عناصر داستان همگی در صحنه اند و در یک نبرد تاریخی هرکدام بر اساس بار طبقاتی و فکری خود عمل می کنند:
سروران
سردار
کشواد
هومان
آرش
دشمنان
از دشمنان می گذریم که در طول تاریخ ایران زمین همیشه حضور داشته اند و تا روز آخری که آخرین آجر جامعه طبقاتی کشیده می شود و جهان برمدار دیگری می چرخد حضور خواهند داشت ؛جدا از نام ها و نشان های شان ،جدا از درجه سبوعیت شان.
سروران در جنگ حضوری ملموس ندارند مثل همیشه .تنها فرمان می رانندودژ خوی و به بردگی کشاننده مردمانند. آن گونه که هومان برای پیوستنش به دشمن دلیل می آورد.
بر گرده مردمان سوارند و با به بندگی کشاندن مردمان نان خودرا درتنورزحمت دیگران برشته می کنند و می خورند و ولی نعمتان خودرا می آزارند. جنگ بر پا می کنند و مردمان زحمتکش را برای فزون خواهی های شان به میدان جنگی می فرستند که در بر پایی آن هیچ نقشی و سودی ندارند.اگر پیروز شوندقهرمانان میدان نبرد آن هایند و اگر شکست بخورند رنجبران شکست خورده اند و با جان و مال شان باید تاوان این شکست را بدهند.
سردار اما سردار است از طبقه جنگاوران ، آن گونه که خود می گوید نقشی درآغاز جنگ نداشته است . تنها به وظیفه خود عمل می کند اما همیشه این گونه نیست .اینان نیز در برپایی این جنگ ها نقشی و سهمی دارند.
کشواد
از طبقه پهلوانان است از طبقات میانی جامعه . زندگی خود می کنند ونان خود می خورند اما مهر به خاک ومردم خود دارند و در دوران سختی به کمک مردم خود می آیند.
کشواد پهلوانی ست تیرانداز و نام آور،اما معترض است و اعتراض او به تفرقه ای ست که دشمن را کامیاب کرده است .واوبراین باور است که آن هاپیشاپیش شکست خورده اند واین شکست نه از دشمن که ازدست نیرو های خودی ست .سهمش را در جنگ ادا کرده است اما حاضر نیست ننگ شکست را به جان بخرد.برایش نام برتر از مرگ است.در آئین پهلوانی چنین است.
حاضر نیست ننگ شکست را گردن بگیرد. وبه سردار می گوید :
سروران از جنگ خسته اند می خواهند بر گردند و درآسایش مثل همیشه زندگی کنند و برایشان مهم نیست چه کسانی به بندگی می روند اما می خواهند ننگ شکست را هم گردن نگیرند.
کشواد از دیگر سو منکر عمل قهرمانی ست . وقتی که آرش گردن می گیرد تا تیر بیندازد و نام و زندگی خود را به داو می گذارد با او مخالفت می کند واو را باز می دارد. و می گوید قهرمان مردم را کاهل می کند باید در روزگار تنگ مردم خود بپا خیزند و دشمن را به دست خود برانند و آزادی را خود به چنگ بیاورند.
قهرمان و عمل قهرمانی
قهرمان و عمل قهرمانی بحثی قدیم است،ملتی که قهرمان ندارد وملتی که نیاز به قهرمان دارد.باید دید از کدام سو به این داستان نگاه می کنیم.
سه نگاه به عمل قهرمانی وجود دارد ؛نگاهی اپورتویستی وراست ،نگاهی چپروانه و نگاهی اصولی.
اپورتونیسم از این زاویه عمل قهرمانی را تخطئه می کند که خود از این خصیصه تهی ست .پس برای تخطئه کردن عمل قهرمانی به این گزاره می چسبد که توده ها سازندگان تاریخند نه قهرمانان. که البته این گزاره به خودی خود غلط نیست. ودید چپ از این زاویه عمل قهرمانی را رد می کند که تنها برای توده ها در تاریخ نقش قائل است.واز درک دیالکتیکی قهرمان و توده و نقش عمل قهرمانی در ساختن تاریخ فاصله ای بسیار دارد.
این گزاره درستی است که تاریخ را قهرمانان نمی سازند اما عمل قهرمانی در تاریخ برای خود جایی دارد.
وقتی توده و طبقه دیگر در میدان مبارزه نیستند .وپیشاهنگ در گوشه رینگ گرفتار شده است و راهی و جایی جز تسلیم وزانو زدن برای او نمانده است دوران دوران قهرمانی و شهادت است. جایی برای سازش و عقب نشینی نیست . دراین روزگار است که مردم شکست خورده ونومید چشم به عمل قهرمانانی دارند تا آن ها را به ادامه نبرد امیدوارکنند به آن ها راه رانشان بدهند.وبه آنان بباورانند که می توانند بر خیزند و دست به عملی قهرمانی بزنند وخود را آزاد کنند.
هومان
نیز از طبقه پهلوانان است بی هیچ مهری به خاک و مردم .پهلوانی است که همه می پندارند کشته شده است .اما او به دشمن پناه برده است از دژخویی و بندگی که بر او روا داشته اند. و براین باور است که وقتی قرار است بندبندگی بر گردن نهاد ودژخویی سروران را تاب آورددیگر مهری به خاک نیست و به تبع آن مهری به مردمان این خاک. واگر قرار است گردن کج کنیم همان بهتر جایی کردن کج کنیم که آخورش چال تر وفربهیش بیشتر باشد.
آرش
اما مردی از طبقه رنجبران است ؛مردی چوپان پیش از جنگ وهم اکنون ستوربان؛ نگهبان و نگه دار اسبان .اززمره مردمانی که از دسترنج خود نان به سفره فرزندان می برند ودر هیچ سوی این جنگ و بطور کل هیچ جنگی نیستند اما نیک می داند که شکست و بندگی را او وطبقه او باید مثل همیشه گردن بگیرند.عاملیت تاریخی رهایی خود و دیگران با اوست نه با سروران و پهلوانان و سرداران.
وتیر را باید مثل همیشه تاریخ برای رهایی خود و دیگران او رها کند. و نام وننگ و شکست و پرداخت هرینه هم بااوست.و راه دیگری جز این ندارد که نام وننگ را بجان بخرد وتیر رهایی را او وتنها اوست که باید از چله کمان رها کند امری که به آن می گویند عاملیت تاریخی .
و رها می کند تیررهایی را، تیری که همچنان می رود از فراز پنج دریا و هفت دشت و هزار بیابان از فرای زمان ها و مکان ها وهم چنان می رود و می گذرد تا روزی که در جهانی که آدمی به رهایی رسد بی هیچ سرور و دشمنی بی هیچ سردار و مرزی و فرود می آید بر آستانه تاریخی که نامش آزادی ست.
باز خوانی حماسه آرش
۱
از مردانی بسیار که از سرزمین های دور و دشت های پر باران آمده بودندهرگزکسی به سرزمین های خود باز نگشت در نبردی که حاصلش جز شکست چیزی نبود.
دل ها پراندوه
آسمان تاریک
خورشید گریخته و ماه پنهان بود
ابرمی بارید و جز آذرخشی چند هیچ روشنی بر جنگ ومرد جنگ نبود .
۲
آرش مردی رمه دار در ناحیت مرزی با توران بود . واکنون مردی ستوربان بود وکاریش پیش از این با جنگ نبود وهنر جنگ وایضاً از تیر انداختن هیچ نمی دانست .
۳
آرش در نزدیکی کشواد تیرانداز نام آور جنگ ایستاده بود که سردار سپاه ایران ازغبار می آید با پایی چوبین و شمشیری را عصا کرده و کشواد را بنام می خواند.
پرسش او از کشواد این است که اگر تیر بیندازی تا کجا می رود و کشواد می گوید :یک فرسنگ جنگ به فرجامی شوم رسیده بود و سپاه ایران شکست خورده شرایط دشمن را پذیرفته بود تاتیری انداخته شود و مرز همان باشد.
سردار می گوید کافی باشد ،پس بسوی سپاه توران که به گروه دیوان می مانند برو وبگو تیر را تو می اندازی.
کشواد نمی پذیرد.چون اگرتیربیندازد سرزمین های بسیار و مردمانی بسیارتر در اسارت دشمن خواهند بودو از فردا نفرین تمامی کسانی که در اسارت تورانیان اند نصیب او خواهد بود.
سردار می گوید :ما برای هر پهنا صد مرد داده ایم تو مارا یک فرسنگ به پیش می بری .
کشواد می گوید :وقتی کشوری از دست رفته است یک فرسنگ را چه سود .آنان مارا شکست نداده اند از این پیش ما خود شکست خورده بودیم.
اما سردار هم حرف هایی برای گفتن دارد.او نیز در پی این جنگ نبوده است .اما زمانی که جنگ در گرفت و دشمن آمد باید یگانگی می کردند امابیگانگی کردند و هر کس راه خودرا رفت.
و به کشواد می گوید :تو راست می گویی .بیداد گران مائیم از ما بخود ما نخست بیداد رفته است .
با این همه باید کاری کرد .ما با دشمن پیمان کرده ایم.
و کشواد کمانش را می شکند و می گوید من با کسی پیمان نکرده ام .
وسردار می گوید :اماآن فرمان سرور توست و کشواد می گوید درشکست هیچکس به دیگری سرور نیست.
وسردار می گوید اگر تا فردا تیر نیندازی لگد کوبمان می کنند و کشواد می گوید من به سم اسپان تن می دهم و به آن پستی نه .و دور می شود.
۴
پس بدنبال پیکی می گردند تا از دشمن فرصتی بخواهند وهمه می گویند :آرش که از مردم این حوالی ست و زبان دشمن را می داند.
آرش به دور می نگرد و خیل دشمنان را می بیند با خندهایی برلب و جام هایی برکف.
۵
آرش پیام را می گیرد و با پای پیاده به سوی شاه توران می رود.
شاه توران می پرسد: تیرانداز تویی ؟
آرش می گوید: من مردی ستور بانم .پیغام آورده ام ،زنهار یکروزه مارا بس نیست تیرانداز ما خسته است .
و شاه توران به تمسخر می گوید:تیرانداز تویی!و آرش می گوید :نه. وباز شاه توران به تمسخر می گوید :امامن شنیدم که گفتی تویی. وآرش می گوید :هرگز و شاه توران می گوید پیمان را توباید بجا ی آوری .
آرش می گوید :ما خرد شده ایم.وشاه توران می گوید:خردتر خواهید شد وقتی تو تیر بیفکنی.
ما پیمان کرده ایم اما نگفتیم تیرانداز را چه کسی بر می گزیند .ومن می گویم تو.
وآرش می گوید :آنان نمی پذیرند و شاه توران به سپاه خویش می نگرد وآن ها به خنده لب باز می کنند .وشاه توران می گوید می پذیرند.من می توانستم ومی توانم شما را همه از دم تیغ بگذرانم وآرش می گوید :چرا نکردی؟و شاه توران می گوید تا بمانید و برای فرزندانتان بگوئید از ما چه دیدید.
آرش از سراپرده شاهی دور می شود که می شنود شاه هومان را بنام می خواند ومردی به ستهمی ده مرد از پشت سرا پرده سرخ بیرون می آید. نام و چهره ای که برای آرش آشناست. وازاو نام ونشان آرش را می پرسد و هومان می گوید او هرگز از سپاهیان نبوده است و شاه توران به آرش می گوید: او ازشما بود اما اینک با ماست.وبه سراپرده بنفش می رود.
آرش به هومان می گوید ما می پنداشتیم تو مرده ای و ای کاش مرده بودی اما بگو چرا بما پشت کردی؟
هومان می گوید :من از ستم به ستم گریختم از دژ خویی به دشمن .وآرش می گوید اما تو نخست با دشمن جنگیدی و هومان می گوید :می خواستم بدانم که مهر خاک در من هست ،نبود .
شاه از سراپرده بنفش بیرون می آید وبه هومان می گوید : باید نامه ای به پارسی به ایرانیان بنویسی تا کبوتر پیغام بر ببرد .
۶
آرش به سوی سپاه ایران می رود وبا خود می گوید:من مردی یله بودم. من به اینجا چرا آمده ام؟
وهم چنان می رود تا به برج نگهبانی ایرانیان می رسد .سرداراز غبار بیرون می آید .در یکی دست نامه ای و در دست دیگر شمشیر شعله وری وبا خشم از آرش می پرسد این راست است ؟ وآرش هیچ نمی داند وسردار با خشم می پرسد آیا توازایشانی ؟و از پرنده پیام آوری می گوید که نامه ای از دشمن آورده است به پارسی که در آن نامه آمده است آرش باید تیر را بیندازد.
سردار می پرسد : آرش چرا فریب مان دادی ؟.و می گوید شاه توران گفته است تنها به تیراندازی تو گردن می نهد ولاغیر .
آرش می گوید :من فریبتان ندادم وسردار می گوید: پس چگونه نامه به پارسی نبشتند .آرش می گوید من نبشتن نمی دانم وسردار می گوید پس اگر دلت با دشمن نیست چرا کشواد را که تیر نینداخت ستودی وآرش می گوید :پس مرا بکش و سردار شمشیر می کشد و می گوید: چنین کنم.وسرداران واسطه می شوند که شاه توران قسم خورده است که اگرآرش را بکشید از شما یک تن زنده نمی گذارم.
در همین زمان از سپاه توران کمانی می آورند کمان از هومان پهلوان است. سرداران می شناسند وهمه می گویند :هومان هرگز با دشمن سوگند نخورد آن گونه مُرد که از او هیچ نشان نماند وهنگامی که با یک سپاه تنها ماند نهراسید وایشان چندان براو ستور راندندکه کوه اندامش با خاک پست شد پس همه بگریستند وآرش چیزی نگفت که هومان زنده است و اوست که به پارسی نامه برای شاه توران نوشته است.پس از سپاهیان بر آرش سنگ زدند.
۷
آرش بر زمین افتاده بودکه دیده بان با تیری بدست می آید .آرش به او می گوید :هومان زنده است اما من نگفتم و دیده بان می گوید این را همه می دانند .او در دل های ما زنده است. وآرش می نالد واز او می پرسد از من چه می خواهی؟ می گوید تیر را پرتاب کنی و آرش می گوید: هرگز. و دیده بان می گوید: اگر پرتاب نکنی.ترا با تنی چاک چاک بر خری باژگونه سوار می کنند وبسوی تورانیان می فرستند و می گویند این پیمان نکرد آن ها ترا می کشند.
آرش تا مدتی چند به البرز می نگرد.چیزی در جانش به جنبش در می آید. و بر می خیزد .در اندیشه اش تیری چون باد تا دور دست افق می رود. پس به دیده بان می گوید :من تیر را می افکنم.
۸
آرش به سوی تورانیان می رود و می گوید من تیر را پرتاب می کنم تا هرجا که رفت مرز ایران باشد و سپاه تورانیان می گویند چنین باشد وبه زشتی می خندند.
۹
وآرش با دلی اندوهبار از خود می پرسد :تیر من تا کجا خواهدرفت.
۱۰
شاه توران به آتشی که ایرانیان افروخته اند از دورمی نگرد و بسوی هومان می رود و از او می پرسد :آیا تو مارا نفریفته ای ؟.و هومان می گوید :هرگز. وشاه توران می گوید پس چگونه رضایت دادند به تیر انداختن آرش و هومان می گوید نمی دانم و شاه توران می گوید اگر مارا فریفته باشی چندان ستوران بر اندامت برانم که هیچ نماند و هومان می گوید:چنین باشد.
۱۱
آرش به سوی قله می رود تا تیر را رها کند کشواد در میانه راه ،راه را بر او می بندد و می گوید آمده ام تا ترا باز گردانم.وآرش می پرسد چرا؟ کشواد می گوید این تیر بهانه ای ست تا دشت ها و انبوه بندگان را به تورانیان بسپارند. به بندگان بیندیش و آرش می گوید :من خود از ایشانم وکشواد می گوید :این تیر به سود بندگان نیست وآرش می گوید تواز سود وزیان چه می دانی از راهم دور شوکه مرا جز رفتن چاره ای نیست .
وکشواد می پرسد :تو تیرانداز نیکو نئی پس چرا تیر می افکنی و آرش می گوید :برای آن که بمیرم.
۱۲
آرش در میانه راه با خود حرف می زند و خودرا مذمت می کند که چرا از صحنه جنگ نگریخت یا در برابر تنگ چشمان تورانی پشت خم نکرد تا امروز گرفتار چنین مصیبتی نباشد .
اما احساس می کند چیزی دررگ ها و بازوانش به جنبش در آمده است ،نیرویی شگرف در مغزش می جوشدواز خود می پرسد این نیرو چیست .؟
۱۳
البرز آن بلند پنهان شده در ابرها آرش را می بیند که به سوی او می آید .واز خود می پرسد: این کیست که با کمانی بلند و تیری با پر سیمرغ به سوی من می آید .
۱۴
در سپاه ایران همهمه این است که چون آرش باز آیدجملگی بر او بتازند و بند از بندش جدا کنند.سردار می شنود وبا خود می گوید بازشان نمی دارم ، سزای مرد خود باخته جز این نیست.
۱۵
در میانه راه آرش پدرش را می بیند با زوبینی در دست .آرش به او می گوید :پدر چرا گریستن رابمن نیاموختی؟ وپدر می گوید: این منم که باید بگریم وآرش می گوید آیا تو فرزندت را نمی شناسی؟وپدر زوبینش را بالامی برد و می پرسد :آیا دروغ می گویند وآرش می گوید :چه کنم که باور کنی .پدرش می گوید من نیستم که باید باور کنم آن انبوه مردمان دشت باید باور کنند.
وپدر می گوید: آرش! تیر راباید با دل خود بیندازی نه بازوی خود. وآرش می گوید سرا پرده ها دورند وپدر می گوید دورتر بینداز و آرش می گوید تا دشتی که خانه ما بود وپدر می گوید دورتر بینداز و آرش می گوید تا مرز وپدر می خروشددورتر بینداز وآرش به خاک می افتدو می گوید: ای پدر به من مهر بیاموز .پس آرش راه خود می گیرد وبالا می رود.
۱۶
آرش به سنگ چینی از دیده بانان تورانی می رسد و دیده بان می گوید: آرش در بین راه با چه کسی سخن می گفتی ما تیز بنگریستیم جز تو کسی نبود .بانگش دور بود ودور می پیچید، چون آخرین فریاد یکی زخم خورده ای.وآرش راه خود می گیرد وبالا می رود و دیده بان تورانی پرنده قاصد را پرواز می دهد تا به شاه توران بگوید: آرش از برج دیده بانی توران گذشت.
۱۷
آرش بالا و بالاترمی رود و بناگاه صدای پایی را در پشت خودمی شنود. او کشواد است که می گوید: ای آرش مگذار بر ایشان امید شوی.این رهایی جاودانه نیست .هر پیمان روزی شکسته خواهد شد در آن روز تو کجایی .اگر تو آن ها را برهانی امید خواهی شدو این که در هر گدارسخت مردی خواهد آمد.این امید مردم را کاهل می کند و در هر تنگی ،چشم می گردانند تا بر گزیده ای بیاید و خود بر جای می نشینند .
وآرش اما می شنود وچیزی نمی گویدو راه خود می گیرد و بالا می رود ودیگر بانگی نمی شنود و بر بالای ابرها گردونه ناهید رامی بیند که از آسمان می گذرد.
۱۸
البرز بلند کوه زمین به آرش می گوید :آی آرش اگر تو بخواهی بادی بر می انگیزم تند ،بارش مرگ تا بر دشمنانت فروریزداماتو با این شتاب به کجا می روی؟ .آرش می گوید: به سوی بالاترین بلندی ها و البرز می گوید: آن جا پهنه گردونه رانان آسمان است و جز ایشان تا کنون بدانجا پای کسی نرسیده است وآرش هیچ نمی گوید و به سوی بالاترین بلندی ها می رود و دیگر زیر پای او آسمان است.
آرش فرزند زمین پر اندوه به بالاترین بلندی ها می رسد.
۱۹
آرش کمانش رابه ابر هاتکیه می دهد و به مادرش زمین می گوید :آرش مردی رمه دار بودبا مهری به دل او هرگز کمان نداشت ،تیری رها نکرد ،نه موری آزرد ونه دامی گسترد. نان او در گرو باد بود اما اینک چشم جهانیان به سوی اوست .جنگاوری که سخت ترین جنگ افزارش چوبدست چوپانان بود.
۲۰
پس آرش رخت از تن بدر می کند کمان تکیه داده بر ابرهارا بدست می گیردو به مادرش زمین می گوید:تنها تو میدانی که من کیستم ،پس گواه من باش وکمان خودرا که از پشت آسمان خمیده تر بود بالا می برد.
۲۱
زمین بالا می رود و آسمان فرود می آید و آرش تیر بر کمان می نهد .آرش کمان را راست تر می کند با چهل اندام.وزه را می کشد و ابرها به جنبش درمی آیند.
آرش زه را با تمامی نیرو می کشد خروش ابرهابرمی خیزد.
آرش زه را با نیروی دل می کشد آذرخشی تند پدیدمی آید. کمان آرش خم وخم تر می شود دردریا خیزاب های بلند بر می خیزد .
کمان آرش خمیده ترمی شود زمین را لرزشی سخت پدید می آید.
نعره ای از دل البرز برمی خیزد .خورشید باز می ایستد هفت آسمان زبر زیر می شوند.ابرها شکافته می شوند. رودها رااز راه خود برمی گردند.آرش تیر را رها می کند.
تیر از سه کوه بلند می گذرد.از هفت دشت پهناور ردمی شود، از چند رود و پنج دریا .
خورشید سه بار فرومی رود و فراز می آید .سه بار توفان می شود. ده روز مردان در پای البرز می ایستند تا آرش بازآید.
ایرانیان هومان رامی یابند که دشمن بر او ستورها رانده است واز سرا پرده های تورانی هیچ نشانی نمی یابند.
وتیر هم چنان از بیابان های خشک و دشت های سبز می گذرد . چند سواراز دشمن و دوست در مرز پیشین برکنار درختی ستبر و سالدار از تیر باز می مانند وتیر هم چنان می رود روز ازپی روز وشب از پی شب .
می گویند مادران داغدار و سیاهپوش،پدران دل شکسته و پشت تا کرده ،همسران چشم بدر سفید کرده وگیسو به خون خضاب کرده در شرق زمین دیده اند که تیر هم چنان از فراز ابر ها شانه به شانه گردونه ناهید دارد به سوی ناپیدای جهان می رود .
***
آرش:بهرام بیضایی ،نشر نیلوفران
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر