۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

پنجم محمد حسیبی - مصـــــدّق؛ تنهاترین تنهای چند قرن اخیر ایران تابه امروز- بخش

hasibi mahammad 24012012از هم میهنانی که بخش های اول، دوم، و سوم و چهارم این سلسله مقالات را نخوانده اند استدعا می شود این بخش (بخش پنجم) را رها کنند و ابتدا به مطالعه دقیق بخش های پیشین بپردازند. ما ملت ایران چاره ای به غیر از این نداریم که دلایل و عوامل عقب نگاه داشته شدن خود را در لابلای اسناد تاریخی جستجو کرده، آنها را بیابیم، بشناسیم و از پیش پای خود برداریم. ما دلیل دیگری برای نوشتن و ارائه دادن این سری از مقالات طولانی، ولی اساسی و بنیادین نداریم. بار دیگر استدعا می شود هم میهنان تمامی این مقاله ها را به ترتیب شمارش بخشها به دقت مطالعه نمایند تا کلید رهائی در قفل عقب ماندگی به دست خودمان بچرخد و از سیاهروزی رهایمان سازد.
در بخش گذشته (بخش چهارم) به نقل از «تاریخ انقلاب مشروطیت» نوشته دکتر مهدی ملک زاده مطلب بسیار مهمی که انقلاب مشروطیت برای زدودن آن، همانند لکّـه ننگی از دامان ملت ایران بر پا گشت و با تصویب اولین قانون اساسی در ایران انجامید به شرح زیر درج شد:
دولت یعنی شاه
مردی برطبق اصل وراثت ویا با زور و قلدری بر اریکه سلطنت جای می گـــرفت و بــه اراده خـود و به میل شخصـی و تمـایلات نفسانی بـــر مــــردم حکــومت می کــرد و آنچه را او می پسندید، پسندیده بود و آنچــــه را او نمی پسندید، منفــــور بود (هـــر عیب که سلطان پسندد هنر است). چـــــــون خـــــود را بــرگــــزیده خــــداوند مـی دانست و مـــــردم هـم متأسفانه همین عقیـــــده را داشتند، احدی را بر او حق جواب و سئوال نبود، اراده شاه حکم قانون الهی بود و اطاعت او را در حکم اطاعت از خدا می دانستند «اطیعوالله و اطیعوالرسول و اولی- الامر» پادشاه اولی الامر بود و اطاعت او بر همه واجب و مخالفت و طغیان به پادشاه مخالفت با خدا بود.

در چهار بخش قبلی از این سلسه نوشتار نشان دادیم که چگونه «شاه و شیخ» در دوران قاجار از یکدیگر برای ظلم و تعدی به جان و مال مردم بیگناه حمایت می کردند و مردم هم ناگزیر بر ظلم و جور آنها گردن نهاده و حتا به راهی برای نجات خود نمی اندیشیدند. مردم علمای دین را به مثابه عواملی که رابط آنها با خدا بودند می شناختند و از سوی دیگر علمای دین هم شاه را "ظل الله فی العرض" یا سایه خدا روی زمین معرفی می نمودند. مردم بی سواد بودند و دایره ای را بیرون از چرخه «شاه و شیخ» نه می شناختند و نه متصور بودند.
اما در این بخش قصد دارم که در سالهای پایانی عمر در غربت غرب برای اولین بار به شرح دوران کوتاه دینداری خود پردازم که چه زود به زعم آخوندها به ارتداد رسیدم:

سالهای کوتاه دینداری من و ارتداد

به یاد دارم روزگاری را که 10 سال بیشتر نداشتم. در محمدآباد یزد به دنیا آمده بودم. پدرم را در 5 سالگی از دست داده بودم و در کلاس چهارم دبستان سعادت شهر یزد درس می خواندم. مدیر مدرسه   ( آقای سعادت) بچه ها را به خاطر کوچک ترین خطائی به چوب و فلک و شلاق می بست. یکبار هم مرا به دفترش فراخواند و با شلاقی که به کف دستم می نواخت مورد نوازش قرار داد و من شلوارم را خیس کرده بودم. وقتی با آن قد بلند و چشم های زاغ و از حدقه در آمده اش به من گفت "حالا برو گم شو" منهم پا به فرار گذاشته و حاضر نشدم به آن شکنجه خانه که اسمش مدرسه بود بازگردم(همانطور که او خواسته بود گم شدم). فردای آن روز مادرم که با تنبیه بدنی مخالف بود پرونده ام را از آنجا گرفت و به دبستان تازه تأسیسی که "مدرسه نمونه" نام داشت برد. در مدرسه نمونه تنبیه بدنی ممنوع بود. ساختمان نو، زمین بزرگ و معلم های خوب از جمله مشخصات این مدرسه بود. در آنجا نام نویسی کردم و تا پایان دوره دبستان در آن مدرسه بودم. در مدرسه نمونه برنامه های فوق درسی هم وجود داشت. آنجا معلمی داشتیم که نام او علی شریعتی بود (او با علی شریعتی معروفی که قبل و بعد از انقلاب بهمن 57 گرد و خاک می کرد و می کند نسبتی نداشت).
شنیده بودیم در تهران سینمای عمومی وجود دارد که مردم بلیط می خرند و به تماشای فیلم می روند. در یزد تا آن زمان سینما وجود نداشت. یک روز آقای شریعتی اطلاع داد که در یزد سینما باز شده و ما را تشویق کرد از والدین خود بخواهیم ما را در آن سینما به تماشای فیلم ببرند. چند شب بعد مادرم دست من و دو خواهرم را گرفت و باهم به سینما رفتیم. این سینما عبارت بود از یک قطعه زمین خاکی با یک اطاقک دو طبقه که در طبقه دوم آن فیلم را از سوراخ دیوار روی یک پرده سفید می انداختند. صندلی تکی برای نشستن وجود نداشت، بلکه نیمکت های چوبی یکسره ای که هرکدام از آن ها چند نفری روی آنها می نشستند موجود بود و هرکس هرجا که می خواست روی آنها می نشست. فیلمی را که نشان می دادند ساخت هنوستان بود و راج کاپور هنرپیشه معروف در آن روزگاران در آن بازی می کرد. چند روز بعد خبر در تنها روزنامه شهر (روزنامه ناصر) منتشر شد که افراد ناشناسی نیمه شب به سینما یورش برده نیمکت های آن را شکسته و به اطاق آپارات (همان اطاق گلی طبقه دوم) هم نیز صدماتی وارد کرده اند. سینما قریب دو هفته تعطیل بود، اما پس از انجام تعمیرات آن را باردیگر باز کردند. چند روز گذشت و دیگر بار خبردار شدیم که اینبار نه تنها نیمکت ها را، بلکه پروژکتور را هم در اطاق آپارات شکسته اند. پس از آن کاشف به عمل آمد که دستور شکستن نیمکت ها و پروژکتور راهم آخوندها برای حفظ و حراست از دین مبین صادر کرده و طلبه های جوانشان نیز به اجرا گذاشته بودند. سینما بدین منوال برای مدت نامعلومی تعطیل شد و صاحب آن نیز هست و نیست خود به باد داد و به روز سیاه نشست.
آقای شریعتی تأسف عمیق خود از حمله طلاب علوم دینی به سینما را آشکارا بیان می کرد و چندی بعد طبقه دوم یک مغازه فروش ظروف چینی واقع در خیابانی که خیابان کرمان نامیده می شد را اجاره کرد و آنجا را به نمایشخانه مبدل نمود. او می خواست نمایشنامه های اجتماعی/فکاهی خود را که بر اساس خرافات در بین مردم یزد نوشته بود در آن اطاق که کم تر از سی نفر گنجایش برای تماشاچیان داشت به اجرا بگذارد. اما چه تاسفبار بود که اولین نمایشنامه آقای شریعتی فقط چند شب با بازیگری خود او به صحنه رفت زیرا انجا را نیز در نیم شب سیاهی به آتش کشیدند. در این مصیبت علاوه بر آن نمایشخانه کوچک، مغازه چینی فروشی نیز خسارت سنگینی دید.  
من نیز مثل بقیه بچه های "مدرسه نمونه" به شدت از بسته شدن آن سینما و نمایشخانه آقای شریعتی به شدت دلخور بودم و نمی دانستم به چه دلیل آخوندها با کار آقای شریعتی آنهم بدین ترتیب مخالفت می کنند.
و به یاد دارم وقتی به کلاس ششم دبستان وارد شدم آقای شریعتی را ندیدم. سر صف اولین روز سال تحصیلی آقای منصور بافقی(ناظم مدرسه) اعلام نمود که آقای شریعتی آمده اند تا با شما دانش آموزان خداحافظی کنند زیرا به اصفهان منتقل گشته اند. حاله اشکی که در چشم های آقای بافقی و شریعتی موج میزد را هیچگاه تا به امروز فراموش نکرده ام . . . .
. . . در مدرسه علاوه بر اینکه به ما مثل تمام شاگردان مدارس قرآن و شرعیات درس می دادند. حالا که از آقای شریعتی دیگر خبری نبود و طبیعتا از هنر سینما و نمایش و تئاتر هم سخنی به میان نمی آمد به ما ندا دادند که می توانیم شب های جمعه (پنجشنبه شب ها) بعد از تعطیلی مدرسه داوطلبانه به جلسه قرآن خوانی که از سوی حضرت مستطاب عظما آیت الله صدوقی (معروف به حاج صدوقی) همان که پساز انقلاب توسط مجاهدین منفجر شد و به سوی بهشت موعود شتافت ترتیب داده شده بود برویم. در آن جلسات که هربار در خانه یکی از محصّلینی که دارای تموّلی بودند تشکیل می شد ابتدا طلبه ای از طلبگان علوم دینی به قرائت قرآن توسط ما توجه می کرد که چگونه باید "ح" را در قرئت قرآن از ته حلقمان ادا کنیم و (ذ) را از نوک زبانمان و . . . . ازاین قبیل، سپس حاج صدوقی وارد می شد و قریب یک ساعتی به تفسیر قرأن برایمان می پرداخت. در آن روزگاران من نیز مثل بسیاری از همشاگردی ها به نماز جماعت هم می رفتم، شب احیاء قرآن بر سر می نهادم و برای مظلومیت سیدالشهدا اشک هم می ریختم به امید آنکه به بهشت بروم . . .
*     *     *     *     *
یزد از "محله"های بسیاری تشمیل می شد. محله ای که ما در آن زندگی می کردیم به "محله نظرکرده" معروف بود. از خانه ما که بیرون می آمدیم اگر قریب یکصد قدم به طرف راست می رفتیم به "حسینیه و مسجد و حمّام عمومی نظرکرده" می رسیدیم. آن حمام عمومی که دارای دو حمام بود، یکی "حمام بزرگ" ویژه مردان و "حمام کوچک" برای زنان متعلق به دو برادر به نام های احمد و محمود بود که آنها را "احمدی و محمودی" خطاب می کردند. اما چنانچه قریب سیصد یا چهارصد قدم به طرف چپ می رفتیم به یک درب چوبی بسیار بزرگ و محکمی می رسیدیم که "دربند زرتشتیان" نام داشت. در این "دربند" شاید کم یا زیاد یکصد خانه وجود داشت( خانه ها همانند بقیه خانه های ما در آن محله ازخاک رُس و گِل و کاهگـِل ساخته شده بود) که همه متعلق به زرتشتیانی بود که در آنجا سکونت داشتند.
هرساله در ماه محرم، در حسینیه نظرکرده ده شب روضه خوانی راه می افتاد. چادر بزرگی را بر روی حسینیه که یک نخل چوبی هم در گوشه ای از آن قرار داشت بر پا می کردند. مراسم برپا کردن این چادر بزرگ که یزدی ها آن را "پوش" می نامیدند، بخصوص برای ما نوجوانان بسی پرشور و پرحرارت بود. تیرک اصلی وسط چادر که باید وزن آن چادر را حتا در زمانی که باران می بارید و آن را چندین بار سنگین تر می کرد تحمل کند قریب 30 سانتیمتر قطر و شاید بیش از 20 متر طول داشت. بلند کردن این تیرک کاری خطیر و مهم بود. کسی که مسئول بلند کردن آن تیرک و چادر بود ما نوجوانان را هم برای کشیدن طنابی که تیرک را بر پا می کرد شرکت می داد. ما نوجوانانی که در "محله نظر کرده" ساکن بودیم در روز بلند کردن تیرک و چادر به مدرسه نمی رفتیم و عذر ما نزد مدیر مدرسه موجّه بود.
و به یاد می آورم 12 یا 13 ساله بودم که شبی در "حسینیه نظرکرده" طبق معمول همه ساله مراسم عزاداری سیدالشهدا بر قرار بود. حالا من به سنی رسیده بودم که سرپرست مراسم مرا هم در زمره خدمتگزاران مجلس عزاداری محسوب داشت. کار مهمی که به من و چند نوجوان دیگر محوّل داشته بود حفظ و حراست از گیوه مردهائی که وارد حسینیه می شدند و قبل از رسیدن به زیلوهای سفید و آبی رنگی که بر کف حسینیه فرش می شد باید آنها را از پایشان در می آوردند کرده بود. کار سختی بود زیرا تمیز دادن اینکه کدام گیوه مربوط به کدام مردی بود که به روضه خوانی آمده بود بس مشکل بود.
آنشب زنی زرتشتی که ساکن "دربند" بود با آن لباس های رنگین و زیبا نزد من آمد و یک سکه پنج ریالی به من داد تا آن را به آن آخوندی که بر سر منبر بود بدهم تا برای او روضه امام حسین بخواند. توضیح و یاد آوری:
معروف است که شهربانو دختر یزدگرد سوم با امام حسین ازدواج کرده بود. از اینروی زرتشتیان یزد اماحسین را داماد خود می دانستند.
من سکه 5 ریالی را به آخوندی که او پیشنماز مسجد نظرکرده بود و "شیخ محمد حسن" نام داشت دادم. او مرا و خانواده مرا نیز می شناخت و بارها پشت سرش در مسجد نماز خوانده بودم. به شیخ محمد حسن گفته بودم که این 5 ریالی را آن زن زرتشتی داده تا او که قرار بود تا لحظاتی بعد بر منبر رود برایش روضه حسین بخواند.

*     *     *     *     *
شهر یزد در کرانه کویر از بی آبی بسیار شدیدی برخوردار بود. مردم یزد به غیر از ماه های زمستان که باران و گهگاه برف هم می بارید تمام سال از بی بارانی رنج می بردند. آب مصرفی هر خانواده از یک حلقه چاه در هر خانه با عمق چهل متر تأمین می شد. دهقان های یزد هم برای کشت و زرع از آب قنات های معروف استفاده می کردند.
نمی دانم دقیا چه سالی بود، شاید سال 1335 یا 1336 خورشیدی بود که در آوایل تابستان ناگاه آسمان یزد را ابر سفید و بسیار بلندی از سطح زمین را فراگرفت و به طور غیر مترقبه باران ملایمی باریدن آغاز کرد. این باران با دانه های ریز و یکنواخت دقیقا شانزده شبانه روز بدون وقفه ادامه یافت. خانه های ما و دیگر مردمان در یزد از خشت و گل ساخته شده بود و دارای پشت بامهای مسطح کاهگلی بود. باران ریز و یکنواخت پس از قریب یکهفته سقف های گلین را چنان سنگین کرده بود که در دل شب صدای سهمگین پائین آمدنشان بر سر همسایگان شنیده می شد. کار بدانجا کشید که کسی را از آن پس جرأت ادامه زندگی با چنین وضعی در زیر سقف های گلین و باران خورده را نمی داد. به خاطر دارم که مادر و دو خواهر و منهم تصمیم گرفتیم خانه مان را ترک کرده به همان "مسجد نظرکرده" که سقف آن گنبدی بود و به دلیل کاشی کاری باران در آن نفوذ نمی کرد پناه ببریم. سرسرای بزرگ مسجد از زنو مرد و کودک و پیر و جوان پر بود. جای سوزن انداختن هم نبود. اغلب اوقات در بیش از 8 روزی که در آن مسجد به سر می بردیم "شیخ محمد حسن" (پیشنماز مسجد) بر سر منبر بود به درگاه خداوند و رسول و امامان استغاثه می کرد که باران بند آید. ما و دیگر مردمان هم که بیشتر اوقات در حالت نشسته چرتی بجای خواب می زدیم در گریه و زاری و التماس به درگاه خداوند و رسول و امامانش کوتاهی نمی کردیم. در یک غروب غمبار و ترسناکی که گویا بنا به گفته "شیخ محمد حسن" بر سر منبر، خداوند به مردم یزد بخاطر گناهانی که مرتکب شده بودند غضب کرده بود و غضبش را به صورت چنین باران مرگبار برسرمان نازل می کرد همان زن زرتشتی که سکه 5 ریالی برای خواندن روضه سیدالشهدا داده بود و "شیخ محمد حسن" آن را به جیب گشاد خود روانه ساخته بود سر رسید تا مثل دیگران خود و فرزند و مادر پیرش را در مسجد از غضب خواوند در امان نگاه بدارد. و من بخاطر دارم وقتیکه "شیخ محمد حسن" آگاه شد گفت باران آمده، لباس هاشان خیس و نجس است. به حکم او آن زن زرتشتی که امام حسین را داماد خود می دانست از صحن مسجد اخراج شد تا مبادا باعث نجس شدن ما مسلمانان گردد!.

ایکاش رذالت و پستی "شیخ محمد حسن" پیشنماز "مسجد نظرکرده" به همینجا خاتمه می یافت!

چند شب و روز مهیب دیگر هم گذشت. در غروب پانزدهمین شبانه روزی که هنوز غضب خداوندگار رحیم و رحمان فرو ننشسته بود " شیخ محمد حسن" بعد از خواندن نماز مغرب و عشا در محراب مسجد درازکش خوابید و پس از چند ساعت خواب راحت بیدار شد و بر بالای منبر خزید. پس از التماس و دعا به درگاه خداوند پیشنهاد کرد چنانچه باران فردا جمعه متوقف شود گاو "حمام نظرکرده" به درگاهش قربانی شود و گوشتش بین مردم تقسیم شود. و این گاوی بود که هر روز با راه رفتن در یک راهرو ویژه آب مصرفی حمام را از چاه می کشید و به خزینه حمام می ریخت. این گاو برای چنین خدمتی به اهالی "محله نظر کرده" تعلیم دیده بود. بسیار تنومند بود و کشیدن آب را از چاه با طنابی که به گردن و شانه ها داشت بدون حضور انسانی انجام می داد. قربانی کردن این گاو نه تنها برای "احمدی و محمودی" صاحبان حمام به منزله نابودی کسب و کارشان بود، بلکه اهالی "محله نظر کرده" را مجبور می کرد برای استحمام در زمستان و تابستان به چند ساعت پیاده روی برای استفاده از حمام عمومی محله های دیگر روانه سازد. . . .

فردا صبح وقتی سپیده صبح دمید پس از 16 شبانه روز آسمان آبی رنگ نمودار شد. چند ساعت بعد "احمدی و محمودی" گاو حمام یا بهترین شریک خود در کسب و کار، و بهترین یار مردم مسلمان محله نظر کرده را به امر آخوند محمد حسن به وسط حسینه آوردند. اشک در چشمان "احمدی و محمودی" حلقه زده بود. در گوشه حسینیه مرد دیوانه ای که او را بچه ها "اَتَخَـــه"(Atakheh) صدا می زدند چمباتمه زده بود و به صحنه خیره مانده بود. گاو بیچاره که دچار غضب خداوند به بندگان گناهکارش شده بود نمی دانست چرا یکباره او را به وسط حسینیه کشیده اند. چشم های درشت و سیاه گاو سیاه تنومند را تا امروز نتوانسته ام از یاد ببرم. لحظه هائی بعد خون گاو خدمتگزار با آبهای گل آلود باران روی زمین حسینیه در هم آمیخته بود و پوستش را تا سرد نشده می کندند . . . .
. . . . و من از رذالت های آخوندهای شهر دارالعباده یزد به تنگ آمده بودم . . . اولین سینمای درهم شکسته شهر یزد، نمایشخانه خاکستر شده شریعتی، اشک دیدگان او و منصور بافقی (ناظم مدرسه نمونه) هنگام خداحافظی از شاگردان مدرسه، سکه پنج ریالی زن زرتشتی که "شیخ محمد حسن" برایش روضه حسین خوانده بود، اما در شب بارانی به مسجد راهش نداد مبادا مسلمانان نجس شوند، وانگاه آن گاو سیاه تنومند و اشکی که دیدگان "احمدی و محمودی" را پوشانده بود، همه و همه مرا از دین، و نه تنها از دین اسلام، بلکه مرا از هر دینی رها کرد، مرا آواره کرد، مرا غربت نشین کرد، مرا در نوجوانی به درجه ارتداد رسانید . . .

ادامه دارد . . .
14 خردادماه 1391

هیچ نظری موجود نیست: