اردیبهشت ۷۷ بود، آشفته بود و پریشان. تا به حال بابا را اینگونه ندیده بودم.
از کسی که هیچ وقت دوری همسر و فرزندانش را تاب نمی آورد جمله ای شنیدم که با آن که سن و سال کمی که داشتم هم عجیب بود.چند روز بعد تمام کتابهای کتابخانه را به همراه دستنوشته هایی که هنوز چاپ نکرده بود با یک وانت به جایی دیگر منتقل کرد و نگفت به کسی که کجا برده.
معنی این سراسیمگی را نمی فهمیدم. در عالم نوجوانی بودم و حمید پور حاجی زاده (سحر) را فقط به عنوان پدر میشناختم و شاعر.
همان کسی که از کودکی برای بچه هایش شعرهای حافظ و سهراب میخواند و هر از گاهی که در دفترهای شعرش میگشتم شعری را که برای تولدم سروده بود می آوردم و میگفتم برایم بخواند.
فکر یک ساعت نبودنش هم آزارم میداد چه برسد به عمری فراق.
"فکر یک ساعت نبودنش هم آزارم میداد چه برسد به عمری فراق. یک بار خواب دیده بودم که مرده و تمام آن روز در بغلش گریه کردم. باور نمی کردم که ممکن است روزی بابا بمیرد. اصلا به نظرم مرگ با او سنخیتی نداشت."
هنوز متعجب از کارهای پدر بودیم که به خانه جدید نقل مکان کردیم. تابستان بود و تعطیلات.
شب سی ام شهریور ۷۷ من و برادرم ارس حدود ساعت دو و نیم از مراسم عروسی به خانه برگشتیم.
متعجب بودیم که چرا پدر و مادر و کارون، برادر کوچکترمان نیامده اند.
چراغ خاموش خانه برایمان بی معنی بود. مگر میشد حمید پور حاجی زاده باشی و تا اروند و ارس ات نیامده اند بخوابی؟
در را که باز کردم و وارد شدیم، برای اولین بار بود که فهمیدم خون و چاقو و خنجر چه معنایی میدهند. اما مگر میشد بابا را با آن سینه پاره پاره شده دید؟ پای برهنه و با آجری در دست تمام همسایه ها را بیدار کردم.
پلیس و سرباز و خون و چاقو و گریه های رییس آگاهی که مادرم گمان برده بود قاتل است و مدام میپرسید چرا شوهر و بچه ام را کشتید؟
پزشک قانونی که آمد پرسیدم بابام زنده است؟ وقتی گفت نه دو نفرشان مرده اند خشکم زد. دو نفرشان؟
گفت برو ببین. دو سه ساعت صدای مادرم را نشنیده بودم که فریاد می کشید کارون.
وقتی از پشت پنجره چشمان باز و سینه و صورت پاره کارون و دیدم فریادم به آسمان بلند شد و فهمیدم که خدا هم روزی میمیرد.
"گفت برو ببین. دو سه ساعت صدای مادرم را نشنیده بودم که فریاد می کشید کارون. وقتی از پشت پنجره چشمان باز و سینه و صورت پاره کارون و دیدم فریادم به آسمان بلند شد و فهمیدم که خدا هم روزی میمیرد."
چند روز بعد از دفن پدر ،عمو محمد کنارم نشسته بود و گفت ممکن است قتل پدرت سیاسی باشد و من پرسشگرانه نگاهش می کردم.
وقتی بازپرس پرونده می گفت این قتل انگیزه ای به بزرگی چنار میخواهد و وقتی سرهنگ پوررضاقلی، رییس وقت آگاهی کرمان در برابر سوال های ما سرش را پایین می انداخت هنوزم نفهمیده بودیم اصل ماجرا چیست.
بیشتر از دوماه از قتل بابا و کارون گذشته بود که گفتند آقای مختاری مفقود شده. او به مراسم ختم بابا آمده بود. چندین روز بعد هم آقای پوینده ناپدید شد و بعد آقای فروهر و خانم اسکندری کشته شدند.
اینجا آخر خط ابهام قتل حمید و کارون پور حاجی زاده بود. آن آشفتگی و خانه و این بیت غزل بابا حالا دیگر برای من معنای متفاوتی داشت:
بر پیکر من نقش شود نقشه ایران / پر خون چو نمایند به خنجر بدنم را
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر