خسرو شاکری که رفت
مشکل است از کسی صحبت کنی که بسیار از او آموختهیی و همیشه با او در اختلاف. کسی که پیگیری و دقت نظر در کارهایش حیرتزدهات میکرد و هیچ کتابی از او نبود که در حین خواندنش چندین بار نتیجه گیریهایش عصبیت نکرده باشد، به خصوص از کسی که دیگر مقابلت ننشسته است و امکان پاسخگویی نیز ندارد. اما قرعه به نام من افتاده است و میکوشم عادل باشم. همان گونه که او از دیگران میطلبید و خود میخواست باشد.
مرگ آمده بود اما او قبول نداشت هر چند مطمئن بود پشت در منتظر است. فکر میکرد هنوز باید کمی منتظر بماند. مگر در 15 سالگی دکتر نگفته بود ده سال دیگر بیشتر عمر نمیکنی و از آن ده سال بیش از 50 سال گذشته بود. اگر توانسته بیش از 50 سال پشت در صبر کند پس میتواند تا تمام شدن و چاپ آخرین اثر منتظر بماند. برای این که معطلش کند راهی بیمارستان شد. سفارشهای لازم را هم کرد، هم به شحصی که اطاقش را تمیز میکرد و هم به دوستان تا اگر اتفاقی افتاد در فکر تنظیم و چاپ کارهای باقیمانده اش باشند.
اما پشت در خانه نماند به بیمارستان آمد. سکته قلبی، سکتهی مغزی. این بار مرگ از در گذشت و وارد شد، بی آن که دکترها بتوانند کاری کنند و پیش از این که چاپ آخرین کارش را ببیند.
خسرو شاکری تا آخرین دقایق عمرش دغدغهی کامل کردن تحقیقاتش را داشت. آخرین برگ برندهاش: تاریخ حزب توده ایران در سه جلد حاصل دهها سالها جستجو در آرشیوهای مختلف و پژوهشهای مداوم.
آخرین بار در همین برلن دیدمش. با عصا هم مشکل راه میرفت، باید دائم دوا میخورد . اما ول کن نبود. صبح هنوز آرشیو اشتازی باز نشده آن جا بود و میماند. با اسنادی که در اختیارش گذاشته بودند سرگرم بود تا بالاخره یکی میآمد و می گفت وقت تمام است، آرشیو تعطیل شده است. تازه اعتراض داشت چرا آرشیو را زود میبندند و جمعهها بعد از ساعت چهار باز نیست. اسناد را بررسی میکرد تا سرنخهایی بیابد که حدسهایش را تایید یا رد کند.
تقریبا همان بود که سال پیش در خانهی خودش دیده بودم. پیرمردی شیک، پر طاقت، بشاش ، پر کار، دقیق و از همه چشمگیرتر مرتب و تمیز مثل خانهی کوچکش که از تمیزی برق میزد. به کار که میپرداخت خستگی نمیشناخت. چند زبان را به خوبی میدانست، در نوشتن فارسی با وسواس بود. حتی سندهایی را که نقل می کرد اشتباهات متن را متذکر میشد، حتی نامهی مصدق را.
اختلاف سنی ما زیاد نبود اما از نظر تاریخی از نسل پیش از من بود؛ نسلی که 28 مرداد را تجربه کرده بود. برای همین برای من آقای شاکری بود. برای ما که در ایران بودیم او انتشارات مزدک یا ویراستار انتشارات مزدک بود. بعد از انقلاب بود که برای ما ویراستار انتشارات مزدک شخصیت یافت. انتشارات مزدک بعدها به انتشارات پاد زهر تبدیل شد. وقتی که برای دیدن باقی مانده اسنادی که داشت و بنا بود به آرشیو برلن هدیه کند، به خانهاش رفتم با 20 - 30 کارتنی که در جلوی خانه و در انبار خانه رویهم چیده بود مشغول شدیم. در مورد هر برگ یا پرونده توضیحی داشت، گاهی با غلو (این بریده روزنامه ها خیلی مهم اند) و گاهی با متانت و شکسته نفسی (نه اینها را برای تحقیق شیلات تهیه کردم دیگه به این کار نمیرسم، بدرد نمیخورد؛ یا نه اینها برگهی تحویل کتاب به پُست است که در سال 1961 چاپ کردم؛ بریزد دور).
با رفتن آقای شاکری ما نه فقط دوستی را از دست دادیم بلکه یکی از مشوقین و یاران آرشیو اسناد برلن را هم.
عدالت خواه بود و پی آن که با روشن کردن تاریخ جنبشهای آزادیبخش معاصر، راه آینده را روشن کند.
فعال سیاسی بود، پژوهشگربود و سالهای طولانی، از دوران جوانی، از دههی 60 میلادی پی اسناد. تاریخ که مینوشت، تاریخ را که بررسی میکرد همان جا ایستاده بود که سیاستش حکم میکرد؛ و فعالیت سیاسیش بر همان اساس تاریحی بود که بررسی کرده و شناخته بود. نه شخصیتش، نه سیاستش و نه فلسفه تاریخش، نه فهمش از تاریخ ساده و یک وجهی نبود. محال است و بیهوده این همه را در چند جمله و یا مقالهیی خلاصه کرد.
جبههیی بود، چپ بود، مارکسیت بود، طرفدار راه مصدق بود. یک بار که به شوخی گفتم پس چرا این راه را اسفالت نمیکنند. هیچ خوشش نیامد اما یک لبخند زد و موضوع را را درز گرفت. با آن که مصدق برایش بزرگترینشخصیت تاریخی ایران بود هیچ دل خوشی از جبههی ملی چنان که جبههی ملی در واقع بود نداشت. یعنی جبههیی نبود.
دهها و دهها نمونه میتوان آورد که چپها را، مارکسیستها را، کجیهاشان را به نقد بیامانی گرفته است. هیچ دل خوشی از چپ، چنان که چپ در واقع بود نداشت. یعنی چپ هم نبود. اما مصدقی بود، مصدق همیشه مورد توجهترین شخصیتش بود و مصدقی ماند. این تناقض را چطور باید فهمید؟ در مقدمهیی که بر کار یکی دیگر از شخصیتهای مورد توجهاش در سال 1355 نوشته است شاید بتوان پاسخ را یافت، آن جا که جایگاه مصدق و چپ را برای عمل امروز و فردا ارزیابی میکند:
"مصدق با این که کمونیست نبود، ولی همواره یک ضد امپریالیست قاطع باقی ماند، به بسیاری از مارکسیتهای انقلابی معاصر ایران درسها آموخت... در دمکراتیسم صادقانه، در بردباری و پشتکار انقلابی، در سازش ناپذیری، در دشمنی با اپورتونیسم، در مردم دوستی و صداقت با ایشان. اما مصطفی به آن چه مصدق داشت بسنده نکرد و برای ادامه راه منطقی (تاریخی) او، مصدق را "مرتفع" ساخت [چنان که پرولتاریای انقلاب، خرده بورژوازی دمکراتیک انقلابی را مرتفع میسازد] و ... و جبههی ملی را نفی کرد، چیزی که مدعیان "مارکسیسم لنینیسم[استالینیسم مائوئیسم] هشت دست و پا به آن آویزانند!" (1).
به قول قدیمیها ستیهند بود، جنگی بود. آن چنان که تقریباً تمامی دوستانی که از جوانی او را میشناختند میگفتند در روابط شخصی نا هموار بود و سخت. یک از دوستانش میگفت کجتاب. همهی آشنایانش این را تجربه کردهاند. کمتر کسی از آنان هست که داستانی از بد خلقی او تعریف نکرده باشد و یا نکند.
اما این همهی واقعیت نیست، نصف واقعیت هم نیست. تجربهی من با آقای شاکری جز این بود. شاملو نوشته بود معیار ارزشهای انسانی. پیر مرد دوست داشتنی بود.
وقتی موضوعی را تعریف میکرد، مطلبی را شرح میداد، داستانی میگفت، از دانستههایش، از فهم تاریخ، از آخرین مدرکی که به دست آورده بود این وقتها بود که ناهموار نبود، بد خلق نبود و سر دعوا نداشت. یا وقتی انبوه گلهای رُز باغچهی کوچکِ حیاط کوچکِ خانهی کوچکش را تماشا میکرد. وقتی شعر میخواند یا موسیقی گوش میکرد یا به یکی از دو عکسی که جلوی کتابهای کتابخانهاش گذاشته بود خیره میشد، در این مواقع برق نگاهش هم تغییر میکرد، با لبخند محوی که نشانی از حسرت هم در آن بود.
پیر مرد به واقع دوست داشتنی بود.
آقای شاکری آدم سیاست و فعال سیاسی، از جوانی فعال سیاسی بود. 28 مرداد را تجربه کرده بود. این تجربه در کنار تمامی تجربیات سیاسی دیگرش همیشه در ذهنش زنده بود. در ژانویه سال 1961 اولین کنگره کنفدراسیون در لندن تشکیل گردید و او یکی از فعالانش بود. در تابستان 1962 نخستین کنگره سازمانهای جبهه ملی ایران در اروپا تشکیل شد خسرو شاکری یکی از فعالین بود و در جریان کنگره به ریاست کمیسیون اعتبارنامهها که بسیار هم جنجالی بود انتخاب شد (2) در این زمان بیست و چهار پنج ساله بود.
در سال 1961 در راه سفرش به کوبای انقلابی در مکزیک دستگیر شد. به قول یکی از دوستان آن دورانش انقلابیون به کوبا میرفتند تا در کوهها بدوند و با اسلحه تمرین کنند و غذا، خیار بخورند. خودش میگوید:
"...جناح غیر حزبی (مصدقیهای مستقلِ) جبهه ملی در اروپا (معروف به جناج چپ) که من هم از فعالین آن بودم هوادار چه گوارا و جنگ چریکی بود... مدتها بود عناصر رادیکال جبههی اروپا میکوشیدند کشوری را بیابند که بتوان در آن تعلیمات چریکی دید. پس از این که نخستین کوشش من برای عزیمت به کوبا به علت دستگیری و اخراجم از مکزیک در تابستان 1961 عقیم ماند فعالیتهای ما در این زمینه ادامه یافت. روزی سفیر عبدالناصر در لندن با اینجانب تماس گرفت و آمادگی عبدالناصر را برای کمک به جبهه ملی و امکان تأسیس یک ایستگاه رادیویی و غیره را به اطلاع ما رساند. ...[بعد از تماس با ایران و ...] اما شورای جبهه ملی اروپا که من هم عضویت آن را داشتم حاضر نشدیم پیشنهادات ناصر بپذیریم زیرا مصریها قصد نظارت بر اقدامات و گفتههای ما را داشتند". سپس "... سفر اینجانب در آوریل 1964 به الجزایر و ملاقات با رئیس جمهور بین بلا و موافقت وی برای اعطای کمک تعلیماتی و تبلیغاتی به جبهه ملی ایران..." (3) بود.
این دیدار بعد از انعقاد کنگرهی سه قاره با شعار یک دو سه چند ویتنام دیگر، انجام شد هنگامی که الجزایرِ بن بلا به مرکز گسترش انقلاب در آسیا و اروپا بدل شده بود. اما به علت بحران در الجزایر که منجر به کودتا و سقوط، دستگیری و زندانی شدن بن بلا شد، مذاکرت بی نتیجه به پایان رسید.
چند بار به دبیری کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایران (اتحاد ملی) انتخاب شد. به طور خستگی ناپذیر در فعالیتهای سیاسی اپوزیسیون در خارج کشور شرکت داشت. بر شمردن یک یک آن ها بیش از این ها وقت میخواهد که ما در این جا داریم. پیش از بیست و دو بهمن در تیر ماه سال 57 نامهی معروفش به خمینی را منتشر کرد. آنان که باید به آن توجه نکردند.
بعد از انقلاب به ایران آمد، جزوهی آیا خمینی ضد امپریالیست است کار این دوران است. اما جنگ بر سر قدرت چنان پر سرو صدا بود که کسی به حرف او توجهیی نکرد. در ایران با کتاب جمعه به سردبیری احمد شاملو همکاری میکرد، تا شماره 34. مجموعهی مقالاتش در این نشریه بعدتر در اروپا به صورت کتاب منتشر شد. در اروپا دنبالهی این کار را با انتشار کتاب جمعهها گرفت.
شیوهاش آن نبود که به ارتجاع لبیک گوید و به هیچ بهانهیی، هیچ جنبه از ارتجاع را تایید نکرد. بهانهها فراوان بودند و هستند، امپریالیسم، مردم مسلماناند، سویههای آزادیبخش، در این موقعیت تاریخی و بسیاری دیگر. در تیر ماه 1359 نوشت:
"...شیوهیی که آثار مرگبارش بر تن و روان جنبش انقلابی، هنوز پس از هجده ماه که از آن میگذرد آشکار است؛ تا بدانجا عمق برداشته است که جنبش نیمه جان را از هر گونه حرکت سازنده در تقابل با دستگاه وارث پهلوی عاجز ساخته است. 18 ماه سرگردانی و دنباله روی از ملایان کور دل قشری و کشاندن ایران و جنبش انقلابی آن به سقوط کامل بیش از هر چیز باید آموزنده باشد..." (4).
پس به اجبار از ایران گریخت. بی انقطاع به فعالیت سیاسی ادامه داد. تا آخر عمر کمتر آکسیون و تظاهرات و فعالیتی مترقی اعتراضی بود که در آن شرکت نداشته باشد.
یافتن دلایل شکستها و پیدا کردن جهت حرکت آیندهی مبارزات آزادیبخش از جوانی او را به بررسی تاریخ کشاند.
برای درک دلایل شکست باید اول معلوم شود چه اتفاقهای افتاده است و چگونه اتفاق افتاده است تا بتوان آن را بررسی و تحلیل کرد و دلایل را یافت. در اوایل دههی 40 شمسی با کمی اغماض میتوان گفت تقریباً هیچ چیز روشن نبود. آن چه بود مطالبی بود جسته و گریخته از سوسیال دمکراتها در دوران انقلاب مشروطه و بعد از آن، از حزب کمونیست ایران و جنبش جنگل، و از گروه پنجاه و سه نفر. جنبش ملی ضد شرکت نفت و انگلیس و مصدق هنوز تازه بود بسیاری آن را تحربه کرده بودند، اما سرنوشت بهتری نداشت.
تاریخ نویسان قلم به مزد دوران پهلوی اول و دوم تمامی سعی خود را به کار برده بودند که تمامی تاریخ جنبشهای مترقی ایران را از تاریخ پاک کنند و تاریخ را آن چنان که اربابانشان دوست داشتند اتفاق افتاده باشد به خورد مردم بدهند و اگر همچون دوران جنبش ملی امکانش نبود، آن را کج و معوج هم چون نتیجهی کار نیمه دیوانگان و خودخواهانی نشان دهند که پی پاک ماندن نامشان بودند تا پی منافع کشورشان، یا نتیجهی کار عوامل و جاسوسان سر سپرده به بیگانگان. این نوع تاریخ نویسی در دوران حاکمیت جمهوری اسلامی با شناعت و شدت بیشتری -هر چند نه فقط توسط قلم بدستان رژیم حاکم- ادامه یافت. شاکری در دسامبر 1976 نوشت:
"برای مبارزه با هر بیماری باید آن را شناخت و سپس راه دفع آن را یافت. شناختن و شناساندن اثرات و بقایای تفکر خرده بورژوائی در میان روشنفکران انقلابی متمایل به کمونیسم و یا کمونیست و حتی در میان کارگران انقلابی از شرایط گذشت ناپذیر موفقیت و سلامت یک جنبش انقلابی است.... هدف ما باز شناساندن آن بیماری دهشتناک است که در اثر فرهنگ مسلط پهلوی بر جامعه، بر تفکر ما مستولی شده؛ باید این را درمان کرد ... درمان از شناخت میآغازد" (5).
برای شاکری از دوران جوانیش، آغاز، فراهم آوردن اسناد و مدارکی بود که باید این تاریخ را روشن میکرد. پس به هر نوشته و منبعی مراجعه کرد به هر جا سرک کشید. میتوان گفت هیچ آرشیوی در هیچ کجای دنیا نبود که اگر احتمال میداد اسنادی از تاریخ معاصر ایران در آن وجود دارد، مراجعه نکرده و روزها و ماهها در آن غوطه نخورده باشد. او باز در 1362 مکرر کرد که:
"اکنون زمان آن رسیده است که بر ویرانههای سیاسی گذشته باستانشناسانه به کاوش و حفاری دست زد آثار تاریخی نهضت سیاسی ترقی خواهانه و دگرگونی طلبانه را یافت و طی تحلیل و ارزیابی تاثیر منفی و مثبت آنها، دید چه میتوان کرد تا از این مرداب کنونی بیرون آمد. اگر تحقیق عمدتاً به فرد تحمیل میشود، کار سازندهی آینده قطعا جمعی است و جز آن نتواند بود" (6).
او بیش از هر کس دیگر - و با کمی غلو میتوان گفت بیش از تمامی پژوهشگران دیگر رویهم - برای شناخت جنبش سوسیالیستی و کارگری ایران مدرک فراهم کرده است. فقط مجموعهی 23 جلدی اسناد تاریخی جنبش کارگری، سوسیال دمکراسی و کمونیستی ایران، مجموعهی بخشی از اسنادی که طی بیش از 40 سال پژوهش و جستجو ، یک تنه، در برابر تمامی توهینها و تهمتها به چاپ سپرده، شاهد این مدعا است. همین مجموعه به تنهایی کافی است تا نام او را در سر لوحهی پژوهشگران جنبش چپ ایران قرار دهد.
شاکری از پژوهشهای بسیارش در اسناد و وقایع تاریخی به فهم خاص خود از تاریخ رسید.
از سویی تجربیاتش این فهم را در او ایجاد کرد و نهادینه ساخت و به این نوع تاریخ نگاری کشاند و از سوی دیگر خود پژوهشهایش در تاریخ معاصر ایران و جهان این فهم را در او تایید و مستحکمتر کرد. از حمایتش از مصدق تا دفاعش از شعاعیان و طرفداری همیشگیش از آواتیس میکائیلیان بر اساس فهم وی از تاریخ و مبارزه است.
از این زاویه است که باید جهتگیری های سیاسی او را بفهمیم حتی اگر با آنها موافق نباشیم مثلا وقتی در 1362 نوشت:
"...آتیهی دمکراسی در ایران اگر در گرو آمیزش فعال روشنگریِ بیتوقع مارکسیستها و چپیهای ایران در میان مردم نباشد، دست کم بدون شرکت فعال آنان میسر نخواهد بود". سپس رو به سوی دیگر میکند: "آن آزادگانی که خود را ملهم از دمکراتیسم مصدق میدانند اگر هنوز پرتوی از این نور در دل دارند باید بدانند که چارهای جز نبرد برای دمکراسی دوشادوش مارکسیستهای آزاد اندیش و مستقل ندارند. شاید این وظیفهیی باشد که تاریخ به دوش این دو رسته از مخالفان استبداد در ایران گذاشته باشد. یا باهم موفق خواهند شد در کنار مردم و دوش به دوش آنان برای ساختن دمکراسی سیاسی و اقتصادی کار کنند، یا با هم به دنبال اشتباهات اسلاف خویش لگد مال استبداد جاهل، ارتجاع قهار و قدرتهای سلطهجوی بین المللی خواهند شد".(7)
تاریخ نگاری نبود که حرفهایی بزند تا به کار کسانی بیاید تا از هم رو نویسی کنند و با اشتباه کاری و غرضورزی در ثبت تاریخ، وضع موجود را چون سرنوشت مقدر اعلام دارند. اشتباهات و غرضورزیهایی را که به حوضهی کارش مربوط میشد هر جا مییافت به تفصیل و بدون هیچ تخفیفی به شلاق میکشید. تاریخ نگاریش چون مبارزاتش در خدمت و برای آزادی و رهایی مردم بود.
به تدوین بخشهایی از تاریخ معاصر ایران دست زد. تاریخ سوسیال دمکراسی، جنگل، نهضت ملی و نقش اقلیتها در مبارزات آزادیبخش ایران – از جمله ارامنه. مجموعهی دهها نوشتهی او در تاریخ جنبش چپ و مترقی ایران به زبان های فارسی، انگلیسی و فرانسه فهرست بلند بالایی را تشکیل میدهد که هر یک به تنهایی و در مجموع باید فهمیده شوند و دو باره و دوباره نقد شوند، با اطلاعات جدید و با توجه به دوران جدید کامل شوند، شاید برای برون رفت از این منجلاب که در آن گیریم راهی فراهم کند. پرداختن به این همه توان و وقت دیگری میطلبد.
شخصیت او، مبارزاتش، جستجوی بیوقفه او برای یافتن اسناد و تاریخ نگاریش کل واحدی را میسازند که هر یک توضیح دهنده و کامل کنندهی جنبههای دیگر است.
آخرین آثاری که میدانیم از او چاپ نشده باقی مانده است بخش آخر تاریخ انقلاب اخیر ایران به زبان انگلیسی و کتاب سه جلدی تاریخ حزب توده ایران است. از این دومی چنان که خود گفته دو جلد را به پایان رسانده و از جلد سوم اسناد و دستنوشتههایش باقی است.
یافتهها و پژوهشهای تاریخی او بخش جدایی ناپذیر تاریخ نگاری چپ ایران است و با مبارزات آزادی خواهانه مردم ما برای همیشه گره خورده است.
مهران پاینده
جنگ سازش، مصطفی شعاعیان، انتشارات مزدک، فلورانس، 1355
پاسخ به اتهامات دستیاران رژیم ارتجاعی خمینی ص6
همان جا ص 6 و پیمان وهاب زاده A guerrilla Odyssey، Syracuse University Press، ص6
مقدمهی پنج نامه، مصطفی شعاعیان، انتشارات مزدک، تهران 30 تیر 1359
ششمین نامه سرگشاده، شعاعیان، انتشارات مزدک، فلورانس، اول دسامبر 76
اسناد تاریخی جنبش کارگری، سوسیال دمکراسی و کمونیستی ایران، جلد 19 انتشارات پادزهر 1362
اسناد تاریخی جنبش کارگری، سوسیال دمکراسی و کمونیستی ایران، جلد 12، سال1362
مرگ آمده بود اما او قبول نداشت هر چند مطمئن بود پشت در منتظر است. فکر میکرد هنوز باید کمی منتظر بماند. مگر در 15 سالگی دکتر نگفته بود ده سال دیگر بیشتر عمر نمیکنی و از آن ده سال بیش از 50 سال گذشته بود. اگر توانسته بیش از 50 سال پشت در صبر کند پس میتواند تا تمام شدن و چاپ آخرین اثر منتظر بماند. برای این که معطلش کند راهی بیمارستان شد. سفارشهای لازم را هم کرد، هم به شحصی که اطاقش را تمیز میکرد و هم به دوستان تا اگر اتفاقی افتاد در فکر تنظیم و چاپ کارهای باقیمانده اش باشند.
اما پشت در خانه نماند به بیمارستان آمد. سکته قلبی، سکتهی مغزی. این بار مرگ از در گذشت و وارد شد، بی آن که دکترها بتوانند کاری کنند و پیش از این که چاپ آخرین کارش را ببیند.
خسرو شاکری تا آخرین دقایق عمرش دغدغهی کامل کردن تحقیقاتش را داشت. آخرین برگ برندهاش: تاریخ حزب توده ایران در سه جلد حاصل دهها سالها جستجو در آرشیوهای مختلف و پژوهشهای مداوم.
آخرین بار در همین برلن دیدمش. با عصا هم مشکل راه میرفت، باید دائم دوا میخورد . اما ول کن نبود. صبح هنوز آرشیو اشتازی باز نشده آن جا بود و میماند. با اسنادی که در اختیارش گذاشته بودند سرگرم بود تا بالاخره یکی میآمد و می گفت وقت تمام است، آرشیو تعطیل شده است. تازه اعتراض داشت چرا آرشیو را زود میبندند و جمعهها بعد از ساعت چهار باز نیست. اسناد را بررسی میکرد تا سرنخهایی بیابد که حدسهایش را تایید یا رد کند.
تقریبا همان بود که سال پیش در خانهی خودش دیده بودم. پیرمردی شیک، پر طاقت، بشاش ، پر کار، دقیق و از همه چشمگیرتر مرتب و تمیز مثل خانهی کوچکش که از تمیزی برق میزد. به کار که میپرداخت خستگی نمیشناخت. چند زبان را به خوبی میدانست، در نوشتن فارسی با وسواس بود. حتی سندهایی را که نقل می کرد اشتباهات متن را متذکر میشد، حتی نامهی مصدق را.
اختلاف سنی ما زیاد نبود اما از نظر تاریخی از نسل پیش از من بود؛ نسلی که 28 مرداد را تجربه کرده بود. برای همین برای من آقای شاکری بود. برای ما که در ایران بودیم او انتشارات مزدک یا ویراستار انتشارات مزدک بود. بعد از انقلاب بود که برای ما ویراستار انتشارات مزدک شخصیت یافت. انتشارات مزدک بعدها به انتشارات پاد زهر تبدیل شد. وقتی که برای دیدن باقی مانده اسنادی که داشت و بنا بود به آرشیو برلن هدیه کند، به خانهاش رفتم با 20 - 30 کارتنی که در جلوی خانه و در انبار خانه رویهم چیده بود مشغول شدیم. در مورد هر برگ یا پرونده توضیحی داشت، گاهی با غلو (این بریده روزنامه ها خیلی مهم اند) و گاهی با متانت و شکسته نفسی (نه اینها را برای تحقیق شیلات تهیه کردم دیگه به این کار نمیرسم، بدرد نمیخورد؛ یا نه اینها برگهی تحویل کتاب به پُست است که در سال 1961 چاپ کردم؛ بریزد دور).
با رفتن آقای شاکری ما نه فقط دوستی را از دست دادیم بلکه یکی از مشوقین و یاران آرشیو اسناد برلن را هم.
عدالت خواه بود و پی آن که با روشن کردن تاریخ جنبشهای آزادیبخش معاصر، راه آینده را روشن کند.
فعال سیاسی بود، پژوهشگربود و سالهای طولانی، از دوران جوانی، از دههی 60 میلادی پی اسناد. تاریخ که مینوشت، تاریخ را که بررسی میکرد همان جا ایستاده بود که سیاستش حکم میکرد؛ و فعالیت سیاسیش بر همان اساس تاریحی بود که بررسی کرده و شناخته بود. نه شخصیتش، نه سیاستش و نه فلسفه تاریخش، نه فهمش از تاریخ ساده و یک وجهی نبود. محال است و بیهوده این همه را در چند جمله و یا مقالهیی خلاصه کرد.
جبههیی بود، چپ بود، مارکسیت بود، طرفدار راه مصدق بود. یک بار که به شوخی گفتم پس چرا این راه را اسفالت نمیکنند. هیچ خوشش نیامد اما یک لبخند زد و موضوع را را درز گرفت. با آن که مصدق برایش بزرگترینشخصیت تاریخی ایران بود هیچ دل خوشی از جبههی ملی چنان که جبههی ملی در واقع بود نداشت. یعنی جبههیی نبود.
دهها و دهها نمونه میتوان آورد که چپها را، مارکسیستها را، کجیهاشان را به نقد بیامانی گرفته است. هیچ دل خوشی از چپ، چنان که چپ در واقع بود نداشت. یعنی چپ هم نبود. اما مصدقی بود، مصدق همیشه مورد توجهترین شخصیتش بود و مصدقی ماند. این تناقض را چطور باید فهمید؟ در مقدمهیی که بر کار یکی دیگر از شخصیتهای مورد توجهاش در سال 1355 نوشته است شاید بتوان پاسخ را یافت، آن جا که جایگاه مصدق و چپ را برای عمل امروز و فردا ارزیابی میکند:
"مصدق با این که کمونیست نبود، ولی همواره یک ضد امپریالیست قاطع باقی ماند، به بسیاری از مارکسیتهای انقلابی معاصر ایران درسها آموخت... در دمکراتیسم صادقانه، در بردباری و پشتکار انقلابی، در سازش ناپذیری، در دشمنی با اپورتونیسم، در مردم دوستی و صداقت با ایشان. اما مصطفی به آن چه مصدق داشت بسنده نکرد و برای ادامه راه منطقی (تاریخی) او، مصدق را "مرتفع" ساخت [چنان که پرولتاریای انقلاب، خرده بورژوازی دمکراتیک انقلابی را مرتفع میسازد] و ... و جبههی ملی را نفی کرد، چیزی که مدعیان "مارکسیسم لنینیسم[استالینیسم مائوئیسم] هشت دست و پا به آن آویزانند!" (1).
به قول قدیمیها ستیهند بود، جنگی بود. آن چنان که تقریباً تمامی دوستانی که از جوانی او را میشناختند میگفتند در روابط شخصی نا هموار بود و سخت. یک از دوستانش میگفت کجتاب. همهی آشنایانش این را تجربه کردهاند. کمتر کسی از آنان هست که داستانی از بد خلقی او تعریف نکرده باشد و یا نکند.
اما این همهی واقعیت نیست، نصف واقعیت هم نیست. تجربهی من با آقای شاکری جز این بود. شاملو نوشته بود معیار ارزشهای انسانی. پیر مرد دوست داشتنی بود.
وقتی موضوعی را تعریف میکرد، مطلبی را شرح میداد، داستانی میگفت، از دانستههایش، از فهم تاریخ، از آخرین مدرکی که به دست آورده بود این وقتها بود که ناهموار نبود، بد خلق نبود و سر دعوا نداشت. یا وقتی انبوه گلهای رُز باغچهی کوچکِ حیاط کوچکِ خانهی کوچکش را تماشا میکرد. وقتی شعر میخواند یا موسیقی گوش میکرد یا به یکی از دو عکسی که جلوی کتابهای کتابخانهاش گذاشته بود خیره میشد، در این مواقع برق نگاهش هم تغییر میکرد، با لبخند محوی که نشانی از حسرت هم در آن بود.
پیر مرد به واقع دوست داشتنی بود.
آقای شاکری آدم سیاست و فعال سیاسی، از جوانی فعال سیاسی بود. 28 مرداد را تجربه کرده بود. این تجربه در کنار تمامی تجربیات سیاسی دیگرش همیشه در ذهنش زنده بود. در ژانویه سال 1961 اولین کنگره کنفدراسیون در لندن تشکیل گردید و او یکی از فعالانش بود. در تابستان 1962 نخستین کنگره سازمانهای جبهه ملی ایران در اروپا تشکیل شد خسرو شاکری یکی از فعالین بود و در جریان کنگره به ریاست کمیسیون اعتبارنامهها که بسیار هم جنجالی بود انتخاب شد (2) در این زمان بیست و چهار پنج ساله بود.
در سال 1961 در راه سفرش به کوبای انقلابی در مکزیک دستگیر شد. به قول یکی از دوستان آن دورانش انقلابیون به کوبا میرفتند تا در کوهها بدوند و با اسلحه تمرین کنند و غذا، خیار بخورند. خودش میگوید:
"...جناح غیر حزبی (مصدقیهای مستقلِ) جبهه ملی در اروپا (معروف به جناج چپ) که من هم از فعالین آن بودم هوادار چه گوارا و جنگ چریکی بود... مدتها بود عناصر رادیکال جبههی اروپا میکوشیدند کشوری را بیابند که بتوان در آن تعلیمات چریکی دید. پس از این که نخستین کوشش من برای عزیمت به کوبا به علت دستگیری و اخراجم از مکزیک در تابستان 1961 عقیم ماند فعالیتهای ما در این زمینه ادامه یافت. روزی سفیر عبدالناصر در لندن با اینجانب تماس گرفت و آمادگی عبدالناصر را برای کمک به جبهه ملی و امکان تأسیس یک ایستگاه رادیویی و غیره را به اطلاع ما رساند. ...[بعد از تماس با ایران و ...] اما شورای جبهه ملی اروپا که من هم عضویت آن را داشتم حاضر نشدیم پیشنهادات ناصر بپذیریم زیرا مصریها قصد نظارت بر اقدامات و گفتههای ما را داشتند". سپس "... سفر اینجانب در آوریل 1964 به الجزایر و ملاقات با رئیس جمهور بین بلا و موافقت وی برای اعطای کمک تعلیماتی و تبلیغاتی به جبهه ملی ایران..." (3) بود.
این دیدار بعد از انعقاد کنگرهی سه قاره با شعار یک دو سه چند ویتنام دیگر، انجام شد هنگامی که الجزایرِ بن بلا به مرکز گسترش انقلاب در آسیا و اروپا بدل شده بود. اما به علت بحران در الجزایر که منجر به کودتا و سقوط، دستگیری و زندانی شدن بن بلا شد، مذاکرت بی نتیجه به پایان رسید.
چند بار به دبیری کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایران (اتحاد ملی) انتخاب شد. به طور خستگی ناپذیر در فعالیتهای سیاسی اپوزیسیون در خارج کشور شرکت داشت. بر شمردن یک یک آن ها بیش از این ها وقت میخواهد که ما در این جا داریم. پیش از بیست و دو بهمن در تیر ماه سال 57 نامهی معروفش به خمینی را منتشر کرد. آنان که باید به آن توجه نکردند.
بعد از انقلاب به ایران آمد، جزوهی آیا خمینی ضد امپریالیست است کار این دوران است. اما جنگ بر سر قدرت چنان پر سرو صدا بود که کسی به حرف او توجهیی نکرد. در ایران با کتاب جمعه به سردبیری احمد شاملو همکاری میکرد، تا شماره 34. مجموعهی مقالاتش در این نشریه بعدتر در اروپا به صورت کتاب منتشر شد. در اروپا دنبالهی این کار را با انتشار کتاب جمعهها گرفت.
شیوهاش آن نبود که به ارتجاع لبیک گوید و به هیچ بهانهیی، هیچ جنبه از ارتجاع را تایید نکرد. بهانهها فراوان بودند و هستند، امپریالیسم، مردم مسلماناند، سویههای آزادیبخش، در این موقعیت تاریخی و بسیاری دیگر. در تیر ماه 1359 نوشت:
"...شیوهیی که آثار مرگبارش بر تن و روان جنبش انقلابی، هنوز پس از هجده ماه که از آن میگذرد آشکار است؛ تا بدانجا عمق برداشته است که جنبش نیمه جان را از هر گونه حرکت سازنده در تقابل با دستگاه وارث پهلوی عاجز ساخته است. 18 ماه سرگردانی و دنباله روی از ملایان کور دل قشری و کشاندن ایران و جنبش انقلابی آن به سقوط کامل بیش از هر چیز باید آموزنده باشد..." (4).
پس به اجبار از ایران گریخت. بی انقطاع به فعالیت سیاسی ادامه داد. تا آخر عمر کمتر آکسیون و تظاهرات و فعالیتی مترقی اعتراضی بود که در آن شرکت نداشته باشد.
یافتن دلایل شکستها و پیدا کردن جهت حرکت آیندهی مبارزات آزادیبخش از جوانی او را به بررسی تاریخ کشاند.
برای درک دلایل شکست باید اول معلوم شود چه اتفاقهای افتاده است و چگونه اتفاق افتاده است تا بتوان آن را بررسی و تحلیل کرد و دلایل را یافت. در اوایل دههی 40 شمسی با کمی اغماض میتوان گفت تقریباً هیچ چیز روشن نبود. آن چه بود مطالبی بود جسته و گریخته از سوسیال دمکراتها در دوران انقلاب مشروطه و بعد از آن، از حزب کمونیست ایران و جنبش جنگل، و از گروه پنجاه و سه نفر. جنبش ملی ضد شرکت نفت و انگلیس و مصدق هنوز تازه بود بسیاری آن را تحربه کرده بودند، اما سرنوشت بهتری نداشت.
تاریخ نویسان قلم به مزد دوران پهلوی اول و دوم تمامی سعی خود را به کار برده بودند که تمامی تاریخ جنبشهای مترقی ایران را از تاریخ پاک کنند و تاریخ را آن چنان که اربابانشان دوست داشتند اتفاق افتاده باشد به خورد مردم بدهند و اگر همچون دوران جنبش ملی امکانش نبود، آن را کج و معوج هم چون نتیجهی کار نیمه دیوانگان و خودخواهانی نشان دهند که پی پاک ماندن نامشان بودند تا پی منافع کشورشان، یا نتیجهی کار عوامل و جاسوسان سر سپرده به بیگانگان. این نوع تاریخ نویسی در دوران حاکمیت جمهوری اسلامی با شناعت و شدت بیشتری -هر چند نه فقط توسط قلم بدستان رژیم حاکم- ادامه یافت. شاکری در دسامبر 1976 نوشت:
"برای مبارزه با هر بیماری باید آن را شناخت و سپس راه دفع آن را یافت. شناختن و شناساندن اثرات و بقایای تفکر خرده بورژوائی در میان روشنفکران انقلابی متمایل به کمونیسم و یا کمونیست و حتی در میان کارگران انقلابی از شرایط گذشت ناپذیر موفقیت و سلامت یک جنبش انقلابی است.... هدف ما باز شناساندن آن بیماری دهشتناک است که در اثر فرهنگ مسلط پهلوی بر جامعه، بر تفکر ما مستولی شده؛ باید این را درمان کرد ... درمان از شناخت میآغازد" (5).
برای شاکری از دوران جوانیش، آغاز، فراهم آوردن اسناد و مدارکی بود که باید این تاریخ را روشن میکرد. پس به هر نوشته و منبعی مراجعه کرد به هر جا سرک کشید. میتوان گفت هیچ آرشیوی در هیچ کجای دنیا نبود که اگر احتمال میداد اسنادی از تاریخ معاصر ایران در آن وجود دارد، مراجعه نکرده و روزها و ماهها در آن غوطه نخورده باشد. او باز در 1362 مکرر کرد که:
"اکنون زمان آن رسیده است که بر ویرانههای سیاسی گذشته باستانشناسانه به کاوش و حفاری دست زد آثار تاریخی نهضت سیاسی ترقی خواهانه و دگرگونی طلبانه را یافت و طی تحلیل و ارزیابی تاثیر منفی و مثبت آنها، دید چه میتوان کرد تا از این مرداب کنونی بیرون آمد. اگر تحقیق عمدتاً به فرد تحمیل میشود، کار سازندهی آینده قطعا جمعی است و جز آن نتواند بود" (6).
او بیش از هر کس دیگر - و با کمی غلو میتوان گفت بیش از تمامی پژوهشگران دیگر رویهم - برای شناخت جنبش سوسیالیستی و کارگری ایران مدرک فراهم کرده است. فقط مجموعهی 23 جلدی اسناد تاریخی جنبش کارگری، سوسیال دمکراسی و کمونیستی ایران، مجموعهی بخشی از اسنادی که طی بیش از 40 سال پژوهش و جستجو ، یک تنه، در برابر تمامی توهینها و تهمتها به چاپ سپرده، شاهد این مدعا است. همین مجموعه به تنهایی کافی است تا نام او را در سر لوحهی پژوهشگران جنبش چپ ایران قرار دهد.
شاکری از پژوهشهای بسیارش در اسناد و وقایع تاریخی به فهم خاص خود از تاریخ رسید.
از سویی تجربیاتش این فهم را در او ایجاد کرد و نهادینه ساخت و به این نوع تاریخ نگاری کشاند و از سوی دیگر خود پژوهشهایش در تاریخ معاصر ایران و جهان این فهم را در او تایید و مستحکمتر کرد. از حمایتش از مصدق تا دفاعش از شعاعیان و طرفداری همیشگیش از آواتیس میکائیلیان بر اساس فهم وی از تاریخ و مبارزه است.
از این زاویه است که باید جهتگیری های سیاسی او را بفهمیم حتی اگر با آنها موافق نباشیم مثلا وقتی در 1362 نوشت:
"...آتیهی دمکراسی در ایران اگر در گرو آمیزش فعال روشنگریِ بیتوقع مارکسیستها و چپیهای ایران در میان مردم نباشد، دست کم بدون شرکت فعال آنان میسر نخواهد بود". سپس رو به سوی دیگر میکند: "آن آزادگانی که خود را ملهم از دمکراتیسم مصدق میدانند اگر هنوز پرتوی از این نور در دل دارند باید بدانند که چارهای جز نبرد برای دمکراسی دوشادوش مارکسیستهای آزاد اندیش و مستقل ندارند. شاید این وظیفهیی باشد که تاریخ به دوش این دو رسته از مخالفان استبداد در ایران گذاشته باشد. یا باهم موفق خواهند شد در کنار مردم و دوش به دوش آنان برای ساختن دمکراسی سیاسی و اقتصادی کار کنند، یا با هم به دنبال اشتباهات اسلاف خویش لگد مال استبداد جاهل، ارتجاع قهار و قدرتهای سلطهجوی بین المللی خواهند شد".(7)
تاریخ نگاری نبود که حرفهایی بزند تا به کار کسانی بیاید تا از هم رو نویسی کنند و با اشتباه کاری و غرضورزی در ثبت تاریخ، وضع موجود را چون سرنوشت مقدر اعلام دارند. اشتباهات و غرضورزیهایی را که به حوضهی کارش مربوط میشد هر جا مییافت به تفصیل و بدون هیچ تخفیفی به شلاق میکشید. تاریخ نگاریش چون مبارزاتش در خدمت و برای آزادی و رهایی مردم بود.
به تدوین بخشهایی از تاریخ معاصر ایران دست زد. تاریخ سوسیال دمکراسی، جنگل، نهضت ملی و نقش اقلیتها در مبارزات آزادیبخش ایران – از جمله ارامنه. مجموعهی دهها نوشتهی او در تاریخ جنبش چپ و مترقی ایران به زبان های فارسی، انگلیسی و فرانسه فهرست بلند بالایی را تشکیل میدهد که هر یک به تنهایی و در مجموع باید فهمیده شوند و دو باره و دوباره نقد شوند، با اطلاعات جدید و با توجه به دوران جدید کامل شوند، شاید برای برون رفت از این منجلاب که در آن گیریم راهی فراهم کند. پرداختن به این همه توان و وقت دیگری میطلبد.
شخصیت او، مبارزاتش، جستجوی بیوقفه او برای یافتن اسناد و تاریخ نگاریش کل واحدی را میسازند که هر یک توضیح دهنده و کامل کنندهی جنبههای دیگر است.
آخرین آثاری که میدانیم از او چاپ نشده باقی مانده است بخش آخر تاریخ انقلاب اخیر ایران به زبان انگلیسی و کتاب سه جلدی تاریخ حزب توده ایران است. از این دومی چنان که خود گفته دو جلد را به پایان رسانده و از جلد سوم اسناد و دستنوشتههایش باقی است.
یافتهها و پژوهشهای تاریخی او بخش جدایی ناپذیر تاریخ نگاری چپ ایران است و با مبارزات آزادی خواهانه مردم ما برای همیشه گره خورده است.
مهران پاینده
جنگ سازش، مصطفی شعاعیان، انتشارات مزدک، فلورانس، 1355
پاسخ به اتهامات دستیاران رژیم ارتجاعی خمینی ص6
همان جا ص 6 و پیمان وهاب زاده A guerrilla Odyssey، Syracuse University Press، ص6
مقدمهی پنج نامه، مصطفی شعاعیان، انتشارات مزدک، تهران 30 تیر 1359
ششمین نامه سرگشاده، شعاعیان، انتشارات مزدک، فلورانس، اول دسامبر 76
اسناد تاریخی جنبش کارگری، سوسیال دمکراسی و کمونیستی ایران، جلد 19 انتشارات پادزهر 1362
اسناد تاریخی جنبش کارگری، سوسیال دمکراسی و کمونیستی ایران، جلد 12، سال1362
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر