او که نتوانست همهی کابوسهایش را بنویسد | به یاد غلامحسین ساعدی
ساعدی زود رفت. او ساکن نبود. فراز و فرود داشت. حرکت داشت. لحظهای به زیر بود و زورقش در پشت موج، ناپیدا، اما دوباره قامت خود را بلند میکرد.در نوشتههایش به بنبست نرسید، پایین آمد ولی باز بالا میرفت. میشد منتظر بمانی و ببینی در دوران پختگی چه اعجابی از کلاه بیرون خواهد کشید. آماده بود که دوباره از الفبا شروع کند؛ اما زود رفت.
حدیث متقی
هنرمند زادروز و مرگروز ندارد. اگر بخواهیم به پاسداشت زادروز یک هنرمند، مثلاْ یک نویسنده بنشینیم، آن روز، روزی است که اولین بار قلم به دست میگیرد و از سر نیاز، در تنهایی و ترس و اضطراب تکهای از روح خود را در قالب کلمات، بر کاغذ عریان میکند؛ ولی چنین روزهایی در تاریخ نیامده است و همین به گونهای دیگر دربارهی زمان مرگ او نیز صادق است. اما هنرمند زادروز و مرگروز ندارد. او در زمان گسترش مییابد. چنانکه تصور دنیا قبل از بودن خود و هنرش را اگر نه ناممکن که سخت میکند. در اغلب موارد همهی هنر و اندیشهای که به نسلهای بعد منتقل میشوند، آنچنان بدیهی و از پیش موجود به نظر میآیند که انگار از ابتدا بودهاند. هنرمند نه تنها هنر خود را به آینده که به گذشته نیز تسری داده است و اگر روزگارِ پیش از او تصور میشود از این زاویه است که چه شد که چنین هنرمندی و چنین هنری زاده شد.
پس بهتر است چنین بگوییم: غلامحسین ساعدی، نام پدر علیاصغر، در چنین روزی ۲۴ دی ۱۳۱۴، به قول خودش، روی خشت افتاد. اما غلامحسین ساعدیِ نویسنده شاید در روزی در سالهای ۱۳۲۷ تا ۱۳۲۹ در انشا یا داستانکی به دستنیامده، در سیاهمشقی بچهگانه[۲] و در خفا نوشته شده، روی خشت افتاد و با اولین نفس به زندگی نه گفت و قول داد اگر خفهاش هم بکنند، بعد از مرگ نیز آن را فریاد کند.[۳] اما مرگ چنان که گفتیم برای کسی چون او ناممکن است. همانطور که خودش دربارهی صمد[۴] میگوید.
خیلی سخت است به هنگام نوشتن از ساعدی از جملات کلیشهای که هر چه میکوشی در نهایت باز هم ستایشآمیزند، بگریزی. در مورد او نیز، همانطور که درمورد بسیاری دیگر، گاهی حجم این توصیفات چنان زیاد میشود که دیدن چهرهی واقعی او را ناممکن میکند. در عین حال نمیتوانی گفتن از او را به بررسی فنی داستانها، نمایشنامهها و فیلمنامههایش فروکاهی، اگرچه که این کاری لازم است. تنها راه این است که سعی کنی در یک نوشتهی این چنینی، اگر بتوانی، راهی در میانه بیابی، اگر بتوانی. در اینجا تمرکز بر مرور مجموعههای داستان کوتاه اوست؛ چرا که به نظر میرسد برای ارائه تصویری از ساعدی و فراز و فرود نویسندگی او، این دسته از نوشتههایش گویاتر هستند.
اگر از اولین نوشتههای ساعدی که در هفتهنامهی دانشآموز و مجلات و روزنامههای هنریـسیاسی دیگر آن زمان چاپ شده و خود او آنها را اولین چرت و پرتهایش مینامد بگذریم، اولین کتاب او خانههای شهر ری در سال ۳۴ و اولین مجموعه داستانکوتاه او به نام شبنشینی باشکوه در سال ۴۰ چاپ شد. این مجموعه حاوی دوازده داستان است. این داستانها قصهی آدمهای متوسط است. بیش از آنکه بر توصیف بچرخد، بر گفتوگو و شخصیتها متکی است و بیشترِ مشخصههای داستانهای رئال ساعدی را ــ اگر با اغماض تعریف رایج از رئال را بپذیریم ــ دارا هستند، مشخصههایی که به صورت قوامیافتهتر در آثار بعدی او نیز ادامه مییابد. در این مجموعه داستان، ردپای زندگی شخصی او، خانواده و اطرافیانش به طور واضحتری دیده میشود. طنز در نوشتههای ساعدی هست، اما خیلی تلختر از آنچه خودش دربارهی آثار بهرام صادقی میگوید. اگر طنز صادقی پوزخندی به لب مینشاند، آدم با طنز ساعدی زهرخند میزند.
نگاه ساعدی به درون آدمها از خصوصیات بارز نوشتههای او است. این نه از سر آن است که او روانپزشک بوده، بلکه به نظر میرسد، غریزه و شوق او به کاویدن و جستجوی روان آدمی بوده است که اورا به سوی روانپزشکی سوق داده است. اما بیشتر از آنکه حال و هوای نوشتههای او به آثار داستایفسکی نزدیک باشد، آدم را به یاد آثار چخوف میاندازد. از همان ابتدا ساعدی از شیفتگان چخوف بوده است. او نقل میکند که حتی در رؤیاهای کودکانهاش چخوف را میدیده که روی پلههای آخری خانهشان، زیر درخت به لم داده، در اتاق نشیمن مینشسته و او جرأت نزدیک شدن به چخوف را نداشته است.[۵]به خلاف این رؤیا، ساعدی فارغ از ارزشگذاری و تعیین موفقیت یا عدم موفقیت، به چخوف نزدیک شد، ولی به خوبی از او گذشت. یا شاید بهتر است بگوییم به او نزدیک شد و در کنار او نوشت ولی از روی دست او نه. ساعدی نوشتن را در حال و هوای بزرگانی مثل هدایت و چخوف آغاز کرد؛ ولی در این چارچوب نماند. اثر انگشت ساعدی بر نوشتههایش به صورت بارزی قابل ردگیری است.
دومین مجموعه داستان کوتاه او هشت داستان پیوستهی عزاداران بیل (۱۳۴۳) است. در این مجموعه است که ساعدیِ واقعی، نقاب از صورت برگرفت.[۶] عناصر رئالیسم جادویی از اینجا بهبعد خود را بیشتر در آثار او نشان میدهند.
در اینجا که ماییم، انگار هر چه بیشتر واقعگرایی را دوست داریم، کمتر آن را می یابیم. برای همین است که گاهی رئالیسم برایمان به صورت یک ارزش درمیآید و وقتی میگوییم واقعی است، یعنی خوب است. البته این کاری به ساعدی ندارد. کار او نوشتن است، هر که میخواهد هر اسمی بر آن بگذارد. اما نمیشود این را نادیده گرفت که با وجود تمایلش به واقعیت، چیزی دیگر از نوشتههایش در حال سر برآوردن و تبدیل شدن است. سرنوشت رئالیسمی که او به دنبال آن است، بهعنوان مثال برخلاف نویسندگان روس، رئالیسم جادویی است. این جریان در نوشتههای او آغاز میشود و این نوع نوشتن انگار که در روستا بستر مناسبتری دارد. عزاداران بیل در روستا اتفاق میافتد و به دارالمجانین در شهر ختم میشود. کارهای بعدی او نیز یا در میان نکبت روستا اتفاق میافتد و یا در منجلاب شهر؛ سرزمین گل و بلبلی در کار نیست.
دندیل(۱۳۴۵) شامل چهار داستان است که شاید امروز برای ما آنچنان تازه نباشد. اما دلیلی که آن را مهم میکند این است که مجموعهای است که گرایشهای به ظاهر مختلف ساعدی را در داستانهایش یکجا به ما نشان میدهد. فضاهای هر یک از این داستانها پیش از این و یا بعد از این در نوشتههای او بسط پیدا کرده و میکنند.
داستانهای ساعدی بدون گره نیست، اتفاقاً ممکن است در یک داستان چندین گره باشد، اما قصه، اینها نیست. داستان، آدمها هستند. شاید وقتی حالا به این موضوع فکر میکنیم، کاری چنان تازه نباشد؛ اما در هنگام نوشته شدن این داستانها، این برشهای کوتاه از زندگی، نوآورانه بوده است، هرچند هنوز هم این نوشتهها در میان آثاری از این دست از بهترینها هستند.
مجموعه داستان واهمههای بینام و نشان (۱۳۴۶) شامل ۶ داستان، از قوامیافتهترین کارهای ساعدی، چه به لحاظ فرم و چه به لحاظ محتوا است. این مجموعه، داستان انسانهای وانهادهای است که گرفتار واهمههای اگزیستانسیالیستیِ بینام و نشان هستند. اگر در عزاداران بیل میتوان ایرادی به پیرنگ و نوع بیان ساعدی گرفت، در این جا به نظر میرسد ساعدی موفق بوده است. البته در اکثر نقدهایی که به کارهای ساعدی میشود، به مسئلهی پرکاری و شتابزدگی نویسنده اشاره میشود، که درست هم هست؛ اما این فرض که اگر ساعدی به جای هر کاری وقت بیشتری را صرف نوشتن و بازنویسی میکرد، حسرتی که حتی خود او نیز داشته، نویسندهی بهتری میشد، لزوماً درست نیست. همین نوع زندگی شتابزده و پرکار است که ساعدی را ساعدی میکند.
یک ویژگی نوشتههای ساعدی، شناخت او از انسان است. هم به طور عام و هم به طور خاص. او همچنان که روح آدمی، آدم عام، را میشناسد، آدمهای خاص اطرافش را هم میشناسد. همه راهی به سوی ساعدی دارند و امکان آن هست که در آن روزگار، به دلیلی سر و کارشان به او بیفتد. اگر خواننده یا نویسنده نباشند، میتوانند بیماری باشند در پی طبیب. گرچه او طبیبی است که خود به سراغ بیمار میرود حتی اگر خودش نخواهد.[۷] دکتر ساعدی از آن دست نویسندگانی است که در نسل ما میشود آرزوی دیدنش را کرد؛ با یک تفاوت که میتوان اطمینان داشت او نیز به دیدن تو بیتمایل نیست چون هرچه باشد، آدمی و بخش اعظم زندگی او وقف آدمها، دیدن آنها و شنیدنشان بوده است.
ترس و لرز (۱۳۴۷) داستان همنشینی خیال و وهم با واقعیت است. مگر نه این است که اگر واقعیت را به عنوان مفهومی کلیتر در نظر بگیریم، این همنشینی در آن میگنجد؟ مگر جز این است که آدمی محل این همنشینی است؟ سبک ساعدی آمیختهای از رئالیسم و رئالیسم جادویی است. در حقیقت رئالیسمی که به رئالیسم جادویی کشیده میشود. آثار او همپای رشد و بهوجود آمدن رئالیسم جادویی است که شکل میگیرد نه به تقلید از آن.
زمانی که یکی دو کار بیشتر از ساعدی نخوانده بودم فکر می کردم اهل جنوب است چرا که شناخت دقیق او از فضا و ریزهکاریهای زبانیاش، او را به یک نویسندهی بومی نزدیک میکند. مجموعهی ترس و لرز، در فضاسازی و شخصیتپردازی اگر نه از بینظیرها که از بهترینهاست. او شکارچی اَشکال است، اَشکال او زندهترند از خواب، از خیال. از هیچ میسازد، صدها پرندهی بینام و بینشان[۸].
گور و گهواره (۱۳۵۶) شامل سه داستان، یادآور مجموعهی واهمههای بینام و نشان است؛ به خصوص داستان آخر آن «آشغالدونی».
ساعدی زود رفت. او ساکن نبود. فراز و فرود داشت. حرکت داشت. لحظهای به زیر بود و زورقش در پشت موج، ناپیدا، اما دوباره قامت خود را بلند میکرد.[۹] در نوشتههایش به بنبست نرسید، پایین آمد ولی باز بالا میرفت. میشد منتظر بمانی و ببینی در دوران پختگی چه اعجابی از کلاه بیرون خواهد کشید. آماده بود که دوباره از الفبا شروع کند؛ اما زود رفت.
سرانجام آخرین مجموعه داستان او آشفتهحالان بیداربخت (۱۳۷۷) بود که شامل ده داستان است و بعد از مرگ او منتشر شد. البته این داستانها، در سالهای قبل به صورت پراکنده در مجلات منتشر شده بودند. این داستانها بازتاب دهندهی دغدغههای اجتماعی ساعدی هستند و گوشههایی از بیاعتمادی و سوء ظن او به سیاستهای پلیسی و امنیتی روزگار خود را نشان میدهند. ساعدی اضطراب و دلهرهی زیر نگاه بودن را همیشه در خود داشت. او همیشه مشکوک بود که تحت تعقیب است، چیزی که به طور کامل میتواند واقعیت داشته باشد و ساختهی ذهنش نباشد.
ساعدی مُحرّم بود در مقابل چوب به دستهای ورَزیل،که امیدهای پوچ را ناامید میکرد؛ اما او در بالکن ننشسته بود و به جای تمسخر، در کار شناساندن حرامیان و غیرحرامیان بود؛ در کار آشکار کردن واهمههای بینام. ساعدی داخل گود بود و از سر بریده نمیترسید. او آزاده بود و میخواست هر که را که میخواستند به زور راهی باغ پر از سیب سرخ کنند، آزاد کند، با قدرت تمام. و ششلول او قلمش[۱۰] بود. چرا میگویم «بود»! ساعدی همهی اینها «هست». او زادروز و مرگروز ندارد.
باشد که در پی کاروان، کسانی، بیشتر از آنکه از او حرف بزنند، بخوانندش. گرچه او پیش از آنکه همهی کابوسهایش را بنویسد، به دام دایرهی بستهی سخت مرگ[۱۱] افتاد؛ اما نمرد. این یک دروغ است، او نمرد. او زنده است و از آن حاشیه، تیرها میرهاند تا صبح صادق برسد[۱۲] و دیگران بگویند آنچه او ننوشت.[۱۳]
عنوان مقاله : خودنوشت ساعدی ۱۳۵۵ به نقل از ساعدی به روایت ساعدی، کانون نویسندگان ایران، به نقل از آدینه شماره ۷۶، ص ۵
[۲] خودنوشت ساعدی ۱۳۵۵ به نقل از ساعدی به روایت ساعدی، کانون نویسندگان ایران، ص۴۷۶
[۳] اشاره به نوشتهای از ساعدی خطاب به برادرش، شناختنامهی ساعدی، جواد مجابی، تهران ۱۳۷۸،ص ۶-۵۹
[۴] «نه دروغ است صمد نمرده است صمد هنوز زندهاست.» («گجه دور، باخ، گجه دور»، آرش، ۱۳۴۷، شماره ۱۸)
[۵] مصاحبه با م.حقیقی، ۱۹۸۳، از ساعدی به روایت ساعدی، کانون نویسندگان ایران، ص ۹
[۶] «هنر داستاننویسی بهرام صادقی»- غلامحسین ساعدی، کلک شماره ۳۲ و ۳۳، ۱۳۷۱
[۷] مسعود بهنود در نوشته «پهلوانی که گریستن میدانست» به خاطرهای اشاره میکند، از برخورد دکتر ساعدی با یاقوت، زن خیابانخواب و قرمزپوش میدان فردوسی، که یک شب دکتر او را به اجبار برای مداوا به کلینیک میبرد و بعدها، در نامهای در اواخر عمرش به یکی از دوستان، از احوال او جویا میشود. بخارا، اردیبهشت ۹۰، شماره ۸۰
[۸] شعر «شکارچی»، ساعدی، شناختنامهی ساعدی، ص ۶-۵۹
[۹] اشاره به شعری از ساعدی، شناختنامهی ساعدی، ص۵۳
[۱۰] اشاره به شعری از ساعدی، شناختنامهی ساعدی، ص ۵۸-۵۷
[۱۱] اشاره به شعری از ساعدی، شناختنامهی ساعدی، ص۵۰
[۱۲] اشاره به شعری از ساعدی، شناختنامهی ساعدی، ص۵۱
[۱۳] «بگو از آنچه که ننوشتم.» امیلی دیکنسون
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر