۱۳۸۸ آبان ۱۸, دوشنبه

نيم نگاهی به فراز و فرود امپرياليسم آمريکا


يونس پارسا بناب



بعد از پايان جنگ جهانی دوم در سال 1945 ، درعرض دو سال عموم کشورهای سرمايه داری قيموميت نظامی و رهبری سياسی و اقتصادی آمريکا را پذيرا شدند . رهبران کشورهای اروپای غربی عموما مردم خود را با توسل به لولو خورخوره هائی مثل " خطر شوروی " و " ترس از کمونيسم " قانع ساختند که پذيرش سرکردگی و قدرقدرتی آمريکا و ايجاد يک جبهه همه جانبه عليه ديوار و " پرده آهنين " يک امر اجتناب ناپذير برای بقاء و حفظ " تمدن اروپا " ست . بدون ترديد ، عروج آمريکا در آن دوره به قله قدرقدرتی و سرکردگی به خاطر موقعيت متوفق آن در گستره های اقتصادی و نظامی در سطح جهان نيز نقش قابل توجهی ايفاء کرد . در دوره پنج ساله بعد از پايان جنگ ( 1950 – 1945 ) آمريکا 50 در صد کل محصولات صنعتی جهان را توليد می کرد . مضافاَ در اين سال ها آمريکا نه تنها انحصار بر تسليحات هسته ای را در کنترل خود داشت بلکه حتی از آنها برای بمباران هيروشيما و ناکازاکی استفاده کرده بود . اين وضع که تا آخرين سال ها دهه 1950 ادامه يافت و آمريکا برتری و سرکردگی بلامنازع همه جانبه خود را در جهان سرمايه داری ( " بلوک غرب " ) همچنان حفظ کرد ، با آغاز دهه 1960 به تدريج دستخوش تحول قرار گرفته و هژمونی همه جانبه آمريکا حتی در " جهان آزاد " به چالش طلبيده شد . عللی که باعث اين دگرديسی در توازن قوا گشت ، عبارت بودند از :
1 – عروج کشورهای اروپای آتلانتيک بويژه آلمان غربی و فرانسه و سپس ژاپن ، در عرصه اقتصادی بخصوص در توليد عظيم محصولات صنعتی به شکرانه درگيری و غوطه ور گشتن آمريکا در باتلاق جنگ ويتنام و آغاز مجدد رقابت آن کشورها با آمريکا برسر تسخير بازارهای جهان .
2 - اوج گيری جنبش های رهائيبخش ملی در کشورهای جهان سوم و حضور کشور – ملت های فعال " غير متعهد " در کشورهای بويژه آسيا ، آفريقا و آمريکای لاتين با گرايشات ضد گسترش هژمونی آمريکا در آن کشورها .
3 – حضور جدی شوروی و چين توده ای در صحنه جهانی با پيشينه گسست از نظام جهانی با انقلابات تاريخی 1917 و 1949 همبستگی و حمايت آنان از جنبش های رهائيبخش در کشورهای جهان سوم و جنبش های کارگری در اروپای آتلانتيک . اين چالش ها که بالاخره منجر به فرود آوردن ضربه اول بر پيکر آمريکای هژمونی طلب در حوادث تاريخی سال کليدی 1968 بود ، منجر به آغاز بحران در سرمايه داری معاصر گشت . اين بحران ( که مدت ها حتی از نظر اقتصاددانان سوسياليست " نامرئی " مانده و علائم ا ش مدتها نمايان نبود ) ، در سال 1971 زمانی که ريچارد نيکسون ( رئيس جمهور وقت آمريکا ) اعلام کرد که حلقه ای که دلار آمريکائی را دهه ها به طلا متصل می ساخت ، قطع خواهد شد ، آغاز گشت . با عطف به گذشته ، امروز که ما به منابع و ادبيات اقتصاد سياسی آن سال ها مراجعه می کنيم به طور روشنی می بينيم که آن سال ها دوران آغاز افول قدرقدرتی بلامنازع آمريکا در جهان بود . بعد از وقوع حوادث سياسی و اقتصادی آن سال ها ، ما شاهد " عقب نشينی " آمريکا و آغاز دوره معروف به " بررسی مجدد دردناک " از سوی هيئت حاکمه آمريکا می شويم که تا اواسط دهه 1980 طول می کشد . در اين دوره است که آمريکا بعد از بيرون آمدن از " نقاهت " و جبران خسارات و تلافی ها به بازيافت و بهبودی خود دست يافته و دوباره به مداخلات سياسی و تهاجمات سياسی خود در اکناف جهان اين بار شديدتر و هارتر دست می زند . در واقع پايان دوره " جنگ سرد " در سال 1991 ، آغاز دوره تهاجم و هژمونی طلبی مجدد آمريکا محسوب می گردد . بازگشت آمريکای هژمونی طلب و عروج آن به قله سرکردگی امپرياليسم " دسته جمعی " ( پيکان سه سره آمريکا ، ژاپن و اتحاديه اروپا ) ضروری می ساخت که هيئت حاکمه آمريکا در افول و شکست سه چالش بزرگ ( سه " ستون مقاومت " : جنبش های رهائيبخش ملی ، شوروی و " بلوک شرق " و جنبش کارگری در اروپای غربی ) که موانعی بزرگ در پيشبرد سياست های جاه طلبانه هژمونيستی آمريکا در دوره " جنگ سرد " بودند ، نقش کليدی ايفاء کند . در دوره " عقب نشينی " ، " بررسی مجدد تالم انگيز " و دوره " نقاهت " و بازيابی و بهبود مجدد ( 1991 – 1973 ) طبقه حاکمه آمريکا اين نقش کليدی را با توسل به ترويج و گسترش " بازار آزاد " نئوليبرالی و تشديد حرکت سرمايه در سطح جهانی ( گلوبوليزاسيون ) ايفاء کرد . بعد از افول و ريزش جنبش های رهائيبخش پوپوليستی " عهد باندونگ " در کشورهای سه قاره ، اعمال پروسه " اخته سازی " جنبش های کارگری در اروپای غربی ، فروپاشی و تجزيه شوروی و " بلوک شرق " و بالاخره تبديل چين توده ای و ويتنام دموکراتيک به کشورهای سرمايه داری ، آمريکا که از دوره های " نقاهت " و " جبران تلافی " ها عبور کرده و " بهبودی " خود را باز يافته بود ، دوباره به مداخلات و تجاوزات نظامی خود ( اين بار هارتر و ويرانسازتر از گذشته ) در اکناف جهان از گرانادا و پاناما در آمريکای لاتين گرفته تا يوگسلاوی در اروپا و افغانستان و عراق در آسيا دست زد . هژمونی طلبی آمريکا و انديشه اعمال سلطه " بلامنازع " آمريکا بر کره خاکی را نمی توان بدون توجه به عوامل ذهنی ( پرسنل = نيروی انسانی ) و محمل ها و نهادهای فراملی ( که هسته اصلی اين هژمونی طلبی را تشکيل می دهند ) ، مورد بررسی جامع و دقيق قرار داد . در اينجا به اهم اين عوامل و نهادها بطور اجمالی اشاره می شود :
1 – عامل ذهنی ( پرسنل ) : ظهور و عروج فعال اعضای پرکار جناح نومحافظه کاران در صحنه سياسی آمريکا در بيست و پنج سال گذشته ( 2009 – 1981 ) اين جناج با اينکه در انتخابات 2008 از مقامات خود در کاخ سفيد ( قوه اجرائيه ) توسط رقبای خود به بيرون رانده شدند ولی در حال حاضر با حضور فعال خود در وزارت خانه های امور نظامی – دفاعی و سياست خارجی و امنيتی نقش کليدی در تعبيه و اجرای " جنگ های ساخت آمريکا " و " جنگ عليه تروريسم " بويژه در خاورميانه ، آسيای جنوبی ( افغانستان ، پاکستان و.. ) و کشورهای آسيای مرکزی ايفاء می کنند . مضافا سرکردگان اين جناح از نفوذ و کنترل قابل توجهی در درون رسانه های جاری گروهی آمريکا که نقش تعيين کننده در شکل دادن افکار عمومی مردم جهان بويژه آمريکائی ها دارند ، برخوردار هستند .
2 – نهادهای فراملی : " پنج انحصار بزرگ " عمدتا مالی که کنترل کامل بر منابع طبيعی ، تکنولوژی ارتباطاتی و اطلاعاتی ، رسانه های گروهی ، نهادهای مالی و تجاری و توليد سلاح های شيميائی و کشتار دسته جمعی در سطح جهانی دارند .
3 – نهادهای بين المللی تحت کنترل پيکان سه سره امپرياليسم " دسته جمعی " ( آمريکا ، ژاپن و " اروپای متحد " : آلمان ، فرانسه و انگلستان ) : اين نهادها به ترتيب عبارتند از :
الف – بانک جهانی : که مروج و مبلغ " سياست درهای باز " به سوی بازار آزاد نئوليبرالی برای فراملی ها بويژه در کشورهای توسعه نيافته پيرامونی است .
ب – صندوق بين المللی پول : عملا آژانس امور مالی – پولی کشورهای توسعه نيافته پيرامونی است که هدفش عمدتا ترويج سياست فلاکت بار تعديل ساختاری اقتصادی ( گسترش پروسه خصوصی سازی ، ملی زدائی و کالا سازی ) در آن کشورها به نفع فراملی ها است .
ج – سازمان تجارت جهانی : کلوب اقتصادی فراملی ها که هدفش اشاعه پروسه " فراملی سازی " در حيطه روابط تجاری بويژه در کشورهای اروپای شرقی ، آمريکای لاتين ، و خاورميانه و آفريقا است .
4 – سازمان نظامی ناتو : اين سازمان که در آغاز " جنگ سرد " توسط کشورهای سرمايه داری ( غرب ) برای حفاظت اين کشورها در مقابل " هجوم شوروی " ، " خطر کمونيسم " و " خطر زرد " به سرکردگی آمريکا تاسيس يافت ، بعد از فرو پاشی شوروی و پايان جنگ سرد و تجزيه يوگسلاوی به هفت کشور کوچک و مستقل از هم در سال های پايانی دهه 1990 دربست در اختيار آمريکا قرار گرفت که جنگ های " بی پايان " خود را در سراسر جهان بويژه در خاورميانه و آسيای مرکزی گسترش دهد . امروز ماهيت تجاوزکار و نظاميگرانه سيستم جهانی که آمريکا در رهبری آن قرار دارد ، نبايد تعجب انگيز باشد . سقوط شوروی و پيروزی سرمايه داری در سطح جهانی ، گفتمان مسلطی را در محافل گوناگون رايج ساخت که " دموکراسی يعنی بازار آزاد " اين گفتمان با تبليغ تينا ( آلترناتيو ديگری وجود ندارد ) ادعا کرد که دموکراسی و بازار آزاد دو روی يک سکه و لازم و ملزوم همديگر در تکامل جوامع هستند . هسته اين گفتمان هيچ ربطی با تجارب تاريخی و تحليل علمی وقايع و واقعيت های عينی روزگار ما و مشخصا در بيست سال گذشته ( که از پايان جنگ سرد می گذرد ) ندارد . اتفاقا در اين مدت زمان نه تنها گسترش بازار آزاد به دموکراسی و صلح منتهی نشد ، بلکه اشتعال جنگ های خانمانسوز در جهان منجر به گسترش آشوب و عقب نشينی دموکراسی گشت بطوری که حتی در خود آمريکا و در بعضی از کشورهای اروپائی ما امروز شاهد عروج و گسترش نوع جديدی از مکارتيسم و رواج بنيادگرائی های دينی ، مذهبی و شوونيسم هستيم . دقيقا بر عکس گفتمان جاری " تينا " که تاکيد می کند که گسترش " بازار آزاد " سرمايه داری منجر به شيوع دموکراسی و لاجرم به ترويج سکولاريسم و تجدد طلبی می شود ، امروز بيست سال بعد از اعلام " مرگ کمونيسم " و " پايان تاريخ " و عروج تينا ، ما شاهد تعميق شکاف بين " پيرامونی ها " و " مرکزها " هستيم که ادامه و تشديدش لاينقطع و بی پايان به نظر می رسد . در يک کلام ، آنچه که در صحنه جهانی به ظهور رسيده برخلاف ادعای گفتمان مسلط " تينا " حرکت جهان به سوی استقرار يک دولت و حکومت جهانی با مديريت سياسی نيست بلکه ايجاد زمينه های يک " امپراطوری پر از آشوب " است . چرائی و چگونگی سير نظام در جهت آشوب را بايد در عملکرد کل نظام در سطح جهانی جستجو کرد . به نظر می رسد که درجه افزايش تمرکز سرمايه به قدری بالا رفته و اشباع شده که فراملی ها ديگر قادر نيستند حتی داخل يک بازار به بزرگی اروپا و آمريکا به گسترش خود ادامه دهند . در نتيجه ايجاد يک بازار بزرگتری به اندازه کره خاکی به يک ضرورت حياتی برای فراملی ها تبديل شده است . درگذشته های نه چندان دور ، فراملی های اوليگوپولی ( چند انحصاری ) و يا مونوپولی ( تک انحصاری ) می توانستند در اول با مستعمره و نيمه مستعمره سازی ( 1945 – 1884 ) و سپس با کمپرادور سازی و نواستعماری ( در سال های 1991 – 1945 ) با تمرکز بيشتر سرمايه در درون بازارهای متعدد و متعلق به نيروهای استعمارگر کهن و نوين به روند انباشت سرمايه درداخل مناطق و حوزه های نفوذ خود ادامه دهند . اما امروز به جهت اشباع و تهی شدن آن بازارها ، ديگر امکان تمرکز برای اتخاذ سود کلان در قالب های گذشته از بين رفته است . در اينجا و در اين مرحله از تاريخ تکامل پديده امپرياليسم است که ما شاهد عروج آمريکای هژمونی طلب در صحنه بين المللی می شويم . نظام جهانی بر پايه يک تلاقی روزافزون بين " مرکز متحد " (پيکان سه سره امپرياليسم دسته جمعی : آمريکا ، ژاپن و " اروپای متحد" ) و بقيه جهان بويژه کشورهای پيرامونی در بند و " درمانده " ( " جهان چهارم " ) بنا يافته و رشد کرده است. سير تحول و سرنوشت اين تضاد و تلاقی روزافزون در حيطه ها و گستره های مختلف فرهنگی ، سياسی و اقتصادی در حال حاضر بوسيله تفوق و قدرقدرتی نظامی آمريکا ورق می خورد . در اين مرحله از " فرتوتی " و " پيری " امپرياليسم ، آمريکا که کنترل کامل و " بلامنازع " نظامی در جهان را کسب کرده است ، بطور مستقيم و يا غير مستقيم به جهانيان " پيام " می دهد که اگر با منويات جهانگشائی گرا و هژمونی طلبی آمريکا همراهی و همکاری نکنند و بازارهای خود را به روی فراملی ها ( پروسه فراملی سازی ) باز نکرده و فرامين و قوانين حاکم بر " بازار آزاد " نئوليبرالی تحت کنترل آمريکا را نپذيرند با " بلايای " رشد و عروج عدم ثبات ، بحران غذا و گرسنگی ، بنيادگرائی های دينی و مذهبی ، اولتراناسيوناليسم های شووينيستی خاک پرستی ، الحاق گرائی ، جدائی طلبی و بالاخره با درماندگی و نهايتا با تجاوزات نظامی و تجزيه روبرو خواهند گشت در يک کلام ، اين نظام پديده ايست در تاريخ بشر که فقط از طريق قدرت عريان نظامی می تواند " نظم جهانی خود را که چيزی در حال حاضر به غير از سير در جهت استقرار " امپراطوری آشوب " نيست ، اعمال کند . در پرتو اين شرايط در حال حاضر ما شاهد همکاری ها و يا همرائی های " شرکای آمريکا " و يا اتخاذ مواضع محتاطانه و ملاحظات محافظه کارانه از سوی " دوستان " و " رقيبان " آمريکا (چين ، روسيه ، هندوستان و.... ) در سطح جهانی نسبت به حرکت ها و عملکردهای آمريکا هستيم . علت اصلی اين امر همانا قدرقدرتی و تفوق آمريکا در امر نظاميگری است که در تاروپود ( متابوليسم ) نظام تنيده شده است . به عبارت ديگر اين سيستمی است که بر خلاف نظام های گذشته قادر به حرکت در جهت اعمال حتی حداقل خلع سلاح نبوده و بر عکس بطور دائم در حال افزايش مولفه های اصلی نظاميگری ( مثل گسترش پايگاههای نظامی در اکناف جهان و شيوع جنگ های ساخت آمريکا ) است . شايان توجه است که رشد ماهيت نظاميگری آمريکا دقيقا به خاطر تضعيف موقعيت متوفق آمريکا در عرصه های سياسی و ديپلماتيک ، اقتصادی و تجارتی و فرهنگی است . در سال های دهه 1990 وقتی که آمريکا بعد از گذراندن دوره " عقب نشينی " ، " نقاهت " و " بازيابی و بهبود مجدد " به عنوان تنها ابر قدرت " بلامنازع " به صحنه جهانی بازگشت ، خيلی از صاحب نظران بر آن شدند که اين بازگشت " اعجاب انگيز " در تمام عرصه ها از جمله در قلمرو اقتصادی نيز اتفاق افتاده است . ولی تاريخ دهه اول قرن بيست و يکم نشان داد که " معجزه اقتصادی " دهه 1990 آمريکا فقط وفقط در بخش مالی به وقوع پيوسته بود که تبعات آن بطور نمايانی در سال های 2009 – 2007 بصورت بحران های متعدد و مزمن دامنگير نظام جهانی گشت . امروز آمريکا از نظر اقتصادی در يک موقعيت بی مزيت قرار گرفته است . در واقع کاملا بر عکس دهه های 1950 و 1960 ، در حال حاضر جهانيان توليد می کنند و آمريکا مصرف می کند . دقيقا اينجاست که نظاميگری و قدرقدرتی نظامی آمريکا همچون يک کارت و " ورق بازی " به ضرورت در زندگی و بقای نظام تبديل می گردد که توسط آن بتواند تمام دارائی ها و ثروت ها را به آمريکا که در راس نظام و هرم " مرکز متحد " قرار گرفته ، انتقال دهد . اين کيست که امروزه هزينه های سر به فلک کشيده نظامی و جنگ های ساخت آمريکا را پرداخت می کند ؟ هم ثروتمندان " آنها " ( مثل سران دولت های کمپرادور عربستان سعودی و شرکای آمريکا : ژاپن ، آلمان و.. ) و هم " ماها " ( فقرا و قربانيان نظام جهانی تقريبا در سراسر جهان حتی در کشورهای " درمانده " و فرتوتی مثل بروندی و سومالی و... ) . به عبارت ديگر ، آمريکا از قدرقدرتی و موقعيت متوفق نظامی خود استفاده می کند که کسر بودجه خود را برآورده سازد تا روی انحطاط و فرود خود در راس نظام سرپوش بگذارد . آمريکا با توسل به عمل نظامی و جنگ و سازماندهی شرکا ، " متحدين " و دوستان خود از يک سو و ايجاد ترور و ترس و هراس از " تروريسم " در دل مردم جهان بويژه بين آمريکائيان از سوی ديگر می خواهد کنترل کامل و هژمونی خود را بر منابع نفتی و گاز طبيعی نه تنها خاورميانه بلکه حتی مهمتر کشورهای آسيای مرکزی و آسيای جنوبی ( افغانستان و پاکستان ) نيز اعمال سازد . ماجراجوئی های نظامی و تجاوزات جنگی آمريکا در افغانستان و سپس عراق در سال های آغازين دهه 2000 مقدمه و تدارکاتی در جهت گسترش " جنگ های ساخت آمريکا " به پاکستان و ماورای آن در دههه 2010 می باشد . مدارک و اسناد موجود دولتی آمريکا نشان می دهند که چهارچوب اين استراتژی جنگی که " هدف نهائی " آن عمدتا " تحديد چين " است ، در عرض دهه 1990 توسط جناح های سياسی درون هيئت حاکمه آمريکا بويژه نومحافظه کاران ( که در درون ارگانهای موثر دولتی مثل وزارت دفاع و نهاد فرمانبردار رسانه های گروهی رخنه کرده و هژمونی کسب کرده بودند ) ، تعبيه و بنا گشته بود . نگارنده ، برخلاف بخشی از روشنفکران کشورهای جهان سوم معتقدم که جنگ های آمريکا در افغانستان و عراق و سپس گسترش آن به پاکستان و بعداً به کشورهای آسيای مرکزی و احتمالا به ايالت اويغورنشين شمال غربی چين ( ايالت شين جان = ترکستان شرقی ) به هيچوجه جنگ عليه اسلام ، اسلام گرائی و مسلمانان نيست . اين کشورها اسلامی و مسلمان نشين هستند ولی جنگ نظامی آمريکا برای احراز هژمونی نفتی در اين مناطق است . آماج حمله های نظامی آمريکا در اين مناطق ، بن لادن ، عمر طالبان ، مهسود و...نيست . نفت و گاز طبيعی آماج اين نظاميگری هاست . آن روشنفکرانی که با ترويج و تبليغ " سياست های هويت فرهنگی " مردم جهان را بين " ماها " ( مسلمانان ) و " آنها " ( غربی های غير مسلمان ) تقسيم می کنند ، با منحرف ساختن توجه و مسير آگاهی يابی توده های مردم از تمرکز روی تضادهای اساسی ( بين واقعيت های درون سرمايه داری واقعا موجود و چشم اندازهای سوسياليستی ) به تمرکز روی تضادهای کاذب مدتها آن ها را در درون " خانواده توهمات " ( امت گرائی ، سلفيسم ، پنتاکاستاليسم ، هندوتوا ، لامائيسم و يا خاک پرستی ، شووينيسم ملت گرائی ، الحاق طلبی و جدائی خواهی و... ) حبس کرده و بدينوسيله خود را بطور عينی در خدمت نظام جهانی سرمايه قرار می دهند . اگر آمريکا کشورهای افغانستان ، عراق و اکنون پاکستان و... را آماج حملات نظامی خود قرار داده به خاطر اين نيست که ساکنان آن کشورها ، عرب ، ترک ، فارس ، پشتون ، پنجابی و.... يا مسلمان هستند بلکه به خاطر اين است که مردمان آن کشورها با اينکه صاحبان اصلی منابع بزرگ طبيعی و معدنی و... هستند ) شديداً " ضعيف " هستند . به عبارت ديگر " ماها " نيروهای طرفدار استقلال ، آزادی ، عدالت اجتماعی = نيروهای چپ عام ) در آن کشورها نتوانسته ايم با ايجاد يک ستاد رهبری به عنوان يک بديل ( چالشگر عينی متحد ) مطرح شويم . " آنها " ( جی 8 و يا جی 3 و شرکا و دوستان نظام ) به اين امر واقفند . ولی دوران قدرقدرتی و ماجراجوئی های نظامی آمريکا در اکناف جهان عمر طولانی نخواهد داشت . هم اکنون ما در آمريکای لاتين شاهد عروج کشور – ملت ها و رشد نهادهای منطقه ای هستيم که به طور جدی هژمونی طلبی آمريکا را به چالش می طلبند . اين چالش ها در " حياط خلوت " آمريکا باعث شده که در 13 کشور آن قاره دولت های کم و بيش انقلابی و يا متمايل به چپ سوسياليستی ( از ونزوئلا در سال 1999 گرفته تا السالوادور در سال 2009 ) به قدرت برسند . اين در حالی است که کوبا با پنجاه سال تجربه در راس اين ليست قرار دارد و در کشور هندوراس نيز کودتای سيا ( و نومحافظه کاران حاکم در وزارت دفاع آمريکا ) به جهت مبارزات نيروهای ضد کودتا که منجر به بی اعتباری موقعيت آمريکای اوباما گشته ، با سرنوشت نامعلوم و ناکامی روبرو گشته است . يکی از علل شکست و ناکامی آمريکای هژمونی طلب در آمريکای لاتين وجود چپ متحد به عنوان يک بديل جديد در مقابل طرفداران بازار آزاد نئوليبرالی و پروسه های خصوصی سازی و ضد مقررات عمومی در آن کشورهاست . مثل کشورهای آمريکای لاتين ، جنبش های عظيم ضد گلوبوليزاسيون سرمايه و ضد جنگ نيز بطور فزاينده ای در کشورهای اروپا و آمريکا در حال گسترش هستند . مجموع اين فعل و انفعالات و تغييرات در مناطق مختلف جهان به بلند پروازی های دموکراتيزه کردن چه در سطح جامعه های ملی و منطقه ای منجمله در خاورميانه و چه در سطح قاره ای و جهانی توان زيادی برای روياروئی های جدی با نظام جهانی سرمايه خواهد بخشيد . در گستره اين دگرديسی بويژه حرکت نيروهای چپ در راه اتحاد عمل است که چالشگران دموکراتيک و توده ای ضد نظام موفق خواهند شد که خود را برای گذار دراز مدت از واقعيت های واقعا موجود سرمايه به سوسياليسم جهانی آماده سازند


17 آبان 1388

هیچ نظری موجود نیست: