۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

آنجا که اسلام و مسلمانی سعدی، انسانیت او را می بلعد
ایرج شكری

آن شعر سعدی از باب اول گلستان( در سیرت پادشاهان) را تقریبا همه ما از حفظ هستیم:«بنی آدم اعضای یکدیگرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند/...) و آن را نشانه اندیشه بلند و دیدگاه انسانی این چهره بزرگ ادب پارسی می دانیم. سعدی حکایتهای پند آموز زیادی دارد و نگاه منتقدانه و گاه طنز آمیز او به روابط رو رفتار انسانها در دورانی که می زیسته ، از او چهره ای ممتازی ارائه می دهد. شهرت مثبت و پسندیده او آن اندازه بوده است که در خارج از ایران هم ستوده شده تا آن اندازه که اسم کوچک یکی از روسای جمهور جمهوری سوم فرانسه سعدی بوده است.
 
سعدی کارنو.* این اسم را پدر بزرگ او Lazare Carnot که از انقلابیون فرانسه و اومانیست(انسانگرا) بوده و سعدی را می ستوده برای او برگزیده بود. اما سعدی با آن شعری که در آن انسانها را از یک گوهر می داند و طبعا در این دیدگاه تعلق دینی آنها نباید معیار ارزشگذاری و داوری در مورد آنها باشد، وقتی به خود برتری بینی مسلمانی - که امروز در ایران تحت حاکمیت آخوندی و به گند کشیدن اذهان و افکار با تبلیغات برای «شیعه مذهب برتر» و در سخنان امثال مهدی دانشمند و وحید خراسانی به فراوانی وضوح دیده می شود- در می غلطد، به ناگهان از اوج انسانیتی که با آن  شعر، در آن جای دارد، به چاه گنداب خود برتر بینی و دشمن خویی با غیر مسلمان می افتد.
 
این رویکرد و نمایش این خود برتر بینی و نفرت به غیر مسلمان را هم در گلستان و هم در بوستان می توان دید. سعدی بزرگ در گلستان در باب چهارم( در فواید خاموشی) در حکایتی نقل می کند که:« در عقید بیع سرایی متردّد بودم. جهودی گفت: بخر که من کدخدای قدیم این مَحَلتم و نیک و بد این خانه چنان که من دانم دیگری نداند. هیچ عیبی ندارند. گفتم: بجز آن که تو همسایه منی» و بعد با دو بیت، نظر منفی خود را نسبت به آن همسایه و همسایگی بیشتر روشن می کند:
خانه ای را که چون تو همسایه ست/ ده درم سیم کم عیار ارزد
لیکن امیدوار باید بود/ که پس از مرگ تو هزار ارزد
نکته یی که در اینجا زشتی تعصب سعدی و سقوط او را از آن دید انسانی در شعر «بنی آدم اعضای یکدیگرند...» بیشتر نمایان می کند این است که آن «جهود»، به رغم جهود بودنش که او را چنان در نظر سعدی نفرت انگیز می کرد که از خرید خانه ای که قیمتش هم خیلی مناسب بوده است به دلیل همسایگی با او، صرفنظر کند، کدخدای قدیم آن محل بوده است، یعنی در واقع در روابط اجتماعی همان عصر جهود بودن او، مانع از برگزیده شدن او به عنوان کدخدا و بزرگ محل نشده بوده است. این که سعدی در آن محله می خواسته خانه ای بخرد، و به خاطر همسایگی با آن جهود نخریده خود دلیلی است بر این که آن محله، «محله جهود ها» نبوده است چرا که اگر بود سعدی هم می دانست و به سراغ خرید خانه در آنجا نمی رفت. این حکایت شیخ مصلح الدین سعدی نشان می دهد که حضرتش به رغم آن اندیشه تابناک در شعری که همه ما حفظ هستیم، ارائه داده، در عمل، تعصب مسلمانی روحش را تباه می کند و شخصیتش را دگرگون. آن بیزاری که نسبت به جهودی که حتی توصیه یی از روی حسن نیت و برای منفعت او کرده است، داشته است، بیانگر این حقیقت است که او از مردم عادی زمان خودش که «جهود»ی را (حتما به خاطر نیکی و درستکاری او) به عنوان کدخدای خود انتخاب کرده بودند، به لحاظ احساس و عواطف انسانی بسیار عقب تر بوده است.
در آنچه در بوستان در این زمینه از سعدی دیده می شود، نفرت و انزجار به پیروان سایر ادیان است که او به شکل شگفت انگیزی که از یک آدم عادی و عامی و بی اطلاع از باورها و رسم های ادیان دیگر ممکن است سر بزند، بودایی و مسیحی و «گبر» را به هم آمیخته است و بعد هم برای فرار از مهلکه یی که فکر می کرده در آن خواهد افتاد، کاهنی را هم در چاه می انداز و می کشد. این حکایت در بوستان، باب هشتم(در شُکر بر عافیت) آمده است. این حکایت که به نظر نمی رسد چیزی از واقعیت در آن باشد، جز انزجار او از غیر مسلمانان که بیشتر آن را پنهان می داشته و مزّورانه می گفته است که «بنی آدم اعضای یکدیگرند / که در آفرینش زیک گوهرند»، در سومنات می گذرد:«بتی دیدم از عاج در سومنات/ مرصع چو در جاهلیت منات». او از نیایش های مردمی که به دیدن آن بت می رفتند در شگفت بوده و می خواسته بفهمد علت این باور و احساس چیست:«فرو ماندم از کشف آن ماجرا/ که حییّ جمادی پرستد چرا». برای فهمیدن و شناختن این باور، او به «مُغ»ی(موبد) که با او دوستی داشته مراجعه می کند:
 مغی را که با من سر و کار بود/ نکو گوی و همحجره و یار بود
به نرمی بپرسیدم ای برهمن/ عجب دارم از کار این بقه من
که مدهوش این ناتوان پیکرند/ مقید به چاه ضلالت درند
نه نیروی دستش، نه رفتار پای/ ورش بفکنی بر نخیزد زجای
نبینی که چشمانش از کهرباست؟/ وفا جستن از سنگ چشمان خطاست
سعدی در ادامه حکایت از این دوست «نکو گوی»، یکباره چهره دیگری ارائه می دهد:
برین گفتم آن دوست دشمن گرفت/ چو آتش شد از خشم در من گرفت
مغان را خبر کرد و پیران دیر/ ندیدم در آن انجمن روی خیر
فتادند گبران پازند خوان/ چو سگ در من از بهر آن استخوان
چو آن راه کژ پیششان راست بود/ ره راست در چشمشان کژ نمود
که مرد ارچه دانا و صاحبدلست/ به نزدیک بی دانشان جاهلست
فروماندم از چاره همچون غریق برون از مدارا ندیدم طریق
چوبینی که جاهل به کین اندرست/ سلامت به تسلیم و لین اندرست
معلوم نیست که چرا مغ یا موبد و زرتشتیان پازند خوان، از سوال و تردید او در مورد آن بت چنان برآشفته می شوند که مثل «سگ» به او حمله ور می شوند. زرتشتیان پازند خوان که اندیشه نیک و گفتار نیک و کردار نیک و پرهیز از دورغ گفتن در صدر تعالیم آیین شان قرار دارد. سعدی متوسل تزویر و حقه ای برای رهانیدن خود از خشم آنها می شود:
مهین برهمن را ستودم بلند/ که ای پیر تفسیر استاو زند
مرا نیز با نفش این بت خوشست/ که شکلی خوش و قامتی دلکش است
بدیع آمدم صورتش در نظر/ ولیکن ز معنی ندارم خبر
........
چه معنی است در صورت این صنم/؟ که اول پرستندگانش منم
در ادامه در شرح شرایطی که در آن قرار می گیرد، ضمن اشاره به خوشحال شدن آن «برهمن» از فریبی که بکار بسته بود، برهمن(روحانی و عالم دین برهمایی یا هندو) و همان کسی که او را قبلا «مغ» و زند و پازند خوان نامیده بود(زند = گویا به دلیل دشواری فهم اوستا، در دوره ساسانیان اوستا به زبان پهلوی و همراه شرح نوشته شد و پازند شرحی است که بر زند نوشته شده) به او می گوید که شب را آنجا بماند تا فردا راز این پرستش(که بنابر حکایت سعدی حرکت دست آن بت بوده است که با حقه ی عملی می شده است) بر او آشکار شود. سعدی در شرح آن شب و سختی که از این بابت تحمل کرده است می گوید:
شب آنجا ببودم بفرمان پیر/ چو بیژن به چاه بلا در، اسیر
شبی همچو روز قیامت دراز/ مغان گرد من بی وضو و نماز
کشیشان هرگز نیازرده آب/ بغلها چو مردار در آفتاب
خلاصه می بینم که در این حکایت سعدی که گویی فقط کلمات برهمن و کشیش به گوشش خورده بوده بدون این که اطلاع چندانی از اساس باور و مذهب آنها داشته باشد، همه اینها را کنار کنار مغ و موبد زرتشی قرار داده است و موبد زرتشی را هم بت پرستی متعصب معرفی کرده است. به هرحال اگرچه عناصر مشترکی در ادیان مختلف وجود دارد و حتی مکان ها و زیارتگاهایی که ادیان متفاوت و مختلفی با داستانهای خودشان یا مستنداتی، آن را جزو مکانهای مقدس دین خود می شمرند وجود دارند، اما در حکایت سعدی، در هم آمیختگی زرتشی و هندو و مسیحی در پرستشگاهی در سومنات و پرستیدن و مقدس داشتن بتی توسط پیروان این سه دین، حکایت عجیب و بی مثالی است. سعدی بنا بر حکایتی ساخته، با کشف این «راز» که طنابی به دست آن بت بسته شده بوده و برهمنی که پنهان در پشت بت و پس پرده آن طناب را می کشیده باعث حرکت آن می شده و همین موجب اعجاب و ستایش آن بوده است، و غافلگیر شدن آن برهمن از کشف این موضوع و پا به فرار گذاشتن او، به سرعت به این نتیجه می رسد که باید آن برهمن را بکشد چون اگر زنده بماند در پی قتل او برخواهد آمد:
بتازید و من در پی اش تاختم/ نگونش به چاهی درانداختم
که دانستم ار زنده آن برهمن/ بماند، کند سعی در خون من
پسندد که که از من بر آید دمار/ مبادا که رازش کنم آشکار
چو از کار مفسد خبر یافتی/ ز دستش برآور چو دریافتی
.....
تمامش بکشتم بسنگ آن خبیث/ که از مرده دیگر نیاید حدیث
چو دیدم که غوغایی انگیختم/ رها کردم آن و بوم و بگریختم
 البته سعدی احتمالا می توانست بدون کشتن آن برهمن که پا به فرار گذاشته بود، راه فرار پیش بگیرد، اما نفرت و انزجار دینی در این مرد بزرگ چنان بزرگ بوده است که به او انگیزه و ظرفیت روانی به چاه انداختن آن برهمن و بعد با سنگ کشتن او را به سعدی می دهد.  به نظر می رسد که این حکایت را سعدی برای نشان دادن «استحکام ایمان و مسلمانی» خود و نیز راهنمایی و سرمشق دادن برای داوری و برخورد مسلمان با غیر مسلمان داده باشد. می بینم که این تفکر، فاصله بسیار با آن اندیشه تابناک و انسانی ارائه شده در شعری که در اول این یادداشت آورده شد، دارد و این البته حاصل ایمان اسلامی اوست.
-----------------------
* اسم کامل او Marie François Sadi Carnot, است اما با اسم سعدی کارنو از او نامبرده می شود خیابانهایی هم در فرانسه به همین اسم  Sadi Carnot  هست. او از سال 1887 تا 1894 رئیس جمهور فرانسه در جمهوری سوم بوده است. وی متولد 11 اوت 1837 در شهر لیموژ Limoges فرانسه بود و در 24 ژوئن 1894 در شهر لیون فرانسه توسط یک آنارشیست ایتالیایی به دشنه یا چاقو مورد حمله قرار می گیرد و در اثر آن میمیرد. او تنها رئیس جمهوری فرانسه است که در پانتئون دفن شده است. جایی که پدر بزرگ او Lazare Carnot نیز آنجا دفن شده است.
  ۹ فروردین - ۲۹ مارس ۲۰۱۵  


هیچ نظری موجود نیست: