اگر ثابتی جانی بخواهد که فراموش کند، تاریخ از یاد نخواهد برد
گرسیوز برومند چگونه کشته شدFri 29 12 2023
باقر مرتضوی
گرسیوز برومند چگونه کشته شد
تراژدی دردناکیست که بزرگترین جانی اداره ساواک میکوشد از تاریخ این سازمان آنهایی را بازگوید که پروژه تطهیر نظام شاهنشاهی محتاج آن است. ثابتی در مصاحبه با یاران همفکر خویش در تلویزیون "منوتو" به عمد میکوشد با حذف بخشهایی از تاریخ سیاه ساواک، از این سازمان فرشته نجات بسازد. او حتا نمیخواهد بگوید که شاه نیز در واپسین سخنرانی خویش، آنگاه که "صدای انقلاب" را پیش از همه شنیدهبود، در سیاهکاریهای این سازمان، سوگند یاد کرد که زینپس چنان نخواهد شد که بود. انحلال ساواک در همین راستا پیش از سقوط رژیم شاهنشاهی، در زمان نخستوزیری شاپور بختیار در ایران رخ داد.
گرسیوز برومند یک نمونه
گرسی در سالهای آخر دبیرستان به سیاست روی آورد و در سال ۱۳۴۰ پس از اتمام دبیرستان برای ادامه تحصیل به ایتالیا رفت. او در مبارزات کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایران درخارج ار کشور شرکتی فعال داشت و در جریان این مبارزات، با چند تن از کادرهای سازمان انقلابی از جمله خسرو صفایی، پرویز واعظزاده و بیژن زرمندیلی آشنا شد. پس از مدتی به سازمان انقلابی پیوست و بلافاصله برای آموختن مسائل نظامی در تیرماه ۱۳۴۵ (۱۹۶۶) همراه گروهی به کوبا رفت. گرسیوز که یکی از جوانترین عضو سازمان انقلابی و برای ساواک ناشناخته بود، در بازگشت از کوبا در سال ۱۳۴۶ (۱۹۶۷) بهطور علنی به ایران رفت و در ارتباط با پرویز واعظزاده به فعالیت پرداخت. گرسی در تابستان سال ۱۳۴۹ (۱۹۷۶) در اصفهان دستگیر و به سه سال زندان محکوم شد. پس از آزادی از زندان دوباره در تماس با تشکیلات سازمانی قرار گرفت. زنده یاد بیژن زرمندیلی که گرسیوز را از نزدیک میشناخت نوشتهاست "گرسى اصولاً جوانى بسته بود. كمحرف و كمادعا. برايش گرمى و سرما، روز و شب، گرسنگى يا سيرى تقريباً بىتفاوت بود. او اصولاً كماعتنا به اين دنيا بود. تنها در مقابل ظلم به ديگران و بىعدالتىهاى اجتماعى عكسالعمل نشان میداد." پرویز واعظزاد در سوگ گرسی نوشت: "با مرگ گرسیوز احساس کردم کمر من و سازمان شکست."
سرانجام فعالیت علنی گرسی در ایران به سر آمد و مبارزه را بهطور مخفی ادامه داد. او به رغم همه تجربیاتی که در مخفیکاری داشت، سرانجام پس از نزدیک به ده سال مبارزه گاه مخفی و گاه علنی در ایران، دستگیر و ساواک در تلویزیون دولتی خود پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت در اینباره اعلام کرد که دو نفر تروریست به نامهای خسرو صفایی و گرسیوز برومند شب ۱۴ اردیبهشت در نتیجه زد و خورد با مأمورین کشته شدند. بر خلاف ادعای ساواک آنها دو نفر نبودند، بلکه سه نفر بودند: خسرو صفایی، تقی سلیمانی و گرسیوز برومند و در اثر زدو خورد مسلحانه کشته نشدند، بلکه در زیر شکنجه جان باختند. ساواک تحت هدایت ثابتی و مأمور خودفروختهاش، سیروس نهاوندی این دو را بلافاصله پس از دستگیری زیر شکنجه میبرند و به قتل میرسانند.
چرا این سه نفر بایستی کشته میشدند؟ طبق اسناد و شواهدی که در دست است سیروس نهاوندی در همدستی با پرویز ثابتی، هر کسی که از سازمان آزادیبخش خلقهای ایران و سازمان انقلابی به شک درباره نهاوندی صحبت میکرد، مدتی بعد به نوعی از زندگی حذف میشد. گزارش گرسیوز از زندان نسبت به خیانت نهاوندی و در میان گذاشتن این موضوع با معصومه طوافچیان، کیهان برزوئی، خسرو صفایی و پرویز واعظزاده به روشنی روشن نشان از جنایت سیروس نهاوندی و ثابتیان از کشته شدن این انقلابیون زیر شکنجه میدهد. این موضوع را در جلد دوم کتابم؛ "حلقه گمشده، سیروس نهاوندی" که به زودی منتشر خواهد شد. دقیقاً شرح دادهام.
در این جا نامهای که پدر گرسیوز، زنده یاد سرهنگ ابوتراب برومند بعد از کشته شدن پسرش زیر شکنجه به سازمان انقلابی نوشته؛ که متأسفانه به دلایلی نامعلوم در بایگانی این سازمان نگهداری شده و در افشای ساواک و رژیم پهلوی انتشار نیافته است، آوردهام. این سند را زنده یاد بیژن زرمندیلی در اختیار من قرار داد و خواست تا آنگونه که صلاح میدانم، از آن استفاده کنم. من آنرا در اینجا چاپ میکنم تا به جلاد بزرگ ایران، پرویز ثابتی نشان دهم تا اگر خود این جنایات را فراموش کرده و یا به هر علتی دوست ندارد دیگران از آن بدانند، بداند که ملت ایران و تاریخ آن را فراموش نخواهد کرد. ما نیز آن را نه فراموش میکنیم و نه ثابتیها را خواهیم بخشید.
متأسفانه این نامه تاریخ ندارد واضح است که بعد از جانباختن گرسیوز نوشته شده است. در متن نامه هیچگونه تغییری داده نشدهاست.
سرگذشت گرسیوز برومند از بدو تولد تا به هنگام شهادت
شبی بود دیجور در بحران گرمای گرمسیر که به اصطلاح فصل خرمارسان مینامند شب دهم شهریور ۱۳۲۲ در محله امامزاده شهر جهرم، ساعت ۴ بعد از نصف شب با بودن فقط یک پیرزن از دوستان که نزد زائو بود، پا به عرصه وجود گذاشت.
در تنهائی زائیده شد، در تنهائی و دور از شهر و دیار خود بزرگ شد و با وجودی که قلبش مالامال حس وطنپرستی و مردمدوستی بود به تنهائی زندگی کرد و بالاخره در گوشه تنهائی طبق مدارک موجود در حالی که تشنه از مردمدوستی بود به دست دژخیمان جان سپرد.
سال ۱۳۲۸ به مدرسه ابتدائی و بعد دبیرستان سعدی وارد و در سال ۱۳۴۰ در رشته طبیعی دیپلمه شد. در همان سال به منظور ادامه تحصیلات عازم رم شد و به علت روح انقلابی که در وجود او آغشته بود و عشق به مردم نتوانست یک جا آرام بنشیند و شغلی که فاقد حرکت و جنبش باشد اختیار کند. این بود که کار در میان مردم و با مردم را ترجیح بر کار نشسته و پردرآمد مانند داروسازی را داد و بالنتیجه پس از فعالیتهای انقلابی گوناگون که دیگر از آن اطلاعی نیست، بهمن سال ۱۳۴۵ به ایران بازگشت.
صفات ممیزه و برجسته آن رادمرد شهید
۱- موقع طفولیت که در مدرسه ابتدائی درس میخواند مواقع تعطیل، ظهرها و عصرها مقابل منزلی که در خیابان آمادگاه اصفهان (شاه عباس فعلی) زمین بازی بود که با چند بچه تهیدست بازی میکرد. او به این علت با آنها طرح دوستی افکنده بود که به آنها کمک کند یعنی تمام اوقات ناهار و شام را با آنها میخورد یا برای آنها میبرد. چنین روحی که در وجود او از بچگی بود. روح کمک و مساعدت به نوع، روح غمخواری برای مردم تهیدست، روح جوانمردی.
۲- به تدریج که بزرگ میشد و رشد مغزی پیدا مینمود، روح انساندوستی در او تقویت مییافت. بارها و بارها ملبوس نوی که برای عید او تهیه میشد به مستمندانی که فاقد لباس بودند میداد و چون از طرف والدینش ایرادی گرفته نمیشد بلکه شاد هم میشدند این عمل باعث تشویق او میگردید. یکی از شبها موقعی که اهل خانه درمنزل جمع بودند صدای درب خانه که نزد هر کدام از خانواده کلیدی موجود بود، آمد ولی از ورود شخص خبری نبود. کسی شتاب به دالان خانه رفت و دید که پشت درب داخل ایستاده و کت ندارد و به علاوه شلوار خود را درمیآورد. در جوابِ چه میکنی؟ انگشت به دماغ گذاشته گفت هیس. سپس شلوار را از لای درب به بیرون داد و درب را بست و آمد توی خانه. گفتم چه کردی؟ گفت یک بدبخت در این سرما لباس نداشت لباسم را دادم به او. ما هم با خوشروئی از عمل او استقبال کردیم.
۳- هیچوقت از او شنیده نشد غیبت و ندمت کسی را بکند و اگر موقعی هم بر حسب اتفاق داخل جمعی که نشسته بود از کسی انتقاد میشد به طوری که سایرین دلخور نشوند با کمال خوشروئی میگفت کاری به کار کسی نداشته باشید و از خودتان حرف بزنید.
۴- دیده نشد به کسی پرخاش کند و با همه با عطوفت و مهربانی و خندهروئی رفتار میکرد.
۵- آرزو داشتم حتی برای یک مرتبه به من اظهار کند پول میخواهم و با وجودی که موقع رفتن از خانه پول نداشت، نمیگفت. فقط میگفت من میخواهم بیرون بروم با من کاری ندارید. آن وقت میفهمیدم پول ندارد و به او پول میدادم ولی او مقداری که لازم بود برمیداشت و بقیهاش را پس میداد و میگفت کافی است.
۶- با هر کسی یکمرتبه برخورد میکرد شیفته اخلاق و رفتار او میشدند زیرا نسبت به مردم متواضع و فروتن بود.
۷- تمام دوستان و رفقای او وی را از برادر بیشتر دوست میداشتند و به او اعتماد و ایمان راسخ داشتند. به طوری که پس از شهادتاش زن یکی از دوستاناش میگفت و اشک میریخت، به قدری نسبت به وی از لحاظ درستکاری و عفت ایمان داشتند که نسبت به برادرشان اینطور نبودند یعنی در نگاهداری هر نوع امانتی بینظیر بودهاست.
۸- او به مردم و عقیدهاش عشق میورزید و عاشق و واله و شیدای ایمان خود بود. روزهائی که در منزل بود و مهمانی برایمان میرسید تمام کارهای مهمان اعم از سفره پهن کردن و جمع کردن و چیدن و شستن ظرف را خود به عهده میگرفت و غدا نمیخورد. تا مهمانان بلند شوند و اگر میخورد با نان و جزئی خوراک قناعت میکرد.
۹- در تمام عمرش مادرش آرزو داشت بگوید چه غذایی برایش درست کند، هر چه درست میشد میخورد و در بند کم و کیف آن نبود.
۱۰- هر موقع که از مسافرت تهران میآمد بلافاصله همان روز به منزل ۵ نفر ثابت از خویشان برای دیدن میرفت و آن هم خویشانی که از لحاظ انساندوستی و مردمی عقیدهای مانند او داشتند.
۱۲- هر وقت از بقیه خویشان صحبت را آغاز میکردم با حالتی عصبی و دیوانهوار مرا وادار به سکوت میکرد. البته نه این که تصور شود نسبت به من بیاحترامی نماید بلکه شروع میکرد به چگونگی وضع مردم بینوا که پولداران آنها را تیول خود قرار داده و خونشان را مکیدهاند.
۱۲- به طور پنهانی البته نه این که ما به او اعتراض کنیم چرا چنین کاری میکنی بلکه برای حفظ آبروی اشخاص مقداری پول به اشخاص مستحقی که ما آنها را میشناسیم میداد.
۱۳- خلاصه یک انسان واقعی بود که تمام خصائل آدمیت در او جمع بود- او برای خودش نبود بلکه برای مردم آمد- برای مردم کار کرد و قلبش برای مردم میطپید و برای مردم و دوستاناش خود را فدا کرد و رشید و مردانه در صورتی که حافظ اسرار دوستاناش بود همانطوری که از جهات دیگر هم به امین بودن و درستکاری معروف بود جان داد- درود به چنین فرزندی که تا واپسین لحظه زندگی آزارش قلباً و قدماً و زباناً و عملاً به خلق نرسید و همه را بهتر از خود دوست میداشت.
دلائل پیشبرد او به سوی مبارزهاش که نقشهاش را از کودکی در مغز خود پرورانده بود.
صرفنظر از این که روح انقلاب و مردمدوستی و جوانمردی از بدو طفولیت با خون او عجین شده بود ولی انگیزه یا عللی در سیر مدت عمرش تا به مرحله بلوغ و کمال ممکن است پیش آمد که در تشدید آن حالت موثر واقع شد.
۱-دیدن عدهای همکلاس که با شکم گرسنه و لباس مندرس به مدرسه میرفتهاند.
۲- با وجودی که محصلین مستمند بهتر درس میخواندهاند ولی نمره عالی و تشویق از آن محصلی پولدار و بینیاز بودهاست.
۳- محصلینی را میدید که با لباس مندرس و کفش پاره در سرمای زمستان بدون بالاپوش از مسافت بعیدی پای پیاده به مدرسه میآمدند در حالی که برای چند نفری عکس آن بود.
۴- میدید اگر محصل فقیری به علت بیماری یک روز غیبت کند و یا کمی دیر به مدرسه بیاید مورد مواخذه و فحش و ناسزا و حتی اخراج از مدرسه میگردد. در صورتی که محصلی پولدار یا پسر فلان مدیرکل این قبیل امور برایش مطرح نیست.
۵- تبلیغات علنی که میدیده و یا از این و آن میشنیده روح لطیف او را بیشتر آزرده میکرده و در آن حالت نزد خود پی به علل این رسوائی و نامردمی میبرده و سبب را نزد خود جستجو میکرده. مانند تشنهای که در صدد پیدا کردن آب گوارا باشد، دنبال پیدایش علت بود تا با آن مبارزه کند که بالاخره پیدا کرد و در راه مبارزه با آن شهید شد. مانند هزاران شهید آزاده و پاک دیگر.
۶- روز آخر ماه رمضان بود برای تحقیق با دوچرخه نزد حاجیآقا رحیم اربال رفته بود. بین را به علت خوردن چرخ به پای یک مرد او را به کلانتری بردهبودند. افسر نگهبان کلانتری گویا توهینی به او کرده بود گرچه بعداً سزای افسر را آنطور که شاید و باید دادم و ضمن پرونده دیگر که یک سال بعد برایش درست شد، ۷ ماه زندان و دو سال هم از درجه محروم شد ولی آن توهین در روح او اثر گذاشت و نقاد او نسبت به این لباس و دستگاه شدیدتر شد.
۷- انتخابات پارلمانی پیش آمد که او با رفقایش در منزل یکی از کاندیداها رفته بودند که مورد حمله پلیس و سرباز واقع شدند و حین دویدن از عقب نوک سرنیزه سمت راست شانهاش فرو رفته و کت و پیراهن او را پاره کرده، خون تمام پشت او را فرا گرفتهبود. پس از مدتی مداوا بهبود یافت. به او میگفتم چرا اینطور شده جواب میداد مهم نیست بدتر از اینش هم مهم نیست.
- موقع امتحانات از تبعیض آشکار در کنکور گله میکرد و سر میجنباند که حالا میفهمیم آن سر جاناندن دلیل تصمیم قاطع برای مبارزهای بود که در نظر داشتهاست.
وقایع بعد از ورود به ایران
قبل از انقلاب بهمن ۱۳۴۵ از ایتالیا به ایران مراجعت کرد. طبق معمول قاعدتاً میبایستی به خدمت نظام وظیفه برود ولی در این موقع قانونی از مجلس گذشت مبنی بر این که دیپلمههای متولد ۱۳۲۲ اگر به خارج رفتهاند و قبل از بهمن ۱۳۴۵ به ایران بازگشتهاند، با پرداخت ۷۰۰ تومان از رفتن به نظام وظیفه معاف میباشند- مدارک درست شد و پرونده در منطقه نظام وظیفه اصفهان تکمیل گردید. در این موقع کلیه مشمولین دیپلمه برای رفتن خدمت سربازی احضار شدند. منجمله گرسیوز نیز روز موعود خود را معرفی کرد و چون عده زیاد بود به قرعهکشی پرداختند. هر چه به او گفتم تو طبق قانون معاف میباشی و پروندهات تکمیل شده و باید به تهران برای تصویب برود، قبول نکرد و گفت من میخواهم خدمت کنم. بالاخره در یکی از شهرستانها قرار گرفت و در قرعهکشی معاف شد. این عمل در سه نوبت و چند مرحله از روزها انجام گرفت و هر دفعه ستونی که او داخل آن ایستاده بود معاف از خدمت میشد تا یک روز معاف شدگان را احضار کردند و خواستند همه را ببرند من به زور و تهدید به او قبولاندم که باید از پرونده استفاده کنی و بعد پرونده را به جریان انداختم- تا پس از چند ماه در تهران معافی قانونی او را گرفتم و تا سال ۱۳۴۵ به کارهای کشاورزی و مرغداری میپرداخت. دیگر در خلال آن چه کارهائی را انجام میداد بیاطلاعم. فقط برای ما محرز بود که شخصی است غیور و در مخالفت با دستگاه دولتی نه تنها مخالف سرسخت بود بلکه در گفتههایش عملاً مشهود بود.
به یاد دارم وقتی اعتصابی در دانشگاه اصفهان شد و تعدادی از رفقای او تبعید و یا زندانی و محکوم شده بودند من اظهار تاسف میکردم او در مقابل میگفت چه مانعی دارد و شما به حال خودتان تاسف بخورید نه برای اینها.
روزها و ماهها و سالها سپری شد و هر چند وقت یکمرتبه برای دیدن برادرش گودرز که زمانی خدمت وظیفهاش را انجام میداد و بعد دکتر بیمههای اجتماعی در علیآباد گرگان بود، میرفت و دیداری تازه میکرد و از حالش ما را مطلع میساخت.
روز گرفتاری یا نحوست که آن را روز تفرقه میبایست نامید
پنجشنبه ۱۸ تیرماه ۱۳۴۹ نیم ساعت قبل از ظهر من در کانون افسران بازنشسته بودم تلفنی از منزل مادرش کرد که گرسیوز گم شده و او را بردهاند.
با شتاب به خانه آمدم فهمیدم که تا ظهر به نظافت خانه و تعویض آبحوض و شستن آن نموده بعد برهنه فقط با یک پیراهن برای گرفتن نان به دکان نانوائی به نام شاطر حسن رفته به طوری که ناظرین در محل نقل میکردند، عدهای دور او ریخته و برای وانمود کردن به مردم به دروغ او را متهم به فریب خواهرشان شمرده بودند و او را ایرج نام میبردند. مردم محل و حتی عابرین که همه ما را میشناختند و از صفات حسنه گرسیوز اطلاع داشتند، گفته بودند که نگذارند او را ببرند و گفته بودند که این پسر فلانی است و اسمش گرسیوز است و بری از این اتهامات است. شلوغ کردهبودند که نگذارند او را ببرند ولی با تهدید اسلحه عقب رفته بودند. در این موقع هم او فرار میکند. داخل منزلی نزدیک آنجا میشود که متاسفانه تعدادی زن در دالان منزل بودهاند که حیای او مانع ورودش میشود و برمیگردد که او را دستگیر مینمایند. البته تا آن موقع دستگیری طرفین با مشت و لگد یکدیگر را مضروب کرده بودند. خلاصه او را داخل ماشین که شماره آن را مردم برداشته بودند و به من دادند، انداخته و چند نفری که داخل ماشین جمعاند مرتباً او را میزدهاند که دماغاش را شکسته بود و پیراهناش مالامال خون بود. (یک نفر که حین ورود به ساواک او را همان موقع دیده بود، تعریف میکرد که موقع پیاده شدن از ماشین او را دیده که خون همه جایش را گرفته ولی با شهامت و گردن راست و خنده که از هر خنجری برای ساواک زهرآلودتر است وارد ساواک گردیده.) از ذکر وضع منزل و مادرش که دکتر منیژه و مادر او و پدرش به او داروی تقویت قلب میدادند و بقیه همسایگان و مردمی که درب منزل ازدهام کرده و نمره ماشین را به من میگفتند صرفنظر میکنم و به بقیه اقدامات میپردازم.
بعد از فهم قضیه به کلانتری ۴ مراجعه نمودم. خوشبختانه سرکلانتر وقت شهربانی بردبار آنجا بود و تمام کارهای دیگر را گذاشت و اقدام برای چگونگی و پیدایش گرسیوز نمود تا معلوم شد شماره ماشین متعلق به ساواک است. آمدم خانه و بلافاصله با مادرش و عدهای از دوستان روانه ساواک شدیم. و برای این که گرسیوز در آنجا زندانی است و زندان هم نزدیک اتاق اطلاعات است بفهمد ما از چگونگی قضیه مطلع شدهایم شروع کردیم با صدای بلند اعتراض کردن ولی آنها میگفتند ما این کار را نکردهایم وقتی شماره ماشین و خود ماشین را که داخل ساواک بود نشان دادیم و گفتند از تهران آمدند خودشان او را گرفتند و بردند تهران. البته بعداً خود گرسیوز میگفت یک نفر به نام دکتر جوان برای دستگیریاش آمده بود اصفهان ولی بقیه حرفهای ساواک سر تا پا دروغ بود.
چون از جریان بیاطلاع بودیم و از طرفی میدانستیم و مطمئن بودیم که گرسیوز هیچ عملی را که شایسته دستگیری آن هم به این وضع باشد انجام ندادهاست متوسل به یکی از خویشان به نام محمد باقر برومند که دائماً با رئیس ساواک سرتیپ تقوی رفت و آمد داشت شدیم ولی هر چه اقدام کرد بینتیجه بود زیرا تقوی خود را نشان نداد و از منزلاش گفته بودند (البته به دروغ) که به مسافرت رفتهاست.
شب من و مادرش درب منزل این رئیس ناکسان نامردی رفتیم و تقاضای ملاقات با بچهمان را کردیم و چون جواب یاس از زنش شنیدیم مادر عصبانی گرسیوز فریاد کرد که، ببینم آن روزی که با وضع نزار به منزل این و آن میروی و نتیجه نمیگیری به امید آن روز، گفت و آمدیم خانه.
شب پس از تحقیقات اینطرف و آنطرف فهمیدیم که هنوز گرسیوز در ساواک اصفهان است. صبح به بهانه دادن میوه به درب ساواک رفتیم که روز جمعه و تعطیل. فقط نگهبانان آنجا بودند که یکی از ساواکیها آمد بیرون و گفت او را بردهاند تهران و از دور چششمش به فرزند دیگرم افتاد و گفت او دکتر گودرز است. گفتیم نه. گفت اینها کاری با گرسیوز ندارند و دکتر را میخواهند. ما متوجه شدیم که گودرز هم تحت تعقیب است.
فراموش کردم عصر روز دستگیری گرسیوز مصطفی به منزل ما آمد و گفت به هر طریقی هست به برادرش گودرز خبر بدهید که ما آن را خیلی ساده برگزار کردیم تا شب شد. مجدداً آمد و گفت گودرز فهمیده یا خیر. گفتیم هنوز نه. گفت بد نیست او هم بفهمد و برای اقدام بیاید با شما کمک و همکاری کند. این بود که ساعت ۱۲ همان شب به گرگان تلفن کردیم که به گودرز بگوییم ساواک گرسیوز را گرفته و بیا ببینیم چه باید بکنیم. به دائی جانش نیز که تهران بود همین مضمون را تلفن کردیم که خویشان برای نجاتش اقدام کنند.
به محض این که از مامور ساواک فهمیدیم گودرز هم تحت تعقیب است وحشت و اضطراب و ناراحتی چند برابر شد و سرگردانی و حیرانزدگی خانواده ما شروع شد.
برای اقدام و دیدن گرسیوز یکشنبه ۲۱ تیرماه به تهران آمدیم و لباسهای او را هم آوردیم. برابر اطلاعاتی که به دستمان رسید محلی را که باید مراجعه کنیم را پیدا کردیم. داخل خانهای شدیم پس از مدتها که از هر طرف تلفن شد و مرا تهدید کردند که از کجا فهمیدم و آنجا رفتم. بالاخره فهمیدم گرسیوز تحت نظر آنها است. هر چه خواستیم او را ببینیم، گفتند حالا نمیشود ما هم لباسهایش را با مبلغی پول دادیم که به او بدهند و آمدیم بیرون. مخفی نماند که مقداری زیاد دروغ تحویل ما دادند. یعنی برای اینکه تا شب جمعه گرسیوز آزاد میشود که این جزء به علت زودباوری به اصفهان داده شد ولی ۱۵۶ شب جمعه که سه سال باشد گذشت و بیرون نیامد.
ماهها گذشت و دستور ملاقات به او ندادند ولی به علت زیاد اینطرف و آنطرف رفتن، دومرتبه برای مدت ۵ دقیقه تنها مادرش را گذاشتند که او را ملاقات کند که دارای رنگ صورت زرد و نحیف و لاغر شده بود. -یک روز هم سرهنگ محمدرضا سبب ملاقات دستجمعی ما شده بود که او را در اتاقی در قزلقلعه ملاقات کردیم- از آن پس به علت انتقام از این که گودرز گرفتار نشده بود، مجدداً نگذاشتند ملاقات کنیم.
خلاصه ۹ ماه طول کشید تا پرونده گرسیوز به دادرسی ارتش رفت و او را به زندان قصر بند ۳ که معروف به بند سیاسیها بود، منتقل کردند. دیگر هفتهای دو مرتبه دیدارش آن هم با وضع خیلی سخت که برگه سبز میگرفتیم و پس از تفتیش و بازرسی بدنی وارد محوطه زندان میشدیم و برگه را به رئیس زندان ۳ میدادیم و پس از مدتی ما را به اتاقی که وسط آن دو طرف میله بود هدایت میکردند. در آنجا خویشان زندانیان زیاد بودند و شلوغ بود –آنطرف میلهها زندانیان بودند که از درب داخل زندان به آنجا میآمدند- طرف دیگر هم ما بودیم که از بیرون داخل اتاق میشدیم. بین دو میلههای زندان پاسبانها ایستاده بودند و به حرف طرفین گوش میدادند.
پس از دو ماه محل گرسیوز را عوض کردند و به بند ۴ او را بردهبودند و بعد از مدتی مجدداً او را تعویض و به زندان قزلحصار که ۱۸ کیلومتری کرج قزوین است بردند و تا آخر سه سال در آنجا زندانی بود.
گفتههای گرسیوز موقعی که از زندان آزاد شد
۱- موقعی که از منزل برای گرفتن نان بیرون رفته بود شخصی به نام محمد ضیائی که سالهای متمادی باهم همسایه دیوار به دیوار بودیم، همان صبح پنجشنبه ۱۸ تیرماه آمد درب منزل و سراغ بچهها را گرفت. من به او تعارف کردم و گفتم نیستند. نیمساعت پیش از ظهر آمده مجدد درب منزل و گرسیوز را میبیند و احوالپرسی میکند وقتی که گرسیوز مسافتی را طی کرده مجدد با صدای بلند او را صدا میکند که یک سیگار میخواهم- گرسیوز فوراً اطراف را نگاه میکند و دو نفر را که آنطرف خیابان ایستاده بودند، را میبیند. بعداً که از زندان آمده بود بیرون میگفت آن دو نفر ساواکی بودند و یکی از آنها را در زندان دکتر جوان میگفتند که در ساواک خیلی موثر بود و بازپرسی هم به او محول شده بود. بعداً فهمیده شد که این محمد ضیائی هم به توصیه دائی خود سرلشکر احسانی در سازمان ساواک داخل شدهاست و بهوسیله ساواک خود و زنش لیسانسه شده و هر او در یک شغل مشغول خدمت میباشند.
(این شخص محمد ضیائی موقعی که سپاهی دانش خود را در نجفآباد اصفهان انجام میداد چون خانه خود را پدرش فروخته و در تهران بودند شبهای جمعه به منزل ما در اصفهان میآمد و از او پذیرائی میکردیم).
۲- مدتی که نمیگذاشتند گرسیوز را ملاقات کنیم دماغش شکسته بود و بالای دماغ به پائین آن چسبیده بود زیرا موقع دستگیری آنقدر او را کتک زده بودند که تمام پیراهن او خونآلود و دماغش شکسته بود و شب اول تا صبح را نگذاشته بودند او بخوابد و دائماً او را ساواک در اصفهان کتک میزدهاند.
۳- پس از ورود به تهران بلافاصله او را به اوین که مرکز شکنجه است برده بودند و ۴۲ روز ایام سختی را در آنجا گذرانده بود.
۴- تا مدت ۹ ماه زندان انفرادی و بدون ملاقات بود.
۵- یک مرتبه ۳ روز اعتصاب غذا کرده بود که بگذارند به ملاقاتش برویم و به علاوه به زندان عمومی منتقل شود و موقعی که به او قول داده بودند خواسته او را عمل میکنند اعتصاب غذا را شکسته بود. ولی باز چون نتیجهای نگرفتهبود و فهمیده بود به او دروغ گفتهاند، دفعه دوم اعتصاب غذا میکند و این دفعه ۹ روز اعتصاب او به طول میانجامد و حرف آنها را دیگر قبول نکردهبود تا او را بردهبودند زندان عمومی و گذاشته بودند به برادرش تلفن کند که به ملاقاتش بروند. تصادفاً همان شب، به تهران رفتیم و از فردا هفته ای یک روز در قزلقلعه او را به مدت ۵ دقیقه ملاقات میکردیم.
۶- موقعی که در زندان قصر بود به علت مضیقههائی که برای خانواده زندانیان مامورین شهربانی به عمل میآوردند، چندین مرتبه جملگی زندانیان سیاسی دست به اعتصاب غذا زده بودند و خواسته بودند محل خانواده آنها را جدا از خانواده زندانیان عمومی کنند و نباید به آنها هم توهینی شود.
در مورد شکنجه و آزاری که به زندانیان سیاسی میشود و یا شده بود جواب میداد بالاخره هر کس بخواهد پای عقیدهاش بایستد پیه هر چیز را باید به تن خود بمالد. اینها که چیزی نیست از جان هم نباید دریغ داشت. یک گلوله تقٌی به آدم میخورد و یک لیوان خون گندیده ریخته میشود و تمام میشود. این نوع مرگ را بهتر از رختخواب دوست دارم و شما دلتان برای خودتان بسوزد و برای من نمیخواهد بسوزد.
یکی از دوستانش که داروخانهای داشت تاکید میکرد که برود فقط چند ساعت در داروخانه بنشیند و ماهی سه هزار تومان بگیرد او جواب میداده حال نشستن در داروخانه را ندارم و رفت در یک شرکتی که آن را هم یکی از رفقایش تاسیس کرده بود، مربوط به کارهای کولر و تهویه و لولهکشی بود مشغول کار شد و بدون این که معلوم کند ماهیانه چقدر بگیرد، فعالانه کار میکرد. نه به علت مبلغ ناچیزی که به عنوان مساعده میگرفت بلکه روح او خارج از این قبیل کارها و در قید و بند بودن دور میزد. بنابراین این کار را هم رها کرد و به تهران رفت. مدتی گذشت تا بالاخره به نام کارگر لولهکشی در یک محلی مشغول کار شد و از صبح ساعت ۵ میرفت کار میکرد تا ۸ شب و با وجودی که کار طاقتفرسا بود خیلی بشاش و سرحال به نظر میرسید و میگفت از کارم راضی هستم.
هفتهای یک الی دو مرتبه به ما تلفن میزد و احوال ما را میپرسید. هر ۱۵ روز یک مرتبه ایام تعطیل را شبانه به اصفهان میآمد و ما را میدید و مجدداً شب شنبه به تهران میرفت.
تاکید زیاد داشت که برادرش متاهل شود وقتی که منظورش عملی شد نفسی به راحتی کشید و به مادرش گفت دیگر سرگرم هستید و به فکر ما نیستید و خیالم دیگر راحت شد.
چهار روز قبل از عید سال ۱۳۵۵ به اصفهان آمد و تا روز دوم هم آنجا بود که غفلتاً عازم تهران شد و گفت کارهایم مانده باید انجام دهم و رفت و دیگر او را ندیدیم و بیخبر بودیم تا ساعت هشت و نیم بعد از ظهر روز پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت که تلویزیون خبر شوم را داده بود که مادرش آن شب تنها با یک زن دیگر در منزل پای تلویزیون نشسته خبر را میشنود. دیگر نمیتوانم حال آن مادر و پدر را با شنیدن این خبر وصف کنم که به آنها چه گذشت. (جز چنین بود که دو نفر خرابکار و تروریسم سر شب ۱۴ به نامهای خسرو صفائی و گرسیوز برومند شب اردیبهشت در نتیجه زد و خورد با مامورین کشته شدند و از گرسیوز یک اسلحه کمری با ۱۴ تیر فشنگ به دست آمد و شرح حال هر کدام را داده بود که گرسیوز ۶ ماه کوبا بود و چه وقت تهران آمد و ۳ سال زندان بود و پس از زندان به فعالیت خود ادامه داد. خسرو صفائی هم از عناصر فعال بود که قاچاقی به ایران آمده و مشغول فعالیت بودهاست.
بله و در آخر این بیانات مختصر که شمهای از وضع حال گرسیوز بود و بقیه صفات حسنه وی را به علت التهاب درونی فراموش کردهام به رشته تحریر درآورم و در خاتمه میتوانم فقط یک شعر از شاعر عصر حاضر را بخوانم و به نوشتهام خاتمه دهم.
بیدار هر که گشت در ایران رود به دار
بیدار و زندگانی بیدارم آرزوست
عصر قرون وسطی- عصر خفقان- از هر حیث و عصر تفتیش عقاید عصری است که در حال حاضر در ایران رواج کامل دارد و اوباش مسلط بر اوضاع میباشند. به امید روزی که این فرد شعر مصداق پیدا کند (فواره چون بلند شود سرنگون شود).
باقر مرتضوی
۲۹.۱۲.۲۰۲۳
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر