۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

به ياد دكتر فريدون آدميت کریم قصیم


به ياد دكتر فريدون آدميت
کریم قصیم 

از شمار دو چشم یک تن کم 
وز شمار خِرَد هزاران بیش 

« ما به لفظ دانش نخواهیم جز روشنی و پیدايی وجود چیزها، و نه بدانسته جز چیز روشن و پیدا، و نه بداننده جز علت و سبب روشنی و پیدايی چیزها. و به بی دانشی نخواهیم مگر پنهانی و پوشیدگی وجود چیزها، و نه بنا دانسته مگرپوشیده و پنهان. 

ما به جهان عقل جهان آگهی و بیداری و روشنی و صفای وجود خواهیم... جهان دانش و خرد جهان بیداری است که وجود هرحقیقت درخود به خرد روشن توان یافت.» 

مصنفات افضل الدین کاشانی 

نقل درتارک کتاب«اندیشه های طالبوف تبریزی» 

«سلام دکتر،… من طهمورث هستم، قراربود زنگ بزنم به شما و وضع فشار خونم را اطلاع دهم… بله،… ظاهراً که بد نیستم، البته گاهی سردرد و فشار عصبی هست …بله،…اگر فرصت کردید امشب، یا فردا شب سری بزنید، خودتان چک بفرمائید، سپاسگزار می‌شوم.» 

دکترآدمیت1 بود! طبق قرار و مداری که با هم داشتیم، پس فرداشب هر تماسی می‌رفتم خدمتشان… مگراین که وضعیت اورژانس مي‌شد. 

همیشه ازشنیدن صدای دکتر خوشحال می‌شدم. نگران حالشان بودم. نه به‌خاطر سلامت جسمی، بلکه بابت وضع امنیت ایشان و وظیفه‌يی که عهده‌دار شده بودم. می‌ترسیدم حزب‌اللهیها و دیگر عمله اکره خمینی بریزند منزلشان و این مردِ «یکه» روشنفکری ایران معاصر را با خود ببرند… 

درآن سه سال پرالتهاب و تنش (اواخر تابستان 60 الی اردیبهشت 63) که هنوز ایران بودم، و نیز بعدها، اغلب خطر چنان یورشی مي‌رفت. خودم شاهد حمله‌های رذیلانه پادوهای سیاسی ـ مطبوعاتی خمینی نسبت به ایشان در این و آن روزنامه بودم و گاه این هَجمه‌ها شدید مي‌شد. رجاله‌های تازه به دوران رسیده، یا کسانی ـ مثل علی اکبرولایتی‌ـ که زیر چتر خمینی، پا به رکاب وزارت داشتند، با قلم اندازکردن سریالهای مجعول تاریخی درکیهان و… اهانت به تألیفات و شخصیت علمی دکترآدمیت، «سهم امام» خود را مي‌پرداختند. 

طی سالهای بعد از بهارآزادی، در گروهی که فعالیت سیاسی داشتم، نگران وضع امنیت ایشان بودیم. یکی ازرفقا با دکتر رابطه داشت. نشریه را برایشان مي‌برد و جویای وضع و حال مي‌شد. گفته بودند تلفنهای تهدید آمیزمي‌شود… مشکلات دیگر و… بعدها که خودم مي‌دیدمشان همین خبرها تکرارمي‌شد. ولی دکتر نمي‌خواست خانه عوض کند و به اصطلاح مخفی شود. 

ما برای زندگی دراختفا، درصورت لزوم جا به جا کردن و حتی فرار دادن رفقا و شخصیتهای فرهنگی ـ سیاسی به خطر افتاده امکاناتی سراغ داشتیم. 

تابستان سال 60 که به همت و ابتکار آقای رجوی شورای ملی مقاومت تأسیس شد، برخی از رفقای آن زمان عازم پاریس شدند. آن وقت ادامه کسب اطلاع از وضع دکترآدمیت را من به عهده گرفتم. پزشک بودن محمل مناسبی برای رفت و آمد بود. 

دفعه اول طبق قرار قبلی به هیأت پزشک به منزل ایشان رفتم. طبقه هم کف ساختمان سه طبقه‌يی در خیابان یوسف آباد. سرساعت دق‌الالباب کردم خودشان بازکردند. به نظرنمي‌رسید غیرازدکتر کسی آن جا باشد. بعدها دانستم که از مدتها قبل تنها زندگی مي‌کردند. درطبقه سوم آن خانه برادرشان سکونت داشتند. من پیشتر دکتر را چند بار دیده بودم ولی از نزدیک تازه آشنا مي‌شدم. مردی بلند بالا، با لباس آراسته، متین و موقر، هم‌چون یک استاد دانشگاه فرنگی. خوش‌صورت با پیشانی صاف و بلند، چشمانی باهوش و مهربان از پشت عینک سیاه شاخی، که چهره ایشان را کمی لاغرمي‌کرد. 

در اتاق پذیرايی ساده و پاکیزه شان، با لطف و صمیمیت خاص از من پذیرايی کردند و … این‌طور رابطه تقریباً سه ساله ما شروع شد. از آن به بعد هر وقت سراغ ایشان مي‌رفتم، بی‌تعارف وارد گفت و گو مي‌شدیم. با آن که از مصاحبت ایشان، که استادی یگانه در شناخت تاریخ سده گذشته و حال ایران به شمار مي‌رفتند، بسیار مستفیض مي‌شدم، ولی اوايل سعی مي‌کردم زیاد وقتشان را نگیرم. پائیز و زمستان 60 نخست هر هفته یک بار و سپس با فاصله‌های بیشتر، با قرار قبلی، به ایشان سرمي‌زدم. برای تماسهای تلفنی طبعاً مي‌بایست نامها و محملهايی مي‌داشتیم. اسم مستعار «طهمورث» را خودشان انتخاب کردند. گفتند چون این اسم یکی از برادرانشان است، بهتر در خاطرشان مي‌ماند. تماس ما دو طرفه بود. آن سالها من روزی چند ساعت در مطبی جنوب شهر تهران کار مي‌کردم. قرارشد به آن جا تلفن کنند و راجع به حال و روز و «وضع فشارخون و سردردهاشان» ـ یا آزار و اذیت رژیم ـ مرا درجریان بگذارند. البته، وضع سلامتی جسمي‌شان هم خیلی خوب نبود. مي‌گفتند دیگرنمي‌توانند طولانی کار کنند، مداوم روزی سه چهار ساعت بیشتر تاب نمي‌آورند. با این حال، کماکان روی تألیفات جدید کار مي‌کردند. 

رفته رفته، روابط ما صمیمانه شد. احساس مي‌کردم دکتر از دلواپسی صمیمانه و آمیخته به احترام و وظیفه شناسی که از نسل جوانتر سیاسی نسبت به خود مي‌دید، خشنود بود. 

ایشان شخصیت وارسته‌يی داشت. با آن که آشکارا در وضع سختی زندگی مي‌کرد، شکایتی نمي‌کرد که هیچ، با علو طبع و بزرگواری حتی این جا و آن مي‌خواست امداد رساند. روابط ما به تدریج گرمتر شد. بحث کوتاه سیاسی هم مي‌کردیم. وقتی نشریه «پیام آزادی» یا حتی مطالیی که از شورای ملی مقاومت به دستم مي‌رسید به ایشان مي‌دادم، ضمن تشکر، پرس‌و‌جو مي‌کردند. یبیشتر از مسائل جاری مي‌پرسیدند و نظر مرا نسبت به حرفهای خمینی و وقایع و رویدادهای روز مي‌خواستند بدانند… من هم به نوبه خود از مسائل تاریخی که ابهام و ناآگاهی داشتم ازایشان استفسار مي‌کردم. راجع به طالبوف یا رسولزاده و سلطانزاده و برخی دیگر از قدیمترین شخصیتهای سیاسی چپ ایران مي‌پرسیدم و ایشان با روی خوش و حوصله جواب مي‌داد. دکترآدمیت رازدار و خیلی وقت شناس بود. در گفت و شنود به طرف صحبت توجه داشت و با دقت به سخن وی گوش مي‌کرد و حوصله به خرج مي‌داد. بسیار نکته سنج و موشکاف بود، گاه مزاح و مطایبه هم مي‌کرد. ازاین که در ایران این قدر اطبا به سیاست مي‌پردازند ابراز تعجب مي‌نمود و نامهای قدیم و جدید را مي‌شمرد: دکترکشاورز، ساعدی ، هزارخانی و… 

اواخر سال 62 که ترجمه کتاب« جباریت» را تمام کردم، اول ازهمه آن را بردم خدمت دکتر. از سر لطف وقت گذاشتند و آن را مطالعه کردند. انتخاب مطلب و ترجمه را ستودند و آن را مفید و مناسب زمانه دانستند. پیشنهاد کردند نام آن را به « نقد و تحلیل جباریت» تکمیل کنم، که با میل پذیرفتم. بعد صحبت افتاد به این که کدام ناشری حاضرمي‌شود چنین متن گزنده‌يی را ـ که تداعی وضع هواداران و حاکمیت خمینی را مي‌کرد ـ به چاپ رساند. من کسی را نمي‌شناختم. ایشان با محبت خودشان پا پیش گذاشتند ناشری را سراغ کردند و چندی بعد مرا فرستادند به دفتر انتشارات دماوند پیش خانم دکتر کوبان. جمع بانوان مسئول انتشارات دماوند شجاعت این کاررا داشتند و زحمت آن را قبول کردند. 

متأسفانه دراوائل سال 63 مي‌بایست از ایران خارج مي‌شدم. دکترآدمیت درجریان بودند. آخرین بارکه خدمتشان رسیدم (اردیبهشت63)، مدتی دراز از هردری سخن گفتیم. ایشان از سر لطف، دو نسخه از آخرین کتابهای خودشان (تشتت در فکر تاریخی و اندیشه‌های طالبوف تبریزی) را که مي‌دانستند دوست مي‌دارم، به رسم هدیه برایم امضا کردند. رویشان را بوسیدم و وداعشان گفتم. لطف و محبت ایشان، ازطریق نامه های خانم کوبان ادامه یافت. 



چند روز پیش وقتی خبر فوت ایشان را شنیدم، سخت متأثر شدم. تمام آن روز به یاد آن دیدارها با « طهمورث» بودم. کتاب طالبوف را جستم، یک بار دیگر مقدمه آموزنده آن «مورخ فلسفی» بزرگ ایرانی را باز خواندم. دلم گرفت که دیگرنیست. کتاب را بستم و گذاشتمش کنار قاب عکس پدر مرحومم روی قفسه کتابها که پشت سنگی خوش تراش جای گرفته است. دوستی به خط خوش روی صیقل سنگ نوشته: یادش به خیر. 



رسم نيك 

رسم نیکی است که درسوگ درگذشت بزرگان فکر وفرهنگ میهن خویش، به کوری چشم دشمنان ولایت فقیهی ایران و ایرانی، نوشته‌يی از تألیفات ذیقیمت آنها را بازخوانیم. به همین مناسبت از خوانندگان محترم اجازه انتخاب می گیرم: 

«تحقیق من درتاریخ افکاراجتماعی و سیاسی قرن گذشته که درچند کتاب انتشار یافته و با ایدئولوژی نهضت مشروطیت تمام می‌شود، بر رویهم چند جهت مشخص دارد: 

بررسی اندیشه‌های متفکران اجتماعی به طور اخص؛ شناخت شیوه تفکرکلی روشن‌اندیشان و نوآوران افکار؛ تحول فکرسیاسی درون نظام کهن؛ و ریشه‌های فکری حرکت مشروطه خواهی. 

درجهت اول، به شخصیت فردی و تأثیرش در عقاید و آرای هر نویسندة اجتماعی، نگرش کلی و سرچشمه افکار او ، تحول آن در گذشت زمان، و خاصه به رابطه افکار با مسائل اجتماعی و سیاسی زمانه توجه داده‌ام. 

در جهت دوم، سعی کردم که ترکیب کلی از رگه‌های مشترک عقاید متفکران و نویسندگان اجتماعی را به دست دهم ، آنان که ترجمان جریانهای فکری جدید بودند و به طرد ابهامات ذهنی و تاریک اندیشی برخاستند. تأکیدم براین بود که اندیشه ها در عین این که آفریدة ذهنی آدمی است زادة جامعه است. گرچه عامل تبدل افکار درسرتاسر جامعه‌های مشرق زمین تماس با مغرب بوده است… اما تحول جامعه‌ها تحت تأثیر همان افکار انکار ناپذیر است. 

در جهت سوم، سیر تحول فکرسیاسی را درون نظام حاکم شناساندم، نظامی که تحت تأثیر فشار حوادث، شکستهای نظامی و سیاسی، ناتوانی اقتصادی در برابر تعرض و سلطه مغرب زمین ـ گرفتاربحران گشت و هستی‌اش از درون مورد تهدید قرارگرفت. بحرانی که درنوشته‌های اهل دولت و حتی عاملان محافظه‌کار آن نیک جلوه می‌کند… 

در جهت چهارم، همان اندازه به تحلیل نظری از فلسفه سیاسی مشروطگی پرداختم که خواستم تعارض تعقل اجتماعی جدید را با بنیادهای سیاسی کهن، در جامعه متحول باز نمایم. اما کار مورخ فلسفی به این جا پایان نمی‌یابد. پس از غور و بررسی همه آن جهات مختلف، باید ترکیب منسجمی از مجموع آن عقاید و آرا و جریانهای فکری به دست بدهد، اگر از اصل انسجام پذیر باشند. از این رو آن را در وجه شرطی آوردم». 

- به نقل از مقدمه کتاب «اندیشه‌های طالبوف تبریزی»، نوشته فریدون آدمیت 



پانويس 

1 - دکتر فریدون آدمیت متولد 1299 شمسی، در 10 فروردین امسال (1387) درسن 87 سالگی درتهران بدرود حیات گفت. وی در 21سالگی فارغ‌التحصیل حقوق و علوم سیاسی شد(تز: امیرکبیر، بعدها یکی از پرفروش ترین کتابهای وی)، در همان دوره دانشجويی چون مي‌بایست برای امرار معاش کار کند (پدرش قبلاً فوت کرده بود) به خدمت وزارت خارجه درآمد و پس از پایان تحصیل در ایران در سال 1323 به مأموریت دبيري سفارت ايران به لندن رفت. همزمان در دانشكده علوم سياسي و اقتصاد لندن، تاريخ و فلسفه سياسي خواند و دكترا گرفت. پس از بازگشت به ايران در 1330 به ماموريت در نمايندگي ايران در سازمان ملل متحد رفت، در دوران مأموريتش كتاب جزاير بحرين: تحقيق در تاريخ ديپلماسي و حقوق بين‌الملل را به انگليسي نوشت و در نيويورك منتشر كرد. در مهر 1339 سفير ايران در لاهه و دو سال بعد سفير ايران در هندوستان شد. دكتر آدميت همزمان 20 سالي کرسی داور بين‌المللي در «ديوان دائمي حكميت» دادگاه لاهه را داشت. در 42سالگی از خدمت دولتی با ذکر یک جمله استعفا داد که شهرت یافت: «آقای وزیرخارجه تقاضای بازنشستگی دارم». بعد یکسر به کار پژوهش تاریخ سده گذشته ایران و نگارش مشغول شد. يکی از ويژگیهای خاص آثار فريدون آدميت، دسترسی او به منابع خطی و بسيار مهم زمان مشروطه است که بخشی از آن در کتابخانه شخصی پدر او وجود داشته و بخشی را هم خود تهيه کرده است. 

فهرست آثار و تألیفات وی طولانی است، بیشتر از 25کتاب. این جا مهمترین آنها را مي‌آوریم: 

ـ شورش بر امتيازنامه رژی 

ـ ميرزا فتحعلی آخوند زاده، 

ـ اندیشه های طالبوف تبریزی 

ـ ميرزا آقاخان کرمانی 

ـ انديشه ترقی و حکومت قانون در عصر سپهسالار 

ـ فکر دموکراسی اجتماعی در نهضت مشروطيت ايران، 

ـ فکر آزادی و مقدمه نهضت مشروطيت ايران، 

ـ مجموعه مقالات تاريخی، 

ـ آشفتگی در فکر تاريخی، 

ـ افکار سياسی واجتماعی اقتصادی در آثار منتشر نشده دوران قاجار( با هما ناطق)، 

ـ عقايد و آرا شيخ فضل‌الله نوری 

ـ انحطاط تاريخ نگاری در ايران. 

2 ـ کتاب طالبوف دکترآدمیت و برخی دیگر از کتابهای آن زمان ایشان در همان انتشاراتی دماوند درآمده بود. آن زمان اگر ناشری جرأتش را داشت، هنوز مي‌شد کتاب را بدون جواز ارشاد چاپ کرد. کنترل بعد از چاپ صورت مي‌گرفت. 
من اواخر اردیبهشت 63 از ایران رفتم، بنا به اطلاعی که از خانم دکترکوبان دریافت کردم، مآموران ارشاد - گویا بعد از چاپ سوم و پخش کتاب که آن را خوانده بودند، - مي‌ریزند به چاپخانه مربوطه و همه موجودی کتاب را می برند و خمیرمي‌کنند. چندی بعد هم انتشاراتی دماوند را مي‌بندند.

هیچ نظری موجود نیست: