يونس پارسا بناب
بعد از پايان جنگ جهانی دوم در سال 1945 ، درعرض دو سال عموم کشورهای سرمايه داری قيموميت نظامی و رهبری سياسی و اقتصادی آمريکا را پذيرا شدند . رهبران کشورهای اروپای غربی عموما مردم خود را با توسل به لولو خورخوره هائی مثل " خطر شوروی " و " ترس از کمونيسم " قانع ساختند که پذيرش سرکردگی و قدرقدرتی آمريکا و ايجاد يک جبهه همه جانبه عليه ديوار و " پرده آهنين " يک امر اجتناب ناپذير برای بقاء و حفظ " تمدن اروپا " ست . بدون ترديد ، عروج آمريکا در آن دوره به قله قدرقدرتی و سرکردگی به خاطر موقعيت متوفق آن در گستره های اقتصادی و نظامی در سطح جهان نيز نقش قابل توجهی ايفاء کرد . در دوره پنج ساله بعد از پايان جنگ ( 1950 – 1945 ) آمريکا 50 در صد کل محصولات صنعتی جهان را توليد می کرد . مضافاَ در اين سال ها آمريکا نه تنها انحصار بر تسليحات هسته ای را در کنترل خود داشت بلکه حتی از آنها برای بمباران هيروشيما و ناکازاکی استفاده کرده بود . اين وضع که تا آخرين سال ها دهه 1950 ادامه يافت و آمريکا برتری و سرکردگی بلامنازع همه جانبه خود را در جهان سرمايه داری ( " بلوک غرب " ) همچنان حفظ کرد ، با آغاز دهه 1960 به تدريج دستخوش تحول قرار گرفته و هژمونی همه جانبه آمريکا حتی در " جهان آزاد " به چالش طلبيده شد . عللی که باعث اين دگرديسی در توازن قوا گشت ، عبارت بودند از : 1 – عروج کشورهای اروپای آتلانتيک بويژه آلمان غربی و فرانسه و سپس ژاپن ، در عرصه اقتصادی بخصوص در توليد عظيم محصولات صنعتی به شکرانه درگيری و غوطه ور گشتن آمريکا در باتلاق جنگ ويتنام و آغاز مجدد رقابت آن کشورها با آمريکا برسر تسخير بازارهای جهان . 2 - اوج گيری جنبش های رهائيبخش ملی در کشورهای جهان سوم و حضور کشور – ملت های فعال " غير متعهد " در کشورهای بويژه آسيا ، آفريقا و آمريکای لاتين با گرايشات ضد گسترش هژمونی آمريکا در آن کشورها . 3 – حضور جدی شوروی و چين توده ای در صحنه جهانی با پيشينه گسست از نظام جهانی با انقلابات تاريخی 1917 و 1949 همبستگی و حمايت آنان از جنبش های رهائيبخش در کشورهای جهان سوم و جنبش های کارگری در اروپای آتلانتيک . اين چالش ها که بالاخره منجر به فرود آوردن ضربه اول بر پيکر آمريکای هژمونی طلب در حوادث تاريخی سال کليدی 1968 بود ، منجر به آغاز بحران در سرمايه داری معاصر گشت . اين بحران ( که مدت ها حتی از نظر اقتصاددانان سوسياليست " نامرئی " مانده و علائم ا ش مدتها نمايان نبود ) ، در سال 1971 زمانی که ريچارد نيکسون ( رئيس جمهور وقت آمريکا ) اعلام کرد که حلقه ای که دلار آمريکائی را دهه ها به طلا متصل می ساخت ، قطع خواهد شد ، آغاز گشت . با عطف به گذشته ، امروز که ما به منابع و ادبيات اقتصاد سياسی آن سال ها مراجعه می کنيم به طور روشنی می بينيم که آن سال ها دوران آغاز افول قدرقدرتی بلامنازع آمريکا در جهان بود . بعد از وقوع حوادث سياسی و اقتصادی آن سال ها ، ما شاهد " عقب نشينی " آمريکا و آغاز دوره معروف به " بررسی مجدد دردناک " از سوی هيئت حاکمه آمريکا می شويم که تا اواسط دهه 1980 طول می کشد . در اين دوره است که آمريکا بعد از بيرون آمدن از " نقاهت " و جبران خسارات و تلافی ها به بازيافت و بهبودی خود دست يافته و دوباره به مداخلات سياسی و تهاجمات سياسی خود در اکناف جهان اين بار شديدتر و هارتر دست می زند . در واقع پايان دوره " جنگ سرد " در سال 1991 ، آغاز دوره تهاجم و هژمونی طلبی مجدد آمريکا محسوب می گردد . بازگشت آمريکای هژمونی طلب و عروج آن به قله سرکردگی امپرياليسم " دسته جمعی " ( پيکان سه سره آمريکا ، ژاپن و اتحاديه اروپا ) ضروری می ساخت که هيئت حاکمه آمريکا در افول و شکست سه چالش بزرگ ( سه " ستون مقاومت " : جنبش های رهائيبخش ملی ، شوروی و " بلوک شرق " و جنبش کارگری در اروپای غربی ) که موانعی بزرگ در پيشبرد سياست های جاه طلبانه هژمونيستی آمريکا در دوره " جنگ سرد " بودند ، نقش کليدی ايفاء کند . در دوره " عقب نشينی " ، " بررسی مجدد تالم انگيز " و دوره " نقاهت " و بازيابی و بهبود مجدد ( 1991 – 1973 ) طبقه حاکمه آمريکا اين نقش کليدی را با توسل به ترويج و گسترش " بازار آزاد " نئوليبرالی و تشديد حرکت سرمايه در سطح جهانی ( گلوبوليزاسيون ) ايفاء کرد . بعد از افول و ريزش جنبش های رهائيبخش پوپوليستی " عهد باندونگ " در کشورهای سه قاره ، اعمال پروسه " اخته سازی " جنبش های کارگری در اروپای غربی ، فروپاشی و تجزيه شوروی و " بلوک شرق " و بالاخره تبديل چين توده ای و ويتنام دموکراتيک به کشورهای سرمايه داری ، آمريکا که از دوره های " نقاهت " و " جبران تلافی " ها عبور کرده و " بهبودی " خود را باز يافته بود ، دوباره به مداخلات و تجاوزات نظامی خود ( اين بار هارتر و ويرانسازتر از گذشته ) در اکناف جهان از گرانادا و پاناما در آمريکای لاتين گرفته تا يوگسلاوی در اروپا و افغانستان و عراق در آسيا دست زد . هژمونی طلبی آمريکا و انديشه اعمال سلطه " بلامنازع " آمريکا بر کره خاکی را نمی توان بدون توجه به عوامل ذهنی ( پرسنل = نيروی انسانی ) و محمل ها و نهادهای فراملی ( که هسته اصلی اين هژمونی طلبی را تشکيل می دهند ) ، مورد بررسی جامع و دقيق قرار داد . در اينجا به اهم اين عوامل و نهادها بطور اجمالی اشاره می شود : 1 – عامل ذهنی ( پرسنل ) : ظهور و عروج فعال اعضای پرکار جناح نومحافظه کاران در صحنه سياسی آمريکا در بيست و پنج سال گذشته ( 2009 – 1981 ) اين جناج با اينکه در انتخابات 2008 از مقامات خود در کاخ سفيد ( قوه اجرائيه ) توسط رقبای خود به بيرون رانده شدند ولی در حال حاضر با حضور فعال خود در وزارت خانه های امور نظامی – دفاعی و سياست خارجی و امنيتی نقش کليدی در تعبيه و اجرای " جنگ های ساخت آمريکا " و " جنگ عليه تروريسم " بويژه در خاورميانه ، آسيای جنوبی ( افغانستان ، پاکستان و.. ) و کشورهای آسيای مرکزی ايفاء می کنند . مضافا سرکردگان اين جناح از نفوذ و کنترل قابل توجهی در درون رسانه های جاری گروهی آمريکا که نقش تعيين کننده در شکل دادن افکار عمومی مردم جهان بويژه آمريکائی ها دارند ، برخوردار هستند . 2 – نهادهای فراملی : " پنج انحصار بزرگ " عمدتا مالی که کنترل کامل بر منابع طبيعی ، تکنولوژی ارتباطاتی و اطلاعاتی ، رسانه های گروهی ، نهادهای مالی و تجاری و توليد سلاح های شيميائی و کشتار دسته جمعی در سطح جهانی دارند . 3 – نهادهای بين المللی تحت کنترل پيکان سه سره امپرياليسم " دسته جمعی " ( آمريکا ، ژاپن و " اروپای متحد " : آلمان ، فرانسه و انگلستان ) : اين نهادها به ترتيب عبارتند از : الف – بانک جهانی : که مروج و مبلغ " سياست درهای باز " به سوی بازار آزاد نئوليبرالی برای فراملی ها بويژه در کشورهای توسعه نيافته پيرامونی است . ب – صندوق بين المللی پول : عملا آژانس امور مالی – پولی کشورهای توسعه نيافته پيرامونی است که هدفش عمدتا ترويج سياست فلاکت بار تعديل ساختاری اقتصادی ( گسترش پروسه خصوصی سازی ، ملی زدائی و کالا سازی ) در آن کشورها به نفع فراملی ها است . ج – سازمان تجارت جهانی : کلوب اقتصادی فراملی ها که هدفش اشاعه پروسه " فراملی سازی " در حيطه روابط تجاری بويژه در کشورهای اروپای شرقی ، آمريکای لاتين ، و خاورميانه و آفريقا است . 4 – سازمان نظامی ناتو : اين سازمان که در آغاز " جنگ سرد " توسط کشورهای سرمايه داری ( غرب ) برای حفاظت اين کشورها در مقابل " هجوم شوروی " ، " خطر کمونيسم " و " خطر زرد " به سرکردگی آمريکا تاسيس يافت ، بعد از فرو پاشی شوروی و پايان جنگ سرد و تجزيه يوگسلاوی به هفت کشور کوچک و مستقل از هم در سال های پايانی دهه 1990 دربست در اختيار آمريکا قرار گرفت که جنگ های " بی پايان " خود را در سراسر جهان بويژه در خاورميانه و آسيای مرکزی گسترش دهد . امروز ماهيت تجاوزکار و نظاميگرانه سيستم جهانی که آمريکا در رهبری آن قرار دارد ، نبايد تعجب انگيز باشد . سقوط شوروی و پيروزی سرمايه داری در سطح جهانی ، گفتمان مسلطی را در محافل گوناگون رايج ساخت که " دموکراسی يعنی بازار آزاد " اين گفتمان با تبليغ تينا ( آلترناتيو ديگری وجود ندارد ) ادعا کرد که دموکراسی و بازار آزاد دو روی يک سکه و لازم و ملزوم همديگر در تکامل جوامع هستند . هسته اين گفتمان هيچ ربطی با تجارب تاريخی و تحليل علمی وقايع و واقعيت های عينی روزگار ما و مشخصا در بيست سال گذشته ( که از پايان جنگ سرد می گذرد ) ندارد . اتفاقا در اين مدت زمان نه تنها گسترش بازار آزاد به دموکراسی و صلح منتهی نشد ، بلکه اشتعال جنگ های خانمانسوز در جهان منجر به گسترش آشوب و عقب نشينی دموکراسی گشت بطوری که حتی در خود آمريکا و در بعضی از کشورهای اروپائی ما امروز شاهد عروج و گسترش نوع جديدی از مکارتيسم و رواج بنيادگرائی های دينی ، مذهبی و شوونيسم هستيم . دقيقا بر عکس گفتمان جاری " تينا " که تاکيد می کند که گسترش " بازار آزاد " سرمايه داری منجر به شيوع دموکراسی و لاجرم به ترويج سکولاريسم و تجدد طلبی می شود ، امروز بيست سال بعد از اعلام " مرگ کمونيسم " و " پايان تاريخ " و عروج تينا ، ما شاهد تعميق شکاف بين " پيرامونی ها " و " مرکزها " هستيم که ادامه و تشديدش لاينقطع و بی پايان به نظر می رسد . در يک کلام ، آنچه که در صحنه جهانی به ظهور رسيده برخلاف ادعای گفتمان مسلط " تينا " حرکت جهان به سوی استقرار يک دولت و حکومت جهانی با مديريت سياسی نيست بلکه ايجاد زمينه های يک " امپراطوری پر از آشوب " است . چرائی و چگونگی سير نظام در جهت آشوب را بايد در عملکرد کل نظام در سطح جهانی جستجو کرد . به نظر می رسد که درجه افزايش تمرکز سرمايه به قدری بالا رفته و اشباع شده که فراملی ها ديگر قادر نيستند حتی داخل يک بازار به بزرگی اروپا و آمريکا به گسترش خود ادامه دهند . در نتيجه ايجاد يک بازار بزرگتری به اندازه کره خاکی به يک ضرورت حياتی برای فراملی ها تبديل شده است . درگذشته های نه چندان دور ، فراملی های اوليگوپولی ( چند انحصاری ) و يا مونوپولی ( تک انحصاری ) می توانستند در اول با مستعمره و نيمه مستعمره سازی ( 1945 – 1884 ) و سپس با کمپرادور سازی و نواستعماری ( در سال های 1991 – 1945 ) با تمرکز بيشتر سرمايه در درون بازارهای متعدد و متعلق به نيروهای استعمارگر کهن و نوين به روند انباشت سرمايه درداخل مناطق و حوزه های نفوذ خود ادامه دهند . اما امروز به جهت اشباع و تهی شدن آن بازارها ، ديگر امکان تمرکز برای اتخاذ سود کلان در قالب های گذشته از بين رفته است . در اينجا و در اين مرحله از تاريخ تکامل پديده امپرياليسم است که ما شاهد عروج آمريکای هژمونی طلب در صحنه بين المللی می شويم . نظام جهانی بر پايه يک تلاقی روزافزون بين " مرکز متحد " (پيکان سه سره امپرياليسم دسته جمعی : آمريکا ، ژاپن و " اروپای متحد" ) و بقيه جهان بويژه کشورهای پيرامونی در بند و " درمانده " ( " جهان چهارم " ) بنا يافته و رشد کرده است. سير تحول و سرنوشت اين تضاد و تلاقی روزافزون در حيطه ها و گستره های مختلف فرهنگی ، سياسی و اقتصادی در حال حاضر بوسيله تفوق و قدرقدرتی نظامی آمريکا ورق می خورد . در اين مرحله از " فرتوتی " و " پيری " امپرياليسم ، آمريکا که کنترل کامل و " بلامنازع " نظامی در جهان را کسب کرده است ، بطور مستقيم و يا غير مستقيم به جهانيان " پيام " می دهد که اگر با منويات جهانگشائی گرا و هژمونی طلبی آمريکا همراهی و همکاری نکنند و بازارهای خود را به روی فراملی ها ( پروسه فراملی سازی ) باز نکرده و فرامين و قوانين حاکم بر " بازار آزاد " نئوليبرالی تحت کنترل آمريکا را نپذيرند با " بلايای " رشد و عروج عدم ثبات ، بحران غذا و گرسنگی ، بنيادگرائی های دينی و مذهبی ، اولتراناسيوناليسم های شووينيستی خاک پرستی ، الحاق گرائی ، جدائی طلبی و بالاخره با درماندگی و نهايتا با تجاوزات نظامی و تجزيه روبرو خواهند گشت در يک کلام ، اين نظام پديده ايست در تاريخ بشر که فقط از طريق قدرت عريان نظامی می تواند " نظم جهانی خود را که چيزی در حال حاضر به غير از سير در جهت استقرار " امپراطوری آشوب " نيست ، اعمال کند . در پرتو اين شرايط در حال حاضر ما شاهد همکاری ها و يا همرائی های " شرکای آمريکا " و يا اتخاذ مواضع محتاطانه و ملاحظات محافظه کارانه از سوی " دوستان " و " رقيبان " آمريکا (چين ، روسيه ، هندوستان و.... ) در سطح جهانی نسبت به حرکت ها و عملکردهای آمريکا هستيم . علت اصلی اين امر همانا قدرقدرتی و تفوق آمريکا در امر نظاميگری است که در تاروپود ( متابوليسم ) نظام تنيده شده است . به عبارت ديگر اين سيستمی است که بر خلاف نظام های گذشته قادر به حرکت در جهت اعمال حتی حداقل خلع سلاح نبوده و بر عکس بطور دائم در حال افزايش مولفه های اصلی نظاميگری ( مثل گسترش پايگاههای نظامی در اکناف جهان و شيوع جنگ های ساخت آمريکا ) است . شايان توجه است که رشد ماهيت نظاميگری آمريکا دقيقا به خاطر تضعيف موقعيت متوفق آمريکا در عرصه های سياسی و ديپلماتيک ، اقتصادی و تجارتی و فرهنگی است . در سال های دهه 1990 وقتی که آمريکا بعد از گذراندن دوره " عقب نشينی " ، " نقاهت " و " بازيابی و بهبود مجدد " به عنوان تنها ابر قدرت " بلامنازع " به صحنه جهانی بازگشت ، خيلی از صاحب نظران بر آن شدند که اين بازگشت " اعجاب انگيز " در تمام عرصه ها از جمله در قلمرو اقتصادی نيز اتفاق افتاده است . ولی تاريخ دهه اول قرن بيست و يکم نشان داد که " معجزه اقتصادی " دهه 1990 آمريکا فقط وفقط در بخش مالی به وقوع پيوسته بود که تبعات آن بطور نمايانی در سال های 2009 – 2007 بصورت بحران های متعدد و مزمن دامنگير نظام جهانی گشت . امروز آمريکا از نظر اقتصادی در يک موقعيت بی مزيت قرار گرفته است . در واقع کاملا بر عکس دهه های 1950 و 1960 ، در حال حاضر جهانيان توليد می کنند و آمريکا مصرف می کند . دقيقا اينجاست که نظاميگری و قدرقدرتی نظامی آمريکا همچون يک کارت و " ورق بازی " به ضرورت در زندگی و بقای نظام تبديل می گردد که توسط آن بتواند تمام دارائی ها و ثروت ها را به آمريکا که در راس نظام و هرم " مرکز متحد " قرار گرفته ، انتقال دهد . اين کيست که امروزه هزينه های سر به فلک کشيده نظامی و جنگ های ساخت آمريکا را پرداخت می کند ؟ هم ثروتمندان " آنها " ( مثل سران دولت های کمپرادور عربستان سعودی و شرکای آمريکا : ژاپن ، آلمان و.. ) و هم " ماها " ( فقرا و قربانيان نظام جهانی تقريبا در سراسر جهان حتی در کشورهای " درمانده " و فرتوتی مثل بروندی و سومالی و... ) . به عبارت ديگر ، آمريکا از قدرقدرتی و موقعيت متوفق نظامی خود استفاده می کند که کسر بودجه خود را برآورده سازد تا روی انحطاط و فرود خود در راس نظام سرپوش بگذارد . آمريکا با توسل به عمل نظامی و جنگ و سازماندهی شرکا ، " متحدين " و دوستان خود از يک سو و ايجاد ترور و ترس و هراس از " تروريسم " در دل مردم جهان بويژه بين آمريکائيان از سوی ديگر می خواهد کنترل کامل و هژمونی خود را بر منابع نفتی و گاز طبيعی نه تنها خاورميانه بلکه حتی مهمتر کشورهای آسيای مرکزی و آسيای جنوبی ( افغانستان و پاکستان ) نيز اعمال سازد . ماجراجوئی های نظامی و تجاوزات جنگی آمريکا در افغانستان و سپس عراق در سال های آغازين دهه 2000 مقدمه و تدارکاتی در جهت گسترش " جنگ های ساخت آمريکا " به پاکستان و ماورای آن در دههه 2010 می باشد . مدارک و اسناد موجود دولتی آمريکا نشان می دهند که چهارچوب اين استراتژی جنگی که " هدف نهائی " آن عمدتا " تحديد چين " است ، در عرض دهه 1990 توسط جناح های سياسی درون هيئت حاکمه آمريکا بويژه نومحافظه کاران ( که در درون ارگانهای موثر دولتی مثل وزارت دفاع و نهاد فرمانبردار رسانه های گروهی رخنه کرده و هژمونی کسب کرده بودند ) ، تعبيه و بنا گشته بود . نگارنده ، برخلاف بخشی از روشنفکران کشورهای جهان سوم معتقدم که جنگ های آمريکا در افغانستان و عراق و سپس گسترش آن به پاکستان و بعداً به کشورهای آسيای مرکزی و احتمالا به ايالت اويغورنشين شمال غربی چين ( ايالت شين جان = ترکستان شرقی ) به هيچوجه جنگ عليه اسلام ، اسلام گرائی و مسلمانان نيست . اين کشورها اسلامی و مسلمان نشين هستند ولی جنگ نظامی آمريکا برای احراز هژمونی نفتی در اين مناطق است . آماج حمله های نظامی آمريکا در اين مناطق ، بن لادن ، عمر طالبان ، مهسود و...نيست . نفت و گاز طبيعی آماج اين نظاميگری هاست . آن روشنفکرانی که با ترويج و تبليغ " سياست های هويت فرهنگی " مردم جهان را بين " ماها " ( مسلمانان ) و " آنها " ( غربی های غير مسلمان ) تقسيم می کنند ، با منحرف ساختن توجه و مسير آگاهی يابی توده های مردم از تمرکز روی تضادهای اساسی ( بين واقعيت های درون سرمايه داری واقعا موجود و چشم اندازهای سوسياليستی ) به تمرکز روی تضادهای کاذب مدتها آن ها را در درون " خانواده توهمات " ( امت گرائی ، سلفيسم ، پنتاکاستاليسم ، هندوتوا ، لامائيسم و يا خاک پرستی ، شووينيسم ملت گرائی ، الحاق طلبی و جدائی خواهی و... ) حبس کرده و بدينوسيله خود را بطور عينی در خدمت نظام جهانی سرمايه قرار می دهند . اگر آمريکا کشورهای افغانستان ، عراق و اکنون پاکستان و... را آماج حملات نظامی خود قرار داده به خاطر اين نيست که ساکنان آن کشورها ، عرب ، ترک ، فارس ، پشتون ، پنجابی و.... يا مسلمان هستند بلکه به خاطر اين است که مردمان آن کشورها با اينکه صاحبان اصلی منابع بزرگ طبيعی و معدنی و... هستند ) شديداً " ضعيف " هستند . به عبارت ديگر " ماها " نيروهای طرفدار استقلال ، آزادی ، عدالت اجتماعی = نيروهای چپ عام ) در آن کشورها نتوانسته ايم با ايجاد يک ستاد رهبری به عنوان يک بديل ( چالشگر عينی متحد ) مطرح شويم . " آنها " ( جی 8 و يا جی 3 و شرکا و دوستان نظام ) به اين امر واقفند . ولی دوران قدرقدرتی و ماجراجوئی های نظامی آمريکا در اکناف جهان عمر طولانی نخواهد داشت . هم اکنون ما در آمريکای لاتين شاهد عروج کشور – ملت ها و رشد نهادهای منطقه ای هستيم که به طور جدی هژمونی طلبی آمريکا را به چالش می طلبند . اين چالش ها در " حياط خلوت " آمريکا باعث شده که در 13 کشور آن قاره دولت های کم و بيش انقلابی و يا متمايل به چپ سوسياليستی ( از ونزوئلا در سال 1999 گرفته تا السالوادور در سال 2009 ) به قدرت برسند . اين در حالی است که کوبا با پنجاه سال تجربه در راس اين ليست قرار دارد و در کشور هندوراس نيز کودتای سيا ( و نومحافظه کاران حاکم در وزارت دفاع آمريکا ) به جهت مبارزات نيروهای ضد کودتا که منجر به بی اعتباری موقعيت آمريکای اوباما گشته ، با سرنوشت نامعلوم و ناکامی روبرو گشته است . يکی از علل شکست و ناکامی آمريکای هژمونی طلب در آمريکای لاتين وجود چپ متحد به عنوان يک بديل جديد در مقابل طرفداران بازار آزاد نئوليبرالی و پروسه های خصوصی سازی و ضد مقررات عمومی در آن کشورهاست . مثل کشورهای آمريکای لاتين ، جنبش های عظيم ضد گلوبوليزاسيون سرمايه و ضد جنگ نيز بطور فزاينده ای در کشورهای اروپا و آمريکا در حال گسترش هستند . مجموع اين فعل و انفعالات و تغييرات در مناطق مختلف جهان به بلند پروازی های دموکراتيزه کردن چه در سطح جامعه های ملی و منطقه ای منجمله در خاورميانه و چه در سطح قاره ای و جهانی توان زيادی برای روياروئی های جدی با نظام جهانی سرمايه خواهد بخشيد . در گستره اين دگرديسی بويژه حرکت نيروهای چپ در راه اتحاد عمل است که چالشگران دموکراتيک و توده ای ضد نظام موفق خواهند شد که خود را برای گذار دراز مدت از واقعيت های واقعا موجود سرمايه به سوسياليسم جهانی آماده سازند
17 آبان 1388 | |
|
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر