۱۳۸۸ بهمن ۱۸, یکشنبه

تفکر دلبخواهی و مشکل تاکتيک ها

اسماعيل نوری علا

1

می گويند ذهن آدميزاد مفاهيم و صفات را تنها وقتی درک می کند که بصورت «ضدين» وجود داشته باشند. بقول شيخ محمود شبستری: «ظهور جملهء اشيا به ضد است»؛ اگر شب نبود روز هم معنائی نداشت، اگر نفرت وجود نداشت محبت هم بی معنی بود. اگر اسارت و تنگنا و تحميل وجود نداشت آزادی نيز ـ اگرچه بود اما ـ امری بديهی محسوب می شد که نامی نمی گرفت و قدرش شناخته نمی شد. همانگونه که گاهی اين دو پارهء ضدين چندان از هم دور می افتند که يکی شان بديهی انگاشته شده و از حوزهء درک ما خارج می شود. مثل هوائی که تنفس می کنيم. برای ما وجود هوای پر از اکسيژن آنچنان بديهی است که در نود درصد اوقات زندگی اصلاً فراموش می کنيم که مدام مشغول نفس کشيدن ايم. تنفس کاری می شود اتوماتيک. اما به محض اينکه با وضعيت «ضد» روبرو می شويم هم می فهميم که چگونه دائماً مشغول تنفسیم و هم درک می کنيم که «بی هوائی» چه مخمصهء عظيمی است. از گير افتادن در زير آب گرفته، تا تمام شدن کپسول اکسيژن يک فضا نورد؛ از وقتی که دچار آسم و تنگی نفس می شويم تا زمانی که طناب دار را بر گردن خود حس می کنيم، تازه حضور و ضرورت اين هوای بديهی انگاشته شده و قدر و ارزش حياتی آن بر ما روشن می شود.

باری، اين همه را گفتم تا مقدمه ای باشد برای موضوع مطلب اين هفته که بر محور تفسير «تاکتيک» ها می گردد. خبرگان علم مديريت، «برنامه ريزی بلند مدت» را تدارک «استراتژی» می خوانند که ـ در تشبيه به عمليات جنگی ـ عبارت باشد از تعيين اهداف و برنامه های کلی عمليات و استفادهء نهائی از کابرد امکانات در دسترس (بگيريم، همچون مهره های شطرنج با حرکات گوناگون شان) برای غلبه بر حريف. اين خبرگان، در برابر «استراتژی» از «عمليات کوتاه مدت» يا «تاکتيک» نام می برند که عبارت باشد از «اجزاء کوتاه مدت يک طرح جامع» که از طريق هر حرکت مهره ها در صحنه (ی جنگ يا شطرنج) و در روياروئی با مهره های حريف متحقق می شود. من نيز می خواهم از برنامه ريزی های کوتاه مدتی سخن بگويم که برای انجام کاری در مدتی معين و کوتاه مورد نظر قرار می گيرند و توفيق و شکست شان هم در کوتاه مدت قابل ارزيابی است.

2

ما از دو ديدگاه می توانيم به «کوتاه مدت» نزديک شويم. نخست اينکه آن را بدون در نظر گرفتن «ضد» اش مورد مطالعه قرار دهيم. يعنی فکر نکنيم که اين «کوتاه مدت» در جوف مفهوم «بلند مدت» است که می تواند «کوتاه مدت» خوانده شود؛ والا ما چه متر و معياری در دست داريم که بتوانيم آن را چنين بخوانيم؟ در واقع، هنگامی که ما برنامه ای را بدون در نظر گرفتن مفهوم «بلند مدت» با صفت کوتاه مشخص می کنيم فقط منظورمان می تواند اين باشد که اين برنامه قرار نيست بعنوان جزئی از يک طرح بزرگتر مطرح شود و در فاصلهء کوتاهی آغاز و انجامش بهم می رسند.

اما گاه نيز «کوتاه مدت» را بعنوان بخش و مرحله ای از برنامه ای «بلند مدت» می بينيم و يا مطرح می کنيم و در اين وضعيت کوتاهی برنامهء مورد بحث ما در ارتباط با بلندی برنامه ای ديگر که يکی از اجزائش برنامهء کوتاه مدت ما است معنا پيدا می کند.

به اين ترتيب ما به دو نوع «کوتاه مدت» می رسيم؛ يکی بی ارتباط با «بلند مدت» که ـ در نتيجه ـ کوتاهی اش معنای خاصی ندارد؛ و يکی هم «کوتاه مدتی» که در داخل يک «بلند مدت ِ» مرحله بندی و برنامه ريزی شده قرار دارد. اين دو نوع «کوتاه مدت» فی نفسه نه خوبند و نه بد، نه لزوماً غلط اند و يا درست. هر دوی آنها در زندگی ما نقش بازی می کنند. اولی فقط کوتاه خوانده می شود برای اينکه در مدت کوتاهی به انجام می رسد و دومی کوتاه خوانده می شود بخاطر اينکه در ارتباط با يک برنامهء جامع و بلند مدت قرار دارد و مرحله ای از آن است.

3

در عين حال، ما هم اگر در قضاوت ها و «برچسب زدن» هامان متوجه وجود و تفاوت اين دو نوع «کوته بينی» باشيم دچار مشکلی نمی شويم. وقتی سيگاری روشن و قليانی چاق می کنيم بکاری کوتاه مدت مشغوليم که ربطی به بقيهء کارهامان ندارد و شدن و نشدنش آسيبی به ديگر برنامه هامان نمی زند. اما اگر آدمی هستيم که قصد کرده ايم به، مثلاً، «کعبه» برويم، آنوقت سوار شدن بر وسيلهء نقليه و راهی که انتخاب می کنيم و سرعتی که بکار می بريم و هزار و يک امر ديگر در توفيق يا شکست ما در رسيدن به مقصود عامليت و دخالت پيدا می کنند؛ چرا که وسيله ای که داريم، راهی که انتخاب می کنيم و سرعتی که در توان وسيلهء ما است همه و همه اجزاء و مراحل طرح جامع ما برای رسيدن به مقصد معين مان هستند. اشتباه ما در هر جزء و مرتبه می تواند در نتيجهء کار ما اثر داشته باشد.

اين مشکل مخصوصاً آنجا پيش می آيد که کاری را از آن جهت «کوتاه مدت» بخوانيم که اعتقاد داشته باشيم که کار مزبور جزئی از طرح و نقشه ای جامع تر و در ارتباط مستقيم با آن است اما به چگونگی . ماهيت «ارتباط ِ» بين کوتاه و بلند بی توجه باشيم. اين کوتاه بينی «بد» است چون ممکن است بی توجهی به ارتباط ساختاری آن با بلند مدت کار دست مان بدهد. اما اگر بتوانيم بين کوتاه مدت و بلند مدت ارتباطی منطقی و ساختاری برقرار کنيم آنگاه به يک «کوتاه بينی خوب» رسيده ايم.

در اين ميان، نکتهء مهم آن است که استراتژی (اهداف و برنامه های بلند مدت) و مجموعهء تاکتيک های مربوط به آن (برنامه ها و عمليات کوتاه مدت) همچون دوقلوهای بهم چسبيده اند و يکی بدون ديگری بی معنا و در عمل ناممکن است. يک مدير خوب، چه در جنگ، چه در تجارت، چه در بازی فوتبال يا شطرنج، و چه بر صفحهء مبارزات سياسی، کسی است که برنامه های بلند مدت و اهداف غائی تلاش خود را ـ به دور از، و بدون توجه به، ممکنات و مقدورات روزمره ـ تعيين می کند و سپس، برای رسيدن به آن «اهداف» دست به انجام حرکات تاکتيکی می زند؛ حرکاتی که معنای خود را از آن استراتژی ِ جامع و گسترده و فراگير و کلی ِ ساخته شده بر مبنای اهداف مشخص می گيرند. در واقع، بی وجود يک استراتژی، هيچ عملی «تاکتيکی» محسوب نمی شود و، در نبود حرکات تاکتيکی ِ حساب شده و عطف به برنامه های بلند مدت، وصول به هيچ هدفی ممکن نيست.

به مسافر «کعبه» مان بر گرديم. اگر هدف از عمليات او، مثلاً، رسيدن به «کعبه» باشد آن گاه راهی که برای رفتن اختيار می کند نيز بايد با دلايل محکمی بتواند ـ پس از رفع موانع ـ شما را به کعبه برساند. و گرنه حکايت شما حکايت همان «اعرابی» خواهد بود که شيخ اجل به طعنه در موردش سروده است: «ترسم نرسی به کعبه، ای اعرابی! / کاين ره که تو می روی به ترکستان است!»

4

اما در اينجا بعد ديگری از ماجرا نيز مطرح می شود که به ادراک و تفسير ما از حرکات ديگری بر می گردد. فکر کنيد که می خواهيم خوب و بد بودن يک برنامهء کوتاه مدت وابسته به يک طرح بلند مدت را بررسی و قضاوت کنيم. قضاوت ما در صورتی درست و به درد بخور خواهد بود که، نخست، از اهداف برنامهء بلند مدت با خبر باشيم و، سپس، کوتاه مدت را در داخل تصوير گستردهء بلند مدت ببينيم، و آنگاه ارزيابی کنيم که بين اين دو آيا ارتباطی منطقی و ساختاری وجود دارد يا نه. شيخ اجل به اعرابی نگاه کرده و قضاوت کرده است که «اين ره که تو می روی به ترکستان است»؛ اما، در عين حال، می توان گفت که شايد شيخ مقصد اعرابی را اشتباه فهميده است و طرف براستی عازم ترکستان بوده است. پس، چند و چون داوری در مورد راهپيمائی اعرابی هم بر می گردد به ميزان اطلاع شيخ اجل از مقصود و هدف غائی او.

در اينجا ما می توانيم شيخ را بر مسند يک «مفسر» بنشانيم و به او يادآور شويم که تفسير حرکات تاکتيکی هيچگاه نمی تواند بدون درک استراتژی ها (اهداف غائی و کلی) ممکن شود؛ و از او بخواهيم که اول برادری اش را ثابت کند و بعد مطالبهء ارث نمايد.

تخمين غلط و دريافت اشتباه آميز از «اهداف استراتژيک» قضاوت ما را در مورد حرکات تاکتيکی مخدوش می کند. در يک مسابقهء فوتبال هم مربی، هم بازيکن، هم حريف و هم تماشاچی می دانند که هدف از اين نود دقيقه دويدن چيست: گل زدن هر چه بيشتر به دروازهء حريف. اين قضيه کار را برای همه آسان می کند و بخصوص به همه (از جمله هزاران تماشاگر مسابقه) اين امکان را می دهد که تاکتيک های بکار گرفته شده از جانب مربی و بازيکن را «ارزيابی» کنند.

5

مشکل اما آنجا پيش می آيد که ما، بی خبر از «اهداف واقعی»، به قضاوت در مورد عمليات کوتاه مدتی تاکتيکی می نشينم که می دانيم در داخل يک طرح استراتژيک قرار دارند. نتيجه چه می شود؟ از آنجا که قضاوت بدون داشتن تصوری از اهداف استراتژيک ممکن نيست و، در اين مورد، ما از آن اهداف اطلاعی نداريم، ذهن ما در اغلب اوقات می کوشد تا اينگونه اهداف را مطابق ميل و سليقهء خود بيافريند و با خودفريبی ِ مبنی بر اينکه همين اهداف از آن بازيگر صحنه است داوری کند، اعلام موضع نمايد، هواداری و مخالفت بورزد، جدل کند، و اغلب هم خود را پيروز مجادله ببيند.

يکی از مواردی که در آن ـ همواره بنا بر مصلحت و مصلحت هائی ـ اهداف واقعی و استراتژيک يک برنامه مخفی نگاه داشته می شوند، و ما فقط شاهد حرکات تاکتيکی هستيم، در صحنهء مبارزات سياسی پيش می آيد و همين امر موجب می شود تا هر کسی از «ظن خود» يار ماجرا می شود و حرکات تاکتيکی را تفسير کند.

اين «ظن»، مادر ِ همهء مشکلات ما است؛ بخصوص آنجا که ما عنان اختيار عقل مان را به دست «دلخواه» های خود داده و، با انصراف از واقعيت ها، هرچه را که دلمان می خواهد بعنوان اهداف استراتژيک ِ يک سلسله کنش سياسی می پذيريم.

فرنگی ها بر اين نوع تفکر نام «تفکر دلبخواهی» را گذاشته اند (wishful thinking). در اين نوع تفکر ما به واقعيت هائی که می بينيم و می شنويم، به نشانه ها و رد پا ها، و به خبرها ـ اگر مطابق ميل ما نباشند ـ توجهی نداريم و هرچه را دوست داريم جانشين آنها کرده و بر اين مدار اخير به قضاوت می نشينيم. اين همان نوع تفکری است که ما را به ياد داستان «انشالله گربه است» می اندازد؛ آنجا که زاهدی در سحرگاهانی سرد برای نماز صبح بر می خيزد و به سراغ پوستين اش می رود و سگی خيس از باران را در آن خفته می يابد. هوا سخت سرد است و «آب کشيدن ِ» پوستين کاری صعب. پس زاهد سرمازده پوستين «نجس شده» را به دوش می اندازد و با حالتی روحانی زمزمه می کند که «انشالله گربه است!»

مشکل روزمرهء ما از اين زاهد سرما زده نيز سخت تر است. عاقبت «تفکر دلبخواهی» زاهد آن است که بايد ـ در باور خودش ـ پس از مرگ در برابر دستگاه عدل الهی بايستد و پاسخ دهد که چرا با پوستين نجس نماز صبح بجای آورده است. عاقبت کار قضاوت های سياسی دلبخواهی ِ ما اما در همين دنيا خرمان را می گيرد و روزگارمان را سياه می کند.

6

گاه تصور اينکه يک نفر بتواند در روزی روشن و آفتابی منکر روز شود برای عقل سليم که چه عرض کنم، حتی برای هر عقل پيش پا افتاده ای هم، ناممکن و يا لااقل ثقيل است. و نمی دانم که وقتی شاعر هفت قرن پيش ما می گفت: «چندين چراغ دارد و بی راهه می رود» منظورش چه کسی بود اما يقين کرده ام که مصداق اين سخن را در روزگار خودمان بوفور می توانيم پيدا کنيم ـ علی الخصوص در صحنهء سياست کشورمان، چه در خارج و چه در داخل.

شايد بشود اين بيماری را نوعی «دائی جان ناپلئونيسم تفسيری» خواند؛ به اين معنی که انکار حرف روشن و ساده، و کوشش برای تزريق معناها و منظورهائی پنهان در آن حرف، در نزد عده ای تبديل به نوعی تفسير و اظهار لحيهء سياسی می شود؛ آن هم با هزار من نگاه عاقل اندر سفيه و لبخندهای پيرمردانه (اغلب هم از جوانانی تازه به سبلت رسيده و دست به قلم) که «آنچه در آينه جوان بيند / پير در خشت خام آن بيند!»

مثلاً، بگيريم مورد بيانيه ها و مصاحبه های مهندس ميرحسين موسوی را در اين هشت ماهه؛ يعنی مردی که ـ به گمان من ـ يکی از روشن گو ترين و صادق ترين چهره های سياسی کشور ما است؛ بی آنکه در محتوای سخن اش با او همراهی خاصی داشته باشم. او حرفش را بی هيچ پيچ و تابی بيان می کند و مواضعش را در مورد مسائل سياسی، و از جمله آنچه که «جنبش سبز» ناميده شده، مطرح می سازد. اما هر بار که سخن می گويد ما يکباره از در و ديوار با مفسرين و ـ حتی ـ معبرينی روبرو می شويم که می گويند «برداشت شما» از سخنان موسوی درست نيست و او می خواسته است آنی را بگويد که من اکنون می گويم. هرچه هم که دليل و مدرک طلب کنيم آنها سری تکان می دهند و از اينکه ما ساده ايم و با حکمت بالغهء شگردهای سياسی آشنائی نداريم افسوس می خورند.

چرا؟ برای اينکه آنها اهدافی را که يک آدم سياسی پيش روی شان گذاشته دوست ندارند اما جرأت اينکه بگويند اين اهداف با آمال و خواست های ما نمی خوانند را نيز ندارند. پس چه می کنند؟ اهداف او را کنار زده و «دلبخواه» های خود را جانشين آنها می سازند و توضيح می دهند که «منظور مهندس موسوی همان اهدافی نيست که اعلام می کند؛ او در پی تحقق همان اهداف ما می کوشد اما مصلحت اقتضا نمی کند که دست اش را رو کند. لذا، حرکات کنونی و تاکتيکی او را هم بايد بر اساس اهدافی که ما می گوئيم ـ نه آنچه خود او می گويد ـ بررسی و قضاوت کنيم و يقين داشته باشيم که او عاقبت ما را به آنجائی خواهد رساند که ما می گوئيم و نه آنجا که او خود می گويد!»

7

اگر امروز هنوز عاقبت اينگونه تفکر دلبخواهی را در ارتباط با جنبش سبز و رهبری مهندس موسوی نمی توانيم تشخيص دهيم اما تاريخ معاصرمان از اين نوع تفکرات و عواقب وخيم شان سرشار است. شما فکر کنيد که آدمی به اسم روح الله خمينی کتابی می نويسد به نام «حکومت اسلامی» و در آن شرح می دهد که رياست بر کشور و ولايت بر مردم حق «فقيه» است و بس و او که به حکومت برسد، با در دست داشتن توضيح المسائل مبتنی بر شريعت قدسی اش، حق آمريت دارد و همهء بنيادهای دموکراتيک ـ مگر اينکه به ميل او عمل کنند ـ يا تعطيل می شوند و يا جنبهء «شورای مشورت» را برای او پيدا می کنند. حال، «دست روزگار!» اين نويسندهء روشن گو و بی پيچيدگی را از نجف به پاريس منتقل می کند و يک ملت بجان آمده از ديکتاتوری نيز او را بعنوان منجی می پذيرند و قبول می کنند که وقتی او از «اسلام عزيز» سخن می گويد و قوانين شرع مبين را لازم الاجرا می خواند، و از فساد عصر پهلوی حرف می زند، و می خواهد با «طاغوت» در بيافتد هدف اش برآوردن آمال من آزاديخواه و دموکراسی طلب و بی دين و ايمان است که ايرادم به شاه آن است که به من اجازهء مشارکت در تصميم گيری های سياسی و اجتماعی را نمی دهد اما آزادم می گذارد که تا خرخره عرق بخورم و به عيش و عشرت مشغول باشم و يا به کنج مسجد بخزم و روزی هزار رکعت نماز شکر بجای آورم.

در آن روزگار سه دهه پيش، من و ما حتماً به بيماری مزمن «تفکر دلبخواهی» دچار شده بوديم که برای تحقق شعار «آزادی و استقلال» زير علم چنين ديکتاتور صاحب نقشه و هدفی سينه می زديم و در مورد سنجاق شدن شعار «جمهوری اسلامی» اش به آن دو شعار هم به ترفند «انشالله گربه است» توسل جسته و زحمت ـ بقول سپهری ـ «شستن ِ» چشم هامان را بخود نداده و غرق در نجاست دل به دريای طوفانی «انقلاب» زديم و چند ماه بعد هم، وقتی روسری را با توسری بر سر زن هامان کشيدند و دانشگاه مان را تعطيل کردند و جوانانمان به جوخه های اعدام سپردند نتيجهء توسل مان به «تفکر دلبخواهی» را نيز ديديم و چشيديم.

حالا هم مرد ديگری پيدا شده است که به صراحت به ما می گويد قصدش از شرکت در انتخابات برگرداندن ما به «عصر طلائی» خمينی است و زنده کردن جمهوری اسلامی که به دست ديکتاتور به حکومت اسلامی تبديل شده، و می خواهد که به «قانون اساسی» همين حکومت برگردد و «همه» ی مواد آن را اجرا کند. اين اهداف بلند مدت و استراتژيک اين مرد صادق است. ما اگر در اين اهداف با او شريک هستيم البته که بايد زير علم اش برويم و سبزی جنبش را «سبزی علوی» بخوانيم.

اما اگر چنين شراکتی در کار نيست، آنگاه، سه گزينه بيشتر برای ما وجود ندارد: يا خودمان را به «کوچهء علی چپ» می زنيم و اهداف اعلام شدهء او را ناديده گرفته و اهداف دلبخواه خودمان را جای آنها گذاشته و حرکات تاکتيکی او را نيز بر حسب اهداف خودمان تفسير می کنيم، که در اين صورت بايد گفت که خدا و ملائک و اولياء و انبياء اش عاقبت ما را بخير کنند و وقتی به ترکستان رسيديم کسی پيدا شود که درد ما را در فراق کعبه بفهمد و دست نوازشی بر سرمان بکشد.

گزينهء دوم ما آن است که از هم اکنون در مقابل حرکات آدمی که در قامت رهبری جنبش پيدايش شده موضع بگيريم، در کارش کارشکنی کنيم، و نگذاريم که مردم بجای کعبه به ترکستان کشيده شوند.

گزينهء سوم اما داشتن طرح و برنامه ای استراتژيک و از آن خودمان است که می تواند در بخشی از تاکتيک های خود تقويت حرکات آقای موسوی را نيز جا بدهد. در اين صورت چند کار بر ما واجب می شود. نخست تعيين خواست های خود و، بر اساس آن، تدوين برنامه ای استراتژيک، و آنگاه پرداختن به موضع گيری های تاکتيکی که بجای پيوند داشتن با استراتژی آقای موسوی با استراتژی خود ما ارتیاط منطقی و ساختاری داشته باشد.

8

البته می شود «زرنگی» هم کرد. هم استراتژی خود را داشت و هم منکر استراتژی معين آقای موسوی شد و، در نتيجه، با تاکتيک های او همراه شد اما در واقع تاکتيک های پنهان خود را داشت. اما با چنين روشی اگرچه می توان به فعاليت های فردی دست زد اما نمی توان از درون آن يک کار منسجم سياسی و تشکيلاتی بيرون کشيد. اگر ما هم برنامه ای مخفی برای بيچاره تر کردن مردم خود در جيب نداشته باشيم بزودی در خواهيم يافت که اينگونه زرنگی ها بکار سياست نمی خورد.

شفافيت و صراحت و راستگوئی پايه های هر نهاد دموکراتيک را بوجود می آورند و به يک تشکيلات سياسی اجازه می دهند که از فوايد همراهی با «کوتاه مدت ها» هم، به نفع بلند مدت های منسجم و معين خود، استفاده کند.


هیچ نظری موجود نیست: