۱۳۹۹ مهر ۱۴, دوشنبه

اعدام قطب‌زاده یکی از تلخ‌ترین رخ‌دادهای اوین در سال ۶۱ است


رضا معینی

اعدام قطب‌زاده یکی از تلخ‌ترین رخ‌دادهای اوین در سال ۶۱ است. آخرین شب پیش از اعدام‌اش وی را به حسنیه اوین آوردند. این داستان بر مبنای آن شب نوشته شده که سال‌ها در ذهنم زندانی بود، نمی دانم نمی‌خواستم و یا نمی‌توانستم آن را تصویر کنم! با آنکه سال‌ها بعد می‌توانستم انرا دوباره نویسی کنم و یا به اصطلاح امروزی "به روزش کنم"، اما نکردم. نمی‌خواستم حس و انچه که دیده‌ها و شنیده‌های من از آن روزگار بود و به «داستان» درامده بود "به روز" شود. در سال‌های نخست دهه هفتاد، آن را برای دوست خوبم ناصر مهاجر، تعریف کردم و به توصیه و تشویق او در کتاب زندان منتشرشد. و چنان که در مقدمه انتشارش نوشتم به او تقدیمش می‌کنم.

*****************

تازه از هواخوری برگشته بودیم و هنوز در اتاق مستقر نشده بودیم که " برادر ایجاب" داد کشید :

شامتان را زود بخورید و واسه حسینه آماده شید .

قاسم مسئول اتاق‌مان، به سرعت خودش را به در رساند و گفت :

اتاق ما؟ اشتباه نمی‌کنید؟

"برادر ایجاب" اجازه نداد قاسم حرفش را به آخر برساند. یک نه‌ی کش‌دار گفت و در اتاق را بست. قاسم ساکت نماند.

آخه ما...

آخه و زهرمار! گفتم غذاتونو کوفت کنید و آماده شید و گردن بشکنید حسینیه. دیگه هم ایجاب مزاحمت نکنید!

صدای قدم‌های " برادر ایجاب" از پشت در دور می‌شد که قاسم شانه‌هایش را بالا انداخت و به طرف ما برگشت. محمود اولین کسی بود که دهان گشود. در حالی‌که با حوله عرق سرو صورتش را پاک می‌کرد درآمد که :

نمی‌فهمم، اینا که می دونن ما چه کاره‌ایم. باز چی شده؟ سه‌شنبه شب‌ها که دعای توسل می‌خونن، ما رو.....

حسن حرفش را برید :

لابد باز اسداله معرکه راه انداخته!

کاظم با خونسردی همیشگی‌اش وارد بحث شد :

بابا، این " برادر ایجاب" باز اشتباه می‌کنه. مثل اون دفعه می‌ریم و دوباره با پس گردنی برمون می‌گردونن. قاسم جان باید بیشتر اصرار می کردی.

چه کار می‌کردم؟ پامو لای در می‌ذاشتم تا درو نبنده؟ مگه نشنیدی کره‌خر چه می گقت؟

حسن با خوش خیالی و طنز خاص خودش پایان بحث را اعلام کرد :

خب حالا بیایم غذارو " کوفت" کنیم، بعد معلوم می‌شه. شاید اشتباه کرده‌ان، شاید هم رفتیم و با اسدالله یک دعا توسل حال کردیم، بدم نیس ها!

به شوخی حسن کسی نخندید. برعکس، یک ان سکوتکی برقرار شد. دوماه پیش بود که به اشتباه ما را به حسینه بردند و سخت حال‌مان را گرفتند. ماه رمضان بود. روز شهادت حضرت علی. همین " برادر ایجاب" بود که آمد و فریاد زد : " غذاتونو کوفت کنید و آماده شید و گردن بشکنید حسینیه." آن شب کسی به حرف " برادر ایجاب" شک نکرد. چون مدتی بود که برنامه‌های مذهبی زندان را زیادتر کرده بودند، و جز برگزاری دعای کمیل، شب‌های جمعه به قول بچه‌ها " کانال ٢" هم باز کرده بودند، و سه‌شبنه‌ها دعای توسل راه انداخته بودند. دستور رفتن به حسینیه را به حساب افزایش اذیت و آزارهای لاجوردی، گذاشتیم؛ نه اشتباه " برادر ایجاب" که حماقت از قیافه‌اش می‌بارید. حتا شک نکردیم که این احمق که عنوانش " برادر مصطفی" بود و تکیه کلامش " ایجاب مزاحمت نکنید" و در میان بچه‌ها معروف به "برادر ایجاب"، ممکن است اشتباه کرده باشد و اصلا برنامه‌ای برای "حسینیه" رفتن " چپ‌" ها در میان نباشد. بنا بر این دستور " برادر ایجاب" را اجرا کردیم و به سوی " حسینیه" به راه افتادیم. حسینیه پر بود. " برادر ایجاب" ما و بچه‌های دو سه اتاق " سالن ٣" را برد و نشاند درست روبروی سن. برنامه آن شب، " گیلی شو" بود. لبخند بر لب بچه‌ها نقش بست. آیت الله گیلانی روضه می‌خواند و بچه‌ها می‌خندیدند. وقتی خنده‌های ریز به ریسه تبدیل شد، معلوم شد که ما از " سالن کفار" هستیم. از حسینیه بیرون‌کشیدن‌مان و تا توی اتاق، با توسری و سیلی و مشت و تیپا مشایعت‌مان کردند. از آن به بعد " ممنوع ال‌حسینیه" شدیم. برای یک هفته هم از هواخوری و خوردن غذای گرم محروم شدیم. می‌گفتند که " برادر ایجاب " را هم به علت سهل‌انگاری و بی‌مبالاتی تنبیه کرده‌اند.

شام را "کوفت" کردیم و به وقت چای تصمیم گرفتیم که پی‌ی برنامه‌ی امشب را بگیریم و تا وقتی مسئله روشن نشده است، از رفتن به " حسینیه" خودداری کنیم. هنوز چای‌مان را تمام نکرده بودیم که در اتاق باز شد و هیکل حاج سعید در استانه در ظاهر شد. نوبت کشیک " "برادر ایجاب" به یایان رسیده بود.

آماده شید، نوبت دستشویی‌ست، به محض اینم که برگشتیم، می‌ریم "حسینیه". شستن ظرف‌ها را بذارید برا صبح.

حاج سعید چند سال از " برادر ایحاب" مسن‌تر بود و با شعورتر هم بود؛ یعنی می‌شد چند کلامی با او حرف زد. حرفش را که زد، قاسم قدمی پیش گذاشت و نگرانی بچه‌ها را با به او گفت. پاسخ حاج سعید هر شک و شبهه‌ای را از بین برد.

نترسید. اشتباهی در کار نیست، قسمت اول برنامه مخصوص شماست.

"مخصوص شماست" را کشید. حالا دچار تعجب شده بودیم. قضیه چیست؟ با این سوال به دستشویی رفتیم و سپس به سوی " حسینیه". از اتاق‌های که از جلو‌شان می گذشتیم، صدایی بلند نبود. پس کل سالن ٣ را برده بودند. ما آخرین اتاق سالن ٣ بودیم که وارد "حسینیه" شدیم. پُر پُر بود؛ هم قسمت "خواهران" و هم قسمت "برادران". مثل دوماه پیش، سالن ٣ ای‌ها را در ردیف اول نشاندند و درست جلوی سن. پشت سرما اتاق ٢ بالای بند ٢ را نشاندند که " چپ" بودند. پشت سر آن‌ها چند اتاق از بند ١ را ردیف نشانده بودند و پشت سر ان ها اتاق‌های توابین سالن ‌٤ و نیز همه‌ی سالن ٦ را. سالن ٦ مخصوص توابین زیر بیست سال بود و اتاق‌هایشان به اصطلاح، درباز.

"حسینه" را با پرده‌ای که به اندازه‌ی یک متر از زمین بالا آمده بود، دو قسمت کرده بودند. سمت راست را به "خواهران" – یعنی زندانیان زن- اختصای داده بودند؛ سمت چپ، مخصوص " برادران" یعنی مردان بود. قدیمی‌های زندان، می‌گفتند پرده، اوائل کار " حسینیه" از سقف آویزان بود. بعد اما آن را کوتاه کردند،طوری که وقتی سرپا می‌ایستادیم خواهران می‌توانستند از کمر به بالای ما را ببینند. چون زندانیان مرد مرد حق نداشتند جز جلوی پای‌شان به جای دیگری نگاه کنند. ما را پس از زنان زندانی به " حسینیه" می‌آوردند و به موازات پرده می‌بردند . زندانیان زن اما می‌توانستند از پشت حجاب کامل " برادران" را برانداز کنند. می‌گفتند که پرده را کوتاه کرده‌اند تا خواهران " بریده" بتوانند مسئولین‌شان را – که اکثرا مرد بودند- شناسایی کنند. حمید یکی از هم اتاقی‌های ما، که در تور افتاده بود و تصادفی دستگیر شده بود به همین ترتیب شناسایی کردند. یکی از مادران قسمت " خواهران" لو می‌دهدش. فردای آن شب، برای بازجویی به سراغش آمدند و او را حسابی تعذیر کردند. بعد از سه ما اقامت در اتاق تعذیری‌ها و تحت بازجویی مدام که به اتاق برگشت، به کلمه "مادر" حساسیت پیدا کرده بود. هروقت می‌خواستیم سربه سرش بگذاریم برایش نوحه‌ی " شیون مکن مادر" صادق اهنگران را می‌خوانیدیم.

حرف زدند در "حسینیه" ممنوع بود. تنها هم ردیف‌ها، یعنی هم اتاقی‌ها،می‌توانستند با هم حرف بزنند. این‌ها را ردیف کنار هم می‌نشاندند، گوش تا گوش. به بهانه حرف زدن با هم اتاقی بود که گاهی می‌شد با پشت سری یا نفر جلویی چند کلمه رد و بدل کرد. البته در لحظه غفلت پاسداران، که مثل چوب کنار دیوار ایستانده بودند و زندانی‌ها را می‌پاییدند. علاوه بر این، طرف صحبت را باید می‌شناختی، صحبت‌ها بیشتر در باره‌ی خبرهای زندان بود: تو اتاق چند نفرید؟ " آزادی" دارید؟ "اعدامی" دارید؟ از چه گروه‌هایی به تازه‌گی دستگیر کرده‌اند؟ دادگاه‌ها چطور بوده‌اند؟ حکم‌های چند ساله داده‌اند. و ....

ترکیب آن شب "حسینه" راحت به دست‌مان آمد. اکثر بچه‌ها چپ بودند. جز سالن ٤ و ٦ و یک اتاق از بند ا، اکثریت مردان زندانی از سالن‌های به اصلاح دربسته و غیر تواب بودند. چند نفری از لژ نشین‌ها هم از انفرادی های بند ٢٠٩ بودند. سالن‌های چپ که جلو نشسته بودند به تکبیری که سالن ششی‌ها می‌فرستادن – به قول لاجوردی- با "بی‌حالی" پاسخ می‌داند. عده‌ای هم اصلا جواب نمی‌داند. تکبیر در زندان با آنچه که در بیرون رایج بود، فرق داشت. در بیرون تکیبر با " مرگ بر ضد ولایت فقیه، امریکا، اسرائیل،منافقین، صدام یزید، و کفار" تمام می‌شد. در اوین اما، به شوروی، منافق مسلح و کسان دیگر هم که به مقتضای وضعیت درازشان می‌کردند، مرگ حواله می‌دادند.

تکبیرها که شدت گرفت، فهمیدبم کسی وارد "حسینیه" شده است. این که چه کسی است تا از راهرو کوچک کنار پرده نمی‌گذشت، نمی‌فهمیدیم. اول گوریل‌های محافظ لاجوردی که او را در میان گرفته بودند از کنار ما گذشتند؛ بعد مردی که کت شلوار ابی آسمانی پرچین و چروکی به تن داشت و دو پاسداری که او را همراهی می‌کردند. به جلوی صحنه‌ی " حسینیه" که رسیدند، لاجوردی سر جای همیشگی‌اش – یعنی کنار پله‌های صحنه-نشست و هم‌راهانش هم در کنارش جا گرفتند. چند لحظه‌ای به توده‌ای که در برابرش نشسته بود نگاه کردو بعد میکروفون را به دست گرفت، مثل همیشه بسم‌الله‌ی گفت و از مدد باری تعالی به سپاه گمنام امام زمان و شکست دشمنان اسلام و توطئه‌های امریکا و اجانب و ... داد سخن داد و بعد از مقدمه چینی، گفت : امشب کسی می‌خواهد با شما صحبت کند که در اوائل انقلاب منافقانه در لباس دوست انقلاب و همراه امام ظاهر شده بود. ولی هوشمندی امام این توطئه را هم خنثی کرد. چرا که او از عوامل نفوذی استکبار جهانی و امریکاست. خوب به حرفایش گوش کنید؛ عبرت‌امیز است.

و باز مثل همیشه، گفته‌هایش را با ایه‌ای از سوره‌ی " یس" به پایان برد: " وعده‌های عذاب بر اکثر انان چون ایمان نمی‌آورند حتمی و لازم گردید". پس از آن رو کرد به مرد کت و شلوار ابی اسمانی پرجین و چروک به تن داشت.

بفرما اقا قطب زاده!

حسینیه یک باره منفجر شد. " مرگ بر امریکا ، مرگ بر امریکا." همه شعار می‌دادیم، تواب و غیر تواب، اکثریتی، اقلیتی، پیکاری، مجاهد. " وحدت کلمه" . "حسینیه" به لرزه درآمده بود. مرد ابی پوش از جا برخاست. خودش بود، قطب‌زاده. اما تکیده و لاغر شده بود، کمی خمیده، پیرتر به نظر می‌رسید. شاید به خاطر ریشش که دانه‌های سفیدش به چشم می‌زد، ارام به سمت پله‌های جلوی صحنه رفت. دست دراز کرد تا میکروفون را از لاجوردی بگیرد. لاجوردی اما دستش را پس کشید و با لحن تمسخرامیزی گفت :

نه بفرما بالای منبر! تو که ماشاالله واعظ خوبی هستی. بفرما بالا.

قطب زاده از پله‌های بالا رفت و روی صندلی ارجی که آنجا بود نشست. سعی می‌کرد به توده‌ی به هیجان امده و هم آهنگی که رو به رویش نشسته بود نگاه نکند. لژنشین‌ها، مشت‌های گره کرده‌شان را در هوا تکان می‌دادند و پرشور " مرگ بر امریکا" می‌گفتند. بچه‌های ردیف ما هم چنان کردند، یک دفعه یاد راه‌پیمایی اول ماه مه ١٣٥٨ افتادم آن جا هم تکان مشت‌ها تند بود و فریاد "مرگ بر امریکا" پر صلابت. یک آن از قطب زاده چشم برگرفتم و به لاجوردی چشم دوختم. نگاهی پیروزمند داشت و لبخندی تحقیرامیز. لاجوردی به علامت سکوت، دست هایش را بالا برد. "حسینیه" در سکوت فرو رفت. با حرکت سر، به قطب زاده حالی کرد که هنگام سخنرانی‌ست. او هم به صدا درآمد. " بسم‌الله" غلیظی گفت و ساکت شد. گویی نمی‌دانست چه باید بگوید. پس از چند لحظه سکوت دهان باز کرد. از خدماتش به انقلاب و امام گفت و این که گرگ در لباس میش نبوده است. گفت " گمراهی برای همه هست" . آن را طوری می‌گفت که گویا شامل خودش نمی‌شود. از نقشش در پیروزی انقلاب گفت و وضعیت کشور در روزهای فروپاشی دم و دستگاه شاه. تمرکزی اما در حرف‌هایش نبود. انگار حواسش جای دیگری بود. با همان " او" های کشدار فرانسوی هر کلمه را به پایان می‌رساند و میان جمله‌ها فاصله می‌انداخت. این در و ان در می‌زد و معلوم نبود که چه می‌گوید. لاجوردی فهمیده بود که قطب زاده نمی‌خواهد به اصل ماجرا بپردازد؛ حرف‌های او را برید و شروع کرد به سوال کرد. از " قضیه‌ی کودتا" پرسید و نقش آیت‌الله شریعتمداری در آن و کم و کیف شرکت "افسران ضد انقلابی کودتاچی" . قطب‌زاده با قیافه‌ای که درد از آن می‌بارید به سوال‌‌ها پاسخ می‌گفت. وقتی نمی‌خواست به سوال پاسخ صریح بدهد، رو به لاجوردی می کرد و می گفت:

خُب حاج اقا خود شما که بهتر می‌دانید.

و می‌شنید :

بله؛ من می‌دانم !اما دوباره بگو که این‌ها هم بشنوند.

سوال‌های لاجوردی هم پراکنده بود و بی‌محور ، یک بار از رابطه‌اش با ایت‌الله شریعتمداری می‌پرسید و یک بار از سوابق مبارزاتی‌اش. این یکی را با تمسخر طرح‌می‌کرد و طوری که حاضرین در " حسینیه" هم بخندند.

آقای قطب‌زاده، کمی از سوابق مبارزاتی تان بگوئید.

بعد از کودتای ٢٨ مرداد، نیروهای ملی و مذهبی مرا به خارج فرستادند تا جنبش را در خارج سازمان بدهیم.

خب، چه کار کردی؟

اولین کار ما، جمع‌اوری نیروها بود. بعد انها را در انجمن‌های اسلامی سازماندهی کردیم و...

لاجوردی نمی‌گذاشت قطب‌زاده حرف‌هایش را تمام کند. انگار می‌خواست همان یک ذره تمرکز او را به هم بریزد.

می‌گویند شما ده ها پاسپورت داشتید. درسته؟

ده تا که نه، چندتا پاسپورت داشتم که کشورهای جهان سوم در اختیارم گذاشته بودند....

کشورهای جهان سوم؟

بله مثل سوریه و لیبی. بارها به فلسطین رفتم. حتا پیش از تشکیل سازمان الفتح..

عجب! نکنه می‌خواهی بگویی گه یاسر عرفات را هم تو سازمان دادی؟! با وضعی که ان مردک دارد، البته بعید نیست! ولی اقای قطب‌زاده، امشب، کمی رو به خدا کن و راست بگو ...

این مطلب را من بارها گفته ام و در اول انقلاب هم در خیلی از روزنامه‌ها ...

خب اون موقع هرچه می‌خواستی می‌گفتی. ولی حالا که توبه کردی، قضیه فرق می‌کنه؛ اینطور نیست؟

قظب‌زاده چند لحظه‌ای سکوت کرد. آهی کشید و بعد گفت :

به هر حال هنوز آن موقع چیزی به اسم انجمن اسلامی دانشجویان در آمریکا وجود نداشت...

گفتم مسائل خودت را بگو! پاسپورت‌ها را امریکا و "سیا" داده بودند، نه؟ رفت و امدهایت هم برای نفوذ در جنبش‌های اسلامی بود. این طور نیست؟ " سیا" از همان زمان می‌دانست که روزی امام به قدرت می‌رسد و برای همین هم عده‌ای را مامور کرد که ..

حاج آقا، آن موقع که من می‌گم، هنوز امام تبعید نشده بود!

خب چرا شما برای مبارزه به ایران نیامدید؟

چند بار خواستم بیام، ولی امام اجازه ندادند.

کی امام اجازه ندادند؟

یک بار در نجف خدمتشان رفتم یک بار هم در پاریس بودند..

این که همین اواخر بود؟

اواخرکار، نه ؛ اوائل که تحلیل‌هایم را به ایران می‌فرستادم و اوضاع هم به این سو می‌رفت. من اوضاع را درست ارزیابی کرده بودم. یادم می‌اید اوائل سال ٥٧ یکم شب، در میدان "تروکادوری" پاریس در کافه‌ای نشسته بودم، ساعت ٢ صبح بود یکی از همین چپ‌هایی که بعدها به من می‌گفتن سازشکار، رو به من کرد و گفت: " اقای قطب‌زاده این قدر تند نروید.."

لابد سر عرق خوردن تو کافه‌های پاریس می‌گفته، نه سر انقلاب اسلامی...

نه خیر سر سیاست گام به گام می‌گفت که من قبول نداشتم، من انقلابی بودم

برای همین می‌خواستید مرکز انقلاب را نابود کنبن؟

لاجوردی به داستان خانه‌ای پرداخت که قطب‌زاده و گروهش در نزدیکی خانه‌ی" امام" اجاره کرده بودند و طرح موشک‌باران "مرکز انقلاب". قطب‌زاده این داستان را تائید نکرد. اما گفت هدفش تسخیر قدرت بوده است، تسخیر قدرت به معنای سرنگونی‌ی دولت. لاجوردی دوباره داستان موشک‌باران جماران را پیش کشید و پافشاری کرد که این کار بخش مهمی از این توطئه بوده است. قطب‌زاده به ادامه بحث در این باره علاقه‌ای نشان نمی‌داد، سرانجام هم تسلیم شد و گفت :

بله این طور بود.

"جماران گل باران، قطب‌زاده تیرباران".

سالن ششی‌ها بودند که شعار می‌دادند. صف‌های جلو چند بار شعار را تکرار کردند. اما زود شعار را عوض کردند و شعار مرگ بر امریکا سر داند. سالن شش‌ها همراهی نکردند و با صدای بلندتر، همان شعار "جماران گل باران، قطب‌زاده تیرباران" را تکرار می‌کردند. صف‌های جلو که فرصتی بدست آورده بودند تا درستی حرفهای شعارهای گذشته‌شان را به رخ بکشند، هم صدای‌شان را بلندتر می‌کنند و از ته حنجره " مرگ بر امریکا" سر می‌دهند. صداها سرسام آور شده بود و هر گروه به سختی می‌کوشید صدای طرف مقابل را فرو نشاند. اما از ان جا که تعداد تواب‌ها به مراتب کمتر بود. از سایرین بود، صدای "مرگ بر آمریکا" به زودی "حسینیه" را لرزاند. در این هنگام بود که لاجوردی از کوره در رفت، از جا برخاست و رو به ردیف‌های جلو فریاد برداشت :

خیال کردین که جلوی دانشگاهین و قطب‌زاده هم شب متینگ‌تونو از تلویزیون پخش می‌کنه؟! شماها گرچه روسی هستین، ولی در ذات و اصل‌تان امریکایین. نمی‌خواد شعار بدین.

این را گفت و چند لحظه نگاه پرنفرتش را به لژنشین‌ها دوخت و بعد سرجایش نشست. دوباره مرگ بر شوروی" سالن‌ششی‌ها بر "حسینیه" طنین انداخت. صف‌های جلو مهر سکوت بر لب گذاشته بودند. کمی بعد سالن ششی‌ها هم ساکت شدند. لاجوردی برنامه‌ی پرسش و پاسخ با قطب‌زاده را از سر گرفت. این بار در فواصل پرسش و پاسخ سالن ششی‌ها فقط تکبیر می‌گفتند. صف‌های جلو تنها زمانی با ان همراهی می‌کردند که شعار مرگ برآمریکا گفته می‌شد. "شعار خمینی رهبر " هم هم بفهمی نفهمی تکرار می‌شد. سایر شعارها اما تکرار نمی‌شد. و یا اگر می‌شد زیرلبی گفته می شد. شعار "مرگ بر شوروی" را اصلا تکرار نمی‌کردیم.

لاجوردی از رابطه قطب‌زاده با آمریکا و سیا پرسید. نمی‌دانم قطب زاده چه پاسخ گفت. به گمانم از عباس نامی اسم برد. پراکنده‌گویی‌اش بیشتر شده بود. به یاد ندارم که رابطه با امریکا را تایید کرد یا نه. لاجوردی اما عصبی شده بود. نمی‌دانم از دست بچه‌ها بود که یک روند " مرگ بر امریکا" می‌گفتند، یا به خاطر پاسخ‌های قطب‌زاده که انگار با آنچه که پیشتر گفته بود نمی‌خواند. لحنش توهین‌امیزتر شده بود. یک سره از رابطه با "سیا" می‌پرسید. قطب‌زاده حاشیه می‌رفت. چند بار تکرار کرد که زمانی که وزیر امور خارجه بوده است و به هر حال " روابطی" داشته است. اما ان رابطه را که مقصود اسدالله لاجوردی بود، تایید نمی‌کرد. نمی دانم چه شد که یک باره یکی از صف‌های جلو، فضا را درهم ریخت : " جاسوس امریکایی اعدام باید گردد". همه این شعار را تکرار کردند. دست‌ها مشت شده بود و مشت‌ها هوا را می‌شکافت. همه، هیجان زده بودند و قطب‌زاده از یاد رفته بود. بچه‌های چپ و غیر تواب نخستین‌بار بود که شعار را با این شدت و حدت سر‌می‌دادند. جواب تکبیرها را نمی‌دادند و یا تنها " مرگ بر امریکا"ی ان را داد می‌زدند.

قلبم به شدت می‌تپید. طوری که هیچ صدایی را نمی‌شنیدم. از هیجان بود. این همه لبخند هرگز در اوین ندیده بودم ، از پشت سر هم می‌شد حتا لبان پرخنده را حس کرد. شاید هم از ترس بود. چرا ترس؟ نه هیجان بود. اما هر بار که شعار " اعدام باید گردد" را می‌شنیدم، توی دلم خالی می‌شد. و یا وقتی توابین شعار " قطب‌زاده تیرباران" را می گفتند و " تیرباران" را با چنان نفرتی فریاد می‌زدند که گویی اگر در جوخه بودند، بی تزلزل ماشه را می‌چکاندند. پشت بند ٤ به یادم آمد و صدای "خالی کردن تیر آهن "، شب‌های خداحافظی با اعدامی‌ها؛ شب های بی‌خوابی‌و شمردن تیرهای خلاص. نه، تپش قلبم از ترس بود. ترس از چه؟ از که؟ ترس که همیشه با من بود و از روزی که به اوین آورده شدم، مرا ترک نکرده بود. نه این نوع دیگری از ترس بود چه نوع؟ نفهمیدم ان شب چرا می‌ترسم. اما هر بار که فریاد " اعدام باید گردد" بلند می‌شد.تپش قلبم بیشتر می‌شد و بیشتر صدایش در گوشم می پیچید. کم کم صداهای دیگر محو شدند. نفس نفس می زدم. صدای قلبم همه‌ی " حسینیه" را پر کرده بود.

اقای قطب زاده اگر حرف دیگیر داری بزن. اگر نه اللهم اغفر للمومنين .

قطب‌زاده چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت :

نه حرفی ندارم.

و بعد شروع کرد به خواندن دعای خلاصی از بند، که به فاطمه زهرا ربط پیدا می‌کند. دعا را اما به فارسی خواند.

ای شنوای هر آواز، ای به دست اونده‌ی هر چه از دست رفته، ای افریننده‌ی نفوس بده به همه مومنان از مرد و زن در مشرق و مغرب زبند گشایشی.

ساکت که شد، شعارهای "مرگ بر آمریکا"، "جاسوس امریکایی اعدام باید گردد"، "جماران گل باران، قطب‌زاده تیرباران" در فضای " حسینیه" طنین افکند. شعارها درهم می‌پیچیدند. تواب‌ها سرپا شدند. یک باره شروع کردند به دادن شعار " مرگ بر کمونیست". لاجوردی میکروفون را برداشت و شعارها کم و کم‌تر شد، ارامش برقرار شد. با همان حالت پر تمسخر و نگاه پر کینه، لاف و گزاف‌های همیشگی‌اش را در باره‌ی رهبری امام امت و پیروزی اسلام بر کفر، تکرار کرد و از خدای بزرگ خواست همه ما را از صفحه عالم نابود کند. سرآخر هم دستور داد همه به جز سالن ششی‌ها و سالن‌چهاری‌ها و چند اتاق دیگر از بند یک، به بند بازگردانده شوند. باید دعای توسل می خواندند.

پس از حرکت صف‌های پشت سر، ما هم با اشاره پاسدارها بلند شدیم و به راه افتادیم. تواب ها همچنان سرپا بودند و شعار می‌داند، به همان حالتی که حزب‌اللهی‌ها دم در دانشگاه می‌ایستادند و پس از برگزاری و یا به هم زدن متینگ سازمان‌های چپ، علیه‌شان شعار می دادند. اما حالا که از کنارشان می‌گذاشتیم، از کنار پرده‌ای که به موازاتش پاسدارها ایستاده بودند، به ما هجوم می آوردند و مشت‌های گره ‌شده‌شان تا جلوی صورت مان می رسید. چند نفری را هم زدند. پاسدارها می‌خندیدند. همین‌جا بود که فهمیدم چرا به موازات پرده ایستاده‌اند و راهرو را تنگ‌تر کرده‌اند. ناگهان، توسری محکمی خوردم، مرتضا نقاش بود سردسته تواب‌های اتاق قبلی‌ام،تنها تواتستم یک لحظه ببینمش،منصور و فرامرز هم کنارش ایستاده بودند و با سرو صورتی سرخ، از ته دل "مرگ بر کمونیست" می‌گفتند.

به اتاق بازگشتیم. از تو سری ای که خورده بودم، حسابی حالم گرفته بود. بیشتر بچه‌ها، اما سرحال بودند و می‌خندیدند. چند تایی پیشنهاد کردند که به مناسبت آن‌چه اتفاق افتاده بود، جشن بگیریم. اما دیروقت بود. فقظ چایی خوردیم وسیگاری کشیدم و پتو‌ها را پهن ‌کردیم. وقتی پتو را روی سرم کشیدم، منصور گوشه‌ای از ان را گرفت و گفت :

دمغی ها؟ بی خیال توسری، توسری اصلی رو اسدالله زد؛ تو سرهمه‌مان زد طوری هم زد که خودمان هم نفهمیدم از کجا خوردیم.

منظورش را نفهمیدم، ولی حوصله حرف زدن نداشتم. پاسدار چراغ را خاموش کرد و اتاق در زیر نور قرمز چراغ خوابی که خودمان درست کرده بودیم – با گذاشتن پارچه‌ای قرمز زیر حفاظ یکی از مهتابی‌های اتاق- به خواب رفت. نمی‌دانم کی خوابم برد و این که اصلا خوابیدم یا نه. اما حالت تواب‌های دم در "حسینیه" از جلو چشمم دور نمی‌شد. خودم را می‌دیدم، شبیه به قطب‌زاده شده بودم. با چهره‌ای تکیده و پیر، لاجوردی را هم می دیدم و صدایش را می‌شنیدم : " همه‌تان را نابود می‌کنیم!" بعد، نوبت بازجویی می‌رسید؛ بازجویی‌هایی که پس داده بودم. صدای تیرهای خلاص مثل همان تیر‌های خلاصی در پشت بند ٤ در گوشم می‌پیچید. تپش قلبم بیشتر شده بود. صدایش را می‌شنیدم، صدایش مثل همان تیر‌های خلاصی بود که شلیک می‌شد. مثل اخرین باری شده بودم که از بازجویی بر می‌گشتم. در زیر زمین "شعبه" حسابی تعذیر شده بودم. به اتاق بازجویی که بازم گرداندند، حسینی ورقه‌ای جلویم گذاشت و گفت :

این تعهد را امضا کن تا آزادت کنیم.

بی هیچ مقاومتی خودکار به دست گرفتم و زیر ان برگ را امضا کردم. بعد تعهدنامه را خواندم : " بدین وسیله متعهد می‌شوم که از این تاریخ هیچ اقدامی بر خلاف قانون اساسی جمهوری اسلامی انجام ندهم، و در صورت چنین اقدامی به اشد مجازات محکوم شوم. همچنین انزجار خود را از همه ی سازمان‌های محارب و... اعلام می‌دارم." خیال کردم که با این امضا همه چیز تمام شده و ماجرا به پایان رسیده. نرسیده بود. دوباره به اتاق تعذیری‌ها فرستاده شدم و چند روز دیگر هم در ان جا ماندم تا دوباره برای بازجویی صدایم زدند. تا نشستم، حسینی گفت : تعهد کافی نیست، من با حاکم شرع صحبت کرده‌ام، تو اطلاعات زیادی داری، توبه نکرده‌ای، نماز نمی‌خوانی، فکر نکن با این کاغذ ما را خر کرده‌ای. باید حرف بزنی و اطلاعات بدی.

نه او خر نشده بود. من خر شده بودم. گفتم :

هیچ حرفی ندارم. ان تعهد را هم زیر تعذیر گرفته‌اید و ارزش قانونی ندارد. بدین تا پاره‌اش کنم. با پس گردنی از اتاق بازجویی بیرون انداختندم. ان شب را هم در " شعبه" گذراندم. حتا حاضر نشدند که پانسمان پاهایم را عوض کنند. مدتی دیگر هم در اتاق تعذیری‌ها نگاهم داشتند تا پاهایم خوب شوند،و بعد به آموزشگاه و اتاق خودم بازگرداندندم. ماجرا را برای منصور و بچه‌های دیگر تعریف کردم.

اینا مهم نیست، ورق- پاره است. با همین اگه آزادت کنن، خوبه.

نظر منصور را قبول نداشتم. برایم مهم بود. نمی‌بایست تعهدنامه را امضا می کردم. احساس بدی داشتم. تلخ شده بودم. بی‌حوصله شده بودم. حال هیچ کاری نداشتم. دلم می‌خواست تنها در گوشه‌ای بنشینم و با خود خلوت کنم. از خودم بدم آمده بود. هر چه بچه‌ها دلداری‌ام می‌دادند و می گفتند که مهم نیست و مسئله مهمی پیش نیامده، قبول نمی‌کردم. خودم می‌دانستم که حسابی خر شده بودم. این بار هم به خاطر توسری مرتضی نیست که حالم گرفته. اولین بار هم نیست که تو اوین توسری می‌خوردم؛ گرچه اولین بار است که از تیپی مثل مرتضی توسری می‌خوردم. وقتی در اتاق ما بود، حتا جرات بلند حرف زدنم هم نداشت. نه، مسئله چیز دیگریست. چیزی جدی‌تر، چیزی مهم تر، به مراتب مهم‌تر. در شش و بش پیدا کردن این مسئله بودم که پاسدار در را باز کرد و بیدارباش گفت. بیدار بودم. ایا تا صبح هیچ خوابیده بودم؟ هر چه بود، خواب و بیداری بود.

نوبت نخست دستشویی رفتن و سر و صورت شستن زندانیان و وقت نماز صبح بود. سالن ما را که سالن نمازنخوان‌ها بود، اما دیرتر به دستشویی می‌بردند، بین ساعت ٦ تا ٦.٣٠ صبح. سر و روی‌مان را که می‌شستیم، دیگر نمی‌خوابیدیم. به این ترتیب، می‌توانستیم هم چای ناشتایی را گرم‌تر بخوریم و هم خودمان را بهتر برای رفتن به بازجویی و یا کارهای اداری دیگر زندان آماده کنیم. بحث امروز سر سفره، ادامه‌ی بحث شب پیش بود. بجه ها با خوشحالی از ماجرای " حسینیه" حرف می‌زدند و از "حرکت خوب"ی که کرده بودیم و حالی که از لاجوردی گرفته شد. سفره را که جمع کردیم. منصور رو به من گفت :

یه دست چِس بزنیم؟

حوصله نداشتم. حال هیچ کاری نداشتم. دلم می‌خواست به کنجی بخزم و به حال خودم فرو بروم. تلخ بودم و با تلخی هم گفتم :

حوصله ندارم.

می ترسی مات شی؟

حرف منصور تمام نشده، حسن خودش را وارد گفت و گو کرد :

این، از دیشب که زدن توسرش، ماته، داش منصور، با من بازی کن.

برای بازی، پشت در و تو زاویه دیوار می‌نشستیم تا اگر پاسدارها از چشمی‌ی در به داخل بند نگاه کنند، متوجه ما نشوند. نشستند و صفحه شرنج را پهن کردند و دکمه‌ها را روی آن چیدند. صفحه شطرنج، جدول بزرگ مجله " زن روز" بود. مهندس، یکی از بچه‌های اتاق، آن را درست کرده بود. یک ماه تمام، پایش را توی یک کفش کرد که : مجله " زن روز" می‌خواهم! اتاق،"زن روز" نمی‌خواست. و در چند رای گیری، به اتفاق آرا مخالفتش را با خریدن آن ابراز داشت. اما مهندس زیر بار نمی‌رفت. بالاخره عقب نشستیم و موافق کردیم که دو شماره – تنها دو شماره- " زن روز" بخریم. وقتی درخواستمان را به پاسدار مسئول خرید گفتیم، بِر و بِر نگاه‌مان کرد و بی رودربایستی گفت :

باهاش می‌خواین جلق بزنین؟

آن شب همه با مهندس دعوا گرفتند، ولی او اصلا به روی نیاورد. روزی هم که " زن روز" را پاسدار آورد و وسط اتاق پرت کرد و با خنده گفت : " زن توش نیست ها!" عبدالله از کوره در رفت و به مهندس توپید که: " دفعه بعد، لابد نوار بهداشتی باید بخریم!" مهندس چیزی نگفت و باز به روی نیاورد. برعکس، لبخند فاتحانه‌ای زد و به گوشه‌ای از اتاق رفت و نشست و به ورق زدن مجله. هفته بعد هم که دومین شماره‌ی " زن روز" آمد، به هواخوری نیامد. نفهمیدم چرا تیزی و چسب را از مسوول تداکارت اتاق گرفت. اما وقتی از هواخواری برگشتیم، با لبخندِ پر معنایی پرسید : " شطرنج کی بازی می‌کنه؟"

شطرنج را که دیدیم، وا رفتیم. تازه دوزاری‌ها افتاد که حکمت و ضرورت " زن روز"، چه بوده. "زن روز" تنها مجله‌ای بود که صفحه‌ی جدول فلشدار بزرگ داشت. مربع‌های سئوال‌ها را مهندس بغل هم چسبانده بود و به این ترتیب صفحه سفید و سیاهی درست کرده بود، درست مثل صفحه شطرنج. شاهکار مهندس دهان بچه‌هایی را که دکمه‌ی پیراهن‌هایشان را " گم" کرده بودند، به طور قطعی بست. کارآموزی چند روزه‌ای لازم بود که راهکار " جِس" مهندس را یاد بگیریم. او بعدها برای‌مان تعریف کرد که وقتی در سلول‌های ٢٠٩ بود، سه ماه در باره این طرح فکر کرده بود.

مثل همیشه دکمه‌های سیاه را منصور برداشت. به قول خودش " پوئن" می داد. به درتکیه دادم و نشستم تا اگر پاسدار در را باز کرد. نتواند به سرعت وارد اتاق شود. از انجا هم می توانستم بازی را ببینم.. خسرو – هم سیگاری من و منصور- سیگاری روشن کرد، پیش ما آمدتا جیره صبح‌گاهی را مصرف کنیم.

پکری جوون. اگر واسه دیشبه بی‌خیال. اول بارت که نبود.

جون داش خسرو، من هم دیشب بهش گفتم اون عشقی‌رو که کردیم ضایع نکن. اما گوش نمی‌ده، خودمونیم، دیشب خوب حالی کردیم ها!

حسن بود که جواب خسرو را داد و از او جواب شنید :

چه عشقی حسن آقا! مثل گاو بردنمون که بنشینیم و داد بزنیم.

داش خسرو اذیت نکن دیگه، اون همه " مرگ بر امریکا" گفتن و جواب تواب‌ها رو ندادن و حال اسدالله رو گرفتن، که مثل گاو داد زدن نیست.

منصور یکی از سربازهایش را جلو برد و جواب داد.

نخیر! تعمیق مبارزه ضد امپریالیستی در صحن مبارک "حسینیه" ی حاج آقا اسدالله لاجوردی‌ست! کاظم هم که پشت سر حسن نشسته بود و بازی را نگاه می‌کرد، وارد بحث شد. به نظر من، مسئله‌ی دیشب مرگ بر امریکا نبود. تنها خوبی دیشب یکی شدن بچه‌ها چپ بود، واسه اولین بار، تو روی اسدالله وایسادن و روی توابین رو کم کردن.

خسرو دود سیگارش را یک نفس بیرون داد و پرسید :

این وسط قضیه‌ی قطب زاده چی می‌شه؟ واسه اون که فرق نمی‌کرد. اگر خودتو جای اون بگذاری و از جایگاه او به ماجرا نگاه کنی، می‌بینی " حسینیه" پرا از تواب‌هایی بود که یک سر شعار مرگ بر این و ان می‌دادند.

خسرو از قطب زاده دفاع می کنی؟ ای بابا! مثل اینکه یادت رفته اون کی بود...

کاظم حرف حسن را قطع کرد و گفت :

گفتم حال گیری از اسدالله، ولی خب سک زرد برادر شغاله.

نه کاظم جان! سگ زرد تو زندان، زندانیه،حتا اگر برادر شغال باشه. آره با ما متفاوته؛ چون بره نیست و از جنس دیگه‌ای‌یه؛ اما هر چه هست زندانیه.

منصور روی کلمه "زندانی" مکث کرد. برای لحظه‌ای خاموش ماند؛ انگاه وزیرش را در زمین حسن نشاند، کیش‌ی گفت و دوباره رشته سخن را به دست گرفت :

من نمی‌دونم نظر شما ها چیه. اما اگه فکر می‌کنین که اسدالله مارو اونجا برد که ببینیم می‌تونیم دور هم جمع شیم و بفهمیم که چپ‌ها کم نیستند و قدرت‌شو دارند که حتا تو " حسینیه" سر و صدا راه بی اندازان و متینگ ضد امپریالیستی برقرار کنن، اشتباه می‌کنین! اسدالله مارو اون‌جا بردکه یک زندونی دیگه رو جلومون بذاره و ما رو به جان اون بندازه و نشان بده که فرق ما با سالن ششی‌ها در دو تا شعاره؛ همین.

منصورخان تو دیگه چرا این حرفو می‌زنی؟ مسئله دیشب، " مرگ بر امریکا" نبود. در اصل، " مرگ بر اسدالله" بود. "مرگ بر امریکا" وسیله‌ای بود تا بگیم که هستیم. اونم ما که از اول گفته بودیم قطب‌زاده و یزدی و بنی صدر و بقیه همه امریکایی‌ان. نگفته بودیم؟ این ما بودیم که گفته بودیم " مرگ بر امپریالیسم جهانی به سرکردگی امپریالسیم امریکا". نگفته بودیم؟ مثلث بیق؟ یادت رفته؟...

قبل از این که حسن حرفش را تمام کند، کاظم به سرعت برق موضع‌اش را اعلام کرد :

"مرگ بر امپریالیسم و نوکران داخلی‌اش"، یعنی مرگ بر ضد انقلاب حاکم و ضد انقلاب مغلوب.

خسرو در حالی که با ته سیگار من، سیگاری بعدی را روشن می‌کرد، رو به کاظم کرد:

خب که چی؟ یعنی بنده و جنابعالی دیشب جای حاکم شرع نشسته بودیم و درستی‌ی ادعاها و ارزیابی‌های گروه‌های چپ را محک می‌زدیم؟ یا که تو " حسینیه" دادگاه خلقی درست شده بود و ما خبر نداشتیم. مثل این‌که شماها فراموش کرده‌اید کی هستید و چرا اینجا هستید. مثل اینکه نمی‌خواین بفهمین....

چیو بفهمیم؟ "مرگ بر امپریالیسم و نوکران داخلی‌اش"، شامل همه‌ی این‌ها می‌شه. چه یارو که تازه امروز زندانی شده، چه حاکم شرع، چه اسدالله، خسرو جان یک دقیقه فکر کن! مگه همین بابا نبود که فلانی رو از پلکان ایرفرانس آورد پائین؟ وزیر امور خارجه و سرپرست رادیو تلویزیون و رفیق زهرا خانم جلوی دانشگاه تهران. مگه همین بایا نبود؟ رادیو تلویزیون ازاد رو کی از چنگ اعتصابیون بیرون آورد و داد دست همین اسدالله و اون یکی جاکش. نه،" مرگ بر امریکا" دیشب، " مرگ بر امریکا"نبود. فهمیدن این واقعیت زیاد سخت نیست. اسدالله خودش فهمیده بود؛ واسه همین عصبانی شده بود. " مرگ بر اسدالله"، مرگ براین دستگاه جنایت تواب‌ساز بود که اقای قطب‌زاده هم در ساختنش سهم داشت....

کاظم جان، گوش کن، من با همه حرف‌های تو موافقم. ولی بیا یک کمی هم از خودمون بگو. دیشب ما چکار کردیم؟ رفتیم "حسینیه"ی اسدالله و یه زندانی‌ی سیاسی دیگه رو شکنجه روحی دادیم و داد زدیم که " اعدام باید گردد". قطب‌زاده هرکه بوده و هر کاری که کرده، جای خودش؛ ولی ما چی؟ ما که خودمان اسیر هستیم؛ اسیر همین بند و دستگاه به قول خودت جنایت حالا، همین اسیرها که ما باشیم، با تسمه ای که از گرده مون کشیدن و پدری که از مون دراوردن، می‌ریم و با اسدالله و دستگاه جنایت پیشه‌اش هم صدا می‌شیم و تو به این می‌گی " مبارزه با اسدالله و چه می‌دانم امپریالیسم وضد انقلاب ..."

حسن نمی‌گذارد حزف منصور به پایان برسد.

خب درست در همین زمینه‌ای که تو می‌گی " نمی‌دانم چی" ما با اونا متحد هستیم..

شما و اونا با هم متحد هستید و نه ما و اونا. این مسئله هیچ ربطی به ما نداره. دفاع شما از خط سید روح‌الله و سید اسدالله ربطی به ما نداره.

کاظم بود که تو ذوق حسن زد و بحث را پی گرفت :

منصورخان، من از اون مبارزه ضد امپریالیستی‌ی حرف نمی‌زنم که حسن قبول داره و می‌گه در قلب اوین هم داره پیش می‌ره. من یه درک دیگه از مبارزه ضد امپریالیستی دارم که جای بحثش اینجا نیست. اما نمی‌فهمم چرا باید برای قظب‌زاده دلسوزی کرد و اعدامش را نخواست و برای اجرای این خواست شعار نداد.

ببین کاظم جان مسئله دلسوزی نیست. توی این جهنم، با این همه اعدام و شکنجه، اذیت و آزار و تحقیری که دایرهِ، اولین چیزی که باید برای ما مطرح باشه اینه مخالف زندانی کردن آدم‌ها به خاطر عقاید سیاسی‌شون باشیم و اصل شکنجه و اعدام. اما ما به جای مخالفت با کل این دستگاه جنایت فقط می‌گیم ما رو زندانی نکنین! مارو اعدام نکنین! جریان همین حسن آقای گل، همین امروزم که اعلامیه می‌ده می‌گه " زندانیان توده‌ای را ازاد کنید" یعنی بقیه به تخم چپ اسب حضرت کیانوری!

قیافه حسن درهم رفته بود. خواست حرفی بزند و جوابی به خسرو بدهد که کاظم پیش دستی کرد: آخه خسرو جان، این حرف‌هایی که تو می‌گی، به درد اون دوره خارج کشور می‌خوره! نوکرتم، من نمی‌خوام وارد این بحث بشم که شما در کشورهای " ارو کمونیست"، تحت تاثیر چه چیزهایی بودید که این حرف‌های رو تو کنفدراسیون می‌زدید. قربونت برم، قطع شکنجه و اعدام و غیره واسه فرانسه و المان و آمریکا خوبه! نه واسه ایران و افغانستان...

مهندس که داور خود برگزیده‌ی همه بازی‌های شطرنج بود و کم‌تر در بحث‌ها شرکت می‌کرد، بی آن‌که چشم از صفحه شطرنج بردارد، درآمد که :

آقایان ببخشید، یعنی شما می‌فرمایید که خلق قهرمان ایران گاو تشریف دارند و آدم نیستند و باید سلاخی شوند تا که راه را از چاه بیابند؟ این رو که آقای سید اسدالله هم انجام می‌دهند. کار ایشان که تمام شود دیگر کسی نمی‌ماند تا ترور سرخ سر از تنش جدا کند!

مهندس که حرف می‌زد، حسن سرش را تکان می‌داد. انگار چیزی کشف کرده بود که می بایست هرچه زودتر به دیگران گفته شود:

من اول یه مسئله رو توضیح بدم، بعد یه سوال از همه‌تان دارم. اولا تنها توده‌های‌ها نیستند که می‌گن زندانی‌های مارو آزاد کنین! بقیه گروه‌ها هم تنها از خوشون حرف می‌زنن. سوال اما اینه : فرض کنیم که خود ما قدرت را گرفتیم؛ نه با توده‌ای‌ها، که با یکی از سازمان‌هایی که قبول داریم. روشنه که که عده‌ای ضدانقلابی علیه حکومت ما اعلام جنگ می‌کنن و می‌خوان قدرتو از دست ما بگیرن. حکومت مال ماست دیگه، نه؟ انقلابی هم که هست، نیست؟ خب ما چه کار می‌کنیم؟ دستگیر نمی کنیم؟ زندانی نمی‌کنیم؟ اعدام نمی‌کنیم؟ همین گروه ضد انقلابی اگه دست به ترور رهبران ما بزنه، چه کار می کنیم؟ فرض کنیم کسی مثل بیژن جزنی – مثلا اگه زنده می‌موند – رئیس جمهور بود و ضد انقلاب تدارک ترور او را دیده بود. فرض کنیم که با هزاران زحمت یکی از اونا رو دستگیر می‌کنیم، اما او ایستادگی می‌کنه و اصلاعات نمی‌ده. چه کار می‌کنیم؟ وقت تنگه. جان بیژن هم در خطره. شکنجه نمی‌کنیم؟ می‌گیم شکنجه غیر انسانیه! یعنی مانع کشته شدن بیژن جزنی نمی‌شیم؟ ها؟

حسن کشفش را رو کرده بود و تقریبا مطمئن بود که توجه طرف مقابل را به تناقض استدلا‌اش جلب کرده است، منصور سکوت را می‌شکند :

حسن تو که پشت بند ٤ صدای تیرخلاص می‌شمردی، چندشت نمی‌شه که بگی اگر ما هم در قدرت هم بودیم، همین کار رو می‌کردیم؟ ما؟ ما که هستیم؟ تو فکر می کنی که از بد روزگار ما زندانبان نشدیم و زندانی شدیم. نه حسن جان. به نظر من دیدگاه شماست.....

کاظم حرف منصور را قطع می‌کند و به حسن می‌گوید :

به نظر من این خط شماست که مسائل رو این طور تحریف می‌کنه.

کاظم عزیز، دیدگاه من و تو نداره ! سر اصل قضیه که ضدانقلاب باید سرکوب بشه، من و تو با هم موافقیم که. گیرم تو بگی ضدانقلاب، اقلیت بهره کشه و بورژوازی ملی هم جزوشونه، من بگم اکثریت زحمتکشان شهر و ده و نیروهای ملی و فلان و بهمان جز نیروهای انقلا‌بند. ولی بر سر این که قهر ضدانقلاب را با قهر انقلاب باید پاسخ گفت، فکر نکنم اختلاف داشته باشیم.

ولی اگه من به این نتیجه برسم که باید روزی به اسدالله تبدیل شم، مبارزه رو می گذارم کنار. قتل و جنایت که ارزش مبارزه ندارن.

خسرو تو به سرکوب ضد انقلاب می‌گی قتل و جنایت؟ جواب سوال رو بدین؟

نمی‌دونم چی می‌خوای بگی. همه چیز رو قاطی می‌کنی، دولت انقلاب و بیژن جزنی و حکومت اسلامی و امام خمینی و حکومت اکثریت زحمتکش و.. ولی من اگه زمانی مثل اسدالله بشم، طبقه کارگر که هیچ خودمم رو هم نمی‌تونم از کثافت و جنایت نجات بدم! آخه حکومت طبقه کارگر که حکومت جلادان نیست...

پس قهر انقلابی و ترور سرخ لنین رو چی می‌گی؟ اگه این طوریه، شما با انقلاب و سوسیالیسم مخالفین... ای بابا! بازم قاطی کردی، ترور سرخ لنین چه ربطی به شکنجه و اعدام داره؟ تفاوت بین من و اسدالله خیلی روشن و ساده‌ست. من واسه انسان می‌جنگم و واسه یه دنیا پر سعادت و فردای بهتر برای همه‌ی انسان‌ها. واسه همین می‌گم اعدام و شلاق و اسدالله رو قبول ندارم. به علاوه کسی که گوشه‌ی اوین سالن ٣ نشسته و دم تیغ جلاده، نباید از جلاد بخواد که یکی دیگه رو اعدام کنین!

خسرو جان من با حرف‌های حسن کاری ندارم. چیز دیگه‌ای می‌خوام بگم، اونم اینه که شما تنها ضد انقلاب حاکمو می‌بینین. اسدالله اگه ضد انقلاب حاکمه، قطب‌زاده هم ضد انقلاب مغلوبه و جنگ‌شان هم جنگ گرگ‌ها با همه. به من مربوط نیست کدام گرگ شکم کدام گرک رو پاره می‌کنه!

ضد انقلاب! این‌جا که همه عجالتا ضد انقلاب هستیم. تو همین اتاق، من و بقیه برای حسن و هم خط‌هاش ضد انقلاب هستیم، حسن و هم خط‌هاش،برای تو ضدانقلاب هستن؛ برای منطور هم که همه ما کلا ضد انقلاب هستیم، و همه اتاق هم برای اسدالله!

به جای سوال کاظم به سوال من جواب بدین. دوباره می‌رسم؟ آقا غیر اینه که برای هر حکومتی حکم ضد انقلاب اعدامه؟

بس کن حسن! هیچ فکر کردی که تو اوین هستی؟ روز و شب، فلک و اسدالله و حامد و رحیمی و دفتر داستانی و بیت امام، دست به دست هم دادن تا از ما حیون بسازن؟ یه لحضه فکر کردی که چطور می‌شه مقاومت کرد وقتی که تو خودت هم بخواهی مثل همین اسدالله بشی و فردا تیر خلاص بزنی؟ هر انقلابی که می‌خوای بکن و هی فاکت از لنین و خدا هم بیار! راجع به سیب زمینی که حرف نمی‌زنیم. شما چرا مثه اسدالله حرف می‌زنین؟ همه‌ی نگاه‌ها متوجه من شده بود. خودم هم نمی دانم چرا یک باره وسط بحث پریدم. کاظم اما نمی خواست فضای بحث تغییر کند و تکلیف مقوله‌ها روشن نشوند :

اما نه. انقلاب داریم تا انقلاب. ضد انقلاب‌ها هم با هم فرق دارن. ما با ضد انقلابی‌های بند دیگه که یا در رژیم سابق بودند و یا همدست سید اسدالله، متفاوت هستیم. انقلاب ما ویژگی‌های خودش رو داره. این حضرات از همان زمانی که در زندان شاه بودند و به اصطلاح محکوم و مغلوب بودند، تا امروز که حاکم و غالب‌اند، مرتجع و ضدانقلاب بودن. این ها حتا به مقاومت کردن ما در زندان‌های شاه هم حسادت می‌کردند و به ما کینه داشتند؛ از حسرت مقاوم نبودن خودشان. اما ما با اونا فرق داریم، انقلاب مون هم فرق داره.

نه کاظم جان! به نظر من انقلاب، انقلابه. همه جا و هر زمان هم یک مکانیزم داره. اون چه که فرق می‌کنه بعد از انقلابه. این جاست که تفاوت‌ها اشکار می‌شه.

ولی حسن اقا من فکر می کنم که تفاوت ها از همون اول اشکاره. فرق داره. مگه همین اسدالله زندانی نبود؟ مقاومت نکرد؟ انقلابی نبود؟ اما او هم برای آرش و رسولی همین نقشه ها را می ریخت. از اونها هم شروع کرد. بعد نوبت ما شد. واسه همین تهرانی براشون نامه نوشت، خوب می‌شناختشون. دیشب واسه همین اسدالله ما رو برد و نشون اون جلو. ما هم با حزب‌اللهی‌ها هم صدا شدیم. هرکس با وجدان خودش باید قضاوت کنه. این که دشمن کیه غالب و مغلوب کیه هم نمی‌تواند ما را بکشونه به دادن شعار " اعدام باید گردد". شما فکر می‌کنی که حال اسدلله و توابین را گرفتین. اما من می‌گم، طبق معمول، خودمون بودیم که تو تله افتادیم.

منصور حرفش را تمام کرد و سرش را به سوی صفجه شطرنج برگرداند. حسن وزیرش را جلو انداخت و گفت : کیش و مات!

با شروع برنامه‌های " سیمای شهید کچویی" به اجبار همه رو به تلویزیون نشستیم. با اینکه بچه‌ها صدای تلویزیون را کم می‌کردند و هر کس کار خودش را می‌کرد، اما باید صورت ظاهر را رعایت می‌کردیم و رو به تلویزیون می نشستیم. پاسدارها از پشت چشمی‌ی در ما را کنترل می‌کردند و اگر می‌دیدند که درحالت دیگری هستیم، اذیت می‌کردند. " سیمای شهید کچویی" یا تلویزیون مدار بسته اوین، از ساعت ١٠ تا ١٢ هر روز برنامه داشت. گوینده برنامه را اعلام کرد : درس‌های سیاسی‌ی معلم اخلاق شهید باهنر، و بعد از آن ؛ سخنرانی حداد عادل در باره دین و ایدئولوژی، از جایم تکان نخوردم. سرم را به در تکیه دادم و چشم‌هام را بستم. حرف‌های حسن را مرور کردم. تپش قلبم دوباره تند شد. هیچ ‌وقت این چنین به مسئله فکر نکرده بودم. از همان شب اول ورودم به زندان که با صدای رگبار مسلسل پاسدارها از خواب پریدم، فکر اعدام و شکنجه راحتم نمی‌گذاشت. وقتی تعذیر می‌شدم، به خودم می‌گفتم اگر به انتقام فکر کنی، دردت کمتر می‌شود. نگاهی به پاهای پانسمان شده‌ام می‌انداختم و از خود می‌پرسیدم : حامد و فکور و رحیمی روزی به دستم بیافتند، چگونه شلاقی باید نوش جان کنند؟ با کابل نازک که با هر ضربه، یک قسمت پوست را می‌کند، یا با کابل ١٤ که پا را نه زخم می‌کند و نه باعث ورم فوری می‌شود، اما هر ضربه‌اش، مفصل‌های بدن را به سر نیزه‌ای تبدیل می‌کند که به مفصل دیگر یورش می‌برد و گردنت همچون نوک تیز نیزه‌ای در مغز سرت فرو می‌رود. به اعدام‌شان هم فکر می‌کردم. کابوس می‌دیدم و هر روز صبح که از خواب دردآلود بیدار می‌شدم. با خود می‌گفتم : نوبت ما هم می‌رسد. به مرور زمان که با زندانیان بیشتری اشنا شدم، دیگر تا صبح نمی‌خوابیدم. دو دستم را در گوشم فرو می‌بردم تا صدای رگبار را نشنوم و فردا به خود بگویم که خبری نبود و بنا براین انها زنده‌اند. لبحند دوستان نو یافته، در اتاق می‌ماند، روی دیوارها، بر سر تخت، پشت پنجره‌ی رنگ خورده. لبخندشان اما سرد و بی جان بود، از کشش عصبی عضلات صورت شکل می‌گرفت. لبخند نبود، حالتی از چهره بود، مثل حالت ناچاری و بی کسی. اعدامی‌ها مثل قهرمان کتاب‌ها نبودند که وقتی کتاب را می‌بستی،لبخندشان در لا به لای کلمات و گفته‌ها گم شود. لبخند اعدامی‌ها در اتاق می‌ماند، هم در دیوار اتاق نقش می‌بست و هم در دیوار فکر و خیال تو. نه، کتابی نبودند. همه قهرمانانه به سوی جوخه‌های اعدام نمی‌رفتند. قهرمان بودند، ولی همه چرایی مرگ خود را نمی‌دانستند. می‌دانستند که نه گفتن مرگ به همراه دارد، اما شاید خیال نمی‌کردند که مرگ غروب همان روزی به سراغ‌شان خواهد آمد. همان دم که اب می‌نوشیدند، یا در هواخوری فوتبال بازی می‌کردند، و یا با هم‌بندی‌ی از خاطره‌های بیرون زندان می‌گفتند. و انگاه که می‌رفتند، نمی‌دانستند که لبخندشان می‌ماند و شب، در زیر پتوها، با گریه‌ی ما در می‌امیزد و روز بعد، لبخند دیگری به جایش می‌نشیند.

لبخند‌ها و فکر کردن به آن‌ها، حس خاصی در من به وجود آورده بود. درست نمی‌دانم چه گونه حسی بود، ولی از آن پس هر وقت که اسم اعدام و شعار " اعدام باید گردد" را می‌شنیدم، تپش قلبم تند می‌شد. شاید گوشزدی بود تا در کنج‌های اتاق به دنبال‌شان بگردم و اگر توانستم، همه‌شان را جمع کنم و به خاطر بسپارم، تا که دیگر هرگز نگویم : " نوبت ما هم می‌رسد" و ما هم به زودی لبخندها را در بندها و زندان‌ها به دار می‌کشیم. نه! شاید حسن کابوس‌های مرا ندیده است. در بند ١ نبوده و با بچه تواب‌هایی که بغل دستی‌هایشان را اعدام کرده بودند، زندگی نکرده. کسی به او نگفته که فرامرز در بند ١، ژ-ث را که روی شانه‌اش گذاشتند، چشم‌هایش را بست و شلیک کرد. او، شب‌ها در خواب فریاد می‌زد " یا ابن‌الحسن اجل الا ظهوری" و بعد به گریه می‌افتد. حسن، مهران را ندیده و تعریف‌های او را نشنیده. مهران از کله گنده‌های گروه ویژه مجاهدین بود که اواسط تابستان ١٣٦٠ دستگیر شد. شاهد همه‌ی اعدام‌ها بود. داستان‌هایش را بارها و بارها شنیده بودم . چنان که، گاه امر به من مشتبه می‌شد که خودم هم در صحنه بوده‌ام و به عینه دیده‌ام که فرامرز چگونه شلیک کرد و چگونه خون به صورتش پاشید. از همین زمان بود که فرامرز وسواسی شد و دائم سر و صورتش را می‌شست. انگار به گوش خودم شنیدم که پاسدار به او گفته بود: " اجرت با پسر زهرا، بزن!" زده بود و دیده بود جسم دردآلودِ غرق به خون را. حسن، داستان روزی که مهران و بچه‌ها را بردند و اجساد موسی خیابانی و اشرف ربیعی و دیگران را نشان‌شان دادند را هم نشنیده است. چند نفر و چند بار برایم تعریف کرده بودند لحظه به لحظه‌ی آن کابوس هولناک را که دیگر یکی از کابوس‌هایم شده بود. شاید خودم هم در صحنه حضور داشتم. نمی‌دانم. اما همیشه صدای مهران بود که در گوشم می‌پیچید:

صبح زود آمدند و همه‌ی اتاق را به صف کردند. چشم‌بند زدیم و از بند خارج شدیم. من، چون در بند کارگاه چشمم باز بود، مسیر‌ها را می‌شناختم. اول کمی به طرف حسینیه و بعد از دو راهی بندها، ما را به طرف پشت بند ٤ بردند. یک لحظه حسابی ترسیدم. فکر کردم دوباره می‌‌خوان اعدام‌های دسته جمعی راه بیاندازند، مثل روزهای اول. شب پیشش برف سنگینی باریده بود و با دم پایی راه رفتن روی زمین یخ زده و ناهموار، سخت بود. مثل همیشه دست هامون روی شانه‌های یکدیگر بود، ولی کندتر از همیشه پیش می‌رفتیم. در این حال و روز بودیم که یک مرتبه نفر جلویی به زمین افتاد،. چیزی هم به سر من خورد. تعادلم را از دست دادم و به زمین افتادم. وقتی می‌خواستم از زمین بلند شم، چیزی دیگری به گردن و کمرم خورد. دست‌هام که در هوا معلق بودند، با چیزی تماس پیدا کرد. به آن اویزان شدم. اول نفهمیدم که چه بود. بعد متوجه شدم دو تا پاست. صف بهم خورده بود. بقیه هم تلو تلو می‌خوردند. یک لحظه از زیر چشم‌بند نگاه کردم قلبم ایستاد. از زیر جسد به درآویخته ما را رد می‌کردن. چهره سفید و چشم از حدقه بیرون زده بود پاسدارها دوروبر غش غش می‌خندیدند. دوباره ما را جمع و جور کردند و به راه انداختن. کمی که رفتیم ایست دادن. بعد دایره وار همه را کنار هم ایستاندن. گفتن: "چشم بندها را بردارین." برداشتیم. پیکرهای موسی خیابانی و تعدادی دیگری را روی زمین انداخته بودن. لاجوردی ، شروع به سخنرانی کرد و از "پیروزی سپاه گمنام امام زمان" اش گفت. همان طور که حرف می‌زد با نوک پا به اجساد هم می‌زد. سخنرانی‌اش را با این جمله تمام کرد: " هرکه توابِ واقییه وقتی از جلوی اجساد رد می‌شه باید به اون‌ها تف بندازه." یه دفعه متوجه دست‌هایم شدم. هر دو دستم خونی بود. زمین که خوردم، دست هایم خیس شده بود. خیال کرده بودم. برف و یخه. اما نه انگار. به آرامی برگشتم و به طرف جسد اویزان شده نگاه انداختم. به نظرم رسید چند نفر هم روی زمین افتاده بودند. نمی‌دانم تیرباران شده بودند و یا از افراد همان خانه تیمی بودند که مقاومت مسلحانه کرده بودند. احساس کردم یکی‌شان هنوز می‌جنبید. مطمئنم.

ماجرای "حکمت" و اعدام‌های مصنوعی‌اش را هم حسن نشنیده بود. " حکمت" را به همراه داوود مدائن و فریدون اعظمی، سه شب پیاپی جلوی جوخه اعدام مصنوعی می‌گذاشتند. رفقای انها را اعدام می‌کردند و آن سه را دوباره به سلول باز می‌گرداندند. چند ساعت که می‌گذشت، می‌بردنشان بازجویی. شب سوم که هر دو همراهش را اعدام کردند، موهای حکمت یک سره سفید شد. نه حسن، این ماجراها را نشنیده و نفهمیده که اعدام کار اسدالله‌هاست. نه بیژن جزنی را هم اگر بخواهند بکشند، نباید به حامد و اسدالله و رحیمی تبدیل شد.

صدای باز شدن در اتاق، رشته افکارم را از هم گسست. پاسدار ظرف غذا را اورده بود. وقتی نهار بود. برنج و ماست اورده بود. اشتهای خوردن نداشتم منتظر بودم. که هر چه زودتر نوبت سیگار بعد از نهار برسد. سفره را که جمع شد، سیگار را روشن کردیم. منصور می‌خواست سیگار دوم را بگیراند، که پاسدار در باز کرد و گفت: هواخوری!

فوتبالیست‌های اتاق، توپ را کشاتند و بازی را شروع کردند. بقیه، دو تا دوتا در حیاط قدم می‌زدند. دلم نمی‌خواست با کسی حرف بزنم. تنها قدم زدمو بلندگوی حیاط آموزشگاه روشن شد تا مطابق معمول اخبار ساعت ٢ را پخش کند. بعد از" انجزا انجزا"، و در خلاصه‌ی خبر بود که شنیدیم :

صادق قطب زاده به حکم دادگاه انقلاب اسلامی مرکز، مفسدفی الارض و محارب با خدا شناخته شد و به اعدام محکوم گردید. حکم صادره در سحرگاه امروز به اجرا درآمد. حسن به طرفم آمد:

زدنش! همین امروز زدنش، همین امروز صبح. بیچاره.

لبخندی بر لبش نشست. درست حس کرده بودم. این بار هم خر شده بودم، در برابر محکوم به اعدامی که ساعات آخر عمرش را با ما می‌گذراند چه کردم؟ ایا او می‌دانست؟ و ما؟

اره حسن جان زدنش. ولی این‌بار من و تو هم تو جوخه بودیم. درست می‌گی. اگه ما به قدرت برسیم، مثل اسدالله می‌شیم. اما من دیگه خر نمی‌شم.

آفتاب بی رمق پائیزی، به سیم‌های خاردار دیوار آموزشگاه، پرتو کم رنگی می‌تاباند.

 

هیچ نظری موجود نیست: