منیره برادران و کشتار تابستان ۶۷ _ تهران
جمعه, سپتامبر 4, 2015 - 05:04
از بند ما و دو تا بند پائین در زندان اوین بین دویست تا دویست و پنجاه زن را اعدام کردند! اعدام شدگان مرد چندین برابر بودند، بیشتر زنانی که برادر یا شوهرشان در زندان بودند عزیزانشان در سال ۱۳۶۷ اعدام شدند! ملاقات ها که شروع شدند ما تازه فهمیدیم ابعاد کشتار چقدر وسیع بوده است! خانواده ها با گریه و زاری به دیدن ما می آمدند، خانواده ها را به اینجا و آنجا می فرستادند و وسائل عزیزانشان را تحویل می دادند .....
تاریخ بازداشت نخست: تیرماه سال ۱۳۵۷
تاریخ بازداشت دوم: مهرماه سال ۱۳۶۰
تاریخ آزادی: مهرماه سال ۱۳۶٩ پس از نه سال زندان
روی هم نه سال و نیم زندان در رژیم های شاهی و آخوندی
محل بازداشت: کمیته عشرت آباد، زندان های اوین و قزلحصار و گوهردشت
اسم من منیره برادران خسروشاهی است، من در سال ۱۳۳۳ در تبریز متولد شدم، در تهران به مدرسه رفتم، در رشته جامعه شناسی از دانشگاه تهران فارغ التحصیل شدم و تحصیلاتم را در دانشگاه هانوفر آلمان ادامه دادم و مدرک فوق لیسانسم را در علوم اجتماعی کسب کردم، من در طول کشتار زندانیان سیاسی در سال ۱۳۶۷ در زندان اوین بودم، این شهادت برای کمک به تحقیقاتی است که درباره کشتار زندانیان سیاسی ایران در سال ۱۳۶۷ انجام می شوند، مطالب این شهادت بر اساس آن چه می دانم و باور دارم مطابق با واقعیت است (به استثناء مواردی که مشخصا تصریح کرده ام) و بر اساس وقایع روی داده و دانسته های شخصیم نوشته شده اند، در این گواهی منبع یا منابع داده ها و مطالبی را که جزئی از دانسته هایم نیستند اما به درستی آنها اعتقاد دارم مشخص کرده ام.
دستگیری و بازداشت
اولین بار قبل از انقلاب دستگیر شدم و شش ماه (تیر – آذر ۱۳۵۷) در زندان بودم، در آستانه انقلاب آزاد شدم، بار دوم بعد از انقلاب در مهر ۱۳۶۰ دستگیر شدم، برادرم و زن برادرم هم در همان روز دستگیر شدند، برادرم چهل روز بعد از دستگیری اعدام شد، او زمان شاه نزدیک به هشت سال در زندان بود:
من نه سال زندانی بودم و در مهرماه ۱۳۶٩ آزاد شدم، وقتی من آزاد شدم و به آلمان آمدم تصمیم گرفتم که فعالیتم را روی زندان و علیه شکنجه و اعدام متمرکز کنم، کتاب خاطرات زندانم را در سه جلد نوشتم، این کتاب به زبان های آلمانی، هلندی و دانمارکی ترجمه شده است، در آذر ۱۳٧۸ مدال کارل فون اوسیتسکی برای قدردانی از فعالیت هایم به من اهدا شد، این را هم بگویم که این افتخار را یافتم که در دریافت این مدال با خانم سیمین بهبهانی شریک شوم، بعد دو کتاب دیگر نوشتم که آنها هم مربوط به موضوع زندانند، یکی از آنها در مورد روانشناسی شکنجه بر اساس تجربیات خودم در زندان است و دیگری درباره تجربه کمیسیون حقیقت در کشورهای دیگر، من از نوجوانی با مسائل سیاسی آشنا شدم زیرا در آن سن برادر و خواهرم دستگیر شده بودند، پسرعموها و پسردائی های من همه زندانی بودند و یکی از پسرعموهای من در زمان شاه زیر شکنجه برای این که اطلاعات ندهد خودکشی کرد! در خانه ما همیشه بحث های سیاسی رایج بودند و طبیعتا وقتی در نوزده سالگی وارد دانشگاه شدم به سمت فعالیت های سیاسی گرایش پیدا کردم گر چه وابسته به هیچ گروه سیاسی نبودم.
در زمان شاه به این دلیل دستگیر شدم که می خواستم اعلامیه ای را به برادرم در زندان برسانم، من به مدت شش ماه زندانی شدم، به همین منوال بعد از انقلاب هم فعالیت داشتم، پس از انقلاب به بعضی مسائل که پیش می آمدند و من فکر می کردم اینها خواسته انقلاب نبود اعتراض می کردم، مثلا سرکوب آزادی های به دست آمده از انقلاب از این موارد بود، افزایش نقش اسلام و آخوند در حکومت محدود کردن مطبوعات تا حدی که همه را بستند نیز از مواردی بودند که من اعتراض داشتم، بعد از انقلاب با گروه مارکسیستی راه کارگر فعالیتم را آغاز کردم و تقریبا یک سال و نیم در این گروه بودم تا این که دستگیر شدم، فعالیت من در زمانی بود که فعالیت ها علنی بودند و هنوز مخفی نشده بودند، من مسئول یک هسته دانشجوئی بودم، در خیابان ها اعلامیه پخش می کردیم، بحث ایجاد می کردیم و سعیمان بر این بود که کسان دیگری را هم به این گروه جلب کنیم، گروه ما هرگز مبارزه مسلحانه را قبول نداشت، من فقط به این دلیل دستگیر شدم که در دانشگاه به عنوان چپی شناخته شده بودم.
اول مرا به کمیته عشرت آباد بردند، ده روز در آنجا که پادگان بود ماندم، سپس مرا به اوین منتقل کردند که از آنجا شکنجه ها شروع شدند، مرا شکنجه می کردند که بگویم به چه گروهی تعلق دارم و چه کرده ام! یعنی آنها هیچ چیز در مورد من نمی دانستند! خیلی ها را بدون علت مشخص دستگیر می کردند و می زدند تا آنها اعتراف کنند، پیش می آمد که زندانی برای خلاصی از شکنجه به کارهای نکرده هم اعتراف کند! در ابتدا چند روزی من و دیگر بازداشت شدگان را در راهروهائی که در اتاق های بازجوئی و شکنجه به آن باز می شد نگه داشتند، در راهرو صداهای شکنجه شوندگان را می شنیدیم، همه جا پر بود، در همه اتاق ها و همه راهرو ها کپه کپه آدم نشسته بود و صدای ضجه و ناله به گوش می رسید، ما چشمبند داشتیم ولی اگر کسی ریسک می کرد و سرش را بلند می کرد که از زیر چشمبند نگاه کند متوجه می شد که بعضی ها سرشان باندپیچی است و خیلی ها پاهایشان!
در راهروها زن و مرد را یکجا نشانده بودند ولی بند زنان و مردان از هم جدا بودند، من پنج روز در این وضعیت در این راهرو بودم، سپس مرا برای بازجوئی صدا زدند، بازجوئی و شکنجه من حدود هفت ساعت طول کشید، از شیوه های آنها یکی شلاق زدن به پا بود که از همه متداول تر بود، دیگری زدن به پشت بود و یک شیوه دیگر هم بود که در آن موقع رایج بود، اسمش قپان بود، دست ها را که از پشت سر به هم نمی رسیدند آن قدر فشار می دادند و می کشیدند تا به هم برسند و به هم زنجیر می کردند، درد در تمام بدن می پیچید، بعضی ها را پس از این کار آویزان هم می کردند ولی مرا آویزان نکردند، این کار چند ساعت ادامه داشت، از شدت درد بدنم خیس عرق بود و به شدت احساس تشنگی می کردم، بعد از مدتی در همین حالت مرا خواباندند، یکی پشتم نشست! (روی دست هایم که از پشت دستبند زده بودند!) و دیگری به پاهایم شلاق می زد! دست خیلی از شکنجه شوندگان در این نوع شکنجه می شکست، انگشتان دست راست من تا ماه ها بی حس بود، هنوز هم گه گاه درد دستم مرا رنج می دهد!
محاکمه ها و شرایط زندان
مأموران زندان از من چیزی نمی دانستند، اولین محاکمه ما یک سال پس از بازداشت انجام شد (مهر ١٣۶١) من فکر می کنم قاضی آخوندی به نام مبشری بود، اسمش را خودش نگفت، بعدها که از دوستان دیگر مشخصاتش را شنیدم فکر کردم همان قاضی دادگاه من است، من در دادگاه چشمبند نداشتم، کس دیگری جز آن آخوند و من آنجا حضور نداشت، دادگاه حدود پنج دقیقه به طول انجامید! اتهامات من شامل تظاهرات در مقابل سفارت آمریکا (که خودم قبلا نوشته بودم چون گمان می کردم اعتراف بی خطری است!) و مارکسیست بودن و خواندن کتب و جزوات گروه های چپ می شد، قاضی آخوند سؤال کرد که آیا حاضر به مصاحبه هستم؟ که من رد کردم! دو یا سه هفته بعد ورقه ای جلویم گذاشتند که روی آن نوشته شده بود که به سه سال حبس محکوم شده ام!
یک سال پس از این دادگاه یعنی در پائیز ١٣۶٢ لو رفتم! در نتیجه به سلول انفرادی افتادم و شش ماه در انفرادی بودم، بازجوئی مجدد شدم و بعد دوباره دادگاه داشتم، در دادگاه دوم که در روز پنجشنبه ای در پائیز ١٣۶٣ با حضور یک حاکم شرع و یک نفر دیگر تشکیل شد نه تنها متهم به فعالیت های سیاسی پیش از بازداشت بودم بلکه متهم به راه اندازی اعتراض در درون زندان هم شدم! از شروع دادگاه حدود بیست دقیقه گذشته بود که صدای اذان بلند شد و قاضی و نفر دوم حاضر در دادگاه برای نماز رفتند! روز بعد جمعه و تعطیل بود، من بسیار هراسان بودم که شاید حکم اعدام به من بدهند دو روز از پنجشنبه تا شنبه هفته بعد در نگرانی به سر بردم، اتهامات من سراسر دروغ بودند، هر چه می خواستم از خودم دفاع کنم و بگویم اینها هیچ کدام حقیقت ندارند به من اجازه حرف زدن نمی دادند! برای تحقیر و خوار کردن منسؤالات خصوصی می پرسیدند! در آن زمان من نامزد داشتم، از من می پرسیدند که آیا خانواده و خویشان نامزدم را دیده ام؟ آیا از طرف آنان هدایائی دریافت کرده ام یا نه؟ نمی دانم این سؤال های بی ربط برای چه بودند؟!
این بار هم پرسیدند: "آیا مصاحبه می کنی یا نه؟ و آیا انزجار می دهی یا نه؟"این سؤال ها را از همه می پرسیدند، حتی اگر کسی عضو هیچ گروهی هم نبود از او نیز می خواستند که از همه گروه ها انزجار بدهد! گاهی اتفاقات مضحکی پیش می آمدند، مثلا یک بار یک مرد عراقی را به تصور این که جاسوس است بازداشت و زندانی کرده بودند ولی پس از مدتی مأموران پی بردند که او خلافی نکرده است و می خواستند آزادش کنند ولی شرط آزادی دادن انزجار بود! در مصاحبه این فرد که در حسینیه اوین برای همه زندانیان پخش می کردند زندانی عراقی پرسید: "از چه چیز باید انزجار بدهم؟" مأمور مصاحبه در آن زمانقدوسی بود که پدرش توسط مجاهدین کشته شده بود، او کمی مکث کرد، بعد گفت: "از صدام انزجار بده!" در دادگاه دوم ده سال حکم گرفتم که بعد از گرفتن حکم حساب می شد و نه از زمان دستگیری! مدتی را که تا آن روز در اسارت به سر برده بودم به حساب نیاوردند در نتیجه برای من می شد سیزده سال! البته من خوشحال بودم که به من حکم اعدام نداده اند!
در آن زمان خوشبختانه لاجوردی دیگر دادستان اوین نبود، فکر می کنم که اگر قبل از رفتن او محاکمه شده بودم اعدامم می کردند! در پائیز ١٣۶٣ بعد از رفتن لاجوردی وضع اندکی بهتر شده بود، بعد از آن مجددا به قزلحصار منتقل شدم، در سال ١٣۶٤ یک سال بعد از این که حکم ده سال را گرفتم کمیته ای از طرف آقای منتظری برای عفو به زندان قزلحصار آمد، تعداد زیادی از توابین و همچنین تعدادی از زندانیان غیر تواب هم به تصمیم این کمیته که اعضایش آخوند بودند آزاد شدند، مرا هم صدا زدند، از این که مورد بررسی کمیته عفو واقع شدم خیلی تعجب کردم! مخصوصا بعد از آن همه تنبیه و حکم سنگین ده ساله، تا این که فهمیدم یکی از آنها از آشنایان پدر و عموهایم بوده و خانواده ما را می شناخته است، او شخصا به دیدن من آمد و گفت: "من خیلی شرمنده ام که دختر چنان کسی در زندان است!" او عضو کمیته عفو بود و می خواست که مرا آزاد کند، رئیس زندان که در آن موقع کسی به نام میثم بود از من خواست که مصاحبه کنم و آزاد شوم، نپذیرفتم ولی حکم ده ساله مرا به سه سال تخفیف دادند.
در همین زمان من از قزلحصار به اوین منتقل شدم، در تابستان ۱۳۶۶ که حکمم تمام می شد چون مصاحبه نکردم در زندان اوین دادگاه سوم برای من تشکیل شد! در نتیجه حکم حبسم را دوباره به ده سال افزایش دادند! من دو ماه در سلول انفرادی به سر بردم! در تابستان ۱۳۶۶ در بند عمومی زنان سرموضعی بودم، این همان بندی بود که در زمان شاه هم در آن اسیر بودم! در سلول ها باز بود، این بهترین بندی بود که من گذراندم ولی مدتش کوتاه بود، در این بند قبلا کسانی زندانی بودند مثل سلطنت طلب ها و طرفداران بنی صدر، ساختمانی دو طبقه بود که حیاط داشت و چند درخت، ساعات معینی می توانستیم به حیاط برویم، اوایل پائیز ۱۳۶۶ ما را به بندهای "آموزشگاه" بردند، در زمان شاه این بندها وجود نداشتند، این بندها را در سال ۱۳۶۱ در بالای تپه اوین با بیگاری کشیدن از زندانیان ساخته بودند، بندهای خیلی بزرگی بودند، حدودا شامل شش سالن می شدند که هر سالن سه طبقه داشت و تعداد زیادی هم سلول انفرادی در آنجا بود، ما به یکی از بندهای آنجا منتقل شدیم.
ما در طبقه سوم، سالن شماره سه بودیم، اکثر ما چپی های سرموضعی بودیم، حدود چهل تا پنجاه نفر هم مجاهدین سرموضعی بودند و در اتاقی جداگانه هم حدود بیست تا سی نفر بهائی، در طبقه دوم زندانیان به اصطلاح میانه رو بودند، مختلط از چپی ها، مجاهدین و تواب ها، البته تعداد تواب ها خیلی کم شده بود چون بسیاری از آنها در سال ۱۳۶٤ آزاد شده بودند، در طبقه اول که همیشه درهایش بسته بودند مجاهدین و تعدادی از چپی ها نگهداری می شدند، اینها کسانی بودند که قبلا برای تنبیه به گوهردشت فرستاده شده و اکنون از گوهردشت بازگردانده شده بودند، در زمانی که لاجوردی دادستان و رئیس اوین بود همه کارهای جمعی ممنوع بودند حتی غذا خوردن جمعی! در برنامه های آموزشی و ارشادی اجباری حسینیه به زندانیان می گفتند که: "شما باید فقط با خودتان باشید تا به خدا نزدیک شوید!" مدام تکرار می کردند که باهم بودن و دوستی از هواهای نفسانی است! در نتیجه آنچه به نظر آنها زندانیان را از خدا دور می کرد ممنوع بود! یعنی همه کارهائی که ممکن بود دو، سه نفر باهم انجام دهند!
این شکنجه روانی بر اساس این فکر قرون وسطائی پایه گذاری شده بود که وقتی زندانی تنها بماند افکار، گروه و همه چیز را فراموش می کند، اعتقاداتش سست می شوند و تمرکز فکرش به هم می خورد! هدف این بودکه از آنچه زندانی به آن تعلق داشت جدا شود، در تنهائی کامل تعادل فکری شخص برهم می خورد و بین باورهای قبلی و فرد شکافی به وجود می آید، در چنین وضعیتی مأمورانمی توانستند هر چه می خواهند به زندانی القا کنند، در آن زمان مجاهدین سرموضعی معتقد بودند که باید حد فاصلی قطعی بین آنها و تواب ها وجود داشته باشد، مثلا وقتی که تواب ها غذا می آوردند (چون توابین در زندان کارمی کردند) آنها غذا را قبول نمی کردند و به این ترتیب وارد اعتصاب غذا می شدند، نه این که اعتصاب غذای خاصی کرده باشند ولی چون از تواب ها غذا نمی گرفتند غذا نداشتند برای خوردن! اکثر ما چپ ها با این روش مخالف بودیم چون به نظر ما هیچ فرقی نمی کرد که غذا را تواب ها بیاورند یا پاسدارها، بعضی زندانیان مخصوصا مجاهدین در زمان هواخوری ورزش دسته جمعی می کردند که البته ممنوع بود! به محض این که نگهبانان متوجه ورزش آنها می شدند حمله می کردند و آنها را کتک می زدند!
به این ترتیب یک درگیری دائمی بین زندانیان و نگهبانان برقرار بود، در اواخر پائیز ۱۳۶۶ مصاحبه هائی را با زندانیان از ویدئو برای ما پخش می کردند، این فیلم ها را در حسینیه نشان می دادند ولی برای این که ما را هم که به حسینیه نمی رفتیم مجبور به شنیدن کنند مصاحبه ها را از بلندگو پخش می کردند! مصاحبه کننده ها اکثرا از رهبران گروه های مختلف چپ و بیشتر توده ای ها بودند، هدف این مصاحبه ها خراب کردن آدم هائی بود که یا اعدام شده بودند و یا اصلا در مصاحبه ها شرکت نکرده بودند، غالب این مصاحبه ها درباره افراد رده بالای سازمان ها بودند، در یکی از این مصاحبه ها به همسر یکی از همبندی های ما اتهام زدند که قبل از اعدام با رژیم همکاری کرده است! پس از شنیدن مصاحبه، همسر او به نام پروین گلی آبکناری که در بند ما بود با داروی نظافت خودکشی کرد! در صورتی که شوهرش سه سال قبل از این اتفاق اعدام شده بود و نه مصاحبه کرده بود و نه همکاری! پروین سال ها با ما همبند بود و فوتش ضربه بزرگی برای ما بود.
وقایع سال ۱۳۶۷
در زمستان ۱۳۶۶ ، به گمانم در بهمن ماه، نماینده ای از وزارت اطلاعات به زندان اوین آمد، اسم مستعار اوزمانی بود، وی همه زندانیان را بدون استثناء به اتاقی خواند، بدون ذکر نام زندانیان همه افراد بند را می خواند و از همه در مورد موضعشان نسبت به جمهوری اسلامی و اسلام سؤال می کرد، با لحنی تمسخرآمیز می گفت: "این دموکراسی است و شما آزادید هر چه فکر می کنید بگوئید!" اکثرا جواب می دادیم که: "این تفتیش عقیده است، من جواب نمی دهم!" او جر و بحث نمی کرد فقط یادداشت برمی داشت! عده ای هم از نظراتشان آشکارا دفاع کردند، برای ما خیلی تعجب داشت که او بحث نمی کرد یا ما را تهدید نمی کرد! این کاملا بی سابقه بود، قبل از آن زندانیان را فردی برای بازجوئی می بردند، اگر کسی اعتراض می کرد او را برای تنبیه می بردند، اگر قانون زندان را نقض کرده بود تهدیدش می کردند و از او سؤال می کردند ولی این گونه که همه زندانیان یک بند را ببرند غیر عادی بود!
به علاوه این بحث نظری تنها در دادگاه و هنگام دادن حکم پیش می آمد ولی در زمستان ۱۳۶۶ نماینده وزارت اطلاعات برای محاکمه زندانیان نیامده بود، با آمدنش هم هیچ تغییری وضعیت ما نکرد، پس از این که به بند بازگشتیم هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و این هم بی سابقه بود! این سؤال و جواب به نظر ما خیلی عجیب می آمد، حتی اسرارآمیز بود! اولا به این دلیل که ما محاکمه شده و حکم گرفته بودیم و دیگر جای بازجوئی نبود، دوما شرایط زندان خیلی عوض شده بود، بازتر شده بود، ما به راحتی اعتراض می کردیم، گر چه تنبیه می شدیم ولی به هر حال شرایط عوض شده بود، ما دیگر مجبور نبودیم پاسدارها را خواهر یا برادر صدا کنیم، رفتار بین زندانی و زندانبان تغییر کرده بود، اگر مشکلی پیش می آمد زندانیان اعتراض می کردند، ما لزومی نمی دیدیم که همه آن چه را که از ما می خواستند رعایت کنیم، من فکر نمی کنم که این فضای باز درون زندان به بیرون از زندان ارتباط داشت چون در حقیقت در دهه ۶۰ فضای جامعه همیشه سیاه بود! سرکوب بود!
اگر چه از سال ۱۳۶٤ به بعد فضای فرهنگی کمی باز شد ولی به فضای سیاسی ارتباطی نداشت، مردم دیگر مبارزه را رها کرده بودند، همه مشغول زندگی خودشان شده بودند ولی در زندان ما هنوز صدای اعتراضمان بلند بود، واقعا هیچ تناسبی بین فضای درون و برون زندان وجود نداشت، گروه های سیاسی را هم که با آن همه دستگیری و کشتار تضعیف کردند، من فکر نمی کنم که ضعف ایران در زمان جنگ ارتباطی با فضای اندک باز درون زندان داشت، اگر چه ما می شنیدیم که جنگ فشار سنگینی بر دوش دولت بود به هر حال از نظر من جنگ اثری در وضع ما در زندان نداشت، ارتش مجاهدین هم فرقی به حال ما نداشت، شاید برای زندانیان هوادار مجاهدین دلگرمی بود ولی نه برای چپی ها، ما با مجاهدین از نظر عقیدتی نزدیک نبودیم، با آنها حرف می زدیم و گاهی بحث هم می کردیم ولی نه چندان جدی، آنها هرگز از برنامه ها یا مسائل درون گروهی خودشان با ما یک کلمه حرف نمی زدند.
می دانید که فعالیت برای مجاهدین داخل ایران از سال ۱۳۶١ دیگر چندان امکان پذیر نبود، بیشتر آنها تصمیم گرفتند که عقب نشینی کرده و در ظاهر نشان دهند که توبه کرده اند ولی زندانیان چپی همچنان در برابر برخی تحمیلات نابود کننده مقاومت می کردند، مثلا از نماز خوانند سرباز می زدند و به برنامه های اجباری ارشادی و حسینیه نمی رفتند، این مقاومت در زندان قزلحصار بیشتر بود که منجر به تنبیهات شدید "جعبه ها" یا "تابوت ها" شد! با وجود این که آن دوران واقعا سیاهترین دوران زندان بود فکر می کنم پس از نوروز ۱۳۶۷ بود که تغییراتی در زندان رخ دادند، کسانی که محکومیتشان تمام شده بود یعنی ملی کش ها را از بقیه جدا کردند، بعضی ها را به انفرادی بردند و برخی ها را به سلول های دربسته طبقه پائین، بهائیان در بند ما، بند سه بالا ماندند، ما وقتی برای هواخوری می رفتیم با زندانیان بند طبقه اول از سوراخ ایرانیت جلوی پنجره تماس می گرفتیم، یادداشت های کوتاه به همدیگر می رساندیم و یا از طریق لب خوانی با همدیگر حرف می زدیم و به این ترتیب از اخبار مطلع می شدیم.
از آن اتاق های دربسته چندین نفر از مجاهدین را به سلول انفرادی بردند، یکی از مجاهدین که فکر می کنم رفعت خُلدی بود حکم حبس ابد داشت و حال روحیش خوب نبود، او را هم از بند ما به طبقه پائین به بند میانه روها بردند، از خانواده آن دختر خیلی ها را اعدام کرده بودند، دست کم دو برادرش را ولی درست به خاطر ندارم، در تابستان ۱۳۶۷ در زمان کشتار، این دختر با داروی نظافت خودکشی کرد! در بند ما اتاق دربسته ای وجود داشت که دفتر نگهبان ها بود ولی از آن استفاده نمی کردند، یک بار سه نفر به نام هیأت عفو برای بازجوئی به این اتاق آمدند ولی متأسفانه جزئیات را به خاطر نمی آورم، حتی چهره یکی از آنها را به یاد دارم ولی دیگر چیزی یادم نیست، این اتفاق یا کمی پیش از شروع اعدام های دسته جمعی بود یا اندکی پس از شروع آن، آنها همه ما را صدا کردند و سؤال کردند که آیا نماز می خوانیم یا نه؟ و آیا حاضر به دادن انزجار هستیم؟
یک روز دیگر ما در حال نهار خوردن بودیم که چند نفر، بین یک تا سه نفر وارد اتاق ما شدند، آنها هم گفتند که از هیأت عفو هستند ولی من به طور واضح به خاطر دارم که پرسیدند "انزجار می دهید؟" باید هر کدام از ما نام خودمان را می گفتیم و پاسخ می دادیم، یادم نیست که چیزی را یادداشت کردند یا نه، تا جائی که یادم است فقط یک نفر گفت که حاضر است انزجار بدهد، او می خواست آزاد شود، به یاد دارم که او با چه خشمی گفت: "بله انزجار می دهم!" ولی فکر می کنم چهره بعضی از اعضای این هیأت عفو را ما قبلا دیده بودیم، شاید یکی دو نفرشان با اعضای هیأت عفو منتظری که قبلا به سراغ ما آمده بودند یکی بودند ولی اطمینان دارم با کمیته سه نفری که بعدها به کمیته مرگ معروف شد ارتباطی نداشتند، کسی را هم عفو نکردند! بعد از این که گروه عفو آمد و رفت ملی کش ها را بردند، دیگر فضای اتاق ما مثل قبل عادی نبود، نمی دانم این هیأت عفو چه زمانی به زندان آمد؟ قبل از آن بود که تلویزیون ها را بردند یا بعد از آن؟
شبی ما صدای تیراندازی شنیدیم و بعد صدای همهمه ای آمد، در آن شب سه نفر از چپی ها را که محکوم به اعدام بودند تیرباران کردند، من اسامی آنها را می دانم، در آن شب زندان وضعیت مخصوصی داشت، دو سه روز بعد ملاقات ها قطع شدند، هر سالنی یک روز ملاقات داشت، ما شنیدیم که به خانواده ها اطلاع داده اند که ملاقات تا اطلاع ثانوی قطع است! فکر می کنم این را از همبندی هائی که با همسر یا برادرشان ملاقات داشتند شنیدیم، همان شب که ما فهمیدیم ملاقات فعلا قطع شده است دو پاسدار زن به بند ما آمدند، در بند یک دستگاه تلویزیون بود، آنها آن را از گوشه بند برداشتند و بردند، این ماجرا بین چهارم تا ششم مرداد ۱۳۶۷ اتفاق افتاد، همان شب یا شب بعد ساعت حدود ده و نیم سه نفر از مجاهدین را بردند، کمی غیر عادی بود، برای بازجوئی نبردند، فقط گفتند بیائید، پس از چند روز چند گروه دیگر را بردند، در طی چند روز از چهل و پنج نفر مجاهد فقط پانزده نفر ماندند!
قبلا اگر کسی مریض بود نام او را به پاسدارها می دادیم که به بهداری ببرند ولی این روزها بهداری هم برای ما تعطیل شده بود! دیگر روزنامه هم نمی آوردند! رابطه ما با دنیای بیرون کاملا قطع شده بود! حدود پنج روز پس از این که اولین گروه مجاهدین را بردند ما برای هواخوری در حیاط زندان بودیم که یکی از آنها که همان روز از بند ما برده بودند برگشت و به حیاط آمد، من او را از قبل می شناختم، رنگش کاملا پریده بود و حالت غیر عادی داشت، دوید و به طرف دوستان مجاهدش که در گوشه ای نشسته بودند رفت، آن روزها همه در خودشان بودند، کسی حوصله ورزش یا قدم زدن نداشت، احساس کردیم که جو پر وحشت و ناباورانه ای در آن گوشه هواخوری به وجود آمده، او به دوستانش چیزی گفت، ما از حالات آنها فهمیدیم که ترس و حیرت و نگرانی بر آنان چیره شد، بعدها شنیدیم که او را به بند ٢۰٩ برای بازجوئی برده اند، آنجا پر بود از زنان و مردانی که همه را برای بازجوئی خواسته بودند، پرسشنامه ای به آنها می دادند که آنها باید به همه سؤال ها پاسخ می دادند و بعد به اتاق بازجوئی می رفتند.
چند دقیقه ای طول نکشید که پاسدار از پی دختر مجاهد آمد و گفت: "تو چرا اینجا آمدی؟" و او را برد! ولی دختر خودش با خواست خودش نیامده بود، هنوز هم من نمی دانم که چرا او را برای چند دقیقه به آنجا آوردند؟ من فکر می کنم مأموران زندان به طریقی می خواستند خبر وقایع را به بقیه زندانیان برسانند که باعث ترس بیشتر شوند، او، زهرا (فرزانه) ضیاء میرزائی در آن تابستان اعدام شد! یک روز همگی آن گروه پانزده نفری مجاهدین را که هنوز در بند بودند بردند و نزدیک ظهر به بند برگرداندند! دخترها به ما گفتند که هنوز نوبتشان نشده است و اضافه کردند که تعداد زیادی زندانیان زن و مرد آنجا بودند، چند روزی آنها سرگردان بودند، نمی دانستند که آنها را دوباره صدا خواهند کرد، چند روز بعد آنها را برای همیشه بردند! فکر می کنم که اواخر مرداد بود.
یک دختر مجاهد بود که نماز نمی خواند و از دیگران فاصله گرفته بود، هفت سالی بود که در زندان بود، آشفته بود و احساس خوبی نداشت که دیگر مجاهدین، همه را برده اند ولی او مانده است! حتی می خواست به پاسدارها بگوید: "مرا فراموش کرده اید!" ولی قبل از این که فرصت آن را پیدا کند او را هم بردند و دیگر برنگشت! نام او مهین قربانی بود، از بند ما همه چهل یا چهل و پنج مجاهد را بردند و دیگر بازنگشتند، وسائل و ساک های آنها در سه اتاق مانده بودند، اتاق هایشان خالی بودند، پائیز که شد خبر اعدام ها را به تدریج به خانواده ها دادند و وسائل آنها را بردند، همزمان با این وقایع از بند یک هم زندانیان مجاهد را برده بودند، اینها شامل کسانی بودند که به طور تنبیهی به گوهردشت برده و برگردانده شده بودند و نیز ملی کش ها، از بین اینها همه مجاهدین را بردند که دیگر برنگشتند! از بند دو هم که بند میانه روها بود مجاهدین را بردند، فقط چند نفری از آنها زنده ماندند! ما زندانیان این را از آنجا فهمیدیم که در زمان هواخوری از طریق پنجره باهم تماس می گرفتیم.
در همان ایام شنیدیم که یکی از تواب های بند دو که شوهرش هم تواب بود مراسم اعدام دختران مجاهد همبندش را دیده است! من مستقیما از خودش این را نشنیدم ولی او را عمدا برده بودند که اعدام را تماشا کند! خودش جزو اعدامی ها نبود، او دیده بود که مجاهدین را که چادر داشتند چادرشان را دور گردنشان گره زدند و بعد به دار آویختند! خود او را نمی خواستند اعدام کنند ولی می خواستند که اعدام دیگران را ببیند! شوهرش را هم اعدام کردند! نمی دانم اعدام شوهرش را نیز دیده بود یا نه ولی حالش خراب بود! از قبل هم چندان حالش خوب نبود، هر شب در خواب جیغ می کشید!
در این زمان، هنگام کشتار، یک نفر از بند ما فاطمه (فردین) مدرس تهرانی را به انفرادی ٢۰٩ برای بازجوئی بردند، پس از چند روز که برگشت کاملا تغییر کرده بود، در طی این چند روز خیلی پیر شده بود، او گفت که آنجا پر بوده از مردان مجاهدی که شاید می دانستند اعدام می شوند ولی روحیه خوبی داشتند و باهم حرف می زدند و آواز می خواندند! آنها را از انفرادی برای اعدام می بردند! فردین مجاهد نبود و در آن موقع اعدام نشد، او در اوائل فروردین ١٣۶۸ اعدام شد، او از حزب توده بود و حدود چهل ساله و یک دختر داشت، در زندان در مدت بسیار کوتاهی موهایش مثل پیرزنان کاملا سفید شده بود، حدود شش ماه بعد که به انفرادی برده شدم (به دلیل امتناع از امضای تعهدنامه) در سلولم یادداشتی دیدم که روی دیوار حک شده بود، با رمزی آشکار نشان می داد که این یادداشت متعلق به فروزان عبدی پیربازاری است، او کاپیتان تیم والیبال ایران بود و در تابستان ۱۳۶۷ اعدام شد! حکم فروزان تمام شده و ملی کش بود!
بر اساس آنچه ما زنان زندانی در آن روزها حس می کردیم و من بعدها در خاطرات زندانیان مرد خواندم و شنیدم در مرداد اعدام همه مجاهدین به پایان رسید، از شهریور نوبت به چپی ها رسید! اعدام مردها شروع شد، تعداد زیادی از مردان چپی را در چهار یا پنج روز اعدام کردند، اکثرشان را در گوهردشت به دار آویختند و عده ای را که در اوین بودند آنجا اعدام کردند، حدس می زدیم که از اوین، هم مجاهد هم چپ افراد خیلی، خیلی کمی زنده مانده اند! فکر می کنم که این اعدام ها در تهران تا اواخر مهر ۱۳۶۷ ادامه داشتند، اکثریت زندانیان را اعدام کردند، برنامه شان این بود که تکلیف همه را مخصوصا تکلیف مردها را روشن کنند، دقیقا همزمان با اعدام مردهای چپ آن طور که بعدها فهمیدیم شلاق زدن زن های چپی شروع شد! ما این خبر را از یک زن جوان بهائی شنیدیم که آن موقع دستگیر شده بود، او در سلول انفرادی بود و از آنجا به بند ما منتقل شد، از او شنیدیم که سر وعده های نماز، موقع اذان، کسانی را از سلول ها بیرون می بردند و شلاق می زدند!
ما اول نمی دانستیم اینها چه کسانی هستند ولی بعدها فهمیدیم اینها دوستان همبندی سابق ما، زنان چپی بودند که قبلا به انفرادی منتقل شده بودند، اولین سری چپی های ملی کش بودند، آنها را به خاطر نماز نخواندن روزها شلاق می زدند! تعدادی که پذیرفته بودند بعدا به بند دو برگردانده شدند، بعد نوبت بند ما رسید، تعدادی حدود ده تا پانزده نفر را به دادگاه بردند، گروه اول را به مدت چند دقیقه به بند برگرداندند، آنها به ما گفتند که از ایشان پرسیده اند: "آیا مسلمانی؟ آیا نماز می خوانی؟" و شاید نظرشان نسبت به سازمانشان را هم پرسیده بودند، این گروه به سؤال اول و دوم پاسخ منفی و به سؤال سوم جواب مثبت داده بودند، اینها از گروه هائی بودند که قبلا از حکومت حمایت می کردند و مخالف نبودند، اینها همه می گفتند: "ما کاری نکردیم!" به اینها گفتند که: "شما به خاطر نماز نخواندن به شلاق محکوم هستید! شلاق نامحدود تا مرگ! یا توبه می کنید یا این که همین شلاق هست تا بمیرید!" آنها همان جا به دادگاه اعلام کردند که:"ما در اعتراض به این حکم اعتصاب غذا می کنیم!" موقعی که آنها را بردند نزدیک وقت نماز ظهر بود.
بعد دو گروه دیگر را هم بردند، آنها هم اعلام کردند که اعتصاب غذا می کنند! پس از روزها و گاه هفته ها شلاق، تعدادی قبول کردند که حاضرند نماز بخوانند چون نمی توانستند شلاق نامحدود را تحمل کنند، شنیدم که خیلی ها دنبال راهی برای خودکشی بودند! یکی رگش را زد، مأموران فهمیدند و نجاتش دادند و بعد دوباره او را بردند که شلاق بزنند! یک نفر از آنها همان جا جان سپرد، نامش سهیلا درویش کهنبود، نمی دانم دقیقا چطور درگذشت؟ او یا از ناراحتی قلبی که داشت زیر ضربات شلاق مرد و یا در سلول خودش را با چادر یا روسری دار زد! نمی دانم به خانواده اش چه توضیحی دادند ولی می دانم که وقتی خانواده ها مدرک فوت از مسئولین زندان می خواستند آنها علت مرگ را مرگ طبیعی می نوشتند! مثلازنی که شوهرش در سال ۱۳۶۷ اعدام شده بود وقتی برای کارهای اداری دنبال گواهی فوت به مسئولان مراجعه کرد در گواهی فوت نوشته بودند: "مرگ در منزل!" البته این یک امر عادی بود! من هرگز نشنیدم که به کسی مدرکی داده باشند که علت مرگ را اعدام ذکر کرده باشند!
شلاق را باید در وعده های نماز می زدند، نباید از وقت نماز می گذشت! ما منتظر نوبتمان بودیم! فقط اگر کسی قبول می کرد که نماز بخواند از نوبت خارج می شد و نوبت ما نزدیکتر می شد، ما شوخی می کردیم که چطور ضربه شلاق ها را کم کنیم؟ مثلا یک نفر می گفت که: "من زیر چادرم یک سینی می گذارم پشتم و آنها وقتی می زنند صدائی بلند می شود، بعد آنها می گویند که ببین شلاق من چه ضربی دارد!" یکی می گفت: "من بالشی می گذارم پشتم!" ما هم به شوخی می گفتیم که: "ولی مأموران می دانند که تو گوژپشت نبودی!" و می گفت: "من می گویم که من همیشه گوژپشت بوده ام، شما نمی دانستید!" شوخی بود برای این که خودمان را قوی نگه داریم، روزهای اول پاسدارهای مرد و یا خودمجتبی حلوائی از شکنجه گران معروف به زندانیان زن شلاق می زدند ولی بعدا زن های پاسدار می زدند، شلاق را به پشت می زدند که اثرش تیره و سیاه شدن پوست بود! بعد از مدتی که آنها به بند برگشتند از آثار سیاهی و کبودی کم شده بود.
در اواخر شهریور ۱۳۶۷ مردی به نام فروتن رئیس زندان شد، او در سال ۱۳۶۳ هم مدت کوتاهی بعد از رفتن لاجوردی رئیس زندان اوین شده بود، همه ما را در اتاقی جمع کردند، او آمد و بعد از این که خودش را معرفی کرد از ما پرسید: "آیا خواسته ای ندارید؟" روشن بود که کسی جواب نداد و حتی سر بلند نکرد، بعد گفت که: "ملاقات ها دوباره برقرار شده اند و شما می توانید شماره تلفن خانواده تان را به نگهبان بگوئید که آنها را برای ملاقات خبر کنند." حدود یک هفته بعد ما ملاقات داشتیم، فروتن ضمنا به سلول های انفرادی هم رفته بود و به زندانیانی که هر روز پنج بار شلاق می خوردند گفته بود که: "برنامه شلاق تمام شده و دیگر اعتصاب غذایتان را بشکنید!" زندانیان پرسیده بودند که: "ما از کجا مطمئن باشیم؟" او گفته بود که: "من رئیس جدید زندان هستم و می گویم که شلاق تمام شده!" زندانیان اول باور نکردند ولی بعد که دیدند دیگر شلاق نمی زنند اعتصاب غذایشان را شکستند، دو نفر از اینها بیست و دو روز در اعتصاب غذا بودند و شلاق می خوردند! بعد از حدود ده روز اینها را به بند برگرداندند.
شده بودند پوست و استخوان! مثل مرده ها بودند، چند نفری از دیدن آنها گریه کردند، با وجود این که یک هفته بود که غذا می خوردند ولی به خاطر بی آبی پوستشان خشکیده و پوسته پوسته بود و نمی توانستند خوب راه بروند، فکر می کنم حتی آثار ضربات شلاق هم در پشتشان بود ولی در زندان نمی شد این چیزها را به همدیگر نشان داد، ملاقات ها که شروع شدند ما تازه فهمیدیم که ابعاد کشتار چقدر وسیع بوده است! خانواده ها همه با گریه و زاری به دیدن ما می آمدند، عده زیادی بیرون بودند و ملاقات نداشتند، به اینها می گفتند: "صبر کنید، شما کسی را برای ملاقات ندارید!" از همان اول به آنها حقیقت را نمی گفتند و خانواده ها را به این یا آن محل می فرستادند! وقتی خانواده به آن کمیته می رفت آنجا وسایل عزیزش را تحویل می دادند! این برنامه دو ماه به طول انجامید، خبر دادن به این ترتیب بود! هیچ خانواده ای خبر رسمی در مورد اعدام، محل دفن، تاریخ اعدام و دلیل اعدام دریافت نکرد!
در ملاقات ها که دو هفته یک بار بودند اسامی زیادی را می شنیدیم که خانواده هایشان بیرون زندان سرگردان بودند و ملاقات نداشتند، خانواده های زندانیان همدیگر را سال ها پشت در زندان ها دیده بودند و می شناختند، در آن تابستان از بند ما و دو تا بند پائین در اوین بین دویست تا دویست و پنجاه زن را اعدام کردند، عده اعدام شدگان مرد چندین برابر بود، من اطلاعی از تعداد مردان اعدام شده ندارم، شاید خودشان بتوانند تعداد را تخمین بزنند، در بند ما بیشتر کسانی که برادر یا شوهرشان در زندان بودند عزیزانشان در سال ۱۳۶۷ اعدام شدند!
من در مهرماه ۱۳۶٩ آزاد شدم، شش ماه بعد از کشتار شروع کردند به آزاد کردن زندانی ها، اول مردان را آزاد کردند و سپس زنان را، در بند زنان ما حدود دو سال بعد از کشتار در زندان ماندیم، بعضی ها آزاد شدند و به بعضی ها مرخصی دادند و مرخصی را تمدید کردند تا سرانجام آزادشان کردند، خود ناصریان دادیار زندان که نقش مستقیم در کشتار ۱۳۶٧ داشت مرا تهدید کرد که اگر انزجار ندهم می کشند یا برای همیشه در انفرادی می مانم تا آدم شوم! مرا به انفرادی فرستاد و من از اسفند ۱۳۶۷ به مدت شش ماه در انفرادی ماندم! حتی با خانواده های ما هم رفتار غیر انسانی داشتند، بعد از کشتار به خیلی از ما ملاقات حضوری دادند، ناصریان هم می آمد تا خانواده ها را با تهدید وادار کند که از ما بخواهند انزجار بنویسیم، در اواخر خرداد ۱۳۶٩ در یکی از روزهای ملاقات در آن زمان من در انفرادی بودم خواهرم را که به ملاقات آمده بود (پدر و مادر من فوت کرده بودند و خواهرم به ملاقاتم می آمد) به کناری کشیدند و به او گفتند: "با شما کار داریم!" زمانی که کسی را اعدام می کردند برای دادن خبر چنین می کردند!
به خواهرم گفته بودند: "شما باید بروید داخل، ولی چادر ندارید!" خواهرم گفته بود: "حجاب من همین مانتو و روسری است!" معنی این تأخیر و معطل کردن این بود که زندانی شما اعدام شده است! خواهر من این را می دانست و وقتی او را از دیگر خانواده ها جدا کرده بودند خواهرم بیهوش شده بود! چون مأموران مرد حق نداشتند به زن ها دست بزنند برای این که او را به هوش بیاورند یک سطل آب رویش ریخته بودند! بعد که مرا بردند و او را دیدم و در آغوش گرفتم کاملا خیس بود، من گفتم: "چرا خیس هستی؟" ماجرا را تعریف کرد و گفت: "مواظب خودت باش!" ناصریان به او گفته بود: "بگو که توبه کند!" خواهرم پاسخ داده بود: "این که کاری نکرده، اینها رو چرا نگه داشته اید؟" خواهر من شجاع است ولی در آن موقع نمی دانست چه می گوید، گفت: "حالا که خمینی مرده اینها را چرا نگه داشته اید؟!" ناصریان خیلی عصبانی شد و گفت: "تو هم ضد انقلاب هستی، برو بیرون!"
★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★★
منیره برادران هم اکنون سردبیر تارنمای بیداران است، نوشتار دیگری از منیره برادران به نام: "منیره برادران و یادمانده هایش از کشتار تابستان ۶٧" را در لینک زیر ببینید:
منبع:
کتاب: (ضمیمه: کشتار زندانیان سیاسی در ایران، ۱۳۶۷ ، روایت بازماندگان و اظهارات مسئولان – بنیاد عبدالرحمن برومند)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر