۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه

غنچه قوامي، فرزند هوشنگ، شماره شناسنامه ٥٧٨٤، متهم بدحجابي شماره ٩١ امروز، ١٧ خرداد ١٣٩٣ هستم. وارد سالن كه مي شوم جا مي خورم. اكثر چهره ها خندان و خون سردند و خبري از زنان و دختران گريان و مضطرب، كه تا چند سال پيش به وفور در وزرا ديده مي شد نيست


غنچه قوامي، فرزند هوشنگ، شماره شناسنامه ٥٧٨٤، متهم بدحجابي شماره ٩١ امروز، ١٧ خرداد ١٣٩٣ هستم. وارد سالن كه مي شوم جا مي خورم. اكثر چهره ها خندان و خون سردند و خبري از زنان و دختران گريان و مضطرب، كه تا چند سال پيش به وفور در وزرا ديده مي شد نيست. يكي در نهايت آرامش خوابيده است، ديگري كتاب مي خواند. دو دوست قديمي كه بعد از مدت ها همديگر را اينجا پيدا كرده اند يكديگر را بغل مي كنند و سرخوشانه مشغول گفت و گو مي شوند. دختري كه برگه خروجش را گرفته و آماده رفتن است مي گويد دوست پسرش آمده دنبالش، رژ لب صورتيش را تجديد مي كند و از سالن خارج مي شود. ماموري كه مسئول گرفتن موبايل هاست هر از گاهي داد مي زند و حرص مي خورد. يكي از دخترها با خنده مي گويد: " خانم حرص نخور پوستت خراب ميشه، موهات سفيد ميشه، حيفه". مامور موبايل به زن ديگري تذكر مي دهد كه بنشيند. زن مي گويد: نمي خوام بشينم، به تو چه!" مامور گرفتن تعهد نيم ساعتي يك بار چنان ضجه هايي مي زند كه تارهاي صوتيش چشم را كور مي كند. كسي از او حساب نمي برد و براي همين كلافه است. يكي از زن ها لفظي با او درگير ميشود و كارشان به فحش و فحش كاري مي رسد. دختري با صداي بلند به او مي گويد: "انقدر داد بزن تا سكته كني" آن وسط زني گريان را مي بينم. سراغش مي روم. نگران كودك شيرخواره اش است. زني باردار نيز آنجاست كه حال فيزيكي چندان خوشي ندارد. دختر نوجواني كه ١٨ سالش هم نيست با مامور موبايل بگو مگو مي كند. مامور مي گويد: "تو" نه منو بايد "شما" خطاب كني. دخترك مي گويد: "همانطور كه خطابم مي كني خطابت مي كنم". مامور برگه خروج اسمم را صدا مي زند. تا به او برسم چند باري اسمم را فرياد زده است: "غنچه تويي؟ كري؟ چرا داد نمي زني بفهمم اينجايي؟" من: "شغل و وظيفه تو داد زدنه من لزومي نداره داد بزنم" او: به شغل من تيكه ميندازي؟ من به شغلم افتخار مي كنم. به خودم مي بالم كه مامور پليس امنيت اين كشورم" من: "براي شغلت احترامي قائل نيستم، اما دلم براتون مي سوزه. ما اينجا نهايتا چند ساعت وقت تلف مي كنيم، حرف مي زنيم، كتاب مي خونيم، نگاه كن داريم مي خنديم، شماييد كه اينطور حرص مي خوريد واعصاب و حنجرتون رو هدر ميديد." برگه ام را نمي دهد. مي گويد: "يادت نره كارت گير منه، حالا برو بشين ببين كي مي ري بيرون". با خيال راحت مي روم پي كارم. از اعتماد به نفس، شجاعت و مقاومت زن ها چنان به وجد آمده ام كه بدم نمي آيد بيشتر بمانم و اتفاقات را ثبت كنم. ديالوگ دو مامور راجع به تنها زن ترنسكشوالي كه در ميان ماست را مي شنوم. با تمسخر مي گويد:"ديدي مانتوي كوتاه قرمز پوشيده بود؟ رد كه مي شد بهش گفتم أأي، گفت چيه مگه تا حالا دوجنسه نديدي؟ منم گفتم چرا ديدم ولي به چندشي تو نديدم" و با هم مي خندند. مامور عكاسي از "متهمين بد حجابي" به نوبت عكس مي گيرد. باورم نمي شود كه عده اي با خنده جلوي دوربين مي روند. انگار كه براي عكس يادگاري. از تصور قيافه كسي كه بعدا اين عكس ها را نگاه مي كند خنده ام مي گيرد. دختر بغل دستي مي گويد: "ما كه حجابمون عقب تر اگه نره به هيچ وجه حتي يك سانت هم جلوتر نمياد. كاش دوربينش را مي شكونديم" دو روز است كه نخوابيده ام و از صبح جز يك چايي چيزي نخورده ام. احساس مي كنم فشارم دارد مي افتد. به سختي از طريق مامورها به مامان پيغام ميرسانم كه چيزي برايم بفرستد. مامور برگه خروج كه با من لج كرده است، نمي گذارد خوراكي ها به دستم برسد. گروهي "بدحجاب" مي روند و گروهي جديد جايشان را مي گيرد. گروه تيراژه، گروه ونك، گروه قيطريه،....٣ ساعت گذشته و خانم مامور قصد مرخصي من را ندارد. كاري به كارش ندارم. مي روم جلوي در سركي بكشم كه بابا را ته راهروي خروجي مي بينم. به او اطمينان مي دهم كه كاريمان ندارند، نگران نباشد و از او مي خواهم بدون ترس موضع طلبكارانه بگيرد و كوتاه نيايد. نيم ساعت بعد خانوم مامور صدايم مي كند: "فقط به احترام پدرت گذاشتم بري" من: "طرف تو من بودم كه همچنان احترامي برات قائل نيستم، در ضمن شيفتت تمام شده و مي خواهي از ما خلاص شوي اگرنه مطمئنم احترام پدري كه من را بزرگ كرده را عمرا نمي فهمي". صداي فرياد دختري از بيرون سالن مي آيد. ميشنوم كه ماموران مرد با او درگير شده اند. دختر ساختمان را روي سرش گذاشته است. دو مامور او را به داخل سالن مي آورند. هم چنان فرياد مي زند: "مامان منو به خاطر بد حجابي گرفتين؟ كثافت ها، مامان ٥٠ ساله من رو؟زن ٥٠ ساله رو ..." دادوبيداد هايش ادامه دارد كه من بيرون مي آيم. مامان بيرون پشت در ايستاده. ١ ساعت قبل با سرهنگ فلاني درگيري لفظي پيدا كرده است. گويا سرهنگ به دختري اشاره كرده و گفته : " نگاه كنين، نصف سينه هاش بيرونه" مامان هم قاطي مي كند و با او داد و قال راه مي اندازد كه به چه حقي به سينه هاي مردم زل مي زند. سرهنگ مي گويد:" وقتي دخترت را تحويلت ندادم ميفهمي چطور بايد حرف بزني" مامان هم مي ترسد و بيرون مي ايستد. پدر و مادري كه ماموران، دخترشان كه قصد فرار داشته را كتك زده اند، خيال كوتاه آمدن ندارند. ساعت كاري ماموران تمام شده و كم كم بيرون مي آيند، پدر و مادرهاي نگران پشت در، با صداي بلند هر چه مي خواهند نثارشان مي كنند: "يك روز به دست و پاي تك تك ما مي افتيد".

گاها در مقابل بزرك نمايي فمينيسم روزمره زنان ايراني و اغراق در بازنمايي آن به عنوان شكلي از مبارزه اجتماعي موضع گرفته ام. چرا كه اين بزرگ نمايي ضرورت تحرك هاي جمعي مستمر، استراتژيك و سازماندهي شده را ناديده مي گيرد. در گير و دار تعاريف مرسوم از جنبش هاي اجتماعي، خود از اهميت نقش مقاومت هاي هر روزه و غير متمركز زنان تا حدودي غافل مانده ام. سرپيچي زنان از سياست هاي حكومتي در خلال فعاليت هاي روزمره، به شكل گيري هويت هايي مي انجامد كه زمينه را براي ايجاد كنش هاي جمعي در فرصت هاي مناسب فراهم مي كند. مقاومت هاي پراكنده و عموما احساسي، فارغ و فراتر از نيت آنها، مهمترين ابزار ايجاد هويت هاي جمعي است.

پ. ن. باتري لعنتي موبايلم تمام شد، دختري كه فهميده بود موبايل دوربين دار وارد كرده ام، خواست كه عكسي از او براي صفحه آزادي هاي يواشكي بگيرم. اين باتري لعنتي!

هیچ نظری موجود نیست: