مؤیدالدوله نزد عضدالدوله که در همدان بود، می رفت، پادشاه تا فاصلۀ دوری از شهر به استقبال او شتافت و در احترام و بزرگداشت او مبالغه کرد و به اطرافیان و دبیران عالیقدر خود دستور داد در رعایت احترام او بکوشند. در مدتی که صاحب در همدان بود، رجال و اعیان مرتب به دیدن او می رفتند اما وی به دیدن هیچکس نرفت و هنگاهی که عضدالدوله به قصد بازگشت بغداد از همدان بیرون رفت، به صاحب خلعت های فاخر و یک اسب با ساخت طلا اعطا کرد و دستور داد خرگاه صاحب را با وسائل کامل در جنب سراپرده های خود او برپا دارند[۵]. عضدالدوله در مکاتبات خود با صاحب جمله هائی بکار می برد که نظیر آن جمله ها را برای کسی بکار نمی برد.»[۶]

و نیز در مورد احترام و مقام او روایت است:

«فخرالدوله، هرگاه به صاحب، بار می داد، اگر در مجلس انس بود، به مجلس رسمی می رفت و صاحب را در آنجا می پذیرفت. خود صاحب گفت که فخرالدوله هرگز با من مزاح نکرد و سخن مبتذلی نگفت جز یک بار که بعد از آن، تا چندبار عذر نخواست به مجلس او نرفتم.[۷]

مؤلف ادامه می دهد:

«تمام امرای دیلم در مقابل صاحب به خاک می افتادتد و هرکس در هر مقامی که بود، در راه چون به او می رسید، از اسب پیاده می شد. تنها یک بار اتفاق افتاد که عبدالجبار قاضی القضات همدانی به او رسید و از اسب پیاده نشد و خطاب به او گفت: صاحبا می خواستم پیاده شوم و خدمت کنم ولی دانش و فضلم مانع شد»!

همچنین روایت است که:

« زمانی که مادر صاحب از جهان رفت، تمام امیران و اعیان پابرهنه و سر برهنه به تسلیتش رفتند، بعد از سپری شدن روزهای مقرر سوگواری، صاحب برسم آن روز برای آنان کفش فرستاد تا از عزا بیرون آیند.»[۸]

احترامی که مردم درخاکسپاری او بر وی گذاشتند:

روایت است که پس از مرگ وی چون تابوت او را برای خاکسپاری از منزلش بیرون آوردند« ... چون نظر مردم به تابوت افتاد، همه برای بزرگداشت او بپا خاستند و دربرابر جنازۀ او بخاک افتادند و بر وی نماز خواندند ...»[۹]

عقاید دینی و مذهبی صاحب:

شوربختانه یکی از حماقت های بشریت در طول تاریخ عصبیت های دینی و نژادی بود. چه شکنجه ها و کشتارها و قتل عام ها که بخاطر دین در طول تاریخ بشر انجام نگردیده است. در این میان نقش دانشمندان و فضلا بیش از جماعت عوام بوده است. جای تعجب است که اغلب این گروه از مردم فرهیخته بجای برپا ساختن رفتار توأم با تساهل و بخشش و گذشت و آرامش، خود نفرت و انزجار دینی و نژادی و سیاسی را دامن زده اند. یکی از این گونه افراد همین صاحب بود که از سختترین متعصبان دینی و نژادی بود. تعصب وی در این باره از مخالفان عقیدتی خویش به حدی بود که به نفرت و انزجار کشیده بود. مذهب صاحب، شیعه و از ائمۀ معتزله بود. او از شاگردان و پیروان «ابوهاشم جبائی» بود و دعوت بهشمیه[۱۰] را ترویج می داد[۱۱].

نفرت صاحب ابن عباد از ایرانیان

امرای آل بویه و وزرای ایشان در رواج شعر و ادبیات عرب، سعی بلیغ می نمودند. این امر در رقابت با دربار خلیفۀ عباسی انجام می گردید. صاحب ابن عباد یکی از وزرائی بود که در این مورد کارش به افراط کشیده بود. عباس پرویز در این مورد می نویسد:

« ... ابن عمید و صاحب ابن عباد در رواج بازار ادبیات عرب سعی بلیغ کردند. خاصه صاحب ابن عباد که در این طریق تعصب شدید می ورزید و نسبت به شعوبیه و ایرانیان نفرت داشت و خود وی نیز ازاُدبای معروف زبان عربی بود و در موقع تکلم و تحربر در تعصب در لغت عرب راه اغراق می پیمود.»[۱۲]

ذبیح الله صفا نیز می نویسد:

« ... صاحب ابن عباد ادیب و فقیه معروف شیعی مذهب و وزیر آل بویه است که از کثرت عرب دوستی که داشت، می گفت به آئینه نمی نگرم تا چشمم به یک عجمی نیفتند.»[۱۳]

صفا به دنبال آن می نویسد:

و باز هم این سخن شایستۀ نگرش است که اتفاقآ در بیان حال پسر عباد و در ذکر «فضائل النیروز» او نوشته اند:

«لا شرف النیروزایضآ عند احد من المسلمین الا باعتبار رجوع الخلافة الی امیرالمؤمنین»[۱۴].

جواب یک نفر زرتشتی به کلمات مهجور صاحب:

علی اصغر فقیهی از ابوحیان توحیدی روایت می کند[۱۵]:

«ابوحیان توحیدی بسیاری از سجع ها[۱۶]و مغلق گوئی های صاحب را به طرز طنز آمیزی ذکر کرده است. از جمله اینکه روزی به فیروزان مجوسی (زردشتی) گفت: انت مخش- مجش- محش- لاتهش و لاتبش. مقصود او اشاره به اخلاق خشن و تند فیروزان بود فیروزان چون این کلمات عجیب و نامأنوس را شنید گفت: از آتش بیزار باشم اگر بدانم تو چه می گوئی! اگر قصدت ناسزا گفتن به من است، به زبانی بگو که من بفهمم، من نه زنگی هستم نه بربری و نه از قبیلۀ غُز، به زبانی حرف بزن که معمولآ با آن حرف می زنیم و به گفت و شنود با آن عادت کرده ایم. به خدا سوگند، اجداد تو زبانشان این نبود، من با مسلمانان و عرب زبانان آمیزش کرده ام، این نوع سخن از |آنان نشنیده ام. به گمانم اگر با این زبان دعا بکنی، خدا جوابت را ندهد و اگر با این زبان چیزی از او بخواهی، آن را به تو عطا نکند و اگر با آن، از او آمرزش بخواهی، تو را نیامرزد.»[۱۷]

توبه خانۀ صاحب:

در کتاب علی اصغر فقیهی باز می خوانیم:
[صاحب]« ... روزی طیلسان[۱۸] پوشید و تحت الحنک[۱۹] انداخته، با لباس علما از خانه بیرون آمد و به (علمای حاضر) اظهار داشت که آیا سابقۀ مرا در علم می دانید؟ همه تصدیق کردند، آنگاه گفت: با اینکه من هرچه از کودکی تا امروز خرج کرده ام از اموال پدر و جدّم بوده، معهذا خالی از لغزش نبوده ام، من خدا و شما را به شهادت می طلبم که از هرگناهی که مرتکب شده ام، به درگاه خدا توبه می کنم.

صاحب آنگاه خانه ای (اطاقی) را به خود اختصاص داد و نام آن را بیت التئبه گذاشت و یک هفته درآن ماند، بعد از آن دستخط فقها را مبنی بر درستی توبۀ خود دریافت داشت ...»[۲۰]

وصیت و مرگ صاحب ابن عباد و قدرنشناسی فخرالدوله از وی!

پادشاهان و سلاطین، اغلب وزرا و چاکران خویش را فقط برای خدمت می پذیرند و خارج از آن هیچگونه اهمیتی بدانان قائل نمی شوند. تاریخ نشان داده است پادشاهان اغلب اطرافیان خود را همانند دستمال مصرف شده ای بدور انداخته و ثروت و دارائی و اموال آنان را نیز غصب کرده و به بازماندگان وی نیز ترحمی ننموده است. فخرالدوله با وزیر باوفا و کاردان خویش چنین کرد!

حمدالله مستوفی در این باره می نویسد:

« ...تا صاحب عباد در حیات بود، پادشاهی او [فخرالدوله] رونقی به سزا داشت. در سنۀ خمس و ثمانین و ثلاثمایه [سیصد و هشتاد و پنج ق]، صاحب عباد رنجور شد و کار به وصیت رسید. در آخرین نوبت که فخرالدوله به عیادتش رفت، او را گفت: هرچه وسع و طاقت این بنده بود، در رواج کار این دولت هیچ دقدقه نامرعی نماندم و دیباچۀ جوانی و عنفوان زندگانی در کار این دولت سپری کردم و بسیار خون جگر خوردم تا نام امیر بدین سیرت پسندیده مشهور شد. اکنون بنده می روم. اگر امیر برهمان طریقه رود، برکات آن به روزگار همایون [دولت] او عاید گردد و بنده را در آن نامی نباشد و

من بدین خمول [گمنامی-دهخدا] ذکر راضیم تا هم امیر نیکونام باشد و هم رعیت در آسایش. اما اگر خلاف این معنی صورت بندد، برای جهان چون آفتاب روشن شود که آنهمه، ساخته و پرداختۀ بنده بود و اینچنین کار دولت را زیان دارد و در ملک خلل ها ظاهر شود. نباید که امیر به قول صاحب غرض مفتن کار کند و عنان اختیار از صوب صواب بگرداند. فخرالدوله گفت چنین کنم اما نکرد.»

مستوفی در سطور بعد اضافه می کند:

« ... فخرالدوله بعد از صاحب عباد وصیت او خوار داشت و هم در روز وفاتش خزاین او برگرفت و فرزندان او را از میراث محروم گردانید و هرکه را که متعلق صاحب بود در مصادرات و حوالات کشید و آنچه او برکرسی مسامحت کرده بود، باز گرفت و وزارت به ابوالعباس الضبی و ابوعلی ابن حمولۀ اصفهانی فروخت به ده هزار دینار ایشان را در ملک دستِ مطلق گردانید تا عادات مذمومه پیش گرفتند و دست تطاول دراز کردند و ارباب تموّل را از پای درآوردند تا به مرتبه ای که قاضی ری، عمادالدین الجبار ... جهت آنکه گفت بر صاحب ابن عباد ترحم نفرستم که مرا توبۀ او معلوم نیست، بگرفتند و سه بار هزار هزار درم مصادره کردند و از قضا معزول گردانیدند ... »[۲۱]

علی اصغر فقیهی نیز در مورد نامردی فخرالدوله می نویسد:

« ... ابومحمد، خازن کتابخانۀ صاحب که در سلک جاسوسان فخرالدوله قرار داشت، خبر مرگ صاحب را به او اطلاع داد، فخرالدوله چند تن از افراد مورد اعتماد خود را فرستاد تا خانه و خزائن صاحب را در نظر بگیرند. آن افراد کیسه ای در خانۀ صاحب یافتند که بموجب اوراقی که در آن کیسه بود، مبلغ یکصد و پنجاه هزار دینار در نزد کسانی که آن اوراق به خط آنان بود، به امانت قرار داشت. فخرالدوله همه را طلب کرد و اموال را از ایشان دریافت نمود. به علاوه آنچه در خانه و خزینه های صاحب بود، به خانۀ فخرالدوله انتقال یافت ...»[۲۲]

و امّا طنز تاریخ:

دوسالی بیشتر طول نکشید که فخرالدوله نیز چهره در خاک برد (۳۸۷ق). مستوفی می نویسد که:

«به وقت وفات، فخرالدوله نود بار هزار هزار دینار و هشتصد و هفتاد و پنج هزار و دویست و هشتاد و چهار دینارو صد و چهل هزار هزار دینار و هشتصد و شصت و سه هزار و نود درم و سه هزار خروار جامۀ بریده و نابریده، بیرون[از] آلات مرصع و زرین و سیمین و غیر آن در خزانه موجود بود ...»[۲۳]

طنز تاریخ در این است که پس از مرگ فخرالدوله ورّاث وی به اندوخته های او دست نبردند تا آنجا که کفن او را با قرض تهیه کردند.[۲۴]
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

[۱] - ص۲۸۷.
[۲] - عباس پرویز، تاریخ دیالمه و غزنویان، ص۹۶.
[۳] - تاریخ ادبیات در ایران، ج۱، ص۲۶۲.
[۴] - علی اصغر فقیهی، آل بویه و اوضاع زمان ایشان، ص۲۸۶.
[۵] - حاشیۀ تجارب الامم، صص ۱۰ و ۱
[۶] - فقیهی، همان، صص ۱۸۵و۲۸۶.
[۷] - همان بالا، صص ۲۸۷-۲۸۶، به نقل از: یتیمة الدهرج،ج۳، ص۴۱.
[۸] - همان بالا.
[۸] - فقیهی، همان، ص ۲۸۴.
[‍۱۰] - بهشمیه یکی از شاخه های معتزله می باشد.
[۱۱] - ذبیح الله صفا، تاریخ ادربات در ایران، ج۱، ص۵۹.
[۱۲] - عباس پرویز، تاریخ دیالمه و غزنویان، ص ۴۳۶.
[۱۳] - تاریخ ادبیات در ایران، -۱/۵، ص۱۸۸. به نقل از روضات الجنات ج۲، ص۲۹.
[۱۴] - یعنی : «نوروز برای هیچ یک از مسلمانان عزت ندارد، مگر به عنایت به بازگشت خلافت به امیرالمؤمنین علیه السلام.»
[۱۵] - عباس پرویز نیز در مورد ملاقات یک نفر زرتشتی با صاحب آورده است:
« می گویند وقتی یک نفر زرتشتی پیش صاحب آمد و مطلبی گفت و صاحب با کلمات مهجور عربی بوی پاسخ داد، زرتشتی مزبور سخت متغیر شد و گفت اگر ایرانی هستی به زبان فارسی که زبان اجدادت است صحبت کن و اگر مسلمان هستی [خوانده نشد] به عربی که زبان مسلمانان است تکلم نما. زبانی که تو تکلم می کنی نه زبان اجداد تو و نه زبان مسلمین است». ( تاریخ دیالمه م غزنوی، ص۶۵)
[۱۶] - سجع گو به کسی گویند که سخن موزون بگوید(فرهنگ معین)
[۱۷] - فقیهی، همان، ص۲۸۹.
[۱۸] - طیلسان= نوعی ردا که عربان و خطیبان و قاضیان ... بر دوش اندازند.( معین)
[۱۹] - تحت الحنک= یک سر عمامه را از زیر چانه بگذرانند و به پشت شانه بیاندازند.
[۲۰] - آل بویه و اوضاع زمان ایشان، صص۲۹۰-۲۸۹.
[۲۱] - حمدالله مستوفی، تاریخ گزیده، صص۴۱۷تا۴۱۹.
[۲۲] - آل بویه و اوضاع زمان ایشان، ص ۲۸۴.
[۲۳] - مستوفی، همان، صص ۴۲۰-۴۱۹.

[۲۴] -همان بالا. 

هیچ نظری موجود نیست: