صفحه 45 کتاب خاطرات دکتر غلامحسین مصدق- بخش دوم
"همراه پدر"
پدرم در زندان بیرجند
خانه نشینی
از مرداد 1307، یعنی پس از دوره ششم مجلس شورای ملی، آزادی های فردی و اجتماعی به تدریج از میان رفت، با مداخله علنی دولت در انتخابات، حضور مخالفین در مجلس ناممکن شد. پدرم که در دوره پیش نماینده سوّم تهران بود، در مجلس هفتم حتی یک رأی هم نداشت، به جای شخصیت هائی مانند موتمن الملک (حسین پیرنیا)، سید حسن مدرس، میرزا حسن خان موستوفی الممالک، ملک تالشعرای بهار، افرادی نظیر علی دشتی، میرزا حسن خان وثوق الدوله، سید یعقوب انوار، شیخ الملک اورنگ، عبدالحسین خان تیمورتاش و . . . از صندوق ها بیرون آمدند.
پایه های رژیم استبدادی مستحکم شده بود. پدرم، به تلافی مخالفتش با دیکتاتوری رضاشاه، در احمدآباد ساوجبلاغ به سر می برد و اوقات خود را صرف مطالعه و کارهای کشاورزی می کرد
در اردیبهشت سال 1315، پدر ناگهان دچار خونریزی شدید گلو شد، ادامه خونریزی بنیه او را ضعیف کرد؛ چون با مراجعه به اطباء، علت بیماری معلوم نشد، به توصیه دوستان و اصرار من، عازم اروپا شدیم و از راه روسیه، با قطار و کشتی به آلمـــان رفتیـم، در بـرلـن، به سفــارش پروفســـور فــون ایکن Fon Iken، استاد دانشـــگاه، پدرم در بیمارستان بستری شد. پس از بهبودی و خارج شدن از بیمارستان، پدرم به یک پزشک اعصاب مراجعه کرد. بی مناسبت نیست گفتگوی آنها را در اولین جلسه آشنائی نقل کنم:
دراین جلسه دکتر میزان تحصیلات پدرم را جویا شد، پدرم گفت دکتر حقوق و علوم سیاسی است. سپس شغل او را پرسید. گفت فلاحت. دکتـر که از سـوابق پدرم و شرایط زندگی او پس از کناره گیـری از سیاست و اوضـاع ایــران در زمـان رضا شاه اطلاع نداشت، گفت: این هم یک نوع بیماری است کــه انسان حقوق خـوانده باشد و کشاورزی کند!
پس از سی و هشت روز توقف در آلمان، به ایــران مـراجعت کـردیم. در آن موقــع، پدر در نزدیکی تجریش، باغی معروف به باغ کاشف السلطنه را برای سکونت خانواده اجاره کرده بود. پدر، روز سوّم تیرماه، از ساوجبلاغ برای سرکشی بـه آن منزل آمده بــود، که روز هفتم تیرماه، مقارن غروب، رئیس کلانتری تجریش با دو تن مأمــور شهربانی به اقامتگاه او آمدند. چون پدرم با کسی ملاقات نمی کرد، مستخدم به مأمورین میگوید دکتر خانه نیست، ولی آنها متقاعد نمی شوند و در اطــراف خــانه به مراقبت می پردازند.
پدرم که متوجه شده بود آنها مأمود شهربانی هستند، دستور می دهد وارد خــانه شوند و در چادری که در باغ بود منتظر او بمانند. چند دقیقه بعد، به محض اینکه وارد چادر می شوند مأمورین به او می گویند حسب الامر باید شما را با نوشتجات و اتومبیلتان به خانه شهری ببریم و نوشتجاتی را هم که در آنجـا دارید بـرداریم و به شهربانی برویم. در آنجا تحقیقات مختصری از شما می کنند و مرخص می شوید.
پدرم در آن باغ، غیر از نوشتجاتی که از احمدآبد با خود آورده بود و در کیف دستی او بــود، نوشته دیگری نداشت. مأمورین همراه پدرم و با اتوموبیل او به خانه شــهری می روند و چند جلد کتابی را که در آنجــا بود، با دیگر اوراق و نوشتجاتش، در قفسه کتاب هـای او می گذارند و لاک و مهـر می کنند و او را با کیف و جعبـه داروئی کـه در آن ادویه مورد استفاده همیشگی اش قرار داشت، به شهربانی می برند و بازپرس بدون بازجوئی، قــرار بازداشت او را صادر می کند. از آنجــا به زنــدان مـرکــــزی مـی روند و پس از بازدیـد بدنـی و ضبط پنجـاه ریال موجــودی و کیف و جعبه دوا، او را به زندان انفرادی تحویل می دهند.
پدرم که تا آن وقت زندانی نشده بود، شب را به سختی می گذراند. روز بعـــد او را برای بازجوئی می برند. مأمورین در بین راه به او می گویند تنها کسی است که قبل از پایان یافتن بیست و چهار ساعت، مورد بازجوئی واقع شده است، زیرا در زندان کسانی هستند که سال ها از بازداشت آنها می گذرد، بی آنکه مورد بازجوئی و تحقیق قرار گرفته باشند و علت زندانی شدن خود را بدانند.
بازپرس(مستنطق) در آغاز بازجوئی، نوشتجات محتوی کیف پدر را مطالعه می کند و چـون مطلب مظنـونی نمی بیند، آنها را با مهـر پدرم لاک می کند. طــی بازجـوئی، از او سوآل می شود سوابق و خدمات سیاسی و دولتی خود را بیان نماید. پـدر به همه سوآلات پاسخ می دهد و در پایان می گــوید: دلیل حبس مـرا بفــرمایید کــه اگــر آزاد شدم کاری نکنم دوباره به زندان برگردم. بازپرس این سوآل را هم در ورقه بازجوئی می نویسد. پس از پایان تحقیق، در پاسخ سوآل پدرم که علت بازداشت خود را پرسیده بود، از اداره سیاسی شهربانی جواب می آورند: شما تقصیـری ندارید، ولی عجالتا باید در زندان بمانید!
تـوقیف پـدرم در زنـدان مـرکــزی سه روز طـــول کشید. طـی ایـن مـدت، کتب و نوشتجات او را در خانه، ورق به ورق خواندند، ولی مدرکی که بر اساس آن بتــوانند او را متهـم و زنـدانی کنند، پیــدا نکردند. خـاطـــرم هست در آن روز، یـکی از مأمورین، ضمن تفتیش خانه و مطالعه اوراق، یک نسخه بروشور مربوط به اساسنامه یکی از احــزاب گذشته را پیــدا کرد. سپس دور از چشـم دیگر همکارانش آن را بــه مـن داد و گفت: این جزوه را پنهان کنید، زیرا اسباب دردسرتان می شود. متأسفانه نام آن جـوان را که دانشجوی دانشکده حقوق، هم بــود، فراموش کرده ان. بهرحال، چـــون پــدرم چند سال پیش از آن واقعه، کتابخانه شخصی اش را با چند صد جلد کتاب به کتابخانه دانشکده حقوق تهران هدیه کرده بود، از بین چند جلد کتاب و نوشتجات مـوجـود، مدرک مورد نظر شهربانی بدست نیامد.
یازده روز پـس از بازداشت، پــدرم را به دفتـــر ســــروان دادگستر، رئیس زنــــدان
موقت شهربانی می برند. او در وسط اطاق اشیائی را که به دستور شهربانی از منـــزل، بـرای مسافرتش آورده بـودند، مـی بینـد. رئیس زنــدان پس از تعــارفات مـی گوید: از این اشیاء هرچه مورد نیازتان است انتخاب کنید، حسب الامر باید شما را با اتومبیل خـودتان به مشهد ببــرند و از آنجا به یکـی از شهـرهای اطــراف منتقل کنند. پدرم می گوید: شما یازده روز است مرا بازداشت کرده اید و به من نمی گویید برای چه تقصیری گرفتارم. من امر چنین دولتی را به میل و رضا اجرا نمی کنم و با پای خود به این مسافرت نمی روم. سپس با تأثر، به عکس رضا شاه که به دیوار نصب شده بود اشاره می کند و این بیت را می خواند:
ای زبردست زیردست آزار گــــرم تا کی بماند این بـازار
حضّار با شنیدن سخنان پدر و این شعر سکوت می کنند و از رئیس اداره سیاسی کسب تکلیف می نمایند. مشارالیه به زندان می رود و پدرم را به علت بی مبالاتی وانتقاد از دولت توبیخ می نماید، اما او متقــاعـد نمی شود و همچنـــان به روش شهــربانی در دستـگیری و بازداشت بـــدون دلیل و خــلاف قانون خود، اعتــــراض می کند. چون در روز روشن صلاح نبود او را مجبور به حرکت کنند، دوباره زندانی می کنند.
خانــواده ما که از خبـــر مسافرت اجبــاری پدرم آگاه شده بودند، در صـدد چاره جـــوئی بـرآمدند. من و برادرم احـــمد به سردار مختاری متوسل شدیم. درخواست کردیم چون پدرمان ناخوش است، یک آشپز با او روانه کنند. مختــاری موافقت کـــرد با این شرط که آشپز هم زندانی شود و در زندان بـــرای او غذا تهیـه کند.(1) دو روز پیش از حــرکت، پـــدرم تــوسط رئیس زنــدان از سـرپاس رکـن الـدیـن مختــــاری،
(1) جواد حاجی تهرانی؛ آشپز باوفای ما، داوطلب شد که همراه پدر در زندان بماند و مراقب او باشد. وی ماجرای بردن پدرم را به بیرجند بدین شرح نقل کرد: روز حرکتمان سرهنگ آرتا رئیس اداره سیاسی شهربانی، مرا احضارکردوگفت؛ با مصدق می روی، ولی اگرکوچکترین خطائی ازتوسر بزند، اعدام خواهی شد. گفتم: حاضرم...چند دقیقه بعدآقا راکه طناب پیچ کرده بودند آوردند. اتوموبیل حاضر بود، گفتند سوار شوید. آقا گفت نمی روم، هرکاری می خواهید بکنید. افسر کشیک و چند نفر پاسبان و یاور جعفر شریفی، آقا را انداختند توی ماشین خودمان که حاضر بود. وسایلمان را هم قبلا آورده بودند، حدود عصر، از جاده فیروزکوه عازم مشهد شدیم.
درخواست ملاقات کرده بود و ساعت 10 روز بعد قرار ملاقات تعیین شده بود ولی بجای رئیس کل شهربانی، رئیس اداره سیاسی با پدر روبرو می شود و پیام تهدید آمیز مختاری را به پدر ابلاغ می کند.
عصر روز هفدهم تیرماه 1319، پدرم را از زندان به شهربانی می برند تا پس از تاریک شدن هوا، حرکت دهند. همراهان او چهار تن بودند: 1- یاور شریفی رئیس شهربانی زاهدان که مأمور بود پدر را به زندان بیرجند تحویل دهد و از آنجا به محل مأموریت خود برود. 2- سرپاسبان غلامحسین قهرمان. 3- جواد حاجی تهرانی، آشپز 4- راننده شهربانی.
خواهرم خدیجه
هنگامی که پدرم را طناب پیچ کرده دست و پایش را گرفته بودند تا به اتوموبیل برسانند، خدیجه خواهر سیزده ساله ام که از چگونگی دستگیری پدر و خبر مسافرت اجباری او خبر داشت، در کنار ساختمان زندان، انتظار دیدار او را می کشید. مادرم در مقابل اصرار توأم با عجز و لابه خواهرمان، او را همراه مستخدم ما، آنجا فرستاده بود.
خدیجه دختری زرنگ، باهوش و مهربان بود، با پدرم انس و الفت داشت. آقا نیز به کوچکترین فرزندش بسیار علاقمند بود، به درس و مشقش می رسید، برای او قصه می گفت، شیرینی و شکلات می خرید. با چنین روابطی بین دختر و پدر، ناگهان پدر به زندان می افتد. و دختر، که بسیار غمگین و افسرده شده، در آن روز، ناگهان مشاهده می کند که پدرش را، دست و پا بسته، مانند کوله باری کشان کشان به داخل اتوموبیل می اندازند و می برند.
خدیجه که با دیدن منظره، تکان خورده بود، پس از بازگشت به منزل با حال نزار و رنگ پریده، هوش و حواسش را از دست داده بو. دخترک کارش ساخته شده بود. از آن روز به بعد، به بیماری اعصاب و روان دچار شد، و دیگر به حال عادی برنگشت. مدتی در تهران تحت درمان بود، سپس پدرم او را در یکی از بیمارستان های سـوئیس بستری کـــرد. او سالهاست کــه در بیمـارستان بسـر می بـرد وشفا نیافته است. چند سالی است که به علت بالا رفتن قیمت ها و گران شدن ارز نتوانسته ایم هزینه نگهداری او را به طور منظم بپردازیم. اخیرا انجمن شهر لوزان، نامه ای به بیمارستان نوشته و از جانب ما متعهد شده که بدهی گذشته را پرداخت کنیم.
* * * * *
پس از خواندن شرح ملاقات شما با خدیجه، در اینترنت به دنبال ملاقات دیگران با خدیجه گشتم، ولی با ناباوری دریافتم که فقط یک مطلب حاکی از ملاقات یک ایرانی دلسوخته قبل از شما با او وجود دارد که او چنانچه در متن نامه اش مشاهده می شود چگونگی ملاقات خود را با یک اشتباه که خدیجه در اثر کودتای 28 مرداد هوش و حواس از دست داده اینگونه شرح می دهد:
یادی از آخرین بازمانده
به نام يك ايراني دلسوخته كه از اين آسايشگاه بازديد كرده و از نزديك با خديجه به گفتگو نشسته است،به شرح اين ديدار مي پردازم.
در جستجو براي يافتن خاطره هايي از مصدق،در سويس خانه اي را پيدا مي كنم كه مصدق دوران دانشجويي اش را در آن گذرانده است.مي كوشم اطلاعات بيشتري كسب كنم كه مي شنوم دختر وي خديجه مصدق،آخرين و تنها بازمانده خانواده قهرمان ملي،سالهاست كه در آسايشگاه بيماران رواني نوشاتل،به هزينه ي دولت سويس در نهايت فقر و تنگدستي به زندگي ادامه مي دهد.
بالاخره با آسايشگاه بيماران روحي تماس مي گيرم.با بي اعتنايي پرستاري مواجه مي شوم كه مي پرسد:"چه نسبتي با وي داريد؟"مي كوشم براي وي توضيح دهم كه "پدر اين بانوي سالمند نخست وزير ملي ايران بوده است و خدمات او به كشورش هرگز از خاطر ميليون ها ايراني نمي رود و به همين دليل است كه مي خواهم دختر وي را ببينم."پرستار با لحني استهزاء آميز مي خندد و از پشت تلفن مي گويد پس چرا ايرانيان از اين دختر قهرمان ملي سراغ نمي گيرند و بالاخره مي گويد بايد از پزشك معالج وي اجازه بگيرم.پس از چند لحظه اجازه ي ملاقات مي دهد.مي پرسم چه چيز هايي لازم دارد تا برايش تهيه كنم و قرار ساعت 5 بعد از ظهر را مي گذارم.
در وقت تعيين شده به آسايشگاه سالمندان مي روم.به دفتر مي روم و مي گويم براي ملاقات چه كسي آمده ام.دكتر به پرستار دستوراتي مي دهد.
چند لحظه بعد پرستار با بانويي سالخورده كه بايد بين 60 تا 70 سال داشته باشد،وارد مي شود.به طرفش مي روم و به او اداي احترام مي كنم.احساس مي كنم اين اداي احترام از جانب ميليون ها ايراني تقديم مصدق مي شود كه هنوز خاطره ي فداكاري هاي او را فراموش نكرده اند.پرستار مي پرسد:"مي خواهيد در اتاقش صحبت كنيد يا همين جا؟"پاسخ را به او واگذار مي كنم.خديجه دختر دكتر مصدق مي گويد همين جا.دسته گلي را كه براي او آورده ام مي گيرد به او مي گويم كه ايراني هستم و اگر كاري دارد حاضرم برايش انجام دهم.اما فقط تشكر مي كند.پس از چند لحظه بي آنكه چيزي بخواهد يا حرفي زده باشد،فقط يك بار ديگر تشكر مي كند و از اتاق بيرون مي رود.وقتي شماره اتاقش را مي پرسم،مي ايستد و شمرده مي گويد"صد و هفده."بعد خدا حافظي مي كند و دسته گل را پس مي دهد.مي پرسم "مگر گل دوست نداريد؟"پاسخش فقط تشكر است.به عقيده من اين درست ترين پاسخي بود كه او داد.زيرا 49 سال از احوال تنها بازمانده ي مصدق قهرمان ملي بي خبر بوده ايم و او را به حال خود رها كرده ايم و به عنوان يك ايراني او را فراموشش كرده ايم."
با بغضي جانسوز در گلو به دفتر آسايشگاه بر مي گردم،دسته گل را به پرستار مي دهم.مي گويد:"چه شانسي!"
از علت بيماري اش مي پرسم و پاسخ مي شنوم به دنبال غارت منزل دكتر مصدق در 28 مرداد 32 و زنداني شدن،چون دختر بسيار حساسي بوده و پدرش را خيلي دوست داشته،دچار اختلال رواني مي شود.
از اين پرستار مي پرسم هزينه نگهداريش چگونه تأمين مي گردد؟پاسخ او مثل پتكي بر سرم فرود مي آيد.هيچ كس براي وي پولي نمي فرستد."تمام اعضاي خانواده ي او مرده اند.ما به سفارت ايراناطلاع داديم و از آنها خواستيم كه مخارج وي را تأمين كنند،ولي قبول نكردند و پاسخي ندادند.در حال حاضر آسايشگاه بر خلاف رسم جاري خود علاوه بر تحمل مخارج وي ماهانه حدود صد فرانك هم به وي مي پردازد تا اگر چيز خاصي لازم داشته باشد تهيه كند."پرستار اضافه مي كند من تعجب مي كنم"ايران يك كشورثروتمند است و همين حالا هم دولت ايران دارد يك رستوران 6 ميليون فرانكي در ژنو مي سازد،ولي برايش دشوار است هزينه ي يك يمار را بپردازد.مگر شما نمي گوييد پدر وي نخست وزير بزرگي در تاريخ ايران بوده است؟!"
با قلبي پر از اندوه از آسايشگاه خارج مي شوم.كنار درياچه به ساحل چشم مي دوزم.به ياد مردي مي افتم كه در دوران نخست وزيري اش حتي از دريافت حقوق ماهانه خود داري مي كرد.
به هر حال واقعيت اين است كه هم اكنون خديجه مصدق در شرايط نامساعد اما با وقار و آرامش در يك آسايشگاه رواني بدون هيچ گونه در آمدي در سويس روزگار مي گذراند و مهمان دولتي بيگانه مي باشد."بر گرفته از كتاب دكتر محمد مصدق نوشته ي محمود ستايش"
* * * * *
در ادامه به "تنهائی مصدق" در جامعه ایران نه فقط در این روزگار، بلکه در همان روزگاری که او عزم خود را برای نجات ایران جزم کرده بود و گام به گام به سوی هدفی که در ذهن داشت و بارها با صراحت اعلام کرده بود پیش می رفت خواهم پرداخت.
او یار و یاور راستین ملت ایران بود، اما حتا روشنفکران زمانه نیز به غیر از معدودی، او را نشناختند، هدفش را چنان که باید درک نکردند. سیاهروزی ایران امروز از همان زمان علیه مصدق و مردم ایران پا گرفت و کم تر کسی به ریشه دشمنی ها با وی پی بُرد!.
ادامه دارد . . .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر