سال در فراغ بامداد، آرميدن در خواب اقاقی ها، گزيدهای از مصاحبه حميد جعفری با آيدا سرکيسيان
روزنامه بهار ـ شاملو تحصيلات آکادميک نداشت. در آخرين کارنامهاش دو تجديدی از ديکته و شيمی در کلاس هشتم دارد. او بعد از آزادی از زندان مدرسه نمیرود، با وجود اين در رضاييه سر کلاس مینشيند ولی دوام نمیآورد، به تهران میآيد و تلاش برای انتشار مجله. هم سرسخت و معترض بود، هم مهربان و انسان. «شاملو» آنچنان بود که اينچنين برمیآمد که شاعرزاده شده باشد و جز اين نبايد میبود. آنچه در ادامه میآيد گزيدهای است از يکی از مصاحبههای نگارنده با «آيدا سرکيسيان» درباره آخرين روزهای زندگی شاعر، شعر و عشق.*برای آيدا کدام يک از شعرهای شاملو نشان از عمق رابطه شما داشته است...
- «سرود ششم». شايد برای شما عجيب باشد که چرا سرود ششم! خودم هم نمیدانم چرا اين شعر را انتخاب میکنم. شايد برای اينکه همهچيز در اين شعر جمع است. نه آغاز و نه پايان.
*با اين حال عاشقانهترين در ميان اشعار شاملو را اين سروده میدانيد؟
- عاشقانهترين! نمیدانم. بعد از «چهار سرود برای آيدا» و «سرود پنجم» که سالهای سال پيش سروده شده که حتی ما هنوز ازدواج نکرديم، ناگهان «سرود ششم» سروده میشود، در ميان آخرين آثارش. اين شعر نتيجه چهل سال زندگی شاملو با من است.
*خلق «آيدا در آيينه» چگونه بود؟
- شبی پيش شاملو در خانه مادرش بود. تابستان بود و در غروبش باران عجيبی هم باريد. فردا که به خانه آنها رفتم، او نبود. نشستم روی تختش که کنار ديوار بود و پشت به ديوار. ناگهان برگشتم ديدم با مداد روی ديوار شعری نوشته شده با اسم «آيدا در آيينه» که تاريخ و امضا هم دارد. متحير شده بودم و حال عجيبی داشتم. ناگهان وارد شد ديد که در حال خواندن شعر هستم. نگاهش کردم با تعجب که اين چيه؟ گفت بخوان. بخوان. هميشه شعر که مینوشت من بايد با صدای بلند میخواندم. خيلی عادی گفت ديشب بيدار شدم خواستم بنويسم، ديدم کاغذ نيست روی ديوار نوشتم. آن شعر بدون هيچ تغييری در کتاب چاپ شد. هيچوقت نتوانستم اين وجهه او را کشف کنم.
*يک سال آخر زندگی شاملو چگونه سپری شد؟
- وضع جسمی و در نتيجه روحی او خوب نبود. بارها در مسير بيمارستان ايرانمهر بوديم. يکبار در اين يک سال حال او رو به وخامت گذاشت. يکی دو روز به کما رفت اما برگشت. تا لحظه آخر پشت کامپيوتر مینشست و کارمیکرد، ولی از ۱۸ تير ۷۸ و آنچه در کوی دانشگاه اتفاقافتاد، شاملو ديگر سر بلند نکرد، تا لحظه آخر.
*آخرين ديالوگها بين شما چه بود؟
- اجازه دهيد نگويم. سه روز آخر درد وحشتناکی داشت، از زخم بستر. فکر میکنم راحت شد. تنها تسلیای که به خودم میدهم فکر میکنم که ديگر درد نمیکشد. از دردکشيدن خسته شده بود. او که عاشق زندگی بود. زيبايی را دوست داشت. اين عاشق...
*ترس از مرگ هم نداشت؟
- منتظرش بود. دائما میگفت عزراييل انگار نشانی خانه ما را گم کرده. گفتم تو هنوز ۷۴ ساله هم نشدی. جای کسی را هم تنگ نکردی. گفت آيدا من بروم که شماها راحت شويد. اين حرفش ويرانم کرد.
*و دوم مردادماه؟
- در همين خانه بوديم. گاو گم غروب بود که شاملو در آغوش من... (سکوت...)
*در امامزاده طاهر کرج چه گذشت؟
- همان يکشنبه شب آقای «دولت آبادی»، «دکتر گلبن»، دکتر «پارسا»، آقای «کابلی» ساعت دو نيمهشب آمدند اينجا. «دولتآبادی» خبر درگذشت شاملو را برای رسانهها تنظيم کرد. صحبت اين بود که کجا دفن شود. نظر من هم جايی بود که نزديک باشيم. اول قبر ديگری برای او مهيا کرده بودند. اما اقاقيای زيبايی را در آرامگاه ديدم و خواستم او را کنار درخت به خاک سپارند. خودش هم گفته بود «میخواهم خواب اقاقياها را بميرم...» آنجا را آماده کردند. دو سه روز اين مقدمات طول کشيد. روز تشييع جنازه جمعيت زيادی جلو بيمارستان جمع شدند، همه با يک شاخه گل سرخ آمده بودند که من هم نوشتم هزاران گل سرخ تو را بدرقه کردند. آمبولانس آمد. شيشه گوشه چپ پشت آمبولانس شکسته بود، در حال حرکتِ آرام با مردم، با شاملو حرف زدم... گفتم با دل مردم چه کردی؟
پس «آه ای اسفنديار مغموم تو را آن به که چشم پوشيده باشی»...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر