غلامرضا منصوری، قاضی متواری متهم به فساد مالی که روز جمعه، ۳۰ خرداد، جسدش در هتلی در بخارست پیدا شد، نزد برخی روزنامهنگاران و فعالان مدنی هم بهدلیل نقشی که در بازداشت و آزار و شکنجه آنها داشت، چهرهای آشنا بود.
اعظم جنگروی، یکی از دختران معروف به «دختران انقلاب» است که در طی سال ۹۶ در اعتراض به حجاب اجباری، در محدوده تقاطع وصال در خیابان انقلاب روی سکو رفتند و روسری برداشتند.
آنچه میخوانید، روایت خانم جنگروی از مواجهه او با قاضی منصوری در دادگاه است که برای انتشار در اختیار رادیو فردا گذاشته است.
اعظم جنگروی: همه رسانهها نوشتهاند که قاضی غلامرضا منصوری روز جمعه ۳۰ خرداد در رومانی مرده است ولی او برای من، یکی از دختران خیابان انقلاب و یکی از بیشمار کسانی که قربانی خشم و شکنجهاش بودند، همیشه زنده است.
اولین روزی که قاضی منصوری را دیدم، یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۶ بود. او آن زمان معاون دادستان تهران و سرپرست دادسرای ارشاد بود و قدرت زیادی داشت.
من روز پنجشنبه ۲۶ بهمن بازداشت شده بودم. جرمم این بود که در تقاطع خیابان وصال روی سکویی رفته بودم که چند روز پیش از آن، ویدا موحد و نرگس حسینی، دیگر دختران خیابان انقلاب ایستاده بودند. من هم مثل آنها شالی را به نشانه اعتراض بلند کردم و بدون روسری روی سکو ایستادم.
اندکی بعد بازداشت شدم و چهار روز در انفرادی در بازداشتگاه وزرا بودم. معمولاً باید دو روز متهمان را نگه دارند، ولی من را چهار روز نگه داشتند.
قبل از اینکه در ساختمان دادسرای ارشاد به دیدن منصوری بروم، بازپرس پرونده با من صحبت کرد. گفت تو جاسوسی، عامل اسرائیل و آمریکاییی، بیا و بنویس که پشیمانم.
به او گفتم کار من اعتراض به قانون ظالمانه حجاب اجباری بوده و این چه ربطی به جاسوسی دارد! گفت بنویس پشیمانم، وگرنه میروی زندان. قبول نکردم. بازپرس به مأمور زن گفت دستبند را دوباره به دستم بزند و من را ببرد پیش منصوری.
بازپرس جوان، قبل از رفتن، بهنظرم از روی دلسوزی گفت پیش منصوری چیزی نگو. در راه که از پلهها بالا میرفتیم، زنِ همراه من هم نصیحتم کرد که چیزی نگو، منصوری میتواند راحت تو را بفرستد زندان.
زن جوان همراه من داخل اتاق نیامد. تنها وارد اتاق شدم. کسی در اتاق نبود. رفتم روی صندلی کنار میز بزرگ اداری نشستم.
چند دقیقه بعد یک روحانی تنومند با عجله وارد اتاق شد. همین که وارد شد، داد زد مگر اینجا خانه خاله است که روی صندلی نشستی، بلند شو بایست!
ایستادم و به حرفهایش گوش دادم. در چشمم نگاه کرد و گفت: «ج..ه خانم، زنیکه خراب، دنبال شوهر بودی که رفتی روی سکو؟ روانی بودی که روسری از سرت برداشتی؟ زندگی تو را میگیرم، همهچیز تو را میگیرم.»
ترسیده بودم و بغض داشتم. پروندهام را ورق زد. گفت «رانندگی میکنی، گواهینامه داری؟ دیگر تمام شد، نمیتوانی رانندگی کنی.» حرفش را عملی کرد. بعد از آن روز، سه ماه ماشینم را توقیف کردند.
منصوری دوباره داد زد: «کار میکنی؟ تو روانی هستی، صلاحیت کار کردن نداری، دیگر نباید کار کنی.» حرفش را عملی کرد. دو روز بعد خبردار شدم که اکرم مصوریمنش، رئيس من در مؤسسه مطالعات و تحقیقات زنان، را احضار کردهاند و گفتهاند که اعظم جنگروی نباید کار کند. من اخراج شدم و حتی حقوق ماه آخرم را هم نگرفتم.
منصوری گفت: «درس میخوانی؟ دیگر نباید بخوانی، تو صلاحیت درس خواندن نداری.» حرفش را عملی کرد. دو ماه بعد وقتی پیگیر ارائه تزم در دانشگاه غیرانتفاعی ایوانکی در مقطع فوق لیسانس «هوش مصنوعی و رباتیک» بودم، گفتند نمیتوانی دفاع کنی. و بدین ترتیب درس من هم نیمهکاره رها شد.
در میانه تهدیدهای شکنجهوار منصوری، یک نفر وارد اتاق شد. منصوری ناگهان لحن عوض کرد و مهربان به من گفت دخترم، برو گوشه اتاق بایست تا من کار ایشان را انجام بدهم.
متعجب شده بودم، ولی تعجبم چند دقیقه بیشتر طول نکشید. مراجعهکننده که خارج شد، تهدید اصلی منصوری عیان شد.
داد زد: «تو روانی هستی، تو حق نداری و نمیتوانی از بچهات مراقبت کنی. دخترت را از تو میگیرم و میدهم بهزیستی.»
من طلاق غیابی گرفته بودم و حق حضانت دخترم را داشتم، ولی حالا او میخواست که این حق را از من بگیرد. فقط اشک میریختم و دیگر نمیفهمیدم چه میگوید.
اندکی بعد زنگ زد به بازپرس و گفت که چرا این دختر اینجاست، چرا تا الان نفرستادیاش زندان قرچک؟ میدانست که زندان قرچک وضعیت بهداشتی و امنیتی بدی دارد، ولی داشت همچنان تهدیدم میکرد.
قبل از خروج از اتاق به مأمور زن گفت فعلاً ببریدش بازداشتگاه. در طبقه پایین دادسرا یک اتاقک زشت بود که گویا محل بازداشت موقت بود. دو ساعت من را آنجا نگه داشتند و بعد فرستادند زندان اوین. دستور منصوری بود؛ تخفیف داده بودند که نمیفرستادند قرچک.
منصوری حرف آخرش درباره دخترم را هم عملی کرد و برای من دو دادگاه تشکیل داد. یک دادگاه برای اعتراض به حجاب اجباری که منجر به صدور سه سال حکم زندان شد و یک دادگاه درباره حضانت فرزندم.
من میدانستم که طلاقم قانونی بوده و متوجه بودم دادگاهی که تشکیل شده اصلاً صلاحیت بررسی این موضوع را ندارد، ولی حرف منصوری باید اجرا میشد.
در دادگاه دوم که یک ساعت بعد از دادگاه اولم تشکیل شد، گفتند مدارک تو برای طلاق ناقص است، طلاق بر میگردد و حضانت دخترت را به پدرش میدهیم.
من و خانوادهام یک ماه دنبال یافتن مدارک طلاق قبلی در دادگاه بودیم، ولی مسئولان دادگاه میگفتند گم شده است. گفتیم ما حکم اجرایی داریم، ولی میگفتند چنین حکمی در سیستم ما ثبت نشده است.
همه این کارها برای این بود که سرپرستی دخترم را از من بگیرند، همانطور که قاضی منصوری گفته بود.
اوایل مرداد ۹۷ بود که پروژهشان را به نتیجه رساندند و احضاریه فرستادند خانه ما. گفتند ده روز وقت دارید مراجعه کنید و دختر را تحویل پدرش بدهید؛ پدری که پنج سال نیامده بود دخترش را ببیند.
روزهای بسیار سختی بود. یک روز مانده به پایان وقت احضاریه، همراه دخترم به صورت غیرقانونی از مرز ایران خارج شدم و به ترکیه رفتم. میخواستم کماکان دخترم در کنار من زندگی کند. نمیخواستم اجازه بدهم منصوری به همه اهدافش برسد.
من و دخترم ماههای سختی را در ترکیه گذراندیم و تمام مدت با این نگرانی که قاضی منصوری در تعقیب ماست.
من در این سالها، نه تنها در قامت یک دختر خیابان انقلاب که معترض حجاب اجباری بود و هست بلکه در قامت یک مادر که هر روز نگران بود دیگر دخترش را نبیند، ترس و هراس آدمهای مثل منصوری را تحمل کردم.
من و دخترم اکنون هزاران کیلومتر دور از ایران در کنار هم زندگی میکنیم، با شادی و آزادی. و غلامرضا منصوری نیز هزاران کیلومتر دورتر از ایران مرده است، با فلاکت و تحقیر.
نمیخواهم بگویم که از این موضوع خوشحالم. دوست داشتم او در دادگاهی عادلانه و شفاف محاکمه شود.
فقط من قربانی او نبودم. دهها نفر و شاید صدها نفر دیگر هم قربانی شدهاند و در ایراناند و همچنان نمیتوانند چیزی بگویند، اما همه خواهان عدالتاند.
مرگ او برای ما خوشحالکننده نیست، خوشحالی ما اجرای عدالت است. غلامرضا منصوری از بین رفت، ولی هنوز آدمهای زیادی مثل منصوری هستند که باید عدالت دربارهشان اجرا شود. من چنین روزی را انتظار میکشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر