۱۳۹۷ اسفند ۲۲, چهارشنبه

«محمد شریفی»، دانشجوی «دانشگاه تنسی»، قرار بود آخر ترم جاری فارغ‌التحصیل شود. همه هم‏کلاسی‌های دانشگاهش به عروسی دعوت و آماده سفر به نشویل برای جشن دوست‌شان بودند


سفره عقد بر سنگ قبر؛ تراژدی قتل جوان ایرانی در نشویل

 سارا بلوچ می‌گوید:«گرچه دیگر اینجا نیست اما هنوز هم مرا غافل‌گیر می‌کند»
چهارشنبه, 13 مارس 
ند روز مانده بود به شادترین روزهای «سارا» و «محمد»، دو جوان ایرانی ساکن «نشویل» در ایالت «تنسی» امریکا. قرار بود آخر ماه فوریه عشق چندساله خود را همیشگی و ازدواج کنند. 
«محمد شریفی»، دانشجوی «دانشگاه تنسی»، قرار بود آخر ترم جاری فارغ‌التحصیل شود. همه هم‏کلاسی‌های دانشگاهش به عروسی دعوت و آماده سفر به نشویل برای جشن دوست‌شان بودند اما ماجرا و مراسم طبق برنامه پیش نرفت. سارا سر از پا نمی‌شناخت که آ‌خر هفته برسد و او عروس محمد شود برای همیشه. اما تماسی ناشناس از بیمارستان زندگی او را زیر و رو کرد.
محمد قبل از عروسی و شروع زندگی زناشویی قصد داشت دستگاه «اِکس‌باکس» خود را بفروشد. این شد که به فیس‎بوک رفت و در این بازار برای اکس‌باکس خود مشتری پیدا کرد؛ پسری ۲۰ ساله به نام «دی‌مارکوس وایت». اما وقتی این جوان شرور سر قرار حاضر شد، به جای خرید، قصد سرقت اکس‌باکس را داشت و در کشاکش این دزدی، جلوی پارکینگ خانه محمد به او شلیک کرد. وایت اکنون به جرم قتل عمدی محمد شریفی بازداشت و در انتظار محاکمه است. «سارا بلوچ»، نامزد محمد اولین فردی بود که به بیمارستان رسید.
دی‌مارکوس وایت کسی که محمد را به قتل رسانده است
او در مصاحبه‌ای با «تایمز فیری‏پرس» آن لحظه را این گونه روایت می‌کند: «در بدو ورود به بیمارستان از منشی نام محمد را جویا شدم. او گفت نام محمد در سیستم موجود نیست. همان لحظه بود که دل من ریخت.»
سارا برای چند دقیقه تنها و سرگردان در بیمارستان پرس‌وجو می‌کند تا بالاخره پرستاری به او می‌گوید محمد در راه بیمارستان درگذشته است. سارا که در تمام طول مصاحبه لحظه‌ای نتوانست اشک‌هایش را متوقف کند، ادامه داد: «انگار دنیا روی سرم خراب شد. انگار زیر پایم خالی شد. داشتم سقوط می‌کردم. از هوش رفتم. وقتی به هوش آمدم، با خود می‌گفتم نه، تمام این خواب بود و هیچ کدام این اتفاق‌ها واقعی نبوده‌اند. ما همین هفته داریم ازدواج می‌کنیم، من همین دیشب دیدمش، مگر می‎شود دیگر نباشد؟»
اندکی بعد پرستاران خانم بلوچ را به سردخانه بیمارستان هدایت کردند؛ جایی که بدن بی‏جان محمد در آرامش قرار گرفته بود: «دستش را گرفتم و گفتم این انصاف نیست، من را ببخش. ببخش که نتوانستم ازت مراقبت کنم. تو همیشه مواظب من بودی ولی من نتوانستم مواظبت باشم.»سارا می‌گوید اکنون که دو هفته از درگذشت محمد می‌گذرد، بعضی شب‌ها به خوابش می‌آید و این تنها چیزی است که از نامزدش برایش مانده است. محمد حتی قبل از همه این‎ها، تدارک کادو تولد سارا را نیز دیده بود. گرچه خودش دیگر در تولد سارا حاضر نبوده اما ساعت رولکسی که از سفر هاوایی به سارا قولش را داده، برایش از قبل فرستاده بود. ​
سارا می‌گوید: «گرچه دیگر این جا نیست اما هنوز هم مرا غافل‌گیر می‌کند. او بهترین آدم دنیا بود؛ صبور، خونسرد، آرام و عاشق. یک بار که من تصادفی با یک شمع گردنش را سوزاندم، سریع از جا پریدم و منتظر بودم سرم داد بزند یا به خاطر بی‌حواسی دعوایم کند ولی او بلند شد و گفت اشکالی نداره عزیزم، عاشقتم. او هیچ وقت حتی صدایش را روی من بلند نکرد. اگر من مشکلی داشتم و به او می‌گفتم، مشکل من می‌شد مشکل او. تا حلش نمی‌کرد، از پا نمی‌نشست. آدمی نبود که بنشیند و مشکل افراد را بشنود و فقط بگوید آخ، متاسفم.» ​
دوستان و هم‎کلاسی‌های محمد راهی نشویل شدند اما نه برای شرکت در عروسی رفیق‌شان بلکه به خاطر حضور در مراسم تدفین‌ او. به گفته پدرش در مراسم تدفین، محمد همواره به فکر دیگران بود و تمام فکر و ذکرش همیشه خوشحال کردن تمام افراد اطرافش بود. «محسن شریفی» با صورتی اشکبار ادامه داد: «پسرم همه کس و کارم بود. او در تمام کارهایم مشاورم بود. بدون او چه کنم؟ چه‌گونه می‌توانم ادامه دهم؟» ​
سارا در روز عروسی با لباس عروس سر مزار محمد حاضر شد و با او باری دیگر وداع کرد. دوستان و آشنایان یک به یک و به نوبت سعی در آرام کردن وی و تسکینش داشتند. در آخر مادرش توری سفید لباس عروس را با یک توری سیاه برای عزاداری جایگزین کرد و سارا را در آغوش گرفت​.روزی که قرار بود شادترین روز زندگی‌اش باشد. محمد در باغ‎قبرستان «هارپث هیلز» نشویل به خاک سپرده شد. سارا در آخر و پیش از خروج از قبرستان گفت:‌ «ما خیلی خوشحال بودیم با هم. قرار بود برای همیشه با هم باشیم. چرا دوباره باید صبر کنم تا با او باشم؟»
سارا بلوچ به تازگی در فیسبوک خود در این باره نوشته است: «واقعا دوست ندارم الان که خودم و سایر عزیزان محمد داغدار او هستیم در این باره حرف بزنم ولی می‌دانم که خود محمد هم اگر اینجا بود می‌خواست همین کار را بکنیم. من و محمد زن و شوهر شرعی بودیم و به عقد هم درآمده بودیم. او به شدت برای روز عروسی‌مان لحظه‌شماری می‌کرد و به همین‌ خاطر می‌خواستم مرا در لباس عروس ببیند. تا آخر عمر پشیمان می‌شدم اگر این کار را نمی‌کردم. ولی بگذارید بگویم که سخت‌ترین کاری بود که در زندگیم کردم. اگر به من بود می‌خواستم خودم را در اتاقم زندانی کنم. من به اندازه کافی عذاب وجدان دارم که چرا در لحظه‌ای که بیش از هر وقت به من نیاز داشت کنارش نبودم. ولی نشستن من در اتاقم فقط موجب می‌شود محمد هم به نامی مانند سایر قربانیان شلیک‌های بی‌دلیل تبدیل شود. قبل از این ماجرا خود من هم نسبت به خشونت‌های موجود و اتفاق‌هایی از این دست آن‌طور که باید مطلع نبودم. من و محمد همیشه سعی داشتیم خوبی را در آدم‌ها ببینیم ولی الان بیدار شده‌ام و می‌دانم که اتفاق‌های بی‌دلیل و تراژیکی از این دست هر لحظه در گوشه و کنارمان رخ می‌دهد. در کنار تمام پیام‌های مهرآمیزی که دریافت کرده‌ام، سیل پیام‌های منفی هم همراه بوده که به من نشان داد ما انسان‌ها چقدر از هم دور افتاده‌ایم، آن قدر دور که می‌توانیم راحت و بی‌دلیل دیگران را با کلمات خود بیازاریم.» 


  • هیچ نظری موجود نیست: