محل شهادت :
تاریخ شهادت :
شهادت بر اثر :
حميد احراري
خانهي سهراب اعرابي در همسايگي ماست. مادر سهراب دوست همسر من است. مراسم سوگواري سهراب ساده، پرشور و پرشمار بود. چندين شب پياپي براي ديدن خانوادهي سهراب رفتيم. هر شب پردهاي از تراژدي سهراب بازگو ميشد. مادر سهراب از لحظات خوف و رجا، از نگرانيها و اضطرابهايش و از لحظهي گم شدن سهراب و روزهاي بيخبري سخن ميگفت. از کتاب دعايي که بر سرگرفته بود؛ از روزهاي ترس، از ديدار آخر با فرزند و لحظات خاکسپاري.
جوانان، در شب سوم سهراب، محله را شمع آذين کرده بودند. در دو سوي خيابان شمعهايي روشن کرده و تابلويي از شمعهاي افروخته با نام سهراب ساخته بودند. مردم سرود ميخواندند و شعار ميدادند. آن شب، اشکريزان به سوي خانه رفتم و تا صبح با شعرهاي خود گريستم.
اين روزها، پارهاي از آن اشعار را تايپ کردم و به ديگران دادم تا بخوانند. اين ابيات، بيانگر دلنگارههاي يک روح سرگردان و نژند، از مشاهدهي رنجهاي مردم ايران است. آنچه در آن شب سرودم، گزارشي است از خاطرات مادر سهراب که با ديگر سوگواران در ميان گذاشته بود.
در همان شب، مادر و پدر مسعود هاشمزاده نيز آمده بودند، سوگواراني با درد مشترک که يکي ديگري را تسليت ميگفت، صحنهاي عجيب از همبستگي و فداکاري. مادر سهراب، دست مادر مسعود را گرفته بود و به او ميگفت: « من به فرزندانم گفتم که شما کاري نکنيد، من حق فرزندم را خواهم گرفت و ...»
در سالهاي جواني، شعر ميخواندم و شعر ميگفتم. اين عادت ديرينه، بخشي از تلاشهايم براي فهميدن رمز و رازهاي زبان فارسي بود. گام نخست در فراگرد فهميدن معنا و هويت تاريخي يک ملت، بازخواني زبان و ادبيات اوست. اما هنگامي که شعري را به زبان مردم ميسراييد، با زندگي و هويت و زبان ملت خود گفتگو ميکنيد. آنچه در آن روزگار ميسرودم و آنچه در اين روزها، نه براي هدايت مردم، که براي فهميدن است. زماني که شاهنامه ميخواندم، داستان سوگ سيامک، سوگ سياوش و سوگ سهراب که هر يک چهرهاي از تراژدي ملت ايران را نمايندگي ميکند، براي من داستاني خيالي يا قصهاي دروغين نبود، بلکه زندگي و زمانهي حکيم توس را ترسيم ميکرد؛ از اينرو برخي از ابيات شگفتانگيز شاهنامه، در ذهن و جانم رسوب کردهاند. آن چنان که بعد از گذشت ربع قرن، همچنان کلمات و ابيات شاهنامه با من است و در ذهن و زبانم آشکار ميشود.
آن انديشهي حسآميز که با اشک و لبخند درميآميزد و خواب را از چشمها ميبرد، لحظهاي است که نه شاعرانه، بلکه از سر ناچاري به واژهها و ايماژها پناه ميبريم تا با خويشتن و در خويشتن زندگي کنيم. کلمات با ما در ميآميزد تا از ظرف کوچک هستي ما راهي به سوي ديگر بگشايد.اشتغال اصلي من ترجمهي قرآن است و شعرهايي اين چنين، اشکهايي است که بر کاغذ ميدوند.
آنچه ميخوانيد، گزارشي است از داستان سهراب و به بيان ديگر، بازخواني يک تراژدي ديگر در تاريخ ملت ايران. آنها که دستشان به خون سهرابها آلودهست، بدانند که خداوند بصير است و سميع است و آن صحنههاي تلخ را ديده و آن نالههاي مادران را شنيده است.
پردهي نخست: گفتگوي مادر با سهراب در خيابان آزادي
چو سهرابِ نورسته آمد برش
فرو ريخت آب از مژه مادرش
چنين گفت مادر که اي نوجوان
خردمند و بيدار و روشن روان
فروزنده ماهي تو اندر سپهر
دلت شادمان و رخت همچو مهر
سواره سپاهان دشمن نگر
پر از خون دو ديده، پر از كينه سر
مرا اي دلآرام ِپاک و نويد!
ترا جامه سبز و دلت پر اميد
چو بايد ترا زندگانى دراز
مبادا بهتو دست دشمن فراز
مبادا دل مادرت سوگوار
مبادا مرا ديده ابر بهار
* * *
همه پند وي داد و کرد آفرين
سپردش به دست جهان آفرين
پردهي دوم: سهراب با مردم به سوي خانه ميرود، اما ...
همه جا سروداست و آواز و ساز
روان گشت و آمد سوي خانه باز
چو مردم به رامش، ز بيم گزند
نداده بهانه به تيغ و کمند
بناگه جهان شد غريوش بلند
دگرگونه گيتي و مردم نژند
سپاه سيه راه مردم گرفت
جهانى ازين مانده اندر شگفت
چو بگشاده دستش به تير و کمان
چه چاره؟ چه راهي؟ چه سنجد گمان؟!
چو بيدادُ گر خون مردم بريخت
ز سهرابِ و بختش نبايد گريخت
چنين گفت سهراب: « روزي جهان
بدانند و ننگي نماند نهان
منم نوجوان و منم تازه مرد
نه گرم آزموده ز گيتى، نه سرد
مرا بخت نيکم چو برگشته شد
سياووش ديگر بسي كشته شد
به مادر بگو راه من بستهاند
به تيغ و به تيري تنم خستهاند
نمُردَم من ازتيغ و تير و خدنگ
"سپرهاى چينى و ژوپين جنگ"*
که مُردَم من از رنج چندين ستم
رسيده چنين آب و آتش بههم
بنام نكو گر بميرم رواست
که من پور ايرانم و راه راست
تو آينده فرداي ما را ببين
هماني که مردم كنند آفرين»
پردهي سوم: ديدار مادر با پيکر خونين سهراب
به ناباوري و شگفتي شگفت
تن سرد وي ديد و در بر گرفت
بگفت: « از رخ همچو ماهت دريغ
چو مهتاب هستي که پوشيده ميغ!
چگونه سپارم به خاکت چنين؟!
مگر اژدهاي تو شد اين زمين؟!
همه گنج گيتي به چشمم چو خوار
تويي آن يگانه مرا يادگار
مگر مادرت چون پدر مرده بود؟!
که پور جوانش به خون خفته بود
به دست نوازش، به آهنگ نرم
بپروردم او را به آغوش گرم
مباري تو اي ابر نازکدلم!
که آسوده گردد دل پرغمم
دلا! نازنين مرا بردهاند
مرا ارغوان در چمن کشتهاند
مياسا دلا ! و درنگم مخواه!
که خونهاي مردم نگردد تباه»
يکي آمد و مادرش را گرفت
بگفتش: « که بختت چو يزدان نوشت
سپهرش نهالي دگرگونه کشت
پس اينک چنان زي که ايزد سرشت»
برآورد فرياد و مادر بگفت:
« نهفته مباد اين ستمها، نهفت!
چو سهراب من بيگنه کشته شد
نخ و پرنيان ستم رشته شد
همآوازِ مردم، بخوانم درود
بخوانم ازين پس همه اين سرود
چرا ميبرند و چرا ميزنند؟!
چرا مردم بيگنه ميکشند؟!
چرا کينهورزي؟! چرا اين دروغ؟!
چرا شام تار و شب بيفروغ؟!
خداوند زور و خداوند زر
چه سنجد که شد اين چنين خيرهسر؟!
چه ارزد زر و زور و تاج کيان
که خون ريزي آسوده اندر ميان
به هر آرزو دست خونين دراز
شده پادشاهي گدا، پرنياز
چو مردمکشي پايهي دين شود
ز يزدان و مردم به نفرين شود
دل مادران گر تو خونين کني
چگونه شبي خوابِ نوشين کني؟!
"از آن روزِبانان مردمکشان"*
نپايد شهي و نماند جوان
کژي را نهادي پي و پايگه
کشيدي تو کشور بدين جايگه
نماند کسي جاودان سربلند
ز مردمکشي و نهيب و گزند
دژم کرده خوي و دو ابرو بخم
نماني به تخت و نماند ستم
ببين نوجوانان که بيجوشنند
چرا نابرابر ترا ميبرند؟!
تو داري همه جوشن و تير و ترگ
جوان، جان شيرين و آهنگ مرگ
بترس از خروشنده درياي نيل
سرانجام فرمانروايان پيل
خروشان و جوشان و آتشفشان
چو روزت سرآيد نماند نشان»
-------------------------------
* اين مصراع از شاهنامه است.
سهراب ما نمرده؛ این دولته که مرده
سهراب اعرابی جوان 19 ساله ای بود که در سال آخر دبيرستان تحصیل میکرد و برای امتحان كنكور آماده میشد. در روزهای پر شور پیش از انتخابات سهراب هم مانند جوانان دیگر در فعالیتهای انتخاباتی فعال بود و برای میرحسین موسوی فعالیت میکرد. آنطور که گفتهاند او پس از انتخابات هم در فعالیتهای اعتراضی 25 خرداد فعال بود.
پس از تظاهرات اعتراض آمیز بدنبال اعلام نتایج انتخابات ایران، خانوادهاش از او بیاطلاع میشوند. اینها همه به خاطر این بود که اعرابی از روز 30خرداد دستگیرشده بوده و سپس به مكان نامعلومی انتقال یافته بود.
يک بار به اشتباه خبر میرسد که سهراب را در زندان اوين ديده اند. اين خبر برای خانوادهاش باعث دلگرمی میشود که حداقل سهراب زنده است.
مادر سهراب عکسی را از فرزندش تهیه کرده بود و به هر زندانی که آزاد میشد عکس عزیزش را نشان میداد و از آنها میپرسید که آیا او را میشناسند و یا در زندان دیدهاند؟
پس از پیگیریهای فراوان، مادر سهراب در ۱۶ تیرماه با گذاشتن کفالت در دادگاه انقلاب به انتظار آزادی فرزندش مینشیند. اما در تماسی که با خانواده آقای اعرابی گرفته میشود به آنها میگویند که فرزندشان جان باخته و برای تحویل جسد باید به پزشکی قانونی کهریزک مراجعه کنند.
سرانجام جنازه رابه خانواده تحویل میدهند، بدون هیچ قید وشرطی. جنازه از پزشکی قانونی به بهشت زهرا تحویل داده میشود.
روایتی است که سهراب ابتدا دستگیر شده و بعدا کشته شده، ولی دیگرانی هم هستند که میگویند او در تظاهرات اعتراضی پس از انتخابات، هدف گلوله قرار گرفته است.
گلوله شليک شده به سوی سهراب، درست به زير قلب او اصابت می کند و او را از تجربه زندگی و شور جوانی محروم می کند.
پیکر سهراب اعرابی، جوان 19 ساله، روز دوشنبه با حضور خانواده و تعدادی از مردم در بهشت زهرا به خاک سپرده میشود و نامش یادآور جنبش سبز و جوان مردم ایران.
رهبران جنبش سبز، میرحسین موسوی و مهدی کروبی همراه با جمع کثیری از مردم به دیدار خانوادهاش میروند تا با آنها همدردی کنند. موسوی با خانواده اعرابی پیمان میبندد که «همراه آنها بماند و نگذارد که خون سهرابها پایمال شود.»
پس از درگذشت ندا آقاسلطان که تبدیل به نماد اعتراض مردم ایران شده بود نام سهراب اعرابی نیز دهان به دهان میچرخد و مظهر بغضهای فروخورده، آرزوهای دست نیافته و مظلومیت معصومانه یک ملت میشود
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر