- گرامی باد یاد وان تروی، کمونیست انقلابی ویتنام
۱۵ اکتبر، سالروز اعدام وان تروی، کمونیست انقلابی ویتنام توسط رژیم دست نشانده «نگوین خان» در ویتنام است
رفیق نگوین وان تروی
ما سخن ترا به خاطر خواهیم سپرد:
انسان باید با سربلندی بزید، با افتخار بمیرد،
در برابر دشمن به زانو نیفتد، سرنیارد فرود،
در دفاع از مردم و نیاکان خود، از همه چیز درگذرد.
وان تروی، کارگر کمونیست و انقلابی ویتنام، در ۱۵ اکتبر ۱۹۶۴ به اتهام سوء قصد علیه جان مک نامارا وزیر دفاع وقت امپریالیسم اشغالگر امریکا و سفیر این کشور در ویتنام جنوبی هانری کابو در شکنجه گاه «چه هوا» به جوخه اعدام سپرده شد.
وان تروی کارگر برق کار در ۱ فوریه ۱۹۴۰ دیده بر جهان گشود. او رزمنده جبهه ملی برای آزادی ویتنام جنوبی بود. وان تروی در ماه مه ۱۹۶۳ همزمان با سفر مک نامارا به ویتنام جنوبی دستگیر و بعد از تحمل شکنجه های وحشیانه و مقاومت حماسی، در سحرگاه ۱۵ اکتبر ۱۹۶۴ توسط مزدوران رژیم دست نشانده «نگوین خان» جاودانه شد. وان تروی قهرمان در لحظه اعدام چشم بند خود را برکند و خطاب به مزدوران فریاد زد: «می خواهم در آخرین لحظات زندگی ام، سرزمین ام را تماشا کنم». آخرین سخنان وی در لحظات قبل از اعدام: «مرگ بر نگوین خان و زنده باد هوشی مین» بود.
شاعر متعهد ویتنامی توهوئو، شعری در وصف رزم و مقاومت قهرمانانه وان تروی سروده است. در سال ۱۳۴۹، فدایی خلق رفیق بهمن آژنگ این شعر را به فارسی ترجمه و سپس چریک فدایی خلق رفیق علیرضا نابدل آن را به صورت شعر تنظیم نمود:
به یاد وان تروی
لحظاتی هستند که دوران سازند
کلماتی که دل انگیزتر از آوازند
مردمانی که تو گویی آنان، از دل پاک حقیقت زادند
وان تروی مرده ای تو؟
نه، نه، زنده ای تا به ابد.
کی ترا خلق فراموش کند؟
مرگ لب های ترا دوخت
ولی فریادت:
«کلماتم بسپارید به دل»
در طنین است هنوز
و درخشنده و زیباست هنوز
برق چشمان تو برنامه حزب
بگذرد زین پس اگر سال هزار
مردمان خاطرشان خواهد بود
صبح پائیز حیاط «چه هوا»
تو میان دو نگهبان می رفتی
و کشیش از پی تو می آمد.
پایت از درد به خود می پیچید
سر مغرور تو اما بالا.
جامه ات رنگ سفید، جامه ات رنگ صفا
بدن لاغرت از مرگ قویتر.
صف کشیدند پی ات جلادان،
کاسه لیسان نمک پرورده.
دو ردیف مزدور،
بر سر اسلحه شان سرنیزه.
و تو سنگین و متین می رفتی
و نگاهت آرام،
گوئی آن روز تو بودی قاضی.
در دل سبز شکوفنده هر برگ از نو،
زندگی می شکفد.
زان تو باد آن خاک،
آن زمینی که رهایی طلبد.
و نیز زان تو باد آن تن،
کآرزویش رستن.
و تو فریاد زدی:
«چه جنایت کردم من»؟
لیک بستند تو را بر چوبه، چشم هایت را هم،
تا نبینی دهن ده لوله.
و تو فریاد زدی:
«جانی امریکایی است».
پس به خشم از بر چشمان،
بدریدی آن را.
برق چشمان تو، سوزاند همه دونان را.
تو چنین پنجه فکندی با مرگ
و تمام تن تو آتش بی پایان بود.
سفت کردند سپس رشته طناب،
آن پلیدان ز وحشت لرزان.
و لبان تو ز نفرت سوزان.
بلشویک وار بباید جنگید
چه کند با دل چون آتش ما، آتش تیر؟
لحظه ای بیش نبود وانگه:
به زانو صف اول
در همان لحظه چند
منعکس گشت صدایت از نو:
مرگ بر یانکی ها، مرگ بر مزدوران، مرگ بر نگوین خان
زنده بادا هوشی مین، زنده بادا هوشی مین، زنده بادا هوشی مین
تو سه بار در چنان لحظه جاوید،
«عمو» را خواندی.
تیر بارید پس آنگاه ز سلاح یانکی
تو بیافتادی و برخاستی باز که:
ویتنام نمیرد هرگز.
دادی این سان آواز
خوابگاهت را خون سرخ نمود،
لیک از سینه تو ناله نخاست.
مرد بود آن که ننالید از آن سینه پاک
مرد بود آن که فرو خفت ملک سان بر خاک
و به آن خاچ درخشنده
که انداخت کشیش در کنارت
چه نیازی بوده است؟
مرده ای حال تو هر چند رفیق
از بریم لیک آن تندآواز،
خون جواب هر خون.
و چنین بود که پاتیزان ها
بربودند همان روز زشهر کاراکاس،
یانکی جانی را.
مرده ای حال نمیبینی تو
شعله ور گشته جنوب
لیک هیچ آتشی از آتش قلب تو
فروزان تر نیست
وان شهابی که از آن سینه جهید:
کلماتم بسپارید به دل
وان تروی، همره من، کلماتت بسپاریم به دل
آدمی با سر افراشته باید بزید
و سرافراشته باید میرد
و به دشمن سر تسلیم نیارد در پیش
و نهد در ره آزادی خلق
همه هستی خویش،
به همان گونه که تو
همره کارگرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر